تا روشنایی بنویس.

لعنت

تا ساعت 4صبح مشغول دانلود و تماشای فیلم های پورنو بود. صبح ساعت 11 بهم زنگ زد تا سراغ سوییچ ماشینو بگیره.گفتم توی کشوی بوفه است و ازش پرسیدم  از کارش راضیه. گفت: از صنعت فیلم پورن دنیا هم تریلرهای مسخره و  30 ثانیه ایش نصیب ما میشه.لعنت به این
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

paul auster

* این گزارش برگرفته از همان روزنامه ای است که لوگو اش شبیه  یه خانوم  در حال رقص بود . ترجمه اثر هم  کار خانم زهرا تیرانی است که  بسیار ازشان متشکرم. به فضایی برای نفس کشیدن نیاز داشتم برای کارهای زیادی از این سو به آن سو پرتاب می‌شدم و خیلی از آن کارها آن‌قدر مرا درگیر خودش می‌کرد که طاقتم طاق می‌شد. در نتیجه واقعا آن‌قدر که آرزو داشتم، نمی‌توانستم بنویسم. گمان می‌کنم میل داشتم آمریکا را برای مدتی ترک کنم. نه به این معنی که تبعید شوم یا هیچ وقت برنگردم، بلکه به فضایی برای نفس کشیدن نیاز داشتم. قبلاً اشعار فرانسوی ترجمه می‌کردم، پیش از آن هم یکبار به فرانسه رفته بودم و خیلی دوستش داشتم بنابراین به آنجا رفتم. حقیقت این است که به‌هرحال به فرانسه رفتم و آنچه مسلم است، این همان   برای شروع بهتر است گریزی به گذشته بزنیم. گویا زمانی ملوان کشتی‌های تجاری بودید؛ تعجب می‌کنم چطور دنبال چنین کاری رفتید؟ بله، حدود 6 ماه روی کشتی نفتکش ایسو (ESSO) کار می‌کردم. این شغل را وقتی که کالج را ترک کردم به دست آوردم. من نمی‌دانستم در زندگی چه می‌خواهم. نمی‌خواستم آدمی دانشگاهی باشم؛ کاری که احتمالا لایقش بودم. دیگرن می‌خواستم بیش از آن درس بخوانم؛ تصور اینکه زندگی‌ام را در دانشگاه بگذرانم برایم خیلی وحشتناک بود. هیچ حرفه یا کاسبی خاصی نداشتم. واقعاً برای هیچ کاری درس نخوانده بودم. فقط می‌خواستم شعر و داستان بنویسم. گمان می‌کنم هدفم از کار روی کشتی این بود که مقداری پول به دست بیاورم، با اینکه می‌توانستم از پس خودم بربیایم چون نیاز چندانی نداشتم؛ در آن زمان از زن و بچه خبری نبود. ناپدری‌ام نورمن شیف (کسی که رمان «مون پلاس» را به او هدیه کرده‌ام) خیلی به من نزدیک بود. او مرد فوق‌العاده‌ای بود که زندگی‌اش را با شغل وکالت اتحادیه کارگری و دلالی می‌گذراند. از آنجا که شرکت اتحادیه کشتیرانی ایسو یکی از موکلینش بود، اطلاعات بیشتری از آن داشتم. چون ترک تحصیل کرده بودم از نورمن خواستم شغلی برایم در کشتیرانی دست و پا کند، او هم قول داد این کار را بکند. پیدا کردن کار روی کشتی واقعاً کار سختی است مگر اینکه مدرک ملوانی داشته باشید و از طرفی هم نمی‌توانید مدرک ملوانی داشته باشید مگر اینکه شغلی در کشتیرانی داشته باشید. تنها یک راه برای عبور از این دور باطل وجود داشت؛ فقط ناپدری‌ام بود که می‌توانست این کار را برایم ردیف کند. بالاخره به کشتیرانی راه یافتم که واقعا جای جالبی بود. همه امتحانات را قبول شدم و مدرکم را گرفتم و بعد باید منتظر می‌شدم تا کشتی کی به منطقه نیویورک برسد تا کارم شروع شود و هیچ معلوم نبود چقدر باید این انتظار طول بکشد. ضمناً در سال 1970، شغلی در اداره آمار آمریکا به دست آوردم. در رمان «اتاق دربسته» جلد سوم از «سه گانه نیویورک»، جایی که راوی در مورد کار آمارگیری صحبت می‌کند صحنه‌ای هست که آن را از زندگی واقعی گرفته‌ام. در آن کتاب آدم‌های جعلی از نوعی عجیب و غریب از خودم ساختم. به‌هر حال، در آن زمان دندان عقلم مشکل داشت و باید به دندانپزشکی می‌رفتم و آن را می‌کشیدم. درست وقتی که روی صندلی دندانپزشک نشسته بودم و طرف با انبردست بزرگی در حال کشیدن دندانم بود، تلفن زنگ خورد؛ ناپدری‎ام بود. گفت: «کشتی اینجاست. تو باید بری و خودتو معرفی کنی. دو ساعت وقت داری تا خودتو به کشتی برسونی». برای همین خوب یادم هست که چطور از صندلی دندانپزشکی با پیش بند دور گردنم پریدم پایین و گفتم: «ببخشید من باید برم.» و به سرعت خودم را رساندم به کشتی الیزابت نیوجرسی و مشغول به کار شدم. یک هفته بعد در بایتون تگزاس دندانم را کشیدم. کشتی به سراسر خلیج مکزیک سفر کرد. همه چیز برایم تازگی داشت، تا آن موقع به جنوب نرفته بودم، هیچ وقت در تگزاس نبودم و در طول این ماه‌ها چیزهای زیادی یاد گرفتم. در همان دوران -حقوق نسبتاً خوبی داشتم- چندین هزار دلار پس انداز کردم و با آن پول برنامه سفر به پاریس را ترتیب دادم؛ جایی که سه، چهار سالِ بعد را در آنجا گذراندم. این سفر نقشی کلیدی برای شما داشت. چه تجربه‌ای از پاریس به دست آوردید؟ به‌نظر می‌رسد که مفهوم نویسنده شدن را همان‌جا یاد گرفتید. خب، مطمئناً موقعیت ویژه‌ای بود. قبل از آن هم می‌نوشتم، بارها می‌خواستم چنین کاری در زندگی‌ام انجام دهم، پیش از آن هم چنین تصمیمی داشتم اما آن سال‌ها که دانشجو بودم دوران جنون‌آسای آمریکا بود. درباره سال‌های دهه 60 دارم صحبت می‏کنم؛ دانشگاه کلمبیا جایی که در آن درس می‌خواندم، محیط خاصی برای کار و فعالیت بود. برای کارهای زیادی از این سو به آن سو پرتاب می‌شدم و خیلی از آن کارها آنقدر مرا درگیر خودش می‌کرد که طاقتم طاق می‌شد. در نتیجه واقعا آنقدر که آرزو داشتم، نمی‌توانستم بنویسم. گمان می‌کنم میل داشتم آمریکا را برای مدتی ترک کنم. نه به این معنی که تبعید شوم یا هیچ وقت بر نگردم، بلکه به فضایی برای نفس کشیدن نیاز داشتم. قبلاً اشعار فرانسوی ترجمه می‌کردم، پیش از آن هم یکبار به فرانسه رفته بودم و خیلی دوستش داشتم بنابراین به آنجا رفتم. حقیقت این است که به‌هرحال به فرانسه رفتم و آنچه مسلم است، این همان کاری بود که باید می‌کردم و هیچ برگشتی در کار نبود. شما وارد فرانسه‌ای شدید که ممکن بود با ترجمه اشعار فرانسوی و آثار سوررئالیست راه نامعلومی پیش رو داشته باشید آنچنان که سال‌های دهه 70 برایتان تقریبا این‌طوری بود. بعد در دهه 80 به عنوان رمان‌نویس مطرح شدید و از آن موقع رو به رشد گذاشتید. نکته خنده دار در این است که در دوران جوانی سعی می‌کردم داستان بنویسم و زیاد هم می‌نوشتم اما از نتیجه کارم راضی نبودم. دو رمان «کشور آخرین‌ها» و «مون پالاس» را که تکمیل و چاپ آنها بعداً انجام گرفت، اوایل بیست سالگی‌ام شروع کردم. روی هر دو کتاب زیاد کار کردم اما با هیچ یک از آن دو کاملا نتوانستم ارتباط برقرار کنم. از این دو رمان فاصله گرفتم و به این نتیجه رسیدم که نمی‎توانم داستان بنویسم و بهتر است دنبال شعر بروم. همیشه به اشعار فرانسوی در کنار کارهایم علاقه‌مند بودم و آثار شاعران معاصر فرانسوی را ترجمه می‌کردم. همیشه ترجمه کردن به عنوان راهی برای امرار معاش، خیلی برایم ناراحت کننده و ناخوشایند بود؛ واقعاً دوستش نداشتم. چندین کتاب متوسط و ضعیف با موضوعاتی که مورد علاقه‌ام نبودند ترجمه کردم که دستمزدشان خیلی پایین بود. تا جایی که به این نتیجه رسیدم که به عنوان آشپز غذای فوری بهتر می‌توانم کار کنم؛ منظورم این است که خیلی بد بود. همین‌طور در اواسط دهه 70 چند نمایشنامه نوشتم ولی در اواخر دهه 70 وقتی با بحران واقعی از هر نظر چه شخصی و چه هنری مواجه شدم و کاملا بریدم - نه پولی داشتم و نه امیدی- تا مدتی کاملا از نوشتن دست کشیدم. تنها کاری که در آن دوران انجام دادم نوشتن یک رمان کارآگاهی با نام مستعار بود؛ آن هم در شش هفته و فقط برای اینکه پولی به دست بیاورم. به وضع فلاکت‌باری فقیر بودم بنابراین در حقیقت آن اولین رمانم بود. این دوران حدود یک سال و نیم ادامه داشت و مطلقاً اثری خلق نکردم. وقتی در اواخر 1978 دوباره شروع به نوشتن کردم، داستان می‌نوشتم و در واقع از آن به بعد شعر را کنار گذاشتم. نوشتن را یکباره متوقف کردم و باز یکباره شروع کردم. دو قسمت زندگی‌ام به عنوان نویسنده خیلی با هم متفاوت است. هیچ شاعری از بروکلین به منصه ظهور نرسید؛ اگرچه ویتمن واقعاً استثنای خاصی بود. در حقیقت بروکلین سابقه طولانی در تاریخ ادبیات دارد و نباید برجسته‌ترین شخصیت، والت ویتمن را فراموش کنیم. اکثر شاعران بزرگ عینی گرا قرن بیستم در بروکلین زندگی می‌کردند مثل لوئیس زوکوفسکی، جورج اوپن، چارلز رزنیکوف و احتمالا یکی از اشعار بزرگ قرن بیستم، «پل» سروده هارت کرین در بروکلین سروده شده است. در حقیقت کمتر جایی در آمریکا سنت شعری بیشتری نسبت به بروکلین دارد. کورت ونگات اعتقاد دارد همین که کتابی را تمام می‌کنی دیگراز دستت خارج می‌شود، به دنیا می‌آید و زندگی خودش را ادامه می‌دهد. آیا شما با این نظر هم عقیده هستید؟ خب، این کاملا درست است که کتاب، کتاب شماست. شما در قبال جزء به جزء هر صفحه مسئولید و هر ویرگول و هر هجا جزئی از اثرتان است. بعد باید از آن فاصله بگیرید، آن را به جهان بسپارید و آنچه دنیا بر سر اثرتان می‌آورد غیرقابل پیش‌بینی است. شما باید خیلی مراقب اثرتان باشید. اجازه ندهید اشخاص احمق به آن دسترسی داشته باشند و به آن اهانت کنند. در عین حال معتقد نیستم که زیاد درباره آنچه بعدا اتفاق می‌افتد باید سخت گرفت. عناوین‎ کتابهایتان مانند کشور آخرین‌ها، شهر شیشه‌ای، موسیقی شانس و... به نظر می‌رسد بیشتر شبیه هسته اصلی یک ایده هستند به جای اینکه بعدا از کل کار نتیجه شده باشند. همین‌طور است؟ خب، به نکته جالبی اشاره کردید. شروع طرح بدون عنوان در ذهن من شکل نمی‌گیرد. گاهی وقت‌ها روی عنوان کتاب‌هایم سال‏ها فکرمی کنم تا چیزهایی که در سرم شکل می‌گیرند، با هم جور شود. عنوان به نوعی طرح را تعریف می‌کند و بهتر است آنچه که از عنوان به دست می‌آید در اثر حفظ شود، این را ملزم می‌دانم. بنابراین، بله، روی عنوان خیلی زیاد فکر می‌کنم. بعضی وقت‌ها حول ساختن عناوین دنبال چیزهایی می‌گردم که وجود ندارند و نخواهند داشت. جان اروین می‌گوید رمان مورد علاقه‌اش «کوهستان سحرآمیز» توماس مان است و آن را دوازده بار خوانده است. آیا رمانی وجود دارد که تا این حد مورد علاقه شما باشد؟ خب، فکر می‌کنم چندین کتاب وجود دارد ولی اگر بخواهم به یکی اشاره کنم، وقتی فکرش را می‌کنم کتابی که دوست دارم دوباره بخوانمش «دون کیشوت» است. آن برای من کتاب منحصر به‌فردی است. به نظر می‌رسد هر مشکلی را که هر رمان‌نویس همیشه با آن مواجه می‌شود با درخشان‌ترین و انسانی‌ترین راه قابل‌تصور، ارائه می‌دهد. به عنوان آخرین سوال. لو رید در «آبی در چهره» می‌گوید به مدت 35 سال سعی کرده نیویورک را ترک کند اما به نظر نمی‎رسد که این کار را کرده باشد. آیا این آرزوی شما هم هست؟ یا به‌طور باورنکردنی آنقدر ثروتمند شده‏اید که خانه‌های مختلفی در جاهای دیگر دارید؟ نه، خانه‌هایی اینجا و آنجا ندارم اما یک خانه دارم که همیشه در آن زندگی می‌کنم. من سال‌ها در رفت و آمد بودم چه می‎خواستم در نیویورک بمانم چه آنجا را ترک کنم. فکر می‌کنم همان طور که لو در فیلم می‌گوید: ثبات و بی‌تغییری راهی است که هر کسی باید برود؛ چه خوشتان بیاید چه بدتان بیاید اما همین چند سال پیش، به این نتیجه رسیدم که باید بمانم. برای من بهتر است که اینجا برای مدت طولانی بمانم. بنابراین می‌مانم. ممکن است بعدا جایی آخر کار، نظرم را تغییر دهم اما در حال حاضر و احتمالا در آینده هم جای دیگری نخواهم رفت.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

پنهان نموده ایم چو پیری پس خضاب

عکس را  کوبید روی میزم.انتظار داشت چشم از مونیتور بردارم و برای آنی هم شده به عکس نگاه کنم. دستهایش توی جیبهای گشاد فاستونی سرمه ای فرو برد. برای بار هزارم بود که فکر را میخواندم خواندم و برای بار هزارم بود که مقابل هر حرکت هیجانی اش سکوت  سرشار از بی توجهی میکردم.کفری اش کنم؟ بچزانمش.؟تردید را شکست  با لحن طعنه آمیزی گفت:" اینو دیدی؟ این فامیلتون هم که تو زرد از آب در اومد." چشم هایم را  هنوز خیره به مانیتور و دنبال  مکان نماست. -          کدام فامیل؟ -          همین دختر دیگه..گلشیفته فراهانی؟ -          خب -          خراب از کار در اومد. نمیخواهم بیشتر از این  چرت بگوید. نمیخواهم توهین کرده باشم. نمیخواهم نگاهم را از روی مکان نما بردارم. توی ذهنم دنبال یک تک جمله میگردم. -          مطمئنی؟ -          ایناهاش نگاه کن؟ بی میل نگاهم را از روی مونیتور برمیدارم. نگاهش میکنم.از خودراضی ترین ها را میبینم.هنوز نتوانسته ام  این رفتارش را درک کنم. عکس را میبینم.   -          خب ؟ -          خب نداره .مدل شده دیگه؟ -          مدل با اونی که تو گفتی فرق داره؟ -          چه فرقی میکنه امروز میره از این عکس ها میندازه ، فردا هم هر غلطی خواست...؟ -          فامیلمون نیست؟ -          پس چرا فامیلی هاتون شبیه همه؟ -          فراهان منطقه بزرگیه. همشهری هستیم .اما فامیلمان نیست. هرچند هیچکدام اینها برای این نیست که  ازش حمایت نکنم ... -          ای بابا . نگاه کن عکسو؟؟؟ -          مشکلش کجاست؟ -          بی غیرت شدی دیگه. -          به غیرت چه ربطی داره؟ -          نه ..بی غیرت شدی. وگرنه واست مهم بود فامیلت. بره  تو یه فیلم  اجنبی بی حجاب بازی کنه. بعدش هم بره  اونجا یه روز آواز بخونه. رقاصه بشه. فرداش بره عکس پتی بندازه و ... -          به تو چی میرسه؟ -          ما انقلاب نکردیم که  دخترمون برن هرزگی. -          تو انقلاب کردی؟ -          خفه شو -          برو پی کارت -          احمق دارم میگم .ما جنگ کردیم شهید دادیم. نمیزاریم چارتا بچه قرطی. چهار تا ضعیفه بیان آبرو کشورمارو ببرن. تو بخش تامین فقط این یکی هست که از روزی که آمدم مدام پای پی میشود. داروغه است. نخود هر آش شاید هم کاسه داغ تر.مات نگاهش میکنم. مشت هایش گره شده.بازویش آشکارا میلرزد.پره های بینی اش می پرند. میدانم اگر به قیافه اش بخندم . درگیر میشود. -          خب میخوای من چیکار کنم؟ -          بهشو بگو گم شده و دیگه  از این کارها نکنه. -           اگر بهش بگه مشکل تو حل میشه؟ -          فقط بگو دیگه نمیخوام ببینمش. -          و اگر قبول نکرد؟ -          غلط میکنه... -          هی صبر کن. تو مطمئنی اون از وضعیتش راضیه؟ مطمئنی دوست نداره بیاد ایران فیلم بازی کنه؟ -          مگه بازی نمیکرد؟ -          خب آره اما الان رو میگم. -          گه خورده. تو فیلم حاج رسول بازی کرد.احترامش واجب اما بعدش یکسری غلط های اضافی کرد. -          فک میکنی رسول ملاقلی پور الان زنده بود نظرش چی بود؟ -          شک ندارم.اون هم نمیخواست دیگه ریختشو ببینه. -          از کجا مطمئنی؟ -          مکتب حزب الهی اینو میگه.حاج رسول هم حزب الهی بود. -          الان نیست که بخواد بگه بودم یا نه. یقه ام را میچسبد. -          یه کاری میکنم پشیمون شی -          میل خودته. -          اما بهش بگو که جرش میدیم. -          حرف اخرت همین بود. -          خودت هم یه روز از اینجا میندازم بیرون -          تموم شد. -          حالا میبینی. -          گورتو گم کن.   پ.ن: 1.عنوان این پست بخشی از شعر امام خمینی است. 2. این عکس به انضمام تمام نوشته های اطرافش لازم بود دیده شود.لطفا غر نزنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

پیله ات را بترکان یا بازخوانی استعماری به دست خویش(2)

دیدیم. نه یک بار بلکه چندین و چند بار. توی خمودگی حاصل از چرت  حین سفر. یا رخوت  و سنگینی یک صبح شنبه.یک پای ثابت جریان  را که همیشه به یک رنگ بوده. از 35سال پیش به همین شکل بوده.به همین رنگ  تولید کننده اش گفته مشتری به رنگ دیگرش پول نمی دهد. فقط اخرایی با فام و رال خاص خودش. اخرایی تو دل برو.اخرایی دل پذیر. اخرایی که حاصل کار خوب صنعت یک کشور بوده بر خودروسازی در کشوری که ادعا  بیشتری داشته و دارد.بنز خاور در دهه چهل  با هدف  بریدن پای  مدل های متنوع  ماک و داف  وارداتی  کند و بی ریخت  و تحت عنوان  شرکت  خاور (که اسمش برگرفته از اسم مادر رییس شرکت  و الحق برازنده  چنینن شرکتی بود) پا به  عرصه تولید خودرو  سنگین گذاشت. شرکت خاور با تولید روزانه  1 دستگاه کامیون  و با پرسنلی انگشت شمار در محیطی کوچک حیات خود را  آغاز کرد اما  شناخت درست نیاز بازار و پتانسیل قابل توجه  تولید کار را به جایی رساند که  خاور به استانداردهای تولید خودرو بنز که سرلوحه پیشتازی در عرصه تولید خودرو بوده و همچنان هست ،گردید. و با خرید حق امتیاز 4 محصول   نام شرکت  به  شرکت صنعتی خاور بنز تغییر یافت.و تولید خودش را در دهه پنجاه به  پر شمار ترین تولید کننده خودرو سنگین در آسیا رساند.در شرایطی که  بنز های 1921 و 2621 و مدل های واگن هوود 608 و808 و نیز جوابگوی نیازهای دهه شصت  ایران و حتی کشورهای خارجی بود. بنز خاور توانست  با  اعتماد به نفس بیشتری زمین های لم یزرع  را در محدوده  چهاردانگه  تهران خریداری و  سالن های  بهتر و مجهز تری را  به کار بگیرد.بازار در حال تغییر بود و کسی منتظر تولید کننده نمی ایستاد. ولو و اسکانیا  خودرو های لوکس تری را روانه بازار کرده بودند و  بنز ه در حکم پدر خوانده قدیمی هنوز نیم نگاهی به بنز خاور داشت. سال 1378 ایران خودرو دیزل نه به عنوان  غول تولید خودرو  ایران  بلکه به منزله  چاهی که در آمدهای نفتی را در خود بلعیده سهام بنز خاور و همه متعلقاتش را خرید تا  نشان دهد با درآمدهایش هرجایی را که بخواهد میتواند قبضه کند. و از این پس نیز خاور با عنوان جدید "ایران خودرو دیزل" در محیطی به مراتب بزرگتر با سالن های مسقف و خط تولید هایی پیشرفته  و امکان تولید مینی بوس و اتوبوس و ون دگردیسی قابل توجهی در نوع و ساختار خودرو سازی تک یا حداکثر دو قطبی ایران داشت ایران خودرو دیزل تازه نفس با  اضافه کردن  بزرگترین خط تولید اتوبوس در خاورمیانه  مدل های  بنز  457 که در دو کلاس شهری و  برون شهری روانه بازار کرد.نبض تولید خودرو های دیزل کشور را در دست گرفت. اما  عدم تنوع و خلاقیت در عرضه محصول  و ادامه دادن  تولید همان  بنزهای اخرایی رنگ مشتری را به سمت محصولات  با رنگ لعاب بهتر برد. دیزل باز هم از حرکت نایستاد بلافاصله  امتیاز و خط تولید بنز اکسور که محصول روز اتحادیه اروپا بود را  خردیداری کرد و با  تولید بنزهای اکسور  قرمز تو دل برو هر کامیون  بازی را  فریفت.همکاری با شرکتهای  به روز تری چون هیوندای در تولید مینی بوس های جدید و  اقدامات اساسی نشان از روزهای روشن برای ایران خودرو  دیزل  با ظرفیت را داشت. اما بازی سیاست، کژدار و مریضی را در تامین  محصول  و لوازم که هنوز از خارج از توان ، تولید کننده داخلی بود. ایجاد کرد. قطعه ها  روز به روز دیرتر و کم تر می رسیدند و قطع نامه ها  روز به روز بیشتر و  بیشتر به امضا می رسیدند. لاب ای های زیادی برای دور زدن تحریم  ایجاد  شد. هزینه های زیادی از جیب دیزل که نه از جیب سرمایه نفتی رفت .و در شرایطی که  رقبا با دنده  5 بر هموار راه خود می تاخت اند دیزل ایران  لنگ قطعه با  کارگرانی که  خمود تر و کم اعتماد به نفس تر از همیشه  روی خط تولید چشم به راه بودند می زیست. هر کدام ار محصولات چیزی کم داشت. کامیون به نظر کامل میرسید اما نبود قطعه ای کوچک راه را  برای رسیدن به بازار سد کرده بود. استاندرهای تولید آبکی تر شد. به تولید کننده داخلی گفتند شما با استاندرهای خودمان بساز و در حد رکورد ملی هم قبولت داریم. خط تولید اکسور به حال تعطیل در آمد. اتوبوس ها و کامیون ها همان مدل های قبلی بودند. شاسی های بلند و بی قواره که ترددشان  در کشورهای اتحادیه اروپا به خاطر خطراتی  که در حین تصادف و در مواجه با  اتومبیل های  آب رفته سواری  داشت ممنوع شده بود در ایران تولید می شد. بازار محصول جدید تری را می طلبید . کادر بازرگانی به هر دری زد، بنز کوتاه نیامد از پول بدش نمی آمد اما دردسر پیش رو  به  سودش نمی ارزید.مسئول  ذی صلاح یک روز آمد سرکار و  به مسئول دیگر چشمک زد که یافتم. وقتی دوستش جویای فکر همکار مسئولش شد . گفت  زیر لفظی میخواهم. زیر لفظی ها و شیرینی ها و سلام صلوات ها فراوان شد تا  قرار داد ننگینی به امضا رسید. کتاب های تاریخ  شاید ننویسند اما  اگر بخواهم تاریخی بنویسم "به موجب این قرار داد  شرکت ایرانی  ایران خودرو دیزل محصول دیزلی  با نام تجاری "هوو" را  از کشور دوست  چین خریداری کرد".مشتری های کلافه شده از  واگن هوود و های قدیمی فوری صف کشیدند. اذیت شدند .خونشان را توی شیشه کردند و بعدش برخلاف همه جای دنیا که خودرو را در نمایندگی یا حداقل کمپانی  سازنده تحویل می گیرند .برگه ای را  دستشان دادند که آدرسی در  به بندر جنوبی را محل دریافت محصول معرفی میکرد.  خودرویی که شرکت فروشنده هم می دانست  امکان دارد در مسیر انتقال  از بندر عباس به تهران  تلنگ اش در رود. تبلیغات آنقدر بود که همین محصول گل سر سبد جلوه کند و. شهرداری های شهرهای مختلف  سرو کله  می شکستند تا  تعدای از این خودرو که ظرفیت مناسبش جواب گوی جمع آوری زباله بود را خریداری کنند. اتحادیه های کامیون دار ها اما به سرعت قضیه را فهمیدند. هوو به درد نمی خورد. شاسی است  لق میزند ترمزش نمی گیرد.از کامیون دار اصرار و از کامیون فروش انکار. کارها به  وزیر و مجلس و دولت کشید و در اصطلاح اداری کارها به شکل مدیریتی حل شد.اما  تنها فایده اش این بود که کامیون دار هم فهمید حل شدن مشکل به شکل مدیریتی چه معنایی دارد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

عکس فراوانم آرزوست.......

توی کتاب 1984 جرج اورل یک صحنه ای را خواندم که هنوز توی ذهنم  مانده است.شخصیت اصلی داستان به سینما و برای دیدن فیلم رفته بود که  "صحنه کشتار غیر نظامیان توسط یک هلیکوپتر  در دریا مدیترانه بود. با لحنی نزدیک به این " مرد قوی هیکل توی هدف هلی کوپتر بود و داشت می دوید. طوری که تمام  عضلات بدنش در حال تکان شدید بود . و صحنه بعد پیکر سوراخ سوراخ شده  مرد را به تصویر میکشد که توی دریا افتاده و محیط پیرامونش به رنگ صورتی در آمده." هر وقت بهش فکرمی کنم می توان جز به جز و خط به خطش را توی ذهنم مجسم کنم.کاملا می توان صحنه ای را  که جسد مرد  دمر روی آب افتاده و خون بدنش توی جریان آب لمبر میخورد را تصور کنم. 1.مصاحبه ای از کیارستمی خواندم که در آن به وضوح گفته بود عاشق تصویر است.و بیشتر از آنکه  فیلم را دوست داشته باشد تصویر را دوست دارد . چرا که فیلم زاده همین تصاویر است.  گفته بود پیدا کردن لوکیشن هر فیلمی که میرود دوربین دست دارد  و عکس هایی می اندازد و همین  ها می شود که نمایشگاه  عکس های باران، جاده،دیوار و ... شکل می گیرد. حالا میفهمم چرا  لوکیشن طعم گیلاس آنقدر جای عجیبی بوده است. کمرکش یک  تپه  که تنها نشانش همان نهال کوچک  گیلاس است. 2. یک شب خسته و دلمرده تر از همیشه تله ویزیون را  روشن میکنم و بی هدف کانال ها را عوض میکردم.کانالی مصاحبه ای با  کیمیای داشت  خاطره ای تعریف کرد در مورد محدویت های ویران کننده نوجوانیش گفت."ما دو زار میدادیم فیلم نه  فقط می تونستیم عکس فیلم ببینیم.حالا امروز عکس اصلا مفته.." قطعا  هدفش چنگ زدن دل آشوب زده یه جوان  در ساعت 11شب جمعه نبوده است. هدفش بیان دیدگاهش و شناخت بهترش بوده. شاید برای همین است که من کیمیایی را بزرگترین  سینمای ایران میدانم. بزرگتر از هر بزرگی.حتی اگر تیزر تبلیغاتی هم بسازد میروم و نگاه میکنم چون هر طور که نگاه میکنم  کیمیایی آرتیست است.هنوز با هفتاد  سال سن  با انگیزه کار میکند و از این  حیث شاید فقط تورناتورهرا میشناسم که قابل قیاس با اوست. برایم اصلا مهم نیست تو چه فکر میکنی به نظرم اعتقاد عجیب و زندگی این نسل با  کارشان  همه نقطه  ضعف هایشان را  پوشانده است. نقل این حرف ها نیست این روزها به تصویر و جادویش خیلی فکر میکنم. شاید اگر  سیب و گندم  عاملان اولیه بودند تصویر  عامل سوم باشد.عامل سومی که مارا جادو کرد.وردی خواند که هنوز که هنوز است  نمیتوانم ازش جدا شوم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

دستانت در گدشته ای دور در هجوم گرم آفتاب بذر می نهاد...

"دکتر ایزدی ،به رحمت ایزدی پیوست". خبر مثل بمبی بود که روی سرمان خراب شد.تا ساعتها مردد بودیم و از این بلاتکلیفی حس خوبی نداشتیم.باورمان نمی شد کسی مثل دکتر ایزدی با همه ابهتش از میان ما برود. باورمان نمیشد مردی که  روی تمام اصول کلاس هایش از سکوت  موقع درس دادنش تا انجام تمرین ها و تکالیف به شیوه ای مطلوب و استانداردش ایستاده بود.شخصی که حتی 1 دقیقه تاخیر را  اول از جانب خودش و بعد دانشجوهایش تاب نمی آورد به این سادگی در کارزار با مرگ قالب تهی کند؟ تا ظهر همینطور پیامک ها بود که می آمد و تلفن هایی که زنگ می خورد  و ما کماکان منتظر این بودیم که باور کنیم خبر در حد شایعه یا شوخی بی مزه ای بیشتر نبوده است.تا اینکه بچه ها یکی یکی و از دهان اساتید مختلف خبر فوت ناگهانی دکتر ایزدی را شنیدن.شاید اگر کمی قبل تر بود مثلا چند ترم پیش و مجبور نبودیم درسهایی را با او اخذ کنیم.چندان هم  ناراحت نبودیم اما حالا،حالا که هرکداممان  دست کم  یک عنوان  و بعضی ها 2یا 3 عنوان درسی را با او گذرانده ایم ،دست آخر به مردانگی و حقانیتش رسیدیم ،نمی توانیم به این سادگی ها این خلا را باور کنیم. نمی توانیم تصویر آزمایشگاه سیالات را  در قاب کوچک شیشه ای راهرو آزمایشگاه بدون حضور سراپا مطمئنش باور کنیم.نمیتواینم تونل باد را با همه ظرافت و سادگی اش بدون او انجام دهیم.نمی توانیم از ابهت اش بلرزیم و از احترام های متقابلش به اهل ادب مشعوف شویم. حالا دلمان برای دوئل های جانانه اش با بچه هایی که اعتراض به نمره های بدون ارفاق خود داشتند تنگ میشود._" اگر من 0.25 اشتباه کرده بودم بهت 20 میدهم،اگر تو  0.25اشتباه کرده بودی صفر . همه می دانند 20از کلاس من یعنی دانستن 100% مکانیک سیالات" حتی برای آن همه احساس اعتماد به نفس و بزرگی که بهمان بخشیدی متشکریم. "کسی که از این کلاس پاسی نمیگیره ،حتی اگر ده هم بگیرد به میزان استاندارد سیالات میداند هر جا لازم باشد می تواند استفاده کند" "مهندس سیالات یعنی دقت تا شش رقم بعد از اعشار،مهندس بی ماشین حساب و دقت ،مهندس نیست" "اساس طراحی کشتی یا هواپیما همین است،شما هم با همین معلومات می توانید بروید یک کشتی یا هواپیما  طراحی کنید.کارهایتان را جدی بگیرید و بیاورید من ببینم" و آنقدر این حرف ها را جدی و با اعتماد بنفس میزد که کمتر کسی بود .باور نکندمکانیک سیالات را فهمیده.برایتان از جانب خداوند متعال قرین رحمت را آرزو میکنیم و امیدواریم خداوند پیش از شما مارا بیامرزد که حقا شما به خاطر باری که به ما افزودی بهشت  جاوید جایگاه شماست. پ.ن دکتر ایزدی از میان ما رفت.دکتری که به لیست بلند بالای موضوع های پروژه و پایان نامه های ارائه شده اشکه نگاه میکردی چشم هایت سیاهی می رفت.توی هر گامی از سیالات قدم میزدی حرفی برای گفتن داشت که چیزی بهتان اضافه کند.دکتری که ذره ذره از مراحل اولیه و مصرف دارو هایش یادمان است  یا  ترم آخر و وضعیت شیمی درمانی و ماسک وکلاهی که موقع درس دادن هم از سر بر نمیداشت. دریغا که کودکی و هجویاتمان  توان درک بیشتر را ازمان گرفته بود. حال چه بهتر که قد ر دیگربزرگان دانشگاهمان چون دکتر تابنده،دکتر حامدی،دکتر انصاری،دکتر مجذوبی  و... را بدانیم. حیف که همه عمر دیر رسیدیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

کون گلابی

نتوانسته ام و مطمئنم نمی توانم به جماعتی که با حرفهایشان دامن عفاف مادر یا خواهر و حتی غیر از جنس انسان بودن پدر هم دیگر را نشانه می گیرند بفهمانم ،کون گلابی فحش نسیت .یا لاقل بسیار بهتر از حرف های شماست.تبادر یک ذهنیت است با تمام حس زییایی شناسی در فکر خلاق آدمی که هیچوقت اسمش در اداره ثبت لغات یا فرهنگستانی نوشته نمی شود(نقطه)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

تولدم مبارک

اردیبهشت می آید.باز  آدم فصل و زمانه را مانند خود دیوانه می یابد.دلش قنج می رود که کاری کند. حرفی بزند.چیزی بنویسد و ابراز وجودی کند.شاید رگ بارها و پراکندگی حال روز اینطور میطلبد.اما این را خوب میدانم بهترین فصل همین بهار است و بهترین ماه همین اردیبهشت.من پاییز و دوست دارم و عشق من اخر اسفنده سوسول بازیه....حالا دقیق سه سال میشود سه سال از روزی که  جول و بساطم را از پرشین بلاگ  که آن روزها  به خاطر هک شدن و از دست دادن دامنه دات کام اش خیلی ایمن به نظر نمی رسید جمع کردم و به بلاگفا آمدم.  روزهایی با پست های خوب و کامل و روزهایی کم رنگ تر و منفعل تر بوده ام اما هرچه که هست به قول وودی آلن سعی کردم منظم باشم حالا گیریم 90سال دیگر جواب دهد.فکرهایی در ذهنم است که می خواهم  تا اردیبهشت 91 عملی اش کنم کارهایی هست که باید انجامشان دهم.در مورد وردپرس هم فکر میکنم اما حقیقتن با  بلاگفا راحتم اگر بلاگی هم آنجا ترتیب ببینم همین کارهای اینجارا آنجا قرار می دهم. در حقیقت چیز تازه ای برایش ندارم که بنویسم یک جور نسخه کپی از همین بلاگ خودم را میتوانم عرضه کنم .توی این سه سال گاهی دست جذامی بودم و گاهی بع بعی رکابی پوش گاهی به نظرم کاری هنری بیرون دادم و گاهی نوشتم که حالم بهتر شود.هرچند واقعا تعداد پستهایم به نسبت سابقه و قدمت بلاگم شرم آور است.اما سعی میکنم منظم تر باشم گیریم  ان (به کسر الف بخوانید .چیز دیگری نخوانید ها)سال طول بکشد.برای آخر حرفم خواستم بگوییم "هستید که هستم" بعد دید اصلا  جالب نیست خیلی دستمالی وتهوع آور شده  پس میگویم"عشقمه باشم الان تو مشکلی داری؟؟؟؟".همه شما رو به خدای متوسط می سپارم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

نعمتی است پیش رو.......

بارها دور زده ام.بارها و بارها دور زده ام.همیشه از ضلع  جنوی شرقی شروع کردم،گاهی با اشتیاق رسیدن  به آن سرش و به انگیزه های توهمی، گاهی هم خسته از همه جا و همه کس دنبال یک جای خلوت برای ولگردی.همیشه کفش راحت پوشیده ام.مثل دونده ای که قرار است دوی ماراتن شرکت کند.یا شناگری که  زره ای ته ریش نمی خواهد روی صورتش باشد.با دقت اولش با تردید ها و نگاههای عجیب آغاز می شود به خصوص مسیر منتهی به خوابگاه دختران ،همه با تردید نگاهت می کنند. نرده ها با سرعت از کنارم رد می شوند. نرده هایی که آبی بودند، آبی آسمانی لاجون وحالا به صورتی کم رنگ می زند.گاهی فکر می کنم خیلی احمقم خیلی بیکارم که وقتم را اینطوری تلف می کنم.دانشگاه بزرگی است که از چرخ زدن دورش جزچندنگاه مشکوک.چندآدم الکی و چندتا  ماشین رینگ خوابیده که صدای ضبط شان گوش فلک را کر می کند چیز دیگری عایدم نمی شود.اما بعد دوباره حس میکنم خیلی مفید تر از این حرف هاست.شاید حتی مفیدتر از رفتن به داخلش.مفید تر از حرف زدن با هرکدام از  آدمهایش.از ورودی خوابگاه  پسران به بعد کسی کاری به کارم ندارد.گاه عابری می بینم که با عجله از ترس تاریکی یا دیر رسیدن گام هاش را تند کرده  گاهی هم مردان و زنانیکه گرمکن خط دار پوشیده اند و نرم  می دوند.بیشتر دوست دارم دور این  دانشگاه این  ذوزنقه له شده را  بزنم تا اینکه بروم داخلش.دوست دارم اینجا  بچرخم و تخیلم را داخل و انطرف میله ها بفرستم.قصه ها ببافم برای آدم هایشان.برای غروبهایش که کسی رخوتش را درک نکرده. برای ظهر های شلوغ اش برای عابر بانکهای بدون مشتری اش..برای باجه های تحویل کارت امتحانش....آگهی های نقل و انتقال دانشجو....عمران-عمران اراک به تهران...کوتاه و مفید یا  تقاضای دو  هم اتاقی ...دو دانشجو...تدریس خصوصی دانشجوی ارشد فلان رشته...چسب هایی که  به زردی میزنند و نفسی برایشان باقی نمانده اما همچنان  تا قبل از رسیدن دستی برای کندنشان یا کادرکی که به جانشان بیافتد خود را  و همه آنچه هستند را میخواهند نمایش دهند.....8 سال است..حالا دقیق 8سالت است که کارم این است. هر وقتن گند می زنم..هروقت به هم ریخته ام ..هر وقت نیاز به فکر کردن دارم اینجایم....بی عجله گام بر می دارم.دانشکده راه آهن که دور و نتراشیده به نظر میرشد..شیمی با آن پل رو هایش که دوساختمان را به هم وصل میکند. مکانیک و صنایع ...که طبقه ای جدید بهش اضافه شده ..طبقه ای با همان طرح قبلی  کهسفیدی و نازک دلی آجرهایش   توی ذوق می زندبا جمله ای از اما م خمینی که بزرگ روبش حک شده.امروز وقت ان رسیده تا.....فیزیک قدیمی با پلهایی که نبشی آلومینی دارد . ریاضی  قدیم که آجرهایش در حال فروریختن بود...منبع های آب و آن تکه آن تکه  پشتی...تکه ای از بهشت..نمیتوان وقتی می رسم به آنجا تمرکز کنم.باید نگاه کنم.باید به همه بید ها ی مجنون نگاه کنم. به پلاکاردهایی که محل توقف سرویس های هر منطقه را نشان میدهد....پلاکاردها را بخوانم ... نظام آباد...مهرآباد جنوبی....اسلامشهر.....گلشهر  منظم تر قدم برمی دارم وباز نگاه کنم. به نیمکت هایی که در حسرت یک بیکارند ،پیرمدی فرتوت که رویشان بنشیند و جدول حل کند یا  زنی سالخورده و درحال برگشت از خرید با زنبیلی پر از سبزیجات  یا کودکی شر که دائم از سرو کولشان بالا و پایین برود.شاید حتی به چند تا جوان که روی پشتی اش بشینن و  پاهایشان را روی کفی اش بگذارند و سیگار بکشند راضی است.به  تلی از آهن پاره ها که انجا دپو شده اند...به جوی پهن  که بوی لجن تازه و رطوبت کهنه می دهد و همیشه کارگری با لباسی که  شادترین رنگ  روی زمین است.غمگینانه  توی  گود رفته و همه تو داری جوب را بیرون میکشد.به زمین فوتبالی که  نفسی برای دویده شدن درش نمانده.به بازارچه ی الکی که کاسب های سرخوش دارد.به بستنی های سنتی اش و بوی تخمه و گل پر بو داده...به فکر اینکه باز چقدر زود تمام شد و من چقدر فکر کردم و چقدر از فکر هایم هنوز مانده.کلمات کلیدی:همایون خرم،پیمان هوشمند زاده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

هفت شنبه ها

***واقعا نمیدانم اینجا جاش هست یا نه. قهوه های تلخ سکس های بی فرجام یخچال های بی برفک دعوتم می کنند به عادت جدید                                   روزمرگی روبان زده. قصه های جدید هستند، شهرزاد شب هزار و یکم کیست؟ سازم را بی هدف کوک میکنم،                                روی تقویم دور هفت شنبه ها خط میکشم. ح.و
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo