تا روشنایی بنویس.

میان پست

در هفته ای که گذشت  دست  بی قرار طبیعت حادثه ای را رقم زد که به گفته  راویان  کل  جزیره ژاپن را 2.5 متر جابجا  و کره زمین را اندکی از مدار گردش اش به دور زمین جابجا کرد.دلیل این پدیده هرچه بوده است و هر طور که بوده است مهم نیست .بیشتر از همه مهم این است که شاید خانه هزاران زاپنی ویران شد و به اموالشان خسارت رسید اما واقعا  چند تا خانه در ژاپن  به دست فرصت طلبان  تاراج شد؟ فرودگاه سندای به گل نشت اما  چندتا هواپیما بزرگ و غیر آموزشی در این فرودگاه  از بین رفت؟درسته میلیون ها  موبایل  از بین رفت  اما  شبکه اینترنت موبایل ها  چقدر در رسیدگی به آسیب دیدگاه و خبررسانی آنها کمک کرد؟ از قیاس بدم آمده  چه استتناجی چه استقرایی چه هر کوفت زهر مار دیگری گمان می کنم  حداقل پیرامون انسان مقایسه حتی در مساوی ترین شرایط درست نیست.اما فقط اندکی شباهت  دادن فرهنگ ژاپن با فرهنگ ایرانی نشان میدهد که چقدر درجه 4  زندگی میکنیم.از این رو هرچه خوب پیش آید باد غبغبمان را افزون می کند و هر چه بد آید مشیت الهی بوده.اینروزها به هیچ وجه حس خوبی ندارم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

لطفادرعصر یک روز زمستانی وقتی کارگران شهرداری مشغول توزیع کود پای درخت های چنار هستند،کافی شاپ نروید

قسمت سوم خلاصه:"در قسمت های قبل خواندید که بعد از تماس ساره سعیدی به حمید فراهانی.و تعریف کردم ماجرا توسط خانم سعیدی حمید فراهانی بدون توجه  و به گمان اینکه کسی قصد دست انداختنش را دارد گوشی را قطع کرد اما بعد متوجه شد که خبری مشابه آنچه سعیدی تعریف کرده بود اتفاق افتادو"... خبر را  شمرده شمرده و از ابتدا خواند:"در پی حادثه گروگان گیری فردی ناشناس در کافه ای در تهران یک نفر کشته،و دو مجروح بر جای ماند.شاهدان عینی حادثه می گویند فرد گروگان گیر با اسلحه ای کمری اقدام به گروگان گیری دختر جوانی کرد و بدون علت  به شخص دیگری شلیک و دو نفر دیگر در حین  فرار از محل آسیب دیدند." دوباره و چند باره خبر را خواند.به خبرگزاری های دیگر هم سرزد.همه  خبر را با همین متن و حتی با همین علائم نگارشی آورده بودند.لحظه ای به همه خبرگزاری و  آدم هایی که در آنها کار میکنند خندید.گوشی موبایلش اش را برداشت و به آخرین شماره ای که با او تماس گرفته بود تماس گرفت. گوشی بیشتر از 7 بار زنگ خورد و او هر بار منتظر بود قبل از زنگ بعدی کسی گوشی رابردارد.چند بار کلماتی که میخواست بگوید را توی ذهنش مرور کرد.لحن صمیمی و آرام  و البته عذر خواهی را  نمیخواست فراموش کند.بعد از فکرهایش گمانم به زنگ دهم  یا یازدهم رسیده بود که اپراتور جواب داد :مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نمی باشد." به خودش و همه تند مزاجی هایش لعنت فرستاد و یک بار دیگر شماره را گرفت.بین  زنگ چهارم و پنجم تصمیم گرفت برای خانمی که خودش را سعیدی معرفی کرده بود پیام کوتاه بفرستد. گوشی را قطع کرد و بلافاصله  به قسمت پیغام ها رفت  و پیامی برایش نوشت و فرستاد. چند ثانیه بعد گوشی لرزشی مختصر داشت و  دریافت شدن پیغام کوتاهش را نوید داد.منتظر ماند تا خودش زنگ بزند چند بار دیگر خبرگزاری های مختلف را گشت خبرها فرق زیادی با هم نمی کردند و عکسی از این گزارش هنوز در دسترس نبود.چشم هایش احساس خستگی می کرد.پنجره های صفحات اینترنت را یک به یک  و با رخوتی مثال زدنی بست.و منو استارت گزینه خاموش کردم کامپیوتر را انتخاب کرد. معطل چیزی نشد و  به تخت خواب خزیدو پتو را تا جایی که می شد بالا کشید. پایان قسمت سوم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

لطفادرعصر یک روز زمستانی وقتی کارگران شهرداری مشغول توزیع کود پای درخت های چنار هستند،کافی شاپ نروید

قسمت دو پیش نویس:در قسمت قبل خواندید.شخصی به اسم ساره سعیدی حوالی نیمه شب به حمید فراهانی تلفن میکند و سوالی می پرسد و پیرو این سوال حادثه ای را تعریف میکند که حمید را که علاقه ای به صحبت نداشته را مجذوب میکند.......... - خب بعدش؟. -خب اون موقع  تقریبا وقت مناسبی برای کافی شاپ اومدن نبود و آدم های زیادی اونجا نبودن. اما همان چندنفری هم که بودن با سر و صدای زیاد و داد فریاد  صحنه رو ترک کردن.فقط توی آن جماعت من شما رو شناختم.یعنی اونی که شبیه شما بود رو شناختم. که  تنها توی میز شماره 4 تو ایوان بالایی نشسته بودید.دقیق میدونم چون  من و بی اف  همیشه همونجا می نشستیم و حتی  من پیشنهاد دادم که بیاییم و از شما بخواهیم که  جای دیگری بروید.اما  مهدی(بی اف ام) قبول نکرد.این شد که همونجا نشستیم. - عجب...;که اینطور .خالی بندی خوبی بود خانم شب بخیر. - این بار بدون معطلی .دکمه  end را زد و گوشی را  مثل یک فرایند برگشت پذیر از همان مسیری که برداشته بود برگرداند و سر جایش گذاشت. یک کم با خودش غرغر کرد ولی بی تفاوت از کنارش گذشت.بنظرش چند دقیقه از وقتش را از دست داده بود.بنابراین بی معطلی و این بار با سرعت بیشتری به خواندن سطرهای نمایش داده شده روی صفحه نمایش پرداخت. چشم هایش لابه لای سطرهای بلاگ دوستی سرگردان بود نویزی که از بلندگو ها پخش شد زنگ خوردن  نزدیک گوشی اش را هشدار داد.با اولین زنگ گوشی را  قطع کرد .و موبایل را سر جایش گذاشت.زیر لب چندتا فحش نثار هرچه مردم آزار است کرد و دکمه #(مربع) گوشی را  برای  لحظه ای فشرد تا گوشی به حالت بیصدا درآید. گوشی موبایل دقایقی ساکت ماند و مجددا  به لرزش در آمد.هیچ وقت دوست نداشت  تو چنین شرایطی قرار بگیرد و همیشه دوست داشت تلفنش را با  اولین یا دومین زنگ جواب دهد.دوست داشت همین چیزی که هست  را به راحتی به همه عرضه کند.گوشی بعد از چند نوبت لرزش وقتی تقریبا به گوشه سمت راست میز رسیده بود. از لرزش افتاد رعشه هایش مثل بیماری که حمله صرعش به پایان رسیده باشد،آرام شد. ساعت صفحه نمایش 4دقیقه بعد از یک بامداد را نشاند می داد اما بی تفاوت به اینکه فردا باید راس ساعت 8.15 در شرکت حاضر باشد کارش را انجام داد. به مقاله ای در مورد اثرات سانسور در شکل گیری شاهکارهای ادبی  برخورد که به نظرش خیلی خوب و دقیق به این مسئله نگاه کرده بود.تا صفحه 3 مقاله را خواند. بعد با لحظه ای مکث به جستجوی تعداد صفحات  مقاله پرداخت .وقتی دید بیشتر از 10صفحه است. آنرا جایی روی کامپیوترش ذخیره کرد تا سر فرصت سروقتش برود. از لیست علاقمندی هایش خبرگزاری را دوست داشت انتخاب کرد و مثل هرشب تصمیم گرفت  کارش را با خواندن سرخط خبرهای تازه تمام کند. طوری که دنباله خبر جایی توی خوابها یا شاید کارهای فردایش ریشه بدواند.خیلی دوست داشت  خواب خبری را ببیند که  همان شب خوانده و بعد  به دلخواه خودش صحنه را بسازد.بنظرش تصوراینکه جای کس دیگری باشی. دید خیلی خوبی به آدم می دهد. توی تلکس خبری چشمش به خبر ماجرای گروگان گیری عصر امروز در کافه کوکی به چشمش خورد.لحظه ای واماند و گمان برد این  کلک همان خیال پردازی هایش است.و احتمالا خستگی زیاد روی چشمهایش هم اثر گذاشته.ته مانده قهوه اش را که حالا  کاملا هم دمای اتاق شده بود سر کشید. سعی کرد  تمام تمرکزش را جمع کند و با دقت  خبر را بخواند. پایان قسمت دوم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

لطفادرعصر یک روز زمستانی وقتی کارگران شهرداری مشغول توزیع کود پای درخت های چنار هستند،کافی شاپ نروید

صحنه ای کاملا تاریک را در ذهنت مجسم کن.دورتر کورسویی از نور سفید رنگ بر پهنه میزی تابیده که انعکاس اش از روی سطح مات میز درست رنگ آب دهانه مرده است.غیر از خرو پف یک خرس نود وهشت کیلویی که با شلوارک و زیرپوش یقه گشاد به خواب رفته صدایی جزصدای گاه به گاه کلیک  موس نمی آید.صدا از جانب میز و نور ضعیف است.کسی که پشت میز است صدایی از خودش درنمی آورد و این باور را در ذهن ایجاد میکند که این صدای کلیک هم شاید مربوط به همان هم اتاقی پر سروصدا باشد.صدای گوشی موبایل بت یخ زده پشت کامپیوتر را یک باره  می شکند.از جا می پرد و قبل از اینکه صدای گوشی کسی را بیدار کند.دکمه  answer را میزند. لحظه ای با به گوشی مثل شی عجیب و تازه واردی نگاه میکند و بعد آرام انرا سمت گوشش می برد... - الو..... - الو سلام.آقای فراهانی لحضه ای تردید میکند. - بله بفرمایید...شما؟ -آقای فراهانی شما امروز عصر کجا بودید؟ -خونه بودم...یعنی یه سر بیرون هم رفتم چطور؟.......شما اصلا کی هستید؟ - منظور اینه شما امروز حوالی ساعت 5 بعد از ظهر گافه کوکی نبودید؟ -شما کی هستید؟ - من ساره هستم.ساره سعیدی ، کارهای شما رو تو "جوان امروز" دنبال میکردم؟؟؟؟ -جوان امروز؟ -آره نشریه دانشگاه..شما اونجا مینوشتید.صفحه سینما و یه ستون اخبار دانشگاه واسه شما بود. قدری آرام تر شده بود و با تمرکز بیشتری به حرفهای طرف مقابل گوش میکرد. -ساعت 12 شب زنگ زدید یادآوری کنید من چهارسال پیش تو کدوم بخش مجله دانشگاه می نوشتم؟اصلا شماره منو..... -نه نه ..منظورم این نبود. فقط میخواستم بدونم شما بودید یا نه؟ خیلی حیاتیه... -چی حیاتیه.به فرض که تو اون کافه لعنتی بودم.به شما چه ربطی داره؟ مثل  بیشتر وقتها  از کوره در رفته بود و زیادی داشت سرو صدا می کرد.تکان خوردن و غرولند هم اتاقی اش دوباره واکنش را به حالت تعادل رساند. -من فقط میخواستم بدونم......... با لحنی آرام تر گفت: -خب خانم...؟اسمتون چی بود -سعیدی -خانم سعیدی.من امروز اونجا نبودم.اصلا از کافه اینجور جاها هم خوشم نمیاد.به نظر قهوخونه های میدون راه آهن شرف دارن به این جاهای به اصطلاح حسابی که فقط بلدن آدمو تیغ بزنن. -نه آقای فراهانی مسئله این نیست.مسئله چیز دیگه ایه. -ببینم چی؟چه فرقی میکرد من اونجا باشم یا نه؟ -آخه میدونید. -چی؟ -امروز توی اون کافه  درست سر میز شماره 11 یه  گروه 4 نفره بودن که گویا داشتن یه کارهایی میکردن؟ودو تا دختر و پسر که زیادی به هم نزدیک شده بودن.میدونید که چی میگم. چون قیافه هاشون  هم جالب نبود .مسئول کافه مستقیم نیومد تذکر بده. به پلیس زنگ زد.اونها هم اومدن و وقتی خواستند بروند طرف آدم های میز 11 پسری که توی میز 13 کنار یک یه مرد میانسال نشسته بود. یک دفعه هفت تیر کشید.رو به پلیس ها و برای خالی نبودن عریضه  در چشم بهم زدنی یکی از دختر های میز 11 رو گروگان گرفت. با صدای بلند فریاد زد اگر کسی تکون بخوره میکشمش... پایان قسمت اول پ.ن: این کار قرار از مجموعه ای دنباله دار باشد که قرار است اینجا ادامه اش بدهم.یک جور میزان الحراره منه (ببخشید اگر که از کلمه ای سرتابه پا عربی استفاده کردم.معادل بهتری برایش پیدا نکردم).با این حال دوست دارم  اول اینکه  گه گاهی تشریف بیاورید و بخوانیدش دوم اینکه هرچه به در موردش میدانید بهم بگویید.جاوید یادم داده که باید پوستم کلفت باشد. با احترام. ح.و بهمن 89
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

وقتی دلت هوایی باشد.

وقتی امتحان باشد،همه چیز برایت جکم  رد شدن یاقبولی داشته باشد. وقتی همه چیز بوی کاغذ و جوهر اضافی خودکار بگیرد. وقتی همه کتابخانه ها  از نفس آدم های زیاد  دم بگیرد.وقتی مورچه مصمم برای بالا رفتن از میز و رسیدن به خرده بیسکویت های روی میز باشند.وقتی حس خوبی از یاگیری داشته باشی. وقتی ذهنت اماس کرده از همه مفاهیی را که قرار بود طی 5 ماه یاد بگیری و یک هفته ای تپاندی داخلش.وقت یهمه را  حتی بی خیال ترین حالا  را در حال جنب و جوش ببینی.وقتی فریم به فریم  تصویر و امتحان و جمله به جمله حرفها از جلوی چشمت گذر کند. چه دلپذیر است.چیزی را که به ذهنت زده روی کاغذ بیاوری.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

نگران نباش

من خوب خوبم. نگران نباش
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

پیله ات رابترکان یا بازخوانی استعماری به دست خویش

محرم برایم پر از حس های غریب است.بی مزگی.تکراری بودن.غم.بی تفاوتی.بی رحمی..انگار نه انگار من همان حمیدی ام که دوران راهنمایی پای زیارت عاشورا های مدرسه حر و تکبیر گفتن های مسجد جوادالائمه بودم.انگار نه انگار تک خوان  تواشیحی های نیمه شعبان ان مسجد آجر نما و پر از پیرمردهای چرتی جوادیه من بودم.گاهی حس می کنم بدجور غافل مانده ام و گاهی فکر می کنم همه چیز خرافات است.از همه چیز خسته شدم.احساس دلزدگی همراه با گشادی مزمن. نمیدانم چی ام شده.اصلا از کجا همچین چیزی پیش آمد.فقط هجوم این فکرها دارد دیوانه ام می کند. این جنگی بوده که  یکی یکی به جنگ یه لشگر آدم می رفتن؟ این چه جور جنگی بوده که  سپاهیان دشمن بدتر از من گیج بودن و تا لحظه آخر نمی دانستد حق کیست و باطل کجاست؟ "رقیه" کیست  و چرا بر سر حضورش در کربلا تاریخ اینقدر متفاوت گفته شده؟ به دور و برم که نگاه می کنم جمع اضداد است.خاکستری ها بیشتر از هرکس و هرچیز خودنمایی می کنند.آدم هایی که برایشان یا مردن  یا کشته شدن حسین  فرقی نمیکند یا دلیلشان جوگیری محرم است و همگی یک جایشان درد میکند.یا حداقل اینطور نشان میدهند. و بعداز آن بدون شک سیاه ها هستند.کسانی که از همه چیز بیزارند از حسین یا خدای حسین... سفیدها هم اگرچه کم اند اما بین جماعت سیاه با پسزمینه خاکستری بدجوری خودنمایی میک نند.کسانی که بزرگترین باری که برداشتند انسانیت بوده.چندتایشان پیش رویم هستند و بهشان حسودیم میشود.با سپهر که صحبت میکردم میگفتک"همهشان تامین اندمیروند سراغ اینکارها....اما فکر نمیکنم دقیقا و د رهمه موارد اینطور نباشد." ساعت 11 صبح تاسوعاست.زنگ میزنند.همه رفته اند مسافرت.فقط من مانده ام و وحید.میداند وقتی پشت پی سی ام یازده سپتامبر هم کنار اتفاق بیفتد نگاه نمیکنم.میرود در را باز کند...  پایین می رود و با چندظرف غذا برمیگردد.طوری که من بشنوم میگوید: حمید نذری آوردن تا گفتم تنهاییم چند تاداد .بیا تا از دهن نیفتاده..... پیله ای باید پکاند..... تاسوعای 1389-تهران
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

بوی نم می آید....

با احسان کوبیدیم آمدیم اینجا.باران مرموزی می بارید که به قواره تهران زار می زد.اصلا دوست نداشتم آویزان کسی بشوم تا من و توی این باران تا جایی برساند.دوست داشتم پیاده بکوبم تمام مسیر 10دقیقه ای تا مترو دردشت را پیاده بروم.اما قرارمان با احسان 6.15 بود توپخانه بود.دوست ندارم منتظر بماند.بابابلند می شود و بی معطلی در اولین دیالوگ می گوید می رسانمت.شرمم می شود.حداقل20سانت قدم ازش بلندتر است و 6-7 کیلو وزنم بیشتر اما هنوز نصف او هم نتوانستم مرد باشم.هرگز نتوانستم بین خودم و کسی دیگر آن یکی را ترجیح بدم.4سال بیشتر است که معلوم یا غیر معلوم دارد هر صبح موقع رفتن به دانشگاه کمکم می کند.دوس دارم امروز بزنم تو گوش استادم محکم با دستم که توی نم باران مرطوب شده.شپلاق محکم بکوبم تو گوشش بگویم خیلی کدنی.احمق خرفت.هنوز لنگ اینجام.می دونی اعصابم از دست همتون خورده.می دونی.... مترو بوی داغی اول بخاری و نم باران می دهد. به چشم هایم دیگر خیلی اعتماد ندارم.اما بینی ام را می پرستم.- ایستگاه مدنی مردی با لباس های خاکی سوار می شود که قیافه اش با دوسال پیش اش هیچ توفیری نکرده.رضا است.نیرو زمینی خدمت می کند و درجه اش سه تا خط هذلولی شکل درست شبیه خشتک شلوار است. یک بند حرف میزند و تقریبا ازآشنایی دادن پشیمانم میکند.و دعا میکنم زودتر برسم توپخانه.توی ایستگاه احسان هم ان جای همیشگی نشسته است.با هم تا ایستگاه شوش میرویم. و بعد راه آهن با قطری که بالای سرمان است و رظوبتی که توی ریه هایمان. و بعد قطار7.10 تهران -میانه...گیت کنترل قیافه هایمان و بار و بندیل روی دوشمان را که می بیند می فهمد دانشجوییم و پاپی نمی شود.راه را باز می کند رد شویم.به زیر سقف خرپایی شکل که می رسیم.بی اختیار یاد استاتیک می افتم یاد تحلیل هایمان که همش دنبال دور زدنش بودیم و سر جلسه امتحان که رفت توی پاچه هایمان... پله برقی اینجا هنوز دارد قلنج در میکند و چرقچرق صدا میدهد.به واگن 4 می رسیم مهماندار بلیت هایمان را چک می کند و سوار می شویم.بوی کهنگی پر می شود توی دماغمان.بوی خاک باران خورده بوی شاش بوی کف پوش  چوبی خیس...بوی گنگی است...صندلی مان همان دو صندلی نزدیک در است.همانجا خراب می شویم و کمی به هم و در دیوار و نوشته های آلمانی روی دیواره واگن زل می زنیم و بعد.... بخار است که بد جور توی هوا پیچیده ..بخار الکی نه.بخار فرفری یه جوری آلا پلنگی.و انبوه مسافران کرج که قصد سوار شدن دارند.پیرزن هایی که تو بخار خیس می خورند و بیشتر آب میروند.دانشجوهای سرخوش در اکیپ های دو سه نفر..بعد از کنترل بلیت و صبحانه بیشتر سکوت بینمان رد و بدل شد.سکوتی که فقط منو او توانسته ایم درکش کنیم.و دقت  در حرکات خردسالی که کیسه ای مملو از خوردنی دارد. رسیده ایم به شهر.احسان به هر گودال آبی که بر می خورد غرغری می کند.می پرسد:دویستی داری؟میگویم اره و در طرفه العینی سیگاری در دستم است.این طرفه العین را دوست دارم با اینکه می دانم عربی است اما بهم می چسبد کلی خاطره بهش چسبیده که دلم نمیآید بتکانسیگاری نیستم.نبودنش برایم نبود است بودنش ، بود.لنگش نیستم. تردید می ماسد در ذهنم  .... دود  میکنیم و قدم های بلندمان پیاده رو را طی می کند.تاکسی های بانک ملی خسته تر از همیشه گا زمیخورند و به دانشگاه می رسیم. منتظر نمی مانم به دانشکده می روم درست  روبروی برد توی اعلانات با فونتی یقینا نازنین 32 یا تیتر 28 تنوشته اند."کلاس های استاد ... در مورخه 11/8/89 تشگیل نمیگردد". مثل جمودی یا  جزیی از اجزای تابلو شده ام. وقتی کلاس هایش تشکیل نمیگردد یعنی نیامده؟؟؟؟از مدیر داخلی می پرسم.غرغر می کند : نوشتم دیگه....   باید کمی صبر کرد تا غبار محو شود...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

برق که می رود....

برق که می­رود.تلویزیون خاموش می­شود.کامپیوتر خاموش می­شود. پلی استیشن خاموش می­شود.برق که می­رود.تاز حس می کنم وقتش رسیده کمی فکر کنم.به همه آن چیزهایی که در حالت عادی بهشان فکر نمی­کنم؛فکر کنم.به مامانم فکر می­کنم که چند وقت است نبوسیدمش.به بابام که چند وقت است بغلش نکرده ام.به خواهرم که چند وقت است از ته دل با هم نخندیدیم.برق که می­رود دوست دارم موبایلم را هم گم و گور کنم.دوست دارم کورترین نقطه جهان باشم.برق که می­رود، دلم می­خواهد گریه کنم.زور می­زنم اما کسی کمکم نمی­کند.برق که می­رود.دلم میخواهد توی رویا غرق شوم.دوست دارم گردسوز قدیمی را پیدا کنم و از بوی کهنگی نفتش کیفور شوم.دوست دارم شب باشد،زمستان باشد وبیرون برف ببارد و برق برود.دوست دارم.گربه کوره محله کنار دودکش  ما بخوابد و برق برود.دوست دارم توی آشپزخانه جیگر و سنگدان مرغ پاک کنم و برق برود.دوست دارم فردا امتحان باشد برق برود. دوست دارم برق برود و ادی بخوابد.دوست دارم صدای تریلی از توی کمربندی بیایید و برق برود.دوست دارم کورمال کورمال دستشویی بروم و بیخودی لفت دهم .دوست دارم بچه باشم و خودم ر ا از تاریکی بترسانم و برای تاریکی هویت قائل شوم.برق که می­رود دوست دارم روی دیوار شکلک درست کنم،شکلک کلاغ  و روباه نه شکلک کرگدن،خرس،زرافه شکلک های سخت.برق که می­رود دوست دارم به ناتوانی خودم و بقیه آدم های روی زمین گریه کنم.به اینکه مثل آلفاماتودوری ها هم نمیتوانیم از خودمان برق تولید کنیم و به ناقص بوندمان.به اینکه به برق بیشتر از من به عینکم وابسته اند ..برق که می­رود حس میکنم که حقیرم و از حقارتم اینبار لذت می برم.......... 01:13 بامداد-تاکستان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج××

دیروز نوشتم گه ترین نسل هستیم. آشغال ترین دوره.گندترین زمان. دیروزمان مدارس سه شیفت بود .امروزمان دانشگاه های بی در و پیکر و فردایمان اله و اعلم ..... نوشتم  نه قبلی ها قبولمان دارند و نه بعدی ها ادم به حسابان می آورند.اولی از جهت خامی و نداشتن تجربه و دومی به خاطر مد روز نبودن و انچه خودشان اسگل می خوانندش.... شاکی بودم ازهرچه در جریان است. پشیمان بودم از اینکه زاده شدم.خسته ام از همه آدم های دور رو برم.امروز آدم جالبی را می شناسم.اگر سوخته  ضمیری کهنه نشده باشد بهترین  لفظ برای خواندش هست.جاهی زیادی رفتم برای کارورزی.هیچکدام را دوست نداشتم.اما اینجا را به خاطر آدمهایش واقعا دوست دارم.دیدگاهشان مثل  پنجره های دفترشان  چپکی است.جور دیگر به زندگی نگاه میکنند. در دل دیوانه ترین جای شهر عاقل ترین جارا دارند.سکوتشان حرف است و حرفشان تلفیقی از منطق و علم کمی غرور.خرده جنایاتی هم درشان هست.خرده شیشه هایی. ذات خراب هایی ..اما میانگین باز هم قابل قبول است.. من توی این  ۲۰ و خورده ای سال کجا بودم؟ ** هشت کتاب سپهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo