یه بار قبل تر ها به ا ین فکر کردم دارم چیکار میکنم.چقدر باید صبر کرد.درسم را می خوانم کم کم پیر می شوم بعد سربازی در ژیش است هر جوری حساب می کنم نه بابام ۶۰سالش تمام است نه من می توان با وجود برادرانم کفیل خانواده شوم نه کف ژاان صافه نه کف دستم عرق میکنه نه شماره چشم هام آنقدرها بالاست و نه.......۲۵ سال تمام می شود تا از گیر و بندش بیرون بیایم.بعدش چی؟خوب بعدش همین مثل قصه های انکتود است من نمی توانم هیچ تصوری از ده سال یا بیست سال دیگر داشته باشم.فقط زل می زنم به آیینه دارم پیرتر می شوم.بدون اینکه آنچه دلم می خواسته انجام دهم.بدون اینکه....
دل بستگی به خیلی چیزها دارم اما جسارتش را ندارم.جسارت دل کندن از بقیه چیز ها برای پیوستن به یکی فقط یکی شان را ندارم.اما این را می دانم که تصمیم گیری هایم منطقی تر شده.بهتر فکر میکنم و مهم از همه توکلم زیاد شده.اگر بگویم قبلا جهود بودم قبول میکنی؟روزه میگرفتم اما همین جوری،عشقی میگرفتم که استقامتم بالا بره.نماز می خواندم دکوری دولا راست میشدم.اما حالا خصوصا توی همین چند ماه از سال جدید دیوانه وار معتقد شدم.راستش اگر بخواهی از این طرف نگاه کنی من با وجود اینکه معتقدم اما به قیامت هنوز به شکل یک سراب نگاه میکنم.مگر نه این است که سراب تصویر آسمان است روی زمین در اثر شکست نور.به نظر من هم قیامت تصویری است از همین دنیا برای تلنگر به خودم.حالا میل خودت انتخاب با خودت تو می دانی دانا همه چیز که گذشت دروغ نبود و بود.این حرف آخر م است.