توی کتاب 1984 جرج اورل یک صحنه ای را خواندم که هنوز توی ذهنم مانده است.شخصیت اصلی داستان به سینما و برای دیدن فیلم رفته بود که "صحنه کشتار غیر نظامیان توسط یک هلیکوپتر در دریا مدیترانه بود. با لحنی نزدیک به این " مرد قوی هیکل توی هدف هلی کوپتر بود و داشت می دوید. طوری که تمام عضلات بدنش در حال تکان شدید بود . و صحنه بعد پیکر سوراخ سوراخ شده مرد را به تصویر میکشد که توی دریا افتاده و محیط پیرامونش به رنگ صورتی در آمده." هر وقت بهش فکرمی کنم می توان جز به جز و خط به خطش را توی ذهنم مجسم کنم.کاملا می توان صحنه ای را که جسد مرد دمر روی آب افتاده و خون بدنش توی جریان آب لمبر میخورد را تصور کنم.
1.مصاحبه ای از کیارستمی خواندم که در آن به وضوح گفته بود عاشق تصویر است.و بیشتر از آنکه فیلم را دوست داشته باشد تصویر را دوست دارد . چرا که فیلم زاده همین تصاویر است. گفته بود پیدا کردن لوکیشن هر فیلمی که میرود دوربین دست دارد و عکس هایی می اندازد و همین ها می شود که نمایشگاه عکس های باران، جاده،دیوار و ... شکل می گیرد. حالا میفهمم چرا لوکیشن طعم گیلاس آنقدر جای عجیبی بوده است. کمرکش یک تپه که تنها نشانش همان نهال کوچک گیلاس است.
2. یک شب خسته و دلمرده تر از همیشه تله ویزیون را روشن میکنم و بی هدف کانال ها را عوض میکردم.کانالی مصاحبه ای با کیمیای داشت خاطره ای تعریف کرد در مورد محدویت های ویران کننده نوجوانیش گفت."ما دو زار میدادیم فیلم نه فقط می تونستیم عکس فیلم ببینیم.حالا امروز عکس اصلا مفته.." قطعا هدفش چنگ زدن دل آشوب زده یه جوان در ساعت 11شب جمعه نبوده است. هدفش بیان دیدگاهش و شناخت بهترش بوده. شاید برای همین است که من کیمیایی را بزرگترین سینمای ایران میدانم. بزرگتر از هر بزرگی.حتی اگر تیزر تبلیغاتی هم بسازد میروم و نگاه میکنم چون هر طور که نگاه میکنم کیمیایی آرتیست است.هنوز با هفتاد سال سن با انگیزه کار میکند و از این حیث شاید فقط تورناتورهرا میشناسم که قابل قیاس با اوست. برایم اصلا مهم نیست تو چه فکر میکنی به نظرم اعتقاد عجیب و زندگی این نسل با کارشان همه نقطه ضعف هایشان را پوشانده است. نقل این حرف ها نیست این روزها به تصویر و جادویش خیلی فکر میکنم. شاید اگر سیب و گندم عاملان اولیه بودند تصویر عامل سوم باشد.عامل سومی که مارا جادو کرد.وردی خواند که هنوز که هنوز است نمیتوانم ازش جدا شوم.
"دکتر ایزدی ،به رحمت ایزدی
پیوست". خبر مثل بمبی بود که روی سرمان خراب شد.تا ساعتها مردد بودیم و از
این بلاتکلیفی حس خوبی نداشتیم.باورمان نمی شد کسی مثل دکتر ایزدی با همه ابهتش از
میان ما برود. باورمان نمیشد مردی که روی
تمام اصول کلاس هایش از سکوت موقع درس
دادنش تا انجام تمرین ها و تکالیف به شیوه ای مطلوب و استانداردش ایستاده بود.شخصی
که حتی 1 دقیقه تاخیر را اول از جانب خودش
و بعد دانشجوهایش تاب نمی آورد به این سادگی در کارزار با مرگ قالب تهی کند؟ تا ظهر
همینطور پیامک ها بود که می آمد و تلفن هایی که زنگ می خورد و ما کماکان منتظر این بودیم که باور کنیم خبر
در حد شایعه یا شوخی بی مزه ای بیشتر نبوده است.تا اینکه بچه ها یکی یکی و از دهان
اساتید مختلف خبر فوت ناگهانی دکتر ایزدی را شنیدن.شاید اگر کمی قبل تر بود مثلا
چند ترم پیش و مجبور نبودیم درسهایی را با او اخذ کنیم.چندان هم ناراحت نبودیم اما حالا،حالا که هرکداممان دست کم
یک عنوان و بعضی ها 2یا 3 عنوان
درسی را با او گذرانده ایم ،دست آخر به مردانگی و حقانیتش رسیدیم ،نمی توانیم به
این سادگی ها این خلا را باور کنیم. نمی توانیم تصویر آزمایشگاه سیالات را در قاب کوچک شیشه ای راهرو آزمایشگاه بدون حضور
سراپا مطمئنش باور کنیم.نمیتواینم تونل باد را با همه ظرافت و سادگی اش بدون او
انجام دهیم.نمی توانیم از ابهت اش بلرزیم و از احترام های متقابلش به اهل ادب
مشعوف شویم.
حالا
دلمان برای دوئل های جانانه اش با بچه هایی که اعتراض به نمره های بدون ارفاق خود
داشتند تنگ میشود._" اگر من 0.25 اشتباه کرده بودم بهت 20 میدهم،اگر
تو 0.25اشتباه کرده بودی صفر . همه می
دانند 20از کلاس من یعنی دانستن 100% مکانیک سیالات"
حتی
برای آن همه احساس اعتماد به نفس و بزرگی که بهمان بخشیدی متشکریم.
"کسی
که از این کلاس پاسی نمیگیره ،حتی اگر ده هم بگیرد به میزان استاندارد سیالات
میداند هر جا لازم باشد می تواند استفاده کند"
"مهندس
سیالات یعنی دقت تا شش رقم بعد از اعشار،مهندس بی ماشین حساب و دقت ،مهندس
نیست"
"اساس
طراحی کشتی یا هواپیما همین است،شما هم با همین معلومات می توانید بروید یک کشتی
یا هواپیما طراحی کنید.کارهایتان را جدی
بگیرید و بیاورید من ببینم"
و
آنقدر این حرف ها را جدی و با اعتماد بنفس میزد که کمتر کسی بود .باور نکندمکانیک
سیالات را فهمیده.برایتان از جانب خداوند متعال قرین رحمت را آرزو میکنیم و
امیدواریم خداوند پیش از شما مارا بیامرزد که حقا شما به خاطر باری که به ما
افزودی بهشت جاوید جایگاه شماست.
پ.ن
دکتر
ایزدی از میان ما رفت.دکتری که به لیست بلند بالای موضوع های پروژه و پایان نامه
های ارائه شده اشکه نگاه میکردی چشم هایت سیاهی می رفت.توی هر گامی از سیالات قدم
میزدی حرفی برای گفتن داشت که چیزی بهتان اضافه کند.دکتری که ذره ذره از مراحل
اولیه و مصرف دارو هایش یادمان است
یا ترم آخر و وضعیت شیمی درمانی و
ماسک وکلاهی که موقع درس دادن هم از سر بر نمیداشت. دریغا که کودکی و
هجویاتمان توان درک بیشتر را ازمان گرفته
بود.
حال چه
بهتر که قد ر دیگربزرگان دانشگاهمان چون دکتر تابنده،دکتر حامدی،دکتر انصاری،دکتر
مجذوبی و... را بدانیم. حیف که همه عمر
دیر رسیدیم.
نتوانسته ام و مطمئنم نمی توانم به جماعتی که با حرفهایشان دامن عفاف مادر
یا خواهر و حتی غیر از جنس انسان بودن پدر هم دیگر را نشانه می گیرند
بفهمانم ،کون گلابی فحش نسیت .یا لاقل بسیار بهتر از حرف های شماست.تبادر یک ذهنیت است با تمام حس زییایی شناسی
در فکر خلاق آدمی که هیچوقت اسمش در اداره ثبت لغات یا فرهنگستانی نوشته
نمی شود(نقطه)
اردیبهشت می آید.باز آدم فصل و زمانه را مانند خود دیوانه می یابد.دلش قنج می رود که کاری کند. حرفی بزند.چیزی بنویسد و ابراز وجودی کند.شاید رگ بارها و پراکندگی حال روز اینطور میطلبد.اما این را خوب میدانم بهترین فصل همین بهار است و بهترین ماه همین اردیبهشت.من پاییز و دوست دارم و عشق من اخر اسفنده سوسول بازیه....حالا دقیق سه سال میشود سه سال از روزی که جول و بساطم را از پرشین بلاگ که آن روزها به خاطر هک شدن و از دست دادن دامنه دات کام اش خیلی ایمن به نظر نمی رسید جمع کردم و به بلاگفا آمدم. روزهایی با پست های خوب و کامل و روزهایی کم رنگ تر و منفعل تر بوده ام اما هرچه که هست به قول وودی آلن سعی کردم منظم باشم حالا گیریم 90سال دیگر جواب دهد.فکرهایی در ذهنم است که می خواهم تا اردیبهشت 91 عملی اش کنم کارهایی هست که باید انجامشان دهم.در مورد وردپرس هم فکر میکنم اما حقیقتن با بلاگفا راحتم اگر بلاگی هم آنجا ترتیب ببینم همین کارهای اینجارا آنجا قرار می دهم. در حقیقت چیز تازه ای برایش ندارم که بنویسم یک جور نسخه کپی از همین بلاگ خودم را میتوانم عرضه کنم .توی این سه سال گاهی دست جذامی بودم و گاهی بع بعی رکابی پوش گاهی به نظرم کاری هنری بیرون دادم و گاهی نوشتم که حالم بهتر شود.هرچند واقعا تعداد پستهایم به نسبت سابقه و قدمت بلاگم شرم آور است.اما سعی میکنم منظم تر باشم گیریم ان (به کسر الف بخوانید .چیز دیگری نخوانید ها)سال طول بکشد.برای آخر حرفم خواستم بگوییم "هستید که هستم" بعد دید اصلا جالب نیست خیلی دستمالی وتهوع آور شده پس میگویم"عشقمه باشم الان تو مشکلی داری؟؟؟؟".همه شما رو به خدای متوسط می سپارم.
بارها دور زده ام.بارها و بارها دور زده ام.همیشه از ضلع جنوی شرقی شروع کردم،گاهی با اشتیاق رسیدن به آن سرش و به انگیزه های توهمی، گاهی هم خسته از همه جا و همه کس دنبال یک جای خلوت برای ولگردی.همیشه کفش راحت پوشیده ام.مثل دونده ای که قرار است دوی ماراتن شرکت کند.یا شناگری که زره ای ته ریش نمی خواهد روی صورتش باشد.با دقت اولش با تردید ها و نگاههای عجیب آغاز می شود به خصوص مسیر منتهی به خوابگاه دختران ،همه با تردید نگاهت می کنند. نرده ها با سرعت از کنارم رد می شوند. نرده هایی که آبی بودند، آبی آسمانی لاجون وحالا به صورتی کم رنگ می زند.گاهی فکر می کنم خیلی احمقم خیلی بیکارم که وقتم را اینطوری تلف می کنم.دانشگاه بزرگی است که از چرخ زدن دورش جزچندنگاه مشکوک.چندآدم الکی و چندتا ماشین رینگ خوابیده که صدای ضبط شان گوش فلک را کر می کند چیز دیگری عایدم نمی شود.اما بعد دوباره حس میکنم خیلی مفید تر از این حرف هاست.شاید حتی مفیدتر از رفتن به داخلش.مفید تر از حرف زدن با هرکدام از آدمهایش.از ورودی خوابگاه پسران به بعد کسی کاری به کارم ندارد.گاه عابری می بینم که با عجله از ترس تاریکی یا دیر رسیدن گام هاش را تند کرده گاهی هم مردان و زنانیکه گرمکن خط دار پوشیده اند و نرم می دوند.بیشتر دوست دارم دور این دانشگاه این ذوزنقه له شده را بزنم تا اینکه بروم داخلش.دوست دارم اینجا بچرخم و تخیلم را داخل و انطرف میله ها بفرستم.قصه ها ببافم برای آدم هایشان.برای غروبهایش که کسی رخوتش را درک نکرده. برای ظهر های شلوغ اش برای عابر بانکهای بدون مشتری اش..برای باجه های تحویل کارت امتحانش....آگهی های نقل و انتقال دانشجو....عمران-عمران اراک به تهران...کوتاه و مفید یا تقاضای دو هم اتاقی ...دو دانشجو...تدریس خصوصی دانشجوی ارشد فلان رشته...چسب هایی که به زردی میزنند و نفسی برایشان باقی نمانده اما همچنان تا قبل از رسیدن دستی برای کندنشان یا کادرکی که به جانشان بیافتد خود را و همه آنچه هستند را میخواهند نمایش دهند.....8 سال است..حالا دقیق 8سالت است که کارم این است. هر وقتن گند می زنم..هروقت به هم ریخته ام ..هر وقت نیاز به فکر کردن دارم اینجایم....بی عجله گام بر می دارم.دانشکده راه آهن که دور و نتراشیده به نظر میرشد..شیمی با آن پل رو هایش که دوساختمان را به هم وصل میکند. مکانیک و صنایع ...که طبقه ای جدید بهش اضافه شده ..طبقه ای با همان طرح قبلی کهسفیدی و نازک دلی آجرهایش توی ذوق می زندبا جمله ای از اما م خمینی که بزرگ روبش حک شده.امروز وقت ان رسیده تا.....فیزیک قدیمی با پلهایی که نبشی آلومینی دارد . ریاضی قدیم که آجرهایش در حال فروریختن بود...منبع های آب و آن تکه آن تکه پشتی...تکه ای از بهشت..نمیتوان وقتی می رسم به آنجا تمرکز کنم.باید نگاه کنم.باید به همه بید ها ی مجنون نگاه کنم. به پلاکاردهایی که محل توقف سرویس های هر منطقه را نشان میدهد....پلاکاردها را بخوانم ... نظام آباد...مهرآباد جنوبی....اسلامشهر.....گلشهر منظم تر قدم برمی دارم وباز نگاه کنم. به نیمکت هایی که در حسرت یک بیکارند ،پیرمدی فرتوت که رویشان بنشیند و جدول حل کند یا زنی سالخورده و درحال برگشت از خرید با زنبیلی پر از سبزیجات یا کودکی شر که دائم از سرو کولشان بالا و پایین برود.شاید حتی به چند تا جوان که روی پشتی اش بشینن و پاهایشان را روی کفی اش بگذارند و سیگار بکشند راضی است.به تلی از آهن پاره ها که انجا دپو شده اند...به جوی پهن که بوی لجن تازه و رطوبت کهنه می دهد و همیشه کارگری با لباسی که شادترین رنگ روی زمین است.غمگینانه توی گود رفته و همه تو داری جوب را بیرون میکشد.به زمین فوتبالی که نفسی برای دویده شدن درش نمانده.به بازارچه ی الکی که کاسب های سرخوش دارد.به بستنی های سنتی اش و بوی تخمه و گل پر بو داده...به فکر اینکه باز چقدر زود تمام شد و من چقدر فکر کردم و چقدر از فکر هایم هنوز مانده.کلمات کلیدی:همایون خرم،پیمان هوشمند زاده
***واقعا نمیدانم اینجا جاش هست یا نه.
قهوه های تلخ
سکس های بی فرجام
یخچال های بی برفک
دعوتم می کنند به عادت جدید
روزمرگی روبان زده.
قصه های جدید هستند،
شهرزاد شب هزار و یکم کیست؟
سازم را بی هدف کوک میکنم،
روی تقویم دور هفت شنبه ها خط میکشم.
ح.و
در هفته ای که گذشت دست بی قرار طبیعت حادثه ای را رقم زد که به گفته راویان کل جزیره ژاپن را 2.5 متر جابجا و کره زمین را اندکی از مدار گردش اش به دور زمین جابجا کرد.دلیل این پدیده هرچه بوده است و هر طور که بوده است مهم نیست .بیشتر از همه مهم این است که شاید خانه هزاران زاپنی ویران شد و به اموالشان خسارت رسید اما واقعا چند تا خانه در ژاپن به دست فرصت طلبان تاراج شد؟ فرودگاه سندای به گل نشت اما چندتا هواپیما بزرگ و غیر آموزشی در این فرودگاه از بین رفت؟درسته میلیون ها موبایل از بین رفت اما شبکه اینترنت موبایل ها چقدر در رسیدگی به آسیب دیدگاه و خبررسانی آنها کمک کرد؟
از قیاس بدم آمده چه استتناجی چه استقرایی چه هر کوفت زهر مار دیگری گمان می کنم حداقل پیرامون انسان مقایسه حتی در مساوی ترین شرایط درست نیست.اما فقط اندکی شباهت دادن فرهنگ ژاپن با فرهنگ ایرانی نشان میدهد که چقدر درجه 4 زندگی میکنیم.از این رو هرچه خوب پیش آید باد غبغبمان را افزون می کند و هر چه بد آید مشیت الهی بوده.اینروزها به هیچ وجه حس خوبی ندارم.
قسمت سوم
خلاصه:"در قسمت های قبل خواندید که بعد از تماس ساره سعیدی به حمید فراهانی.و تعریف کردم ماجرا توسط خانم سعیدی حمید فراهانی بدون توجه و به گمان اینکه کسی قصد دست انداختنش را دارد گوشی را قطع کرد اما بعد متوجه شد که خبری مشابه آنچه سعیدی تعریف کرده بود اتفاق افتادو"...
خبر را شمرده شمرده و از ابتدا خواند:"در پی حادثه گروگان گیری فردی ناشناس در کافه ای در تهران یک نفر کشته،و دو مجروح بر جای ماند.شاهدان عینی حادثه می گویند فرد گروگان گیر با اسلحه ای کمری اقدام به گروگان گیری دختر جوانی کرد و بدون علت به شخص دیگری شلیک و دو نفر دیگر در حین فرار از محل آسیب دیدند."
دوباره و چند باره خبر را خواند.به خبرگزاری های دیگر هم سرزد.همه خبر را با همین متن و حتی با همین علائم نگارشی آورده بودند.لحظه ای به همه خبرگزاری و آدم هایی که در آنها کار میکنند خندید.گوشی موبایلش اش را برداشت و به آخرین شماره ای که با او تماس گرفته بود تماس گرفت.
گوشی بیشتر از 7 بار زنگ خورد و او هر بار منتظر بود قبل از زنگ بعدی کسی گوشی رابردارد.چند بار کلماتی که میخواست بگوید را توی ذهنش مرور کرد.لحن صمیمی و آرام و البته عذر خواهی را نمیخواست فراموش کند.بعد از فکرهایش گمانم به زنگ دهم یا یازدهم رسیده بود که اپراتور جواب داد :مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نمی باشد."
به خودش و همه تند مزاجی هایش لعنت فرستاد و یک بار دیگر شماره را گرفت.بین زنگ چهارم و پنجم تصمیم گرفت برای خانمی که خودش را سعیدی معرفی کرده بود پیام کوتاه بفرستد. گوشی را قطع کرد و بلافاصله به قسمت پیغام ها رفت و پیامی برایش نوشت و فرستاد.
چند ثانیه بعد گوشی لرزشی مختصر داشت و دریافت شدن پیغام کوتاهش را نوید داد.منتظر ماند تا خودش زنگ بزند چند بار دیگر خبرگزاری های مختلف را گشت خبرها فرق زیادی با هم نمی کردند و عکسی از این گزارش هنوز در دسترس نبود.چشم هایش احساس خستگی می کرد.پنجره های صفحات اینترنت را یک به یک و با رخوتی مثال زدنی بست.و منو استارت گزینه خاموش کردم کامپیوتر را انتخاب کرد. معطل چیزی نشد و به تخت خواب خزیدو پتو را تا جایی که می شد بالا کشید.
پایان قسمت سوم
قسمت دو
پیش نویس:در قسمت قبل خواندید.شخصی به اسم ساره سعیدی حوالی نیمه شب به حمید فراهانی تلفن میکند و سوالی می پرسد و پیرو این سوال حادثه ای را تعریف میکند که حمید را که علاقه ای به صحبت نداشته را مجذوب میکند..........
- خب بعدش؟.
-خب اون موقع تقریبا وقت مناسبی برای کافی شاپ اومدن نبود و آدم های زیادی اونجا نبودن. اما همان چندنفری هم که بودن با سر و صدای زیاد و داد فریاد صحنه رو ترک کردن.فقط توی آن جماعت من شما رو شناختم.یعنی اونی که شبیه شما بود رو شناختم. که تنها توی میز شماره 4 تو ایوان بالایی نشسته بودید.دقیق میدونم چون من و بی اف همیشه همونجا می نشستیم و حتی من پیشنهاد دادم که بیاییم و از شما بخواهیم که جای دیگری بروید.اما مهدی(بی اف ام) قبول نکرد.این شد که همونجا نشستیم.
- عجب...;که اینطور .خالی بندی خوبی بود خانم شب بخیر.
- این بار بدون معطلی .دکمه end را زد و گوشی را مثل یک فرایند برگشت پذیر از همان مسیری که برداشته بود برگرداند و سر جایش گذاشت.
یک کم با خودش غرغر کرد ولی بی تفاوت از کنارش گذشت.بنظرش چند دقیقه از وقتش را از دست داده بود.بنابراین بی معطلی و این بار با سرعت بیشتری به خواندن سطرهای نمایش داده شده روی صفحه نمایش پرداخت.
چشم هایش لابه لای سطرهای بلاگ دوستی سرگردان بود نویزی که از بلندگو ها پخش شد زنگ خوردن نزدیک گوشی اش را هشدار داد.با اولین زنگ گوشی را قطع کرد .و موبایل را سر جایش گذاشت.زیر لب چندتا فحش نثار هرچه مردم آزار است کرد و دکمه #(مربع) گوشی را برای لحظه ای فشرد تا گوشی به حالت بیصدا درآید.
گوشی موبایل دقایقی ساکت ماند و مجددا به لرزش در آمد.هیچ وقت دوست نداشت تو چنین شرایطی قرار بگیرد و همیشه دوست داشت تلفنش را با اولین یا دومین زنگ جواب دهد.دوست داشت همین چیزی که هست را به راحتی به همه عرضه کند.گوشی بعد از چند نوبت لرزش وقتی تقریبا به گوشه سمت راست میز رسیده بود. از لرزش افتاد رعشه هایش مثل بیماری که حمله صرعش به پایان رسیده باشد،آرام شد.
ساعت صفحه نمایش 4دقیقه بعد از یک بامداد را نشاند می داد اما بی تفاوت به اینکه فردا باید راس ساعت 8.15 در شرکت حاضر باشد کارش را انجام داد. به مقاله ای در مورد اثرات سانسور در شکل گیری شاهکارهای ادبی برخورد که به نظرش خیلی خوب و دقیق به این مسئله نگاه کرده بود.تا صفحه 3 مقاله را خواند. بعد با لحظه ای مکث به جستجوی تعداد صفحات مقاله پرداخت .وقتی دید بیشتر از 10صفحه است. آنرا جایی روی کامپیوترش ذخیره کرد تا سر فرصت سروقتش برود. از لیست علاقمندی هایش خبرگزاری را دوست داشت انتخاب کرد و مثل هرشب تصمیم گرفت کارش را با خواندن سرخط خبرهای تازه تمام کند. طوری که دنباله خبر جایی توی خوابها یا شاید کارهای فردایش ریشه بدواند.خیلی دوست داشت خواب خبری را ببیند که همان شب خوانده و بعد به دلخواه خودش صحنه را بسازد.بنظرش تصوراینکه جای کس دیگری باشی. دید خیلی خوبی به آدم می دهد.
توی تلکس خبری چشمش به خبر ماجرای گروگان گیری عصر امروز در کافه کوکی به چشمش خورد.لحظه ای واماند و گمان برد این کلک همان خیال پردازی هایش است.و احتمالا خستگی زیاد روی چشمهایش هم اثر گذاشته.ته مانده قهوه اش را که حالا کاملا هم دمای اتاق شده بود سر کشید. سعی کرد تمام تمرکزش را جمع کند و با دقت خبر را بخواند.
پایان قسمت دوم
صحنه ای کاملا تاریک را در ذهنت مجسم کن.دورتر کورسویی از نور سفید رنگ بر پهنه میزی تابیده که انعکاس اش از روی سطح مات میز درست رنگ آب دهانه مرده است.غیر از خرو پف یک خرس نود وهشت کیلویی که با شلوارک و زیرپوش یقه گشاد به خواب رفته صدایی جزصدای گاه به گاه کلیک موس نمی آید.صدا از جانب میز و نور ضعیف است.کسی که پشت میز است صدایی از خودش درنمی آورد و این باور را در ذهن ایجاد میکند که این صدای کلیک هم شاید مربوط به همان هم اتاقی پر سروصدا باشد.صدای گوشی موبایل بت یخ زده پشت کامپیوتر را یک باره می شکند.از جا می پرد و قبل از اینکه صدای گوشی کسی را بیدار کند.دکمه answer را میزند. لحظه ای با به گوشی مثل شی عجیب و تازه واردی نگاه میکند و بعد آرام انرا سمت گوشش می برد...
- الو.....
- الو سلام.آقای فراهانی
لحضه ای تردید میکند.
- بله بفرمایید...شما؟
-آقای فراهانی شما امروز عصر کجا بودید؟
-خونه بودم...یعنی یه سر بیرون هم رفتم چطور؟.......شما اصلا کی هستید؟
- منظور اینه شما امروز حوالی ساعت 5 بعد از ظهر گافه کوکی نبودید؟
-شما کی هستید؟
- من ساره هستم.ساره سعیدی ، کارهای شما رو تو "جوان امروز" دنبال میکردم؟؟؟؟
-جوان امروز؟
-آره نشریه دانشگاه..شما اونجا مینوشتید.صفحه سینما و یه ستون اخبار دانشگاه واسه شما بود.
قدری آرام تر شده بود و با تمرکز بیشتری به حرفهای طرف مقابل گوش میکرد.
-ساعت 12 شب زنگ زدید یادآوری کنید من چهارسال پیش تو کدوم بخش مجله دانشگاه می نوشتم؟اصلا شماره منو.....
-نه نه ..منظورم این نبود. فقط میخواستم بدونم شما بودید یا نه؟ خیلی حیاتیه...
-چی حیاتیه.به فرض که تو اون کافه لعنتی بودم.به شما چه ربطی داره؟
مثل بیشتر وقتها از کوره در رفته بود و زیادی داشت سرو صدا می کرد.تکان خوردن و غرولند هم اتاقی اش دوباره واکنش را به حالت تعادل رساند.
-من فقط میخواستم بدونم.........
با لحنی آرام تر گفت:
-خب خانم...؟اسمتون چی بود
-سعیدی
-خانم سعیدی.من امروز اونجا نبودم.اصلا از کافه اینجور جاها هم خوشم نمیاد.به نظر قهوخونه های میدون راه آهن شرف دارن به این جاهای به اصطلاح حسابی که فقط بلدن آدمو تیغ بزنن.
-نه آقای فراهانی مسئله این نیست.مسئله چیز دیگه ایه.
-ببینم چی؟چه فرقی میکرد من اونجا باشم یا نه؟
-آخه میدونید.
-چی؟
-امروز توی اون کافه درست سر میز شماره 11 یه گروه 4 نفره بودن که گویا داشتن یه کارهایی میکردن؟ودو تا دختر و پسر که زیادی به هم نزدیک شده بودن.میدونید که چی میگم. چون قیافه هاشون هم جالب نبود .مسئول کافه مستقیم نیومد تذکر بده. به پلیس زنگ زد.اونها هم اومدن و وقتی خواستند بروند طرف آدم های میز 11 پسری که توی میز 13 کنار یک یه مرد میانسال نشسته بود. یک دفعه هفت تیر کشید.رو به پلیس ها و برای خالی نبودن عریضه در چشم بهم زدنی یکی از دختر های میز 11 رو گروگان گرفت. با صدای بلند فریاد زد اگر کسی تکون بخوره میکشمش...
پایان قسمت اول
پ.ن: این کار قرار از مجموعه ای دنباله دار باشد که قرار است اینجا ادامه اش بدهم.یک جور میزان الحراره منه (ببخشید اگر که از کلمه ای سرتابه پا عربی استفاده کردم.معادل بهتری برایش پیدا نکردم).با این حال دوست دارم اول اینکه گه گاهی تشریف بیاورید و بخوانیدش دوم اینکه هرچه به در موردش میدانید بهم بگویید.جاوید یادم داده که باید پوستم کلفت باشد.
با احترام.
ح.و بهمن 89