با خودش فکر کرد فقط پنج دقیقه دیرتر از خانه بیرون امده بود.حالا توی این خشک سرما حتما ،نیم ساعتی دیرتر می رسید و فرمانده حتما توبیخ اش میکرد.اولین نفر صف بود اما توی ایستگاه خبری از تاکسی نبود.تاکسی که آمد،جلوتر از همه روی صندلی جلو نشست.تاکسی پر شد.یک باره از ماشین پیاده شد.راننده مدتی غرغر کرد و هیچوقت نفهمید که سرباز صورت رنگ پریده مادر و گوش های قرمز شده بچه اش را منتظر تاکسی دیده بود.
پل عابر شاهد است
این کاج های دوده زده شاهدند
عکس شهید روی دیوار اتوبان شاهد است
که من
به گناه دیدن روی تو
زیر گرفته شدم.
آبان 90 - سصد
نیو استایل ترین خواب را
دیده ام ، من
رنگی ترین بهار را
نه ماری بود
نه گندمی
نه گاوی
و نه سیبی
.
.
.
من خواب یک خواب کوتاه
را دیدم.
ناپلئونی های
نرم و تازه،
شیرینی عروس شدن توست
حالا تنها گلوی من پر بغض است و
جایی برای شیرینی ندارد.
آبان ابری نود-تهران
* گزارشی که در پی می آید روایت خواندنی حامد حبیبی از بحث در مورد یکی از اساسی ترین پرسش های ادبی در یکی از جلسات نویسندگان این مرز و بوم است.
در ابتدای جلسه، بزرگ مافیای ادبی
(بی ام آ) اعلام کردند: بنده تمام کتاب های چاپ شده ی سال گذشته را
بررسی
کردم و دیدم سه هزارم درصد از آنها را نویسنده های کارگاه ادبی بنده نوشته
اند که عدد قابل عرضی
نیست و بنده کوچیک همه ام، چسبیده ام به کف دمپایی
های همه تون. وی در ادامه فاش کرد: اما از میان
کتاب های منتشر شده فقط
برای ده درصد کتاب ها قیل و قال و بگیرید ببندید و ((چرخ گاری گذشت، تاریخ
ادبیات به دو نیم تقسیم شد)) و کارناوال شادی به راه افتاد که تمامش از
کارگاه بنده بود یا رفقای بنده یا
همشهری های بنده یا کسانی که یک بار از
کنار بنده رد شده اند و من امیدوارم روزی برسد من خودم درس
بدهم، خودم
بنویسم، خودم سوار موتور شوم بروم چاپخانه دستگاه را روشن کنم، خودم کتاب
ها را پخش کنم،
بفروشم، نقد کنم، نقدم را نقد کنم، خودم را افشا کنم،
افشاگری های خودم را تکذیب کنم، جایزه بدهم، بگیرم،
کف بزنم، سوت بلبلی
بزنم و آخر سر هم کف سالن برگزاری مراسم را ت بزنم.
در ادامه ی جلسه جناب رکن آباد
وارد بحث شد و گفت: به قول مرحوم گلشیری سلام. مرحوم هرجا وارد می شد اول
سلام می کرد به ما هم می گفت سلام کنید.
سپس سه الف؛ نویسنده، منتقد و
متخصص پرتاب کیسه ی عن به صورت دیگران اعلام کرد: چرا مزخرف می گی؟ وی
ادامه داد: من نمی دونم چی تو این کارگاه ها یاد می دن؟ نمی خوام هم بدونم.
الان هم فقط اومدم اینجا برینم بهتون.
در ادامه سین که چرت اش پاره شده
بود وارد بحث شد و گفت: ما باید عینهو کشورهای پیشرفته باشیم که همه چیزمان
به همه چیزمان بیاید. آنجا در کارگاه داستان نویسی مداد را می دهند دست
نویسنده و از سواد خواندن و نوشتن شروع می کنند تا برسند به طریقه ی پپسی
باز کردن برای رفقای ادبی و زیتون گذاشتن جلوی منتقد. متاسفانه الان کارگاه
های ما اینجوری نیست برای همین هم نویسنده های ما نه سواد خواندن و نوشتن
دارند نه لااقل فرق زیتون خوب با تلخ را می فهمند.
رکن آباد در تایید حرف های سین گفت: دقیقا.
وی سپس اضافه کرد: مرحوم گلشیری
به من سرمشق می داد، ولی من رج می زدم، اون مرحوم هم با خط کش سیاه و کبودم
می کرد. من همینجوری تکنیک خواندن و نوشتن رو یاد گرفتم باقیش رو هم که
یاد نگرفتم به خاطر این بود که خط کش استاد شکست.
سه الف گفت: باز تو مزخرف گفتی؟ حتما باید با کیسه ی عن بزنم تو صورتت؟
در اینجا بی ام آ که داشت تلفنی
یکی از شاگردانش را که توی رمانش گیر کرده بود به طریق اورژانسی راهنمایی
می کرد گوشی را گذاشت و وارد بحث شد و گفت: اینها سه تاست ولی یکیست؛ پاتوق
ادبی، دار و دسته ی ادبی و مافیای ادبی. اگر ما با پاتوق ادبی به نتیجه ی
دلخواه مان می رسیدیم و یک ماهه کتاب را می نوشتیم و جایزه می دادیم و قیل و
قال می کردیم و صد تا نقد درباره اش چاپ می کردیم که اصلا نیازی به تشکیل
مافیا و زحمت دادن به دون کورلئونه نبود. این همه بگیر و ببند و مافیا راه
بنداز برای این بود که ما با دار و دسته و گَنگ و دو به دو با هم می رویم
بیرون به جایی نرسیدیم و ...
در اینجا مستمع آزاد که تا حالا
زیر میز بود سرش را بیرون آورد و گفت: یک زمانی علاقمندان می رفتند خانه ی
اساتید می چریدند حالا برعکس شده، گذشت اون دوره که عزیزم دهنتو باز کن
لقمه بگیرم برات...
در ادامه رکن آباد پرید وسط حرف
مستمع آزاد و گفت: گفتید لقمه یادم افتاد یک بار مرحوم گلشیری گفت داری
میای سر راهت یه نون بربری بگیر بیار، کلاس داستان نویسی زدم سفره خونه ی
سنتی که نیست اینجا. یادش بخیر. با من خیلی قاطی بود. می گفت رُکی! بعد از
من نری بشینی این ور اون ور چرت و پرت بگی، بگی فلانی گفت. هی! هی!
سه الف گفت: یعنی تو اگه خونه ی اون مرحوم غذا نمی خوردی نویسنده نمی شدی؟
رکن آباد پاسخ داد یعنی سوال کرد: پس به عقیده ی حضرتعالی به جای دستپخت خانوم اون مرحوم باید خاک صحنه خورد تا نویسنده شد؟
سه الف چشم اش را گشاد کرد و گفت: پس نه!
رکن آباد پاسخ داد: نه و نگمه!
سه الف بلند شد و گفت: هه ته ته!
رکن آباد زد رو میز و گفت: به قول اون مرحوم: ر ته ته!
در اینجای جلسه که بحث داشت از
حالت تئوریک به کار کارگاهی کشیده می شد سرکار خانوم شین منتقد و داور تمام
مسابقات کهکشان راه شیری از جا بلند شد، خمیازه ای کشید، کیف اش را برداشت
و از جلسه بیرون رفت. شاهدان عینی هنوز نمی دانند ایشان قهر کرد که پا شد
رفت، دیگر خوابش نمی آمد، خریدی چیزی داشت، تازه یادش افتاده بود طبقه را
اشتباه آمده یا چی.
پایان
سوق الجیش چشم هایت
آفند زدن به دل بی پدافند ماست
شاید نمیدانی که من
مدت هاست
دلم را اسیر تو کرده ام.
پادگان جوادنیا-13مهر90
دکزامتازون
همان خود تو بودی،که نشعه ام کرد از بوی صد انار
که تا سپیده دم
زیر بلند ترین زبان گجشک پادگان
بیدار بمانم
پادگان جوادنیا-2 مهر90
به عشق او که نامش دبستان کوچک دوران کودکی ام بوده است در تهرانپارس و وصفش در زبان و دهان و ذهن جا نمیشود.
شهید غلامعلی پیچک
دیگر چه فرق میکند که تو
در بین بازوان پرتوان مردی تا صبح ، جیغ بکشی و من
بالای برجک برای هر عابری ایست بکشم.......
پادگان جوادنیا-19شهریور90
قرارم این بود که خلوت ترین هارا پیدا کنم.خلوت ترین سانس ها و خلوت ترین سینماها.سانس 14.30 عصر جدید یا 15 فلسطین را پیدا کرده بودم.سینما گلستان فرهنگسرای خانواده آلترناتیوم بود.برای مواقع بی پولی .برای مواقعی که از سر فرتوتی کارم به سینما می کشید.فیلم های خوبی هم دیدم توی سالن اتوبوسی سپیده یا مرغداری جهاد دانشگاهی که فیلم هایش را به شکل تابلو و دست ودلبازانه ای سانسور می کرد.همه چیز توی فیلم های اسکاری و خارجی اش بود غیر از اکسیژن برای تنفس توی سالن نمایش که الحق خود مرغداری بود.
اینبار دعوتم حکم یک اینترتیمنت به تمام معنا بود.به انضمام پان کورن و پاستیل شکری.بلیت ها را خودم اینترنتی از سایت خریدم. ردیف نهم-صندلی های 1تا7 قرق ما شد.پولش از کارت کس دیگری رفت.قبل از فیلم رسیدم و هزار جور مدرک و کارت شناسایی جور کرده بودم تا موقع پرینت بلیت ها ارائه کنم.گیشه دار مثل یرقان گرفته ها بهم نگاه کرد و گفت:"شماره رسیدتو بخون" بعد بلیت ها مثل دستمال توالت.دقیقا مثل دستمال توالت از پرینت فکسنی حرارتی بیرون آمد.احساس خوبی به این سینما ندارم.کپه ای آدم الکی.
همه یک ساعت و نیم اول فیلم به عذاب گذشت.تمام مواقعی که مجبور شدم لنگهایم را توی شکمم جمع کنم تا زنهای چاق و بو گندو تاتی تاتی از فاصله پاها تا ردیف جلو گذر کنند و باسن خیس و گنده شان را روی صندلی های چسبناک جاسازی کنند.تمام وقت هایی که مجبور شدم خنده مضحک ردیف عقب را برای گریه آورترین دیالوگ ها تحمل کنم.همه سرهای پتی که به عمد کجکی روی صندلی گذاشته شده بود و همه روسری های ساتن لیز که پس بروند.تمام آن مواقع به این فکر میکردم که بروم بیرون توی لابی همکف بازی پرسپولیس-شهرداری تبریز را نگاه کنم.
اما یک چیز اینجا بود که بهم فهماند اگر "پرسه در مه"* را ندیده ام حتمن بروم جایی یا از کسی بگیرم و ببینمش.منو لوگ های یک بازیگر که به ساده ترین شکل استفاده شده بود . فیلم را برایم دوتا کرد.دوتا فیلم کاملن متفاوت با یک بلیت .و بعد کارگردانش را به نظرم آدمی فکور و ریزبین آمد .از آنهایی که موقع سلام و احوال پرسی دکمه سر آستینت را می پایند.
"اینجا بدون من"معمولی تر از هرمعمولی بود.هیچ جلوه بصری،ژانگولر رفتاری،نمکدان بازی بازیگرهایش یا چس کلاس بازی روشنفکرانه نداشت. متوسط،متوسط. اما آن دیالوگ ها.بعدش نگاه های بازیگرها.بعدش آن اتوبوس 302 بنز که راهی بندر بود و آن موبایل 1200 توکیا بعدش آن شب بعدش آن همه فکر .کاملن همه چیز را بهم ریخت.بعد از فیلم از هر 6 نفر همراهم می پرسم و دقیقا هر کس به میزان توانایی خود در دیدن نیمه پر لیوان و خجستگی ذاتی جوابی می دهد.نمیدانم.شاید کمی از بالا به بقیه نگاه کرده ام.قصد داشتم از همه بپرسم شما بنظرتان آخر این فیلم.آخر این قصه که دائم روی خط واقع و خیال ویراژ می داد کجا تمام شد. توی نیمه رویا یا در واقعیت.
نمیدانم هرکدام از شما که دیدید.خوشحال می شوم نظرتان را بگویید.اینطوری شاید بهتر بشناسمتان.بفهمم چقدر خوشبین یا اینکه چقدر بدبین اید.
پس نوشت:
الف)
سالن اتوبوسی از کشفیات پیمان است.واژه ای که به قامت آن سالن باریک و بلند سینما سپیده دوخته اند.
ب)
"اینجا بدون من" فیلمی به نویسندگی و کارگردانی بهرام توکلی
پ)
نمک شناسی حکم میکند از کسی که مرا به این فیلم در آن ساعت شب،خواه بین آن همه آدم الکی دعوت کرد تشکر کنم.
ت)
از توکلی پیشتر "پابرهنه در بهشت" و "پرسه در مه" به اکران در آمده است.