برای روشنایی بنویس.

نفس اگه سرد بشه.

- میشه بریم بیرون؟ - کجا؟ - بیرم بیایون، بریم دشت  یه جایی که بتونیم  حرف بزنیم. - آقام نمیذاره. - نمیزاره یا نمیخوای؟ - چه فرقی میکنه؟ - فرق میکنه. - خب حالا هرچی.اصلن چی میخوای بهم بگی؟ - چطو تو این  ده سال کارم نداشتی؟ - اینجا نمیشه.محیطش کوچیکه .حرف در میارن. - گور پدرشون. اینجا تو  ولایت خودمون هم  نتونیم با هم حرف بزنیم کجا میتونیم پس حرف بزنیم. - خب همین جا بگو. اینجا نمیشه. دارن نذری می پزن هی میان و میرن. نمیخوام  اشکهاتو ببینن. - یعنی باز میخوای اشک هامو دربیاری؟ - نه .اما دل نازکی تو..خیلی دل نازک. - خوبه اینها رو میدونستی و اینکارو باهام کردی. - حالا میای بریم؟ - بریم خب.. - میخوام باهات حرف بزنم. - مگه حرفی ام مونده؟ - نمونده. - خیلی پر رویی - چرا؟ - نمیدونی چرا؟ - باید بدونم؟ - واقعن که... - میدونی چقدر گریه کردم. میدونی وقتی گذاشتی رفتی آلمان چقدر گریه کردم؟ - میدونم - نه نمیدونی. وقتی اون مردیکه الدنگ اومد خونمون.چقدر کفری بودم از دستت. - میدونم. - نگو میدونم.میزنم لهت میکنم ها..نگو.... - باشه. -میدونی عمو از بچگی همیشه به من میگفت  فاطی عروس خودمه.از وقتی به دنیا اومدم.از وقتی یادمه. -اوهوم -پس چی شد. عمو نوح شد و  پسر عمو  پسر نوح؟ - باید میرفتم. - نگفتم نرو.گفتم تکلیف منو روشن و کن و برو. - نمیتونستم. - داری دروغ میگی. - چه دروغی دارم بگم؟ - نامه چی، نمیتونستی بدی. - دادم.با هر نامه که برای مامانم می فرستادم. - هیچکدومش دستم نرسید. - بعد  دوماه گفتن واست  خواستگار اومده.درس نیس.در ارتباط باشیم. -ههه...گور پدرش.. - تو چرا نموندی.منتظرم نشدی. - من؟ -ببین رو اعصابم راه نرو. سعید به خدا میزنم  داغونت میکنم ها ... -بزن -خفه شو... - خب بزن...اگه مشکلت با زدن حل میشه.بزن... - واقعن که... . . . -گفتن  یه دختر نروژی رو گرفتی. -سهیلا یه عکس هم ازش بهم نشون داد. -جدی؟کی؟ - نمیخواست نشون بده . لای آلبوم عکس های تولدش بود.کنار ش وایساده بودی. هم قدت بود.کت یقه خز  شکلاتی تنش بود. دستکش های قهوه ای .بوت قهوی ای. -عکس دست جمعی بود. واسه مراسم "پروم " انداخته بودیم. -چرا  بین اون ده بیست نفر کنار تو بود.چرا  اینقدر بهت نزدیک بود. -من باهاش نبودم. -دروغ نگو. - کورشم اگه دروغ بگم.به جون بابام. - جون عمو رو قسم نخور. لایقتشو نداری. -فقط همکلاسی بودم باهاش ،باور کن... -الان میگی؟ -چطور میتونستم بهت بگم؟ -خب لامصب یه زنگ میزدی. - هر یه  یورو رو با هزار ترس و لرز خرج میکردم.تازه مامانم گفت بهت زنگ نزم.تو نامزد داری. - مامانت از اول چشم دیدنمو نداشتم.. - نمیدونم. - تو کنتاکی کار گرفته بودم.شاممو میداد.یه کمک خرجی هم بود. -بابام مث همیشه  روش نشد به بابات بگه. گفت اگه میخواستید پا پیش میذاشتید. - از ده اومدیم بیرون... - اره ..میگن آدم پیاده ساعتی چهار کیلومتر راه میره... -کجا بریم حالا؟ -بریم  مزرعه بابا بزرگ..؟ -خیلی غصه خورد. -کی؟ - بابا بزرگ -خدا بیامرزدتش -چند بار به بابات گفت.بهت خبر دادن؟ - کم وبیش... -مامانت راضی نبود .میدونم. - آره -میگفت حیف پسرمه.تحصیل کرده.خوشتیپ... - راس میگفت. - ا  فاطی ؟؟؟ - نه تو به من زیاد بودی.حرفی توش نیس.اما از دستت شاکی ام .چون بهم نگفتی. - چی رو باید میگفتم؟ - مث یه مرد وایمیستادی میگفتی نیمخوامت...این خاله زنک بازها رو در نمی آوردی. - یعنی چی فاطی؟ من هنوز  دوست دارم... - سعید تو رو خدا... - سعید این شکم  بادکنک  نیست توش.اون  طفل معصوم که تو خونه خوابیده عروسک نیست. - میفهمم.. - سعید تورو جون  هر کی دوست داری...نگو میفهمم. - تو چی میفهمی؟ چه میدونی..خوابیدن با مردی که اصلن مرد نیس.چقدر سخته؟ -....{ ...}... -گریه نکن. - برو بابا... - بیا بگیر اشکهاتو پاک کن. - گفتم دست از سرم بردار. -حالا کجاست؟ - کی؟ - شوهرت. -پی الواطیش.. -کی فهمیدی معتاده.. - میدونستم.. - یعنی میدونستی و باز... - هو تند نرو.....اینقده از دستت شاکی بودم که واسم مهم نبود. - احمق. - با منی؟ - نه پس با  روح بابا بزرگم...میدونستی معتاده زنش شدی؟ -چاره ای نبود. - قالیت سر دار بود یا  حجره بابات و اجرا میخواست ببره... -خسته شده بودم.اون موقع  اینقد هم تابلو نبود.شیشه میزد.گاهی دوتایی میزدیم.بعد... -چته تو...هنو بچه  ای سعید به خدا..گریه داری میکنی؟؟؟؟ -.... -سعید؟ - هان.. -بیا از اینجا بریم.اون درخت بادوم های .کهریز  یادته...میرفتیم لا به لاشون...بوس بازی میکردیم. -.. -سعید بس کن...اینقدر بچه نه نه نبودی تو؟ - باشه بریم. - شب اول که اومدن بردنش واسه طلب بود.گند کاری کرده بود.پول نزول گرفته بود. به بابام نگفتم. مامانم از بابات پول گرفت دادیم .ولش کردن. - فاطی؟ - ها؟ -دوسش داری؟ -داشتم - الان یعنی نداری؟ -الان ازش دوتا توله دارم.مجبورم. -یعنی چی مجبوری... - اینجا با اونجایی که ازش اومدی فرق داره مهندس.... - چه فرقی؟ اصلن به کسی چه.... پایان بخش اول لطفا نظرات خودتان در مورد این بخش و پیشنهاد هایتان برای ادامه کار را  بنویسید. سپاس
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

رویا پردازی در خیابان

گاهی وقتها که رویایم می گیرد.از گوشه خیابان ،از روی تخت از توی مغازه لباس فروشی از سر جلسه امتحان  کنده می شوم.بال می گیرم. کمی بالاتر می روم و آنچه را که دوست دارم از آن بالا می بینم. کمی که رویایی می شوم نگاهم به سنگ فرش های مربعی و کوچک کف خیابان می افتد اما در انبیه چشمم تصویر روزهای خوب و بدی می رسد که همگی شان را دوست دارم.تخیل ، به  همان هم  اکتفا نمی کند. بیشتر و بیشتر می خواهد. می خواهد بالهایش را خوب باز کند. بالاتر بپرد. این می شود که بعضی وقتها این  تصورات همراه واژه  ادا میشود،گاه همراه  اشک ها و لبخند ها ،گاهی هیچ خطری را نمی بیند. برای اولی بیشتر آدم های علاف  توی خیابان  بهم لبخند زدن. آنها که حتی توی عمرشان  دو شب پی در پی خواب ندیدند چه برسد به من که بیدار می شوم می روم آبی می خورم و مجدد که می خوابم  ادامه خوابم را می بینم.معمولا راننده های بی تصور اند.تا سر حد دماغشان را می بینند. در این رابطه هرکدامشان که دماغی کشیده تر داشته باشد به حساب خودشان آینده نگر تر است. یا آدم هایی که پشت پنجره ها ی ساختمان،توی  صندلی  شاگرد اتومبیل،پشت  در ها و ... علاف اند. مسخره ترین کار عالم است.گاهی می شوند که دارم با خودم حرف می زنم.بلند بلند.بعضی هاشان نگاه می کنند، با تعجب  سکوت می کنند اما نگاهشان دنباله دار تر از هر ستاره دنباله داری است.روی صورتم می چسبد و  تا جایی که راه پیدا کند کش می آید. دومی ها می خندند. خنده ای نه از سر جنون، خنده ای به شکل عاقل اندر صفی...دسته سوم  که عاشقشانم .فوری نگاهشان را می دزدند. سعی می کنند اگر ندیدیشان خودشان را  هم آفتابی نکنند. تا با رویاهایت  احساس رودبایستی نکنی. همه را به زبان بیاوری.فقط گوش کنند. و خوشحال باشند از اینکه  آدم دیگری هم هنوز هست که رویا داشته باشد. ولو  دست نیافتنی تر از خودشان معایب: 1.برخورد شی سخت به سر برای مثال میله افقی  بالای اتوبوس های شهری، پ 2.پیچ خوردگی و یا قلم شدگی پا برای مثال  هماهنگ نبودن  ارتفاع و طول جداول خیابان،  3.رو در رو شدن و  به چپ و راست کشیدن توی پیاده رو برای مثال  ورودی های مترو یا اماکن شلوغ تر ... این ها همه آفات رویا پردازی در خیابان است. در هر صورت رویا پردازی در خیابان هم مثل  هر پدیده دیگری دارای مزایا و معایبی است که  چندتایش از نظر من اینها هستند. مزایا: 1.پیاده روی منظم و دائمی که موجب کاهش قند و کلسترول و  اسید اوریک خون می شود. لذا به هر شخصی که دارای یکی از این موارد است  پیاده روی تجویز می شود. 2.کم شدن حتی مجازی مقداری از غم و آلام درونی. 3.رسیدن به مرحله گیز گیز روح و  کوفتگی انگشت  پا و عضلات چهار سر زانو. برای این  مرحله پیشنهاد میکنم. پاهایتان را بعد از پیاده روی بشویید و تا جایی که راه دارد بکشید.تمرین کشش خستی را  از پاها  می رهاند.و واقعا بنظرم از مزایای پیاده روی است. 4. دیدن ادم های الکی در این میان  میتوان  با اشاره به ادمهای رویا پرداز دیگر کمی دلگرمی بیشتری به دست آورد. مثلن خیلی از شاعران میدانم که اینکار را میکنند.برای خودشان راه میروند،حرف میزنند و میخندند. الف.در شب بی نئون کنار رهبران           رو به هر موعظه در قصر واتیکان...* ب. شب بندر شب شیون  چه بد، چه بد         شب از گریه آبستن چه بد چه، چه بد* 1.(*شهیار قنبری-آلبوم دوستت دارم ها) 2.گروه کولد پلی- آلوم  ایکس اند وای(x&y) یا  آهنگ ساز هایی که  حاصل تجربیات رویا پردازی در خیابان را به  موسیقی بی بدیلی تبدیل می کنند. مثال: 1. آلبوم  گودبای لنین - یان تییرسن 2. آلبوم به خاطر سنگفرشی که ما را به تو می رساند- فریدن خلعتبری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

فاکسین

خائنین فقط آن آدم هایی نیستند که در ازای پول  به بیگانگان اطلاعات بفروشند. خائنین فقط آنهایی نیستند که از اسکله های غیرقانونی شان خروار خروار جنس بنجل مصرفی وارد کشور می کنند و ریالی مالیات نمی دهند یا حتی به فکر صنعت گر داخلی نیستند.خائنین به  مملکت فقط آنهایی نیستند که پولی می سلفند و کتاب قانون را دور برگردان می کنند. خائنین فقط آنهایی نیستند که  به محیط زیست آسیب می رسانند.خائنین مملکت همه آنهایی اند که می دانند و حتی می فهمند کارشان اشتباه است . اما  مطمئن، با اعتماد به نفس ، با لبخند های زشت و  متصنع خود کارشان را انجام می دهند.گاهن به کرده خود می بالند. گرماگرم  تابستان 2008 پکن میزبان شناگری از ایران بود. پسرکی عینکی و ,لاغر اندام که عنوان  بهترین  شناگر قورباغه ایران را یدک می کشید.راهی مسابقات شنا شده بود تا در رقابت با بهترین های قورباغه ی جهان خودی نشان دهد.همه چیز مهیای یک تجربه خوب برایش بود. امابه یک باره در  دور مقدماتی بازیها به شکل  نامعلومی انصرافداد و روی تابلو مسابقات عنوان "رجکت" جلوی اسم محمد علیرضایی نقش بست. رسانه های خارجی گفتند مشکل آپاندیس و دستگاه گوارش باعث این انصراف شد .شبکه های خبری داخل که به اصطلاح سنگ تمام گذاشته بودند تا حجت را بر ما تمام کرده باشند. فقط در حد یک  تیتر 5-6 ثانیه ای خبر را فقط در یک بخش خبری از شبکه خبر خواندند و قضیه فیصله یافت.اما رسانه ای غیر رسمی حضور " تام بئری"اسرائیلی در گروه  علیرضایی را دلیل این اقدام دانستند.از طرفی علیرضایی بعد از چند ساعت حضور در بیمارستان دهکده بازیها به دلیل امکان ادامه درمان در تهران  مرخص شد و پس شد آنچه شد. محمد علیرضایی بعدها توی چند مجله  حرف دلش را زد و اندکی حداقل از اهل مطالعه اش که مجله ای ورق می زنند دلجویی کرد و تصمیم را فراتر از قدرت تصمیم گیری خودش دانست. 30تیرماه سال سال 90 مسابقات جهانی شانگهای، آوردگاه بزرگان شنای جهان، میزبان  فلپس پرمدعا،یان تورپ کهنسال وخورخه برزیلی وخیلی های دیگر بودد...علیرضایی هم این بار باوجود اینکه  پیش تر بازنشستگی خود را از شنای حرفه ای اعلام کرده بود. با اصرار و شاید بخاطر کم کردن بار مسئولیت فدراسیون بار دیگر راهی مسابقات شد. مابو به تن زد و عینک به چشم.تو ی سالن انتظار منتظر ماند.اما با اعلام شدن  اسامی 8نفر مسابقه  باز هم انصراف داد. تا بار دیگر اتفاق  پکن در شهر دیگری از چین پهناور تکرار شود. شریعتی ناکثین  را از غاصبین جدا کرد.برایشان  الگوی جدا تراشید و توی فریم خودشان  جا داد.من هرچقدر فکر کردم که بانیان این  کار در زمره کدامیک اند به عقلم نرسید.الگویی تراشیدم هرچند کج و معوج، مبتدی و تا حدودی شرم آور اما  قبای خوبی درآمد به قامت مسئولین به قول امیرخانی* "سه لتی" که بس پت و پهن تر از "دولتی" اند. اما درشان فقط و فقط یکطرفه اس. هرچقدر هم  شناگر نباشم و  فقط بلد باشم  کرال سینه و پشت شنا کنم.باز هم محقم در چنین زمینه ای اعتراض کنم کما اینکه  رویایم زمانی قهرمانی در شنای  پروانه بود.فاکسین ترکیب خوبی است. برای فدراسیون دستگاه ورزشی که ستاره های پرفروغ را جلا نمی دهد که هیچ،زیر آب هم فرو می کند. والسلام
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

احسن القصص

حضرت سلیمان (ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه‌ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می‌کرد. حضرت سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می‌کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه‌ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می‌کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه‌ی گندم را همراه خود نداشت. سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت: ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می‌کند. او نمی‌تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می‌کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می‌برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می‌گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می‌رسانم و دانه گندم را نزد او می‌گذارم و سپس باز می‌گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می‌شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا می‌آورد و دهانش را باز می‌کند ومن از دهان او خارج می‌شوم. سلیمان به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می‌بری آیا سخنی از او شنیده‌ای ؟ مورچه گفت: آری او می‌گوید: ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی‌کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن. داشتم به این روایت فکر می کردم. چقدر قابلیت تصویری دارد.چقدر میشود شرح و بستش داد.چقدر میشود سر و دمش را کشید و سرو شکلی بهش داد. حیف که فقط غر زدن را خوب بلدیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

ناهید

یه دختره بود کوچه روبرویی ما می نشست. مادرش خیاط بود و با مادرم دوست بود.پدرش وقتی من سوم دبستان بودم موقع تزریق جون داده بود.یه خواهر داشت موقعی که من پنجم دبستان بودم با آهنگر توی خیابان 16 متری عروسی کرد.وقتی اول و دوم و سوم راهنمایی میخوندم هرروز ظهر موقع برگشتن از مدرسه می دیدمش.بهم نگاه می کردیم و می خندیدیم.یعنی بیشتر لبخند می زدیم.بعدا که اول دبیرستان شدم فهمیدم اسمش ناهید و همسن خودمه.فهمیدم توی دبیرستان شهید صادقی ثبت نام کرده. فهمیدم دوتا دختر دایی هم سن خودش داره.که اونها هم با مامانم دوست بودن.سال اول دانشگاه که بودم فهمیدم خواستگار براش اومده.سال دوم که بودم فهمیدم عقد کرده.فارغ التحصیل که شدم .یه روز توی خیابون دیدمش که شکمش جلو اومده بود.برای گرفتن مدرک که می رفتم دانشگاه زاییده بود.از سربازی که برگشتم طلاق گرفته بود.برا یفروش خانه که رفته بودیم .باز نگاهم کرد و لبخند زد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

دل پی بی قراری و عاشق ما فراریه*

هیچوقت پست هایم را  منظم ننوشته ام  نه آن وقت که توی  پرشین بلاگ می نوشتم نه بعدها که در بلاگفا  می نوشتم و نه حتی حالا که قصد دارم در وردپرس بنویسم. بنظرم  منظم نویسی ها کار خوبی است اما  یک جورهایی درگیر نوعی بلاهت خوب هم هست که  هیچ وقت  دست  به گریبانش نبودم.همه مفاهیم  و باورها و نقد ها  را هم قبول دارم ، حداقل  در موردشان موضعی نمی گیرم و رگ گردن باد نمی دهم. همیشه  سعی کردم هیچ کاری را به  اجبار انجام ندهم . چرا که هر وقت بل اجبار کاری را انجام دادم گندش در آمده است  .روزهای گرم تیرماه سال 90 را که آبستن  حوادثی چون  چند مورد کودک آزاری در فارس و تهران و ورامین و تجاوز به چند دختر و زن در اصفهان و  کاشمر و بالا آمدن گندکاری فدراسیون فوتبال  در حذف تیم امیداست، روزهایی که  چند هزار نفر از مردم سوریه  از کج سلیقگی و بی شرفی بشار اسد به ستوه آمده اند برای حفاظت از جان و مالشان  فرار به ترکیه و لبنان را بر قرار ترجبح داده اند،روزهایی که  میزان  تابش پرتوهای UV در هوای تهران از مرزعدد 12 معیار خودش گذشته و6 برابر حد مجاز شده و سواحل دریای خزر در سال 90 بیشتر از یک صد غرق شده را به خود دیده است ،روزهایی که نه هزار شکایت از دولت  طی سه ماه از دولت شده است،روزهایی که کسی که دوستش ندارم هنوز لبخند کج می زند و  پسر کوچکش که همسن من است  هم  زن گرفته  و سیاوش قمیشی هنوز آهنگ می خواند و  مسعود کیمایی هنوز فیلم می سازد و  وودی آلن هنوز نابغه ترین فردی است که می شناسم و ابراهیم نبوی توی بروکسل  کنگر توی حلقش ریخته اند و بازهم  شیرین است،روزهایی که جدول خیابان را عوض می کنند و هر 15 دقیقه یک بار یکی شان برای شاشیدن،آب  یا چای زنگ می زند و از پشت آیفون داد می زند و حاج آقا خطابم می کند.روزهایی که آسفالت اتوبان قم تف دیده است و روباهی که در در جاده ماستر- واشقان دیدم  پهن زمین شده و سر و صورتش زیر لاستیک ، چرخ شده بود و تنها نشان جاودانگی اش  دمی بود که پف داشت، روزهایی که بی شمار رخوت انگیز است .این روزها را با  این امید آغاز می کنم که به همه آن چیزهایی که فکرشان را می کنم  به آن چیزها که رویا را واژه مناسبی برای خطاب قرار دادشان نمی دانم برسم.والسلام * تیتر صد در صد دزدی است. * راستی خمینی شهر قبل از انقلاب اسمش چی بوده؟ اصلا قبل از انقلاب جایی به شکل این منطقه بوده؟
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

لعنت

تا ساعت 4صبح مشغول دانلود و تماشای فیلم های پورنو بود. صبح ساعت 11 بهم زنگ زد تا سراغ سوییچ ماشینو بگیره.گفتم توی کشوی بوفه است و ازش پرسیدم  از کارش راضیه. گفت: از صنعت فیلم پورن دنیا هم تریلرهای مسخره و  30 ثانیه ایش نصیب ما میشه.لعنت به این
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

paul auster

* این گزارش برگرفته از همان روزنامه ای است که لوگو اش شبیه  یه خانوم  در حال رقص بود . ترجمه اثر هم  کار خانم زهرا تیرانی است که  بسیار ازشان متشکرم. به فضایی برای نفس کشیدن نیاز داشتم برای کارهای زیادی از این سو به آن سو پرتاب می‌شدم و خیلی از آن کارها آن‌قدر مرا درگیر خودش می‌کرد که طاقتم طاق می‌شد. در نتیجه واقعا آن‌قدر که آرزو داشتم، نمی‌توانستم بنویسم. گمان می‌کنم میل داشتم آمریکا را برای مدتی ترک کنم. نه به این معنی که تبعید شوم یا هیچ وقت برنگردم، بلکه به فضایی برای نفس کشیدن نیاز داشتم. قبلاً اشعار فرانسوی ترجمه می‌کردم، پیش از آن هم یکبار به فرانسه رفته بودم و خیلی دوستش داشتم بنابراین به آنجا رفتم. حقیقت این است که به‌هرحال به فرانسه رفتم و آنچه مسلم است، این همان   برای شروع بهتر است گریزی به گذشته بزنیم. گویا زمانی ملوان کشتی‌های تجاری بودید؛ تعجب می‌کنم چطور دنبال چنین کاری رفتید؟ بله، حدود 6 ماه روی کشتی نفتکش ایسو (ESSO) کار می‌کردم. این شغل را وقتی که کالج را ترک کردم به دست آوردم. من نمی‌دانستم در زندگی چه می‌خواهم. نمی‌خواستم آدمی دانشگاهی باشم؛ کاری که احتمالا لایقش بودم. دیگرن می‌خواستم بیش از آن درس بخوانم؛ تصور اینکه زندگی‌ام را در دانشگاه بگذرانم برایم خیلی وحشتناک بود. هیچ حرفه یا کاسبی خاصی نداشتم. واقعاً برای هیچ کاری درس نخوانده بودم. فقط می‌خواستم شعر و داستان بنویسم. گمان می‌کنم هدفم از کار روی کشتی این بود که مقداری پول به دست بیاورم، با اینکه می‌توانستم از پس خودم بربیایم چون نیاز چندانی نداشتم؛ در آن زمان از زن و بچه خبری نبود. ناپدری‌ام نورمن شیف (کسی که رمان «مون پلاس» را به او هدیه کرده‌ام) خیلی به من نزدیک بود. او مرد فوق‌العاده‌ای بود که زندگی‌اش را با شغل وکالت اتحادیه کارگری و دلالی می‌گذراند. از آنجا که شرکت اتحادیه کشتیرانی ایسو یکی از موکلینش بود، اطلاعات بیشتری از آن داشتم. چون ترک تحصیل کرده بودم از نورمن خواستم شغلی برایم در کشتیرانی دست و پا کند، او هم قول داد این کار را بکند. پیدا کردن کار روی کشتی واقعاً کار سختی است مگر اینکه مدرک ملوانی داشته باشید و از طرفی هم نمی‌توانید مدرک ملوانی داشته باشید مگر اینکه شغلی در کشتیرانی داشته باشید. تنها یک راه برای عبور از این دور باطل وجود داشت؛ فقط ناپدری‌ام بود که می‌توانست این کار را برایم ردیف کند. بالاخره به کشتیرانی راه یافتم که واقعا جای جالبی بود. همه امتحانات را قبول شدم و مدرکم را گرفتم و بعد باید منتظر می‌شدم تا کشتی کی به منطقه نیویورک برسد تا کارم شروع شود و هیچ معلوم نبود چقدر باید این انتظار طول بکشد. ضمناً در سال 1970، شغلی در اداره آمار آمریکا به دست آوردم. در رمان «اتاق دربسته» جلد سوم از «سه گانه نیویورک»، جایی که راوی در مورد کار آمارگیری صحبت می‌کند صحنه‌ای هست که آن را از زندگی واقعی گرفته‌ام. در آن کتاب آدم‌های جعلی از نوعی عجیب و غریب از خودم ساختم. به‌هر حال، در آن زمان دندان عقلم مشکل داشت و باید به دندانپزشکی می‌رفتم و آن را می‌کشیدم. درست وقتی که روی صندلی دندانپزشک نشسته بودم و طرف با انبردست بزرگی در حال کشیدن دندانم بود، تلفن زنگ خورد؛ ناپدری‎ام بود. گفت: «کشتی اینجاست. تو باید بری و خودتو معرفی کنی. دو ساعت وقت داری تا خودتو به کشتی برسونی». برای همین خوب یادم هست که چطور از صندلی دندانپزشکی با پیش بند دور گردنم پریدم پایین و گفتم: «ببخشید من باید برم.» و به سرعت خودم را رساندم به کشتی الیزابت نیوجرسی و مشغول به کار شدم. یک هفته بعد در بایتون تگزاس دندانم را کشیدم. کشتی به سراسر خلیج مکزیک سفر کرد. همه چیز برایم تازگی داشت، تا آن موقع به جنوب نرفته بودم، هیچ وقت در تگزاس نبودم و در طول این ماه‌ها چیزهای زیادی یاد گرفتم. در همان دوران -حقوق نسبتاً خوبی داشتم- چندین هزار دلار پس انداز کردم و با آن پول برنامه سفر به پاریس را ترتیب دادم؛ جایی که سه، چهار سالِ بعد را در آنجا گذراندم. این سفر نقشی کلیدی برای شما داشت. چه تجربه‌ای از پاریس به دست آوردید؟ به‌نظر می‌رسد که مفهوم نویسنده شدن را همان‌جا یاد گرفتید. خب، مطمئناً موقعیت ویژه‌ای بود. قبل از آن هم می‌نوشتم، بارها می‌خواستم چنین کاری در زندگی‌ام انجام دهم، پیش از آن هم چنین تصمیمی داشتم اما آن سال‌ها که دانشجو بودم دوران جنون‌آسای آمریکا بود. درباره سال‌های دهه 60 دارم صحبت می‏کنم؛ دانشگاه کلمبیا جایی که در آن درس می‌خواندم، محیط خاصی برای کار و فعالیت بود. برای کارهای زیادی از این سو به آن سو پرتاب می‌شدم و خیلی از آن کارها آنقدر مرا درگیر خودش می‌کرد که طاقتم طاق می‌شد. در نتیجه واقعا آنقدر که آرزو داشتم، نمی‌توانستم بنویسم. گمان می‌کنم میل داشتم آمریکا را برای مدتی ترک کنم. نه به این معنی که تبعید شوم یا هیچ وقت بر نگردم، بلکه به فضایی برای نفس کشیدن نیاز داشتم. قبلاً اشعار فرانسوی ترجمه می‌کردم، پیش از آن هم یکبار به فرانسه رفته بودم و خیلی دوستش داشتم بنابراین به آنجا رفتم. حقیقت این است که به‌هرحال به فرانسه رفتم و آنچه مسلم است، این همان کاری بود که باید می‌کردم و هیچ برگشتی در کار نبود. شما وارد فرانسه‌ای شدید که ممکن بود با ترجمه اشعار فرانسوی و آثار سوررئالیست راه نامعلومی پیش رو داشته باشید آنچنان که سال‌های دهه 70 برایتان تقریبا این‌طوری بود. بعد در دهه 80 به عنوان رمان‌نویس مطرح شدید و از آن موقع رو به رشد گذاشتید. نکته خنده دار در این است که در دوران جوانی سعی می‌کردم داستان بنویسم و زیاد هم می‌نوشتم اما از نتیجه کارم راضی نبودم. دو رمان «کشور آخرین‌ها» و «مون پالاس» را که تکمیل و چاپ آنها بعداً انجام گرفت، اوایل بیست سالگی‌ام شروع کردم. روی هر دو کتاب زیاد کار کردم اما با هیچ یک از آن دو کاملا نتوانستم ارتباط برقرار کنم. از این دو رمان فاصله گرفتم و به این نتیجه رسیدم که نمی‎توانم داستان بنویسم و بهتر است دنبال شعر بروم. همیشه به اشعار فرانسوی در کنار کارهایم علاقه‌مند بودم و آثار شاعران معاصر فرانسوی را ترجمه می‌کردم. همیشه ترجمه کردن به عنوان راهی برای امرار معاش، خیلی برایم ناراحت کننده و ناخوشایند بود؛ واقعاً دوستش نداشتم. چندین کتاب متوسط و ضعیف با موضوعاتی که مورد علاقه‌ام نبودند ترجمه کردم که دستمزدشان خیلی پایین بود. تا جایی که به این نتیجه رسیدم که به عنوان آشپز غذای فوری بهتر می‌توانم کار کنم؛ منظورم این است که خیلی بد بود. همین‌طور در اواسط دهه 70 چند نمایشنامه نوشتم ولی در اواخر دهه 70 وقتی با بحران واقعی از هر نظر چه شخصی و چه هنری مواجه شدم و کاملا بریدم - نه پولی داشتم و نه امیدی- تا مدتی کاملا از نوشتن دست کشیدم. تنها کاری که در آن دوران انجام دادم نوشتن یک رمان کارآگاهی با نام مستعار بود؛ آن هم در شش هفته و فقط برای اینکه پولی به دست بیاورم. به وضع فلاکت‌باری فقیر بودم بنابراین در حقیقت آن اولین رمانم بود. این دوران حدود یک سال و نیم ادامه داشت و مطلقاً اثری خلق نکردم. وقتی در اواخر 1978 دوباره شروع به نوشتن کردم، داستان می‌نوشتم و در واقع از آن به بعد شعر را کنار گذاشتم. نوشتن را یکباره متوقف کردم و باز یکباره شروع کردم. دو قسمت زندگی‌ام به عنوان نویسنده خیلی با هم متفاوت است. هیچ شاعری از بروکلین به منصه ظهور نرسید؛ اگرچه ویتمن واقعاً استثنای خاصی بود. در حقیقت بروکلین سابقه طولانی در تاریخ ادبیات دارد و نباید برجسته‌ترین شخصیت، والت ویتمن را فراموش کنیم. اکثر شاعران بزرگ عینی گرا قرن بیستم در بروکلین زندگی می‌کردند مثل لوئیس زوکوفسکی، جورج اوپن، چارلز رزنیکوف و احتمالا یکی از اشعار بزرگ قرن بیستم، «پل» سروده هارت کرین در بروکلین سروده شده است. در حقیقت کمتر جایی در آمریکا سنت شعری بیشتری نسبت به بروکلین دارد. کورت ونگات اعتقاد دارد همین که کتابی را تمام می‌کنی دیگراز دستت خارج می‌شود، به دنیا می‌آید و زندگی خودش را ادامه می‌دهد. آیا شما با این نظر هم عقیده هستید؟ خب، این کاملا درست است که کتاب، کتاب شماست. شما در قبال جزء به جزء هر صفحه مسئولید و هر ویرگول و هر هجا جزئی از اثرتان است. بعد باید از آن فاصله بگیرید، آن را به جهان بسپارید و آنچه دنیا بر سر اثرتان می‌آورد غیرقابل پیش‌بینی است. شما باید خیلی مراقب اثرتان باشید. اجازه ندهید اشخاص احمق به آن دسترسی داشته باشند و به آن اهانت کنند. در عین حال معتقد نیستم که زیاد درباره آنچه بعدا اتفاق می‌افتد باید سخت گرفت. عناوین‎ کتابهایتان مانند کشور آخرین‌ها، شهر شیشه‌ای، موسیقی شانس و... به نظر می‌رسد بیشتر شبیه هسته اصلی یک ایده هستند به جای اینکه بعدا از کل کار نتیجه شده باشند. همین‌طور است؟ خب، به نکته جالبی اشاره کردید. شروع طرح بدون عنوان در ذهن من شکل نمی‌گیرد. گاهی وقت‌ها روی عنوان کتاب‌هایم سال‏ها فکرمی کنم تا چیزهایی که در سرم شکل می‌گیرند، با هم جور شود. عنوان به نوعی طرح را تعریف می‌کند و بهتر است آنچه که از عنوان به دست می‌آید در اثر حفظ شود، این را ملزم می‌دانم. بنابراین، بله، روی عنوان خیلی زیاد فکر می‌کنم. بعضی وقت‌ها حول ساختن عناوین دنبال چیزهایی می‌گردم که وجود ندارند و نخواهند داشت. جان اروین می‌گوید رمان مورد علاقه‌اش «کوهستان سحرآمیز» توماس مان است و آن را دوازده بار خوانده است. آیا رمانی وجود دارد که تا این حد مورد علاقه شما باشد؟ خب، فکر می‌کنم چندین کتاب وجود دارد ولی اگر بخواهم به یکی اشاره کنم، وقتی فکرش را می‌کنم کتابی که دوست دارم دوباره بخوانمش «دون کیشوت» است. آن برای من کتاب منحصر به‌فردی است. به نظر می‌رسد هر مشکلی را که هر رمان‌نویس همیشه با آن مواجه می‌شود با درخشان‌ترین و انسانی‌ترین راه قابل‌تصور، ارائه می‌دهد. به عنوان آخرین سوال. لو رید در «آبی در چهره» می‌گوید به مدت 35 سال سعی کرده نیویورک را ترک کند اما به نظر نمی‎رسد که این کار را کرده باشد. آیا این آرزوی شما هم هست؟ یا به‌طور باورنکردنی آنقدر ثروتمند شده‏اید که خانه‌های مختلفی در جاهای دیگر دارید؟ نه، خانه‌هایی اینجا و آنجا ندارم اما یک خانه دارم که همیشه در آن زندگی می‌کنم. من سال‌ها در رفت و آمد بودم چه می‎خواستم در نیویورک بمانم چه آنجا را ترک کنم. فکر می‌کنم همان طور که لو در فیلم می‌گوید: ثبات و بی‌تغییری راهی است که هر کسی باید برود؛ چه خوشتان بیاید چه بدتان بیاید اما همین چند سال پیش، به این نتیجه رسیدم که باید بمانم. برای من بهتر است که اینجا برای مدت طولانی بمانم. بنابراین می‌مانم. ممکن است بعدا جایی آخر کار، نظرم را تغییر دهم اما در حال حاضر و احتمالا در آینده هم جای دیگری نخواهم رفت.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

پنهان نموده ایم چو پیری پس خضاب

عکس را  کوبید روی میزم.انتظار داشت چشم از مونیتور بردارم و برای آنی هم شده به عکس نگاه کنم. دستهایش توی جیبهای گشاد فاستونی سرمه ای فرو برد. برای بار هزارم بود که فکر را میخواندم خواندم و برای بار هزارم بود که مقابل هر حرکت هیجانی اش سکوت  سرشار از بی توجهی میکردم.کفری اش کنم؟ بچزانمش.؟تردید را شکست  با لحن طعنه آمیزی گفت:" اینو دیدی؟ این فامیلتون هم که تو زرد از آب در اومد." چشم هایم را  هنوز خیره به مانیتور و دنبال  مکان نماست. -          کدام فامیل؟ -          همین دختر دیگه..گلشیفته فراهانی؟ -          خب -          خراب از کار در اومد. نمیخواهم بیشتر از این  چرت بگوید. نمیخواهم توهین کرده باشم. نمیخواهم نگاهم را از روی مکان نما بردارم. توی ذهنم دنبال یک تک جمله میگردم. -          مطمئنی؟ -          ایناهاش نگاه کن؟ بی میل نگاهم را از روی مونیتور برمیدارم. نگاهش میکنم.از خودراضی ترین ها را میبینم.هنوز نتوانسته ام  این رفتارش را درک کنم. عکس را میبینم.   -          خب ؟ -          خب نداره .مدل شده دیگه؟ -          مدل با اونی که تو گفتی فرق داره؟ -          چه فرقی میکنه امروز میره از این عکس ها میندازه ، فردا هم هر غلطی خواست...؟ -          فامیلمون نیست؟ -          پس چرا فامیلی هاتون شبیه همه؟ -          فراهان منطقه بزرگیه. همشهری هستیم .اما فامیلمان نیست. هرچند هیچکدام اینها برای این نیست که  ازش حمایت نکنم ... -          ای بابا . نگاه کن عکسو؟؟؟ -          مشکلش کجاست؟ -          بی غیرت شدی دیگه. -          به غیرت چه ربطی داره؟ -          نه ..بی غیرت شدی. وگرنه واست مهم بود فامیلت. بره  تو یه فیلم  اجنبی بی حجاب بازی کنه. بعدش هم بره  اونجا یه روز آواز بخونه. رقاصه بشه. فرداش بره عکس پتی بندازه و ... -          به تو چی میرسه؟ -          ما انقلاب نکردیم که  دخترمون برن هرزگی. -          تو انقلاب کردی؟ -          خفه شو -          برو پی کارت -          احمق دارم میگم .ما جنگ کردیم شهید دادیم. نمیزاریم چارتا بچه قرطی. چهار تا ضعیفه بیان آبرو کشورمارو ببرن. تو بخش تامین فقط این یکی هست که از روزی که آمدم مدام پای پی میشود. داروغه است. نخود هر آش شاید هم کاسه داغ تر.مات نگاهش میکنم. مشت هایش گره شده.بازویش آشکارا میلرزد.پره های بینی اش می پرند. میدانم اگر به قیافه اش بخندم . درگیر میشود. -          خب میخوای من چیکار کنم؟ -          بهشو بگو گم شده و دیگه  از این کارها نکنه. -           اگر بهش بگه مشکل تو حل میشه؟ -          فقط بگو دیگه نمیخوام ببینمش. -          و اگر قبول نکرد؟ -          غلط میکنه... -          هی صبر کن. تو مطمئنی اون از وضعیتش راضیه؟ مطمئنی دوست نداره بیاد ایران فیلم بازی کنه؟ -          مگه بازی نمیکرد؟ -          خب آره اما الان رو میگم. -          گه خورده. تو فیلم حاج رسول بازی کرد.احترامش واجب اما بعدش یکسری غلط های اضافی کرد. -          فک میکنی رسول ملاقلی پور الان زنده بود نظرش چی بود؟ -          شک ندارم.اون هم نمیخواست دیگه ریختشو ببینه. -          از کجا مطمئنی؟ -          مکتب حزب الهی اینو میگه.حاج رسول هم حزب الهی بود. -          الان نیست که بخواد بگه بودم یا نه. یقه ام را میچسبد. -          یه کاری میکنم پشیمون شی -          میل خودته. -          اما بهش بگو که جرش میدیم. -          حرف اخرت همین بود. -          خودت هم یه روز از اینجا میندازم بیرون -          تموم شد. -          حالا میبینی. -          گورتو گم کن.   پ.ن: 1.عنوان این پست بخشی از شعر امام خمینی است. 2. این عکس به انضمام تمام نوشته های اطرافش لازم بود دیده شود.لطفا غر نزنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

پیله ات را بترکان یا بازخوانی استعماری به دست خویش(2)

دیدیم. نه یک بار بلکه چندین و چند بار. توی خمودگی حاصل از چرت  حین سفر. یا رخوت  و سنگینی یک صبح شنبه.یک پای ثابت جریان  را که همیشه به یک رنگ بوده. از 35سال پیش به همین شکل بوده.به همین رنگ  تولید کننده اش گفته مشتری به رنگ دیگرش پول نمی دهد. فقط اخرایی با فام و رال خاص خودش. اخرایی تو دل برو.اخرایی دل پذیر. اخرایی که حاصل کار خوب صنعت یک کشور بوده بر خودروسازی در کشوری که ادعا  بیشتری داشته و دارد.بنز خاور در دهه چهل  با هدف  بریدن پای  مدل های متنوع  ماک و داف  وارداتی  کند و بی ریخت  و تحت عنوان  شرکت  خاور (که اسمش برگرفته از اسم مادر رییس شرکت  و الحق برازنده  چنینن شرکتی بود) پا به  عرصه تولید خودرو  سنگین گذاشت. شرکت خاور با تولید روزانه  1 دستگاه کامیون  و با پرسنلی انگشت شمار در محیطی کوچک حیات خود را  آغاز کرد اما  شناخت درست نیاز بازار و پتانسیل قابل توجه  تولید کار را به جایی رساند که  خاور به استانداردهای تولید خودرو بنز که سرلوحه پیشتازی در عرصه تولید خودرو بوده و همچنان هست ،گردید. و با خرید حق امتیاز 4 محصول   نام شرکت  به  شرکت صنعتی خاور بنز تغییر یافت.و تولید خودش را در دهه پنجاه به  پر شمار ترین تولید کننده خودرو سنگین در آسیا رساند.در شرایطی که  بنز های 1921 و 2621 و مدل های واگن هوود 608 و808 و نیز جوابگوی نیازهای دهه شصت  ایران و حتی کشورهای خارجی بود. بنز خاور توانست  با  اعتماد به نفس بیشتری زمین های لم یزرع  را در محدوده  چهاردانگه  تهران خریداری و  سالن های  بهتر و مجهز تری را  به کار بگیرد.بازار در حال تغییر بود و کسی منتظر تولید کننده نمی ایستاد. ولو و اسکانیا  خودرو های لوکس تری را روانه بازار کرده بودند و  بنز ه در حکم پدر خوانده قدیمی هنوز نیم نگاهی به بنز خاور داشت. سال 1378 ایران خودرو دیزل نه به عنوان  غول تولید خودرو  ایران  بلکه به منزله  چاهی که در آمدهای نفتی را در خود بلعیده سهام بنز خاور و همه متعلقاتش را خرید تا  نشان دهد با درآمدهایش هرجایی را که بخواهد میتواند قبضه کند. و از این پس نیز خاور با عنوان جدید "ایران خودرو دیزل" در محیطی به مراتب بزرگتر با سالن های مسقف و خط تولید هایی پیشرفته  و امکان تولید مینی بوس و اتوبوس و ون دگردیسی قابل توجهی در نوع و ساختار خودرو سازی تک یا حداکثر دو قطبی ایران داشت ایران خودرو دیزل تازه نفس با  اضافه کردن  بزرگترین خط تولید اتوبوس در خاورمیانه  مدل های  بنز  457 که در دو کلاس شهری و  برون شهری روانه بازار کرد.نبض تولید خودرو های دیزل کشور را در دست گرفت. اما  عدم تنوع و خلاقیت در عرضه محصول  و ادامه دادن  تولید همان  بنزهای اخرایی رنگ مشتری را به سمت محصولات  با رنگ لعاب بهتر برد. دیزل باز هم از حرکت نایستاد بلافاصله  امتیاز و خط تولید بنز اکسور که محصول روز اتحادیه اروپا بود را  خردیداری کرد و با  تولید بنزهای اکسور  قرمز تو دل برو هر کامیون  بازی را  فریفت.همکاری با شرکتهای  به روز تری چون هیوندای در تولید مینی بوس های جدید و  اقدامات اساسی نشان از روزهای روشن برای ایران خودرو  دیزل  با ظرفیت را داشت. اما بازی سیاست، کژدار و مریضی را در تامین  محصول  و لوازم که هنوز از خارج از توان ، تولید کننده داخلی بود. ایجاد کرد. قطعه ها  روز به روز دیرتر و کم تر می رسیدند و قطع نامه ها  روز به روز بیشتر و  بیشتر به امضا می رسیدند. لاب ای های زیادی برای دور زدن تحریم  ایجاد  شد. هزینه های زیادی از جیب دیزل که نه از جیب سرمایه نفتی رفت .و در شرایطی که  رقبا با دنده  5 بر هموار راه خود می تاخت اند دیزل ایران  لنگ قطعه با  کارگرانی که  خمود تر و کم اعتماد به نفس تر از همیشه  روی خط تولید چشم به راه بودند می زیست. هر کدام ار محصولات چیزی کم داشت. کامیون به نظر کامل میرسید اما نبود قطعه ای کوچک راه را  برای رسیدن به بازار سد کرده بود. استاندرهای تولید آبکی تر شد. به تولید کننده داخلی گفتند شما با استاندرهای خودمان بساز و در حد رکورد ملی هم قبولت داریم. خط تولید اکسور به حال تعطیل در آمد. اتوبوس ها و کامیون ها همان مدل های قبلی بودند. شاسی های بلند و بی قواره که ترددشان  در کشورهای اتحادیه اروپا به خاطر خطراتی  که در حین تصادف و در مواجه با  اتومبیل های  آب رفته سواری  داشت ممنوع شده بود در ایران تولید می شد. بازار محصول جدید تری را می طلبید . کادر بازرگانی به هر دری زد، بنز کوتاه نیامد از پول بدش نمی آمد اما دردسر پیش رو  به  سودش نمی ارزید.مسئول  ذی صلاح یک روز آمد سرکار و  به مسئول دیگر چشمک زد که یافتم. وقتی دوستش جویای فکر همکار مسئولش شد . گفت  زیر لفظی میخواهم. زیر لفظی ها و شیرینی ها و سلام صلوات ها فراوان شد تا  قرار داد ننگینی به امضا رسید. کتاب های تاریخ  شاید ننویسند اما  اگر بخواهم تاریخی بنویسم "به موجب این قرار داد  شرکت ایرانی  ایران خودرو دیزل محصول دیزلی  با نام تجاری "هوو" را  از کشور دوست  چین خریداری کرد".مشتری های کلافه شده از  واگن هوود و های قدیمی فوری صف کشیدند. اذیت شدند .خونشان را توی شیشه کردند و بعدش برخلاف همه جای دنیا که خودرو را در نمایندگی یا حداقل کمپانی  سازنده تحویل می گیرند .برگه ای را  دستشان دادند که آدرسی در  به بندر جنوبی را محل دریافت محصول معرفی میکرد.  خودرویی که شرکت فروشنده هم می دانست  امکان دارد در مسیر انتقال  از بندر عباس به تهران  تلنگ اش در رود. تبلیغات آنقدر بود که همین محصول گل سر سبد جلوه کند و. شهرداری های شهرهای مختلف  سرو کله  می شکستند تا  تعدای از این خودرو که ظرفیت مناسبش جواب گوی جمع آوری زباله بود را خریداری کنند. اتحادیه های کامیون دار ها اما به سرعت قضیه را فهمیدند. هوو به درد نمی خورد. شاسی است  لق میزند ترمزش نمی گیرد.از کامیون دار اصرار و از کامیون فروش انکار. کارها به  وزیر و مجلس و دولت کشید و در اصطلاح اداری کارها به شکل مدیریتی حل شد.اما  تنها فایده اش این بود که کامیون دار هم فهمید حل شدن مشکل به شکل مدیریتی چه معنایی دارد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo