وقتی امتحان باشد،همه چیز برایت جکم رد شدن یاقبولی داشته باشد. وقتی همه چیز بوی کاغذ و جوهر اضافی خودکار بگیرد. وقتی همه کتابخانه ها از نفس آدم های زیاد دم بگیرد.وقتی مورچه مصمم برای بالا رفتن از میز و رسیدن به خرده بیسکویت های روی میز باشند.وقتی حس خوبی از یاگیری داشته باشی. وقتی ذهنت اماس کرده از همه مفاهیی را که قرار بود طی 5 ماه یاد بگیری و یک هفته ای تپاندی داخلش.وقت یهمه را حتی بی خیال ترین حالا را در حال جنب و جوش ببینی.وقتی فریم به فریم تصویر و امتحان و جمله به جمله حرفها از جلوی چشمت گذر کند.
چه دلپذیر است.چیزی را که به ذهنت زده روی کاغذ بیاوری.
محرم برایم پر از حس های غریب است.بی مزگی.تکراری بودن.غم.بی تفاوتی.بی رحمی..انگار نه انگار من همان حمیدی ام که دوران راهنمایی پای زیارت عاشورا های مدرسه حر و تکبیر گفتن های مسجد جوادالائمه بودم.انگار نه انگار تک خوان تواشیحی های نیمه شعبان ان مسجد آجر نما و پر از پیرمردهای چرتی جوادیه من بودم.گاهی حس می کنم بدجور غافل مانده ام و گاهی فکر می کنم همه چیز خرافات است.از همه چیز خسته شدم.احساس دلزدگی همراه با گشادی مزمن.
نمیدانم چی ام شده.اصلا از کجا همچین چیزی پیش آمد.فقط هجوم این فکرها دارد دیوانه ام می کند.
این جنگی بوده که یکی یکی به جنگ یه لشگر آدم می رفتن؟
این چه جور جنگی بوده که سپاهیان دشمن بدتر از من گیج بودن و تا لحظه آخر نمی دانستد حق کیست و باطل کجاست؟
"رقیه" کیست و چرا بر سر حضورش در کربلا تاریخ اینقدر متفاوت گفته شده؟
به دور و برم که نگاه می کنم جمع اضداد است.خاکستری ها بیشتر از هرکس و هرچیز خودنمایی می کنند.آدم هایی که برایشان یا مردن یا کشته شدن حسین فرقی نمیکند یا دلیلشان جوگیری محرم است و همگی یک جایشان درد میکند.یا حداقل اینطور نشان میدهند.
و بعداز آن بدون شک سیاه ها هستند.کسانی که از همه چیز بیزارند از حسین یا خدای حسین...
سفیدها هم اگرچه کم اند اما بین جماعت سیاه با پسزمینه خاکستری بدجوری خودنمایی میک نند.کسانی که بزرگترین باری که برداشتند انسانیت بوده.چندتایشان پیش رویم هستند و بهشان حسودیم میشود.با سپهر که صحبت میکردم میگفتک"همهشان تامین اندمیروند سراغ اینکارها....اما فکر نمیکنم دقیقا و د رهمه موارد اینطور نباشد."
ساعت 11 صبح تاسوعاست.زنگ میزنند.همه رفته اند مسافرت.فقط من مانده ام و وحید.میداند وقتی پشت پی سی ام یازده سپتامبر هم کنار اتفاق بیفتد نگاه نمیکنم.میرود در را باز کند...
پایین می رود و با چندظرف غذا برمیگردد.طوری که من بشنوم میگوید: حمید نذری آوردن تا گفتم تنهاییم چند تاداد .بیا تا از دهن نیفتاده.....
پیله ای باید پکاند.....
تاسوعای 1389-تهران
با احسان کوبیدیم آمدیم اینجا.باران مرموزی می بارید که به قواره تهران زار می زد.اصلا دوست نداشتم آویزان کسی بشوم تا من و توی این باران تا جایی برساند.دوست داشتم پیاده بکوبم تمام مسیر 10دقیقه ای تا مترو دردشت را پیاده بروم.اما قرارمان با احسان 6.15 بود توپخانه بود.دوست ندارم منتظر بماند.بابابلند می شود و بی معطلی در اولین دیالوگ می گوید می رسانمت.شرمم می شود.حداقل20سانت قدم ازش بلندتر است و 6-7 کیلو وزنم بیشتر اما هنوز نصف او هم نتوانستم مرد باشم.هرگز نتوانستم بین خودم و کسی دیگر آن یکی را ترجیح بدم.4سال بیشتر است که معلوم یا غیر معلوم دارد هر صبح موقع رفتن به دانشگاه کمکم می کند.دوس دارم امروز بزنم تو گوش استادم محکم با دستم که توی نم باران مرطوب شده.شپلاق محکم بکوبم تو گوشش بگویم خیلی کدنی.احمق خرفت.هنوز لنگ اینجام.می دونی اعصابم از دست همتون خورده.می دونی....
مترو بوی داغی اول بخاری و نم باران می دهد. به چشم هایم دیگر خیلی اعتماد ندارم.اما بینی ام را می پرستم.- ایستگاه مدنی مردی با لباس های خاکی سوار می شود که قیافه اش با دوسال پیش اش هیچ توفیری نکرده.رضا است.نیرو زمینی خدمت می کند و درجه اش سه تا خط هذلولی شکل درست شبیه خشتک شلوار است. یک بند حرف میزند و تقریبا ازآشنایی دادن پشیمانم میکند.و دعا میکنم زودتر برسم توپخانه.توی ایستگاه احسان هم ان جای همیشگی نشسته است.با هم تا ایستگاه شوش میرویم. و بعد راه آهن با قطری که بالای سرمان است و رظوبتی که توی ریه هایمان.
و بعد قطار7.10 تهران -میانه...گیت کنترل قیافه هایمان و بار و بندیل روی دوشمان را که می بیند می فهمد دانشجوییم و پاپی نمی شود.راه را باز می کند رد شویم.به زیر سقف خرپایی شکل که می رسیم.بی اختیار یاد استاتیک می افتم یاد تحلیل هایمان که همش دنبال دور زدنش بودیم و سر جلسه امتحان که رفت توی پاچه هایمان...
پله برقی اینجا هنوز دارد قلنج در میکند و چرقچرق صدا میدهد.به واگن 4 می رسیم مهماندار بلیت هایمان را چک می کند و سوار می شویم.بوی کهنگی پر می شود توی دماغمان.بوی خاک باران خورده بوی شاش بوی کف پوش چوبی خیس...بوی گنگی است...صندلی مان همان دو صندلی نزدیک در است.همانجا خراب می شویم و کمی به هم و در دیوار و نوشته های آلمانی روی دیواره واگن زل می زنیم و بعد....
بخار است که بد جور توی هوا پیچیده ..بخار الکی نه.بخار فرفری یه جوری آلا پلنگی.و انبوه مسافران کرج که قصد سوار شدن دارند.پیرزن هایی که تو بخار خیس می خورند و بیشتر آب میروند.دانشجوهای سرخوش در اکیپ های دو سه نفر..بعد از کنترل بلیت و صبحانه بیشتر سکوت بینمان رد و بدل شد.سکوتی که فقط منو او توانسته ایم درکش کنیم.و دقت در حرکات خردسالی که کیسه ای مملو از خوردنی دارد.
رسیده ایم به شهر.احسان به هر گودال آبی که بر می خورد غرغری می کند.می پرسد:دویستی داری؟میگویم اره و در طرفه العینی سیگاری در دستم است.این طرفه العین را دوست دارم با اینکه می دانم عربی است اما بهم می چسبد کلی خاطره بهش چسبیده که دلم نمیآید بتکانسیگاری نیستم.نبودنش برایم نبود است بودنش ، بود.لنگش نیستم. تردید می ماسد در ذهنم .... دود میکنیم و قدم های بلندمان پیاده رو را طی می کند.تاکسی های بانک ملی خسته تر از همیشه گا زمیخورند و به دانشگاه می رسیم.
منتظر نمی مانم به دانشکده می روم درست روبروی برد توی اعلانات با فونتی یقینا نازنین 32 یا تیتر 28 تنوشته اند."کلاس های استاد ... در مورخه 11/8/89 تشگیل نمیگردد".
مثل جمودی یا جزیی از اجزای تابلو شده ام. وقتی کلاس هایش تشکیل نمیگردد یعنی نیامده؟؟؟؟از مدیر داخلی می پرسم.غرغر می کند : نوشتم دیگه....
باید کمی صبر کرد تا غبار محو شود...
برق که میرود.تلویزیون خاموش میشود.کامپیوتر خاموش میشود. پلی استیشن خاموش میشود.برق که میرود.تاز حس می کنم وقتش رسیده کمی فکر کنم.به همه آن چیزهایی که در حالت عادی بهشان فکر نمیکنم؛فکر کنم.به مامانم فکر میکنم که چند وقت است نبوسیدمش.به بابام که چند وقت است بغلش نکرده ام.به خواهرم که چند وقت است از ته دل با هم نخندیدیم.برق که میرود دوست دارم موبایلم را هم گم و گور کنم.دوست دارم کورترین نقطه جهان باشم.برق که میرود، دلم میخواهد گریه کنم.زور میزنم اما کسی کمکم نمیکند.برق که میرود.دلم میخواهد توی رویا غرق شوم.دوست دارم گردسوز قدیمی را پیدا کنم و از بوی کهنگی نفتش کیفور شوم.دوست دارم شب باشد،زمستان باشد وبیرون برف ببارد و برق برود.دوست دارم.گربه کوره محله کنار دودکش ما بخوابد و برق برود.دوست دارم توی آشپزخانه جیگر و سنگدان مرغ پاک کنم و برق برود.دوست دارم فردا امتحان باشد برق برود.
دوست دارم برق برود و ادی بخوابد.دوست دارم صدای تریلی از توی کمربندی بیایید و برق برود.دوست دارم کورمال کورمال دستشویی بروم و بیخودی لفت دهم .دوست دارم بچه باشم و خودم ر ا از تاریکی بترسانم و برای تاریکی هویت قائل شوم.برق که میرود دوست دارم روی دیوار شکلک درست کنم،شکلک کلاغ و روباه نه شکلک کرگدن،خرس،زرافه شکلک های سخت.برق که میرود دوست دارم به ناتوانی خودم و بقیه آدم های روی زمین گریه کنم.به اینکه مثل آلفاماتودوری ها هم نمیتوانیم از خودمان برق تولید کنیم و به ناقص بوندمان.به اینکه به برق بیشتر از من به عینکم وابسته اند ..برق که میرود حس میکنم که حقیرم و از حقارتم اینبار لذت می برم..........
01:13 بامداد-تاکستان
دیروز نوشتم گه ترین نسل هستیم. آشغال ترین دوره.گندترین زمان. دیروزمان مدارس سه شیفت بود .امروزمان دانشگاه های بی در و پیکر و فردایمان اله و اعلم ..... نوشتم نه قبلی ها قبولمان دارند و نه بعدی ها ادم به حسابان می آورند.اولی از جهت خامی و نداشتن تجربه و دومی به خاطر مد روز نبودن و انچه خودشان اسگل می خوانندش....
شاکی بودم ازهرچه در جریان است. پشیمان بودم از اینکه زاده شدم.خسته ام از همه آدم های دور رو برم.امروز آدم جالبی را می شناسم.اگر سوخته ضمیری کهنه نشده باشد بهترین لفظ برای خواندش هست.جاهی زیادی رفتم برای کارورزی.هیچکدام را دوست نداشتم.اما اینجا را به خاطر آدمهایش واقعا دوست دارم.دیدگاهشان مثل پنجره های دفترشان چپکی است.جور دیگر به زندگی نگاه میکنند. در دل دیوانه ترین جای شهر عاقل ترین جارا دارند.سکوتشان حرف است و حرفشان تلفیقی از منطق و علم کمی غرور.خرده جنایاتی هم درشان هست.خرده شیشه هایی. ذات خراب هایی ..اما میانگین باز هم قابل قبول است..
من توی این ۲۰ و خورده ای سال کجا بودم؟
** هشت کتاب سپهری
از همین حالا و الف اکنون زندگی برای تو تغییر می کند.زندگی را میگویم همان واژه مسخره که نمیفهم چیست.مثل درک محیط حاکم بر ماست که اگر بخواهی زیاد دقیق شوی واقعا مرز بندی هایش مشخص نیست.مثلا نمی فهمم کدام جز ش مهم تر باید باشد و کدام یک معمول یتر.کدام بخشش سخت تر و کدام بخشش ساده تر باید باشد..........
نوشته نیمه تمام ماند.شهریور ۸۹
حالا یقین خیلی خرفت شده ام.خیلی خرفت تر از زمانی که حس میکردم، قرار است کسی شوم برای خودم.برداشتم از حرفهایت این است.اینکه نمیدانم چرا و چطور اینقدر فاصله گرفتی. کدام مکتب و طرز فکری اینگونه ویرانت کرد.شخمت زد. درنوردیدت .شاید هم من عوض شده ام.اما بگذار همین ها برای خودمان باقی بماند.بگذار به هم متقابلا احترام بگذاریم.به ایده هم و نوع نگاه هم. اینجوری پرمان هم بهم نمی گیرد.لازم نیست سگ بشوییم و به تیپ هم بزنیم.حالا دارم مفهوم زندگانی همین دیدگاه من است.اگر میخواهی برو.بهم بگو امبلم..ساشگول و یا هرچه دلت میخواهد.اما من کار خودم را خواهم کرد.یقینا
حالا ۵شنبه ای دیگر است و من با اینکه میدانم سخت میگذرد اما پر از انگیزه ام.نه حتی انگیزه ای که همیشه قبل از شروع ترم تحصیلی در من می شکفت. نه حتی انگیزه ای که موقع رفتن به یک استخر و در گرماگرم کار دارم.نه حتی انگیزه ۲۰گرفتن فلان از استاد.انگیزه ای واقعی که مرا کمک خواهد کرد جان بگیرم.
امسال هم با انگیزه جلو خواهم رفت کمک میخواهی بکنی دعا کن،به چیز دیگری نیاز ندارم.
قربان قلب بی وفایت.۵شنبه .سنه۱۳۸۹خورشیدی
حاج آقا صدیقی که معرف حضورتان هست؟همانی که انجمن زمین شناسی و زلزله نگاری ژاپن در به در به دنبالشه تا سوالهای بیشماری را در مورد تئوری" ارتباط مستقیم بد حجابی با افزایش زلزه "بپرسه...اصلا ژاپنی ها تازه به این نتیجه رسیدن که عجب تئوریس خفی اینه. آنها دریافته اند دلیل این همه زلزله های وحشتناک در ژاپن همین ضعیفه های ژاپنی بی حجب وحیااند.همین بانو اوشین که در نسخه دوبله شده فارسی وقتی شوهرش مست و و پاتیل تن لششو میاره خونه میگه:"اوه...عزیزم خسته ایی..بذار جاتو پهن کنم" همین خانم و با خودش به تنهای ۱ریشتر می ارزه الکی نیست که چون که جماعتی از مردان بلاد اسلام را آندر کف چندین ساعت پشت تلویزیون میخ کوب کرده بود.گذشته از اینها چه می گذشت بعد سریال دائم آقا به منزل میگفت:"دیدی خانم ، دیدی چه احترامی گذاشت؟حال کردی؟"
گویا جمعه هفته گذشته هم تریبون های نماز جمعه به جای نعره های گوش خراش برادر خ و صدای تو مخی پیر شواری نگهبان برادر ج، لحظاتی به صدای نرم و لالایی وار برادر صدیقی گوش جان سپرده که فرموده اند:"انفجار تروریستی زاهدان کار استکبار جهانی و امریکا بوده است که در پرونده شهرام امیری شکست خورده اند.و خلاصه خواسته اند یک جوری تلافی کنند".
از آنجا که به گفته برادر متکی تا قبل از بازجویی از امیری هیچ چیز مشخص نیست.منبع اطلاعات آقای صدیقی احتمالا یکی از گزینه های زیر است:
1.به همه گفتیم زدیم شما هم بگین زده .خوبیت نداره*
2.علم لدنی،همان قضیه که هست دیگه.خلاصه الکی که آدم خطیب جای گنده ای مثل تهران میشود.حالا اگه شهر دیگه ای مثل ارومیه بود یه چیزی.
3.تحقیق و ممارست فراوران ،قضیه زلزله را که گفتم.از همان جنس است.
4.بینش عمیق و دقیق موشکافانه و سوراخ بین و ترک پیدا کن. که با تحلیل استراتژیک وار پیداش کرده.
5. اصلا به تو چه،خطیب جمعه است دلش خواسته ، عشقش کشیده گفته.مرگ بر امریکاتو بگو .اصلا جرات داری نیا نماز جمعه اگه استخدامت کردم.
* دیالوگی از بهمن مفید در فیلم قیصر
توی روزهایی که همه گیر شدن گروه هایی مثل anatheama یا tool بیداد میکنه.و توی پروفیل هر دوست و رفیقی اسمشون را میبینی و یک به بک آلبوم هاشون در تگ شدن و share کردن از هم پیشه میگیرند، وجود گروهی گمنام تری مثل epica یا در نسخه خشن ترش benzin مثل خوردن یک آلبلو تو گرمای 40درجه است.ساعتهایی که میشه در کنارش ذره ای به هیچ فکر نکرد و غرقه در متن و آهنگ شد.