تا روشنایی بنویس.

وقتی نفس هست

خواستم بگویم تا وقتی نفسی هست.تا وقتی رغبتی برای نوشتن هست تا وقتی سرم پر از سوداست و  قلبم پر از شور مینویسم و حرفم را میزنم.کما اینکه همه این سه  چهار سالی که اینجا نبودم جای دیگری نوشتم و حرفم را زده ام.خواه کسی رنجیده شده  یا خوشش آمده.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

من آن قدرها هم هنرمند نیستم

ایده های مربوط به نیروهای ماورالطبیعه و تناسخ، یا حداقل آدم هایی که به این موضوعات اعتقاد دارند، ایده های مرکزی فیلم تو یک غریبه ی بلند قد سیاه پوش را ملاقات خواهی کرد است.چه چیزی شما را به این موضوع    علاقه مند کرد؟ وودی آلن : موضوع اعتقاد داشتن به چیزی برای من جذاب بود.وقتی به این شکل بیانش میکنم خیلی ساده به نظر می رسد،اما برای ادامه دادن به زندگی به یک فریب احتیاج داریم. و کسانی که موفق می شوند خودشان را فریب دهند خوشحالتر به نظرمی رسند از آنها که موفق نمی شوند خودشان را فریب دهند.من کسانی را می شناسم که به طالع بینی اعتقاد دارند و به ذهنم رسید که چنین آدمی ، کاراکتر مناسبی برای یک فیلم است: زنی که همه چیز برایش بی ارزش شده ، و ناگهان معلوم می شود که زن دیگری که برایش طالع بینی می کند و آینده اش را می گوید ، دارد کمکش می کند. مشکل اینجاست که چنین آدمی در نهایت ، متوجه حقیقت تلخ زندگی خواهد شد. در مقایسه با دیگر با دیگر بازیگران مرد که شما با آنها کار کرده اید، انتخاب جاش برولین خیلی دور از ذهن بود. چه چیزی باعث شد او را برای این فیلم انتخاب کنید؟آلن : نکته جالب انتخاب جاش برولین این است که از اواسط نوشتن فیلمنامه، او بازیگری بود که به نظرم برای این نقش مناسب آمد. پیش از این یکبار خیلی مختصر با او کار کرده بودم ، و در فیلم دبلیو هم او را دیده بودم، و به نظرم می رسید که بازیگر فوق العاده ای است. من کسی را می خواستم که توی خانه بنشیند ، عصبانی ، ناتوان از عمل کردن قول هایی که داده، مستاصل برای اینکه به یک شکلی در یک زمینه موفق شود ، و فکر کردم که جاش می تواند همه این ویژگی ها را بازی کند. او می توانست نقش یک آدم تنبل را بازی کند، اما در عین حال می توانست کیفیت همدردی برانگیزی هم به این کاراکتر بدهد.او مخصوصاً برای بازی در این نقش وزن اضافه کرد. او می توانست نقش کسی را بازی کند که می نشیند توی خانه، وقت تلف می کند  و سعی می کند بنویسد ، اما موفق نمی شود، و زنی که توی پنجره ی خانه روبه رویی می بیند حواسش را پرت می کند. به نظرم طرح داستانی «زنی در پنجره» در شهرهای دیگر هم می تواند اتفاق بیفتد، اما این قصه نمونه ی یک قصه ی نیویورکی است، مگر نه؟آلن : آره، من در نیویورک چنین خانه ایی دارم، اما همیشه در پنجره روبه رویی ام مردهایی را می بینم که توی اداره کارمی کنند وپشت کامپیوتر می نشینند.گاهی فکر می کنم که اگر زنی در آن پنجره بود، خیلی رمانتیک می شد. می شد یک عالمه قصه در موردش سرهم کرد و اگر با همسرش در آنجا زندگی می کرد، می شد در باره ی او و شوهرش خیال بافی کرد و به این فکر کرد که وقتی برای خرید به سوپرمارکت محل می روم، ممکن است آنها را ببینم ؟ در چنین موقعیتی خیلی ماده خام وجود دارد. اما اینجا نیویورک است. در فیلم های شما، از جمله همین فیلم جدیدتان، یک موتیف تکرار شونده وجود دارد: آدمی با استعداد نگران است که توانایی هایش از بین می رود.چرا این ایده هنوز برای شما جذاب است؟ آلن : این یکی از آن ترس های زندگی است که من هیچ وقت تجربه اش نکرده ام، اما سالهای سال است که مدام با چنین افرادی مواجه هستم.کسانی هستند که از من می پرسند: « هیچ وقت به این فکر نمی کنی که ممکن است یک روز صبح از خواب بیدار بشوی و دیگر با مزه نباشی؟» نه، من هیچ وقت به چنین چیزی فکری نکرده ام. ظاهراً نویسندگانی هستند که از انسداد ذهنی رنج می برند، و می دانم برخی نوزندگان موسیقی جاز بوده  اند که یک زمان عالی بوده اند و بعد دیگر هیچ وقت به آن کیفیت نرسیده اند. یک چیزی به یک شکلی از وجود آنها بیرون رفت.اما من اصلاً با آنها همزاد پنداری نمی کنم. عد از همه ی این سال ها، هنوز نوشتن فیلمنامه برایتان سخت است ؟آلن : فیلم ها همه شان سخت است .هیچ کدامشان راحت نیست.همه شان در لفافی از نگرانی پیچده شده اند.وقنی ساخت فیلمی را شروع می  کنی، فکر می کنی قرار است همشهری کین یا دزد دوچرخه بسازی و فکر می کنی بهترین فیلمی خواهد شد که تاکنون جهان به خود دیده است، بعد وقتی داری آن را مونتاژ می کنی، فقط امیدواری که مردم فیلم را تا انتها تماشا کنند، و تمام آن فکرهای بزرگ درباره ی آن فیلم هایی که می خواستی بسازی، می بینی که داری از آنها چشم می پوشی، وصحنه پایانی را روبه رویت می گذاری، و فقط داری برای بقا می جنگی! در نتیجه ساخت هر فیلمی سخت است.فکر می کنم که تنها مرتبه ایی که کمترین مشکلات از این نوع را داشتم، سر فیلم امتیاز نهایی بود. در آن فیلم به شکل غیر عادی ای خوش شانس بودم.خیلی غیر معمول همه چیز درست سر جای خودش قرار گرفت. برگردیم به سال 1982، فکر نمی کنم که حتی یک سال بوده باشد که شما در آن حداقل یک فیلم جدید نساخته باشید. آیا هیچ وقت فیلمسازی برای شما تبدیل به یک تعهد شده، انگار که فقط باید فیلم بسازید تا وقفه ای در این مسیر نیفتد؟ آلن : اوه، نه، من هیچ وقت به این قضیه این طور فکر نکرده ام.وقتی یک پروژه فیلمسازی به پایان می رسد،برای یکی_دو هفته،یا یک ماه،به خودم می رسم و موسیقی گوش می دهم و ساز می زنم.اما واقعاً کار خیلی بیشتری نمی شود کرد. کمی ول می گردم و بعد چی؟ بعد باید چکار کنم ؟ شروع می کنم به نوشتن.یک عالمه ایده دارم، بعضی هایشان خوب اند، بعضی کمتر خوب اند، و من آنها را می نویسم. اما فیلمسازان دیگری هم هستند که شور وشوق شما را دارند، و ممکن است به مدت پنج سال در پروژه ایی گم بشوند، یا درمدت زمانی طولانی ما هیچ فیلمی از آنها نبینیم.آلن : من همیشه با بودجه های کم کار می کنم. همیشه پیش از آنکه فیلم نامه را بنویسم پول ساخت آن را دارم. در نتیجه وقتی صفحات فیلمنامه را از دستگاه تایپ بیرون می کشم، روز بعد آن را به مسؤولین تولید می دهم و کار تولید را شروع می کنیم.در حالی که یکی دیگر یک فیلمنامه واقعاً عالی می نویسد و بعد از پایان آن تازه سعی می کنند سی تا چهل میلیون دلار جذب کنند تا فیلم را بسازند.آنها فیلمنامه را می برند پیش یک تهیه کننده ی مهم و او هم آن را میدهد به کمپانی کلمبیا، آنها هم می گویند که خوب، اگر بتوانید برد پیت را برای بازی بیاورید ، باشد، ما آن را تولید می کنیم.من تا به حال چنین کاری در زندگی امنکرده ام.من هیچ وقت معطل کسی نشده ام.موضوع کسی است که من می خواهم و کسی که در آن لحظه در دسترس است. اگر بازیگر ایده آل برای آن نقش جک نیکلسون باشد و او در آن لحظه نتواند بازی کند اما در ظرف هشت ماه یا چهار ماه امکان بازی را پیدا کند، من صبر نمی کنم.این به این دلیل است من آنقدرها هم هنرمند نیستم. چرا این حرف را می زنید؟ آلن : من این قدر صبر ندارم. وقتی آن اوایل شروع کردم به ساخت فیلم پول را بردار و فرار کن و دیوانه را ساختم، همه لحظات زندگی ام را مشغول کار بودم. همه چیز در فیلم خلاصه می شد.بعد به خودم گفتم که این دیوانگی است ؛من اولویت های دیگری هم دارم که مهم تر از فیلمسازی هستند.نباید بنشینم آنجا و از یک نما 14 برداشت بگیرم تا عالی ترین برداشت را به دست بیاورم، چون می خواهم بروم خانه و بازی بسکتبال و بیسبال تماشا کنم. آنقدر به کارم اهمیت نمی دهم که تا این حد سختگیر باشم. نظرتان در مورد پیر شدن چیست؟آلن : خب، من با آن مخالفم.[ میخندد ] فکر می کنم که هیچ ویژگی ندارد که آن را توصیه کنم.من هیچ فایده ایی در بالا رفتن سن نمی بینم.با گذر سالها هیچ خردی حاصل نمی شود.صورت آدم چین می افتد، ضعیف و فرتوت می شود، توانایی هایش را از دست می دهد، همسالانش از دنیا می روند، آدم در یک اتاق می نشیند و با لثه غذا می خورد و آب از دهانش می ریزد.آدم از هم می پاشد، این است اتفاقی که می افتد.مردم سعی می کنند یک لعاب خوب روی آن بریزند و می گویند که خب، آدم جا می افتد، آدم زندگی را درک می کند و چیزها را می پذیرد.اما حاضر است همه چیزش را بدهد تا دوباره 35 ساله شود.من این را تجربه کرده ام که نیمه شب بیدار شوم و به مرگ خودم فکر کنم و آن را تصور کنم، و این فکر آدم را به لرزه می اندازد.این اتفاقی است که در ابتدای این فیلم برای آنتونی هاپکینز می افتد و از آن لحظه به بعد، از همسر واقع بین  ترش بشنود که « اوه، تو دیگه نباید این کارو بکنی...تو دیگه جوون نیستی ». بله،حق با اوست،اما هیچ کس نمی خواهد این جمله را بشنود.در حقیقت این یک جور کابوس است و به نظرم بهترین کاری که می توان کرد این است که حواس خودمان را پرت کنیم.در نتیجه آدم می رود فیلم تماشا می کند،درگیر روابط بی معنی می شود،و نتیحه اش هم هیچ معنایی در طرح اصلی عالم ندارد.آدم بازی های راجر فدرر را تماشا می کند، همه این کارها را می کند تا حواس خودش را پرت کند از فکر کردن به آن غریبه ی بلند قد سیاه پوش که با تمام وجود تمام تلاش های او برای خوردن غذاهای سالم، به سراغش می آید تا او را با خود ببرد. آیا پیر شدن کار شما را به هیچ شکلی تغییر داده؟ به نظرتان یک جور حسرت در این فیلم های اخیرتان ظاهر نشده است؟آلن : نه، این هم تصادفی است.هیچ نظم یا دلیلی در کارهایی که من می کنم وجود ندارد.من کاری را می کنم که در لحظه درست به نظر برسد.در تمام زندگی ام یکبار هم اتفاق نیفتاده که یکی از فیلم هایم را بعد از اکرانش تماشا کنم.هیچ وقت پول را بردارو فرار کن را از سال 1968 دیگر ندیده ام. آنی هال یا منهتن یا هیچ فیلمی را که بعد از آن ساختم ندیده ام. اگر یک زمانی به یکی از فیلم هایم بربخورم، فوراً از آن عبور میکنم چون حس می کنم فقط افسرده ام می کند.فقط احساس می کنم  که « خدا، چقدر این فیلم بد است، ای کاش می شد دوباره آن را بسازم.» به تازگی در مصاحبه ایی گفته اید که فیلمبرداری در نیویورک خیلی گران شده است.فکر می کنید دیگر اینجا فیلم نسازید؟آلن : انتخاب اول من همیشه نیویورک خواهد بود.بیشترین چیزی است که دلم می خواهد. فیلم ساختن در همان مکانی که آدم زندگی می کند بهترین امتیاز است، و مطمئنم که باز هم اینجا فیلم خواهم ساخت.اما برای چند دلار کمتر باید به شهرهای دیگری بروم.شهرهایی مثل لندن، پاریس، بارسلونا، اینها شهرهای جهانی هستند، و شبیه به نیویورک.پول فیلم ساختن در آنجا را می توانم راحت تر فراهم کنم. برای من فیلم ساختن در نیویورک امتیاز است و پول بیشتری دادن برای آن مهم نیست.فقط باید آن پول را داشته باشم.من همیشه فیلم هایی را که با 15 میلیون دلار در نیویورک و با 12 میلیون دلار در جایی دیگر می توانم بسازم، در نیویورک خواهم ساخت.اما اگر آن پول را نداشته باشم، نمی توانم این کار را بکنم. دلیلش این موقعیت نیست که شهرهای اروپایی برای شما فرش قرمز پهن می کنند در حالی که نیویورک قدر شما را ندانسته؟آلن : نیویورک همیشه با من همکاری کرده و کمک کرده و فیلمبرداری در آن لذت بخش است.اما کشورهای اروپایی به میزان خیلی خیلی زیادی با من همکاری می کنند.هنوز هم گاهی مجبور می شوم از چیزهایی در فیلمم بگذرم تا بتوانم در همان کشورهای اروپایی هم فیلم بسازم.من همیشه با پولی کمتر از آنچه نیاز دارم باید فیلم بسازم.این قطعی است. گاهی مجبورید مجانی فیلم بسازید.آلن : در واقع ، خیلی پیش می آید که برای بازیگرها، بودن در فیلم من خرج برمی دارد.چون ما کمترین دستمزد را به آنهامی دهیم ،و خرج های اضافی را هم نمی دهیم.برای اینکه آنها به نیویورک یا بارسلونا یا هر جای دیگری بیایند باید پول خرج کنند.و من هم واقعاً درآمد خیلی کمی دارم، وقتی در نظر بگیرید که خودم فیلمنامه را می نویسم و گاهی در آن بازی می کنم، تمام مدت روی فیلم کار می کنم، در اتاق مونتاژ یا روی موسیقی و روی تصحیح رنگ و میکس صدا. من برای همه ی اینها خیلی کمتر از آنچه که تعداد زیادی از هم نسلانم فقط برای نوشتن فیلمنامه یا ساختن فیلم می گیرند، عایدی دارم. وقتی بین ساخت فیلم ها فراغت پیدا می کنید، مثل همین حالا، آن را چطور می گذرانید؟آلن : کارهای معمولی انجام می دهم.صبح ها بچه هایم را به مدرسه می برم، با همسرم به پیاده روی می روم، با گروه موسیقی جازم ساز می زنم. بعد هم مجبورم ورزش کنم تا وزنم ثابت بماند و سرحال بمانم تا بیش از این فرتوت نشوم. معمولاً فیلم های بزرگ هالیوودی را تماشا نمی کنم .چند روز پیش استخوان زمستان ( دبرا گرانیک 2010 ) تماشا کردم و خیلی از آن خوشم آمد، بازیگرها خیلی خوب بودند.و وقتی هم در پاریس بودم فرصت کردم که مقدار زیادی تولستوی و نورمن میلر بخوانم.کارهایی که در این سال ها فرصت انجامشان را نداشته ام. فکر می کردیم شاید در اجرای 12 ساعته ی رمان شیاطین داستایسفکی ببینمتان. آلن : نه، نه، من آدم بی فرهنگی هستم.من این چیزها را بیشتر از روی اجبار می خوانم تا لذت بردن.لذت بردن برای من خوردن و تماشای فوتبال است. منبع :همشهری ماه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

کروکودیل

پیش نویس:روزگاری"کروکدیل" نشریه طنزی بود که بهترین های طنزنویس های شوروی در ان  قلم میزدند  و نفوذش تا سالهای سال حتی در پستو ها و زیر زمین های محله مولوی خودمان هم کشیده شد. حالا این روزها  روس ها با "کروکدیل " دیگری آمدند. که  یقینا نفوذش باز هم تا  خرابه های محله مولوی کشیده خواهد شد و شاید تنها فرقش این باشد که دیگر هیچ لبهندی را بر لب کسی نمی نشاند.پیکره: یک ماده مخدر جدید از مشتقات هروئین به نام کروکودیل به بازار روسیه آماده است که مصرف آن آثار بسیار خطرناکی به همراه دارد. .... به گزارش خبرنگار اجتماعی قاصد، این ماده جدید در روسیه ساخته می شود و اکنون در اروپا نیز گزارش هایی مبنی بر فروش و استفاده از این ماده مخدر وجود دارد. این ماده بسیار خطرناک در درون بدن افراد معتاد به صورت عمقی نفوذ کرده و باعث به وجود آمدن زخم هایی شبیه به قانقاریا در بدن فرد می شود که پیش از این نیز کراک همین بلا را بر سر معتادان کشورمان آورده بود. بنا بر گزارشات پلیس روسیه، تمامی افرادی که از این ماده مخدر استفاده می کنند در ظرف یک سال جان خود را از دست می دهد چراکه ترکیب این ماده مخدر بر اساس مواد ضد درد، تینر، اسید و فسفر و در بعضی از موارد بنزین نیز به این ماده مخدر اضافه می شود. این ماده نهایی دسومرفین شناخته شده است و از مشتقات مرفین بوده و بسیار اعتیاد آور است. بر اساس آمارها، فقط در سال 2010 در کشور روسیه بیش از 1 میلیون نفر اقدام به تزریق ماده مخدر کروکودیل کرده اند. با توجه به اینکه طریقه مصرف و شکل این ماده و عوارض آن بسیار مشابه ماده کراک است ، به نظر می رسد باید منتظر بود و دید برخی سوداگران مرگ با استفاده از ارتباطات خود اقدام به ورود این ماده خطرناک به داخل کشور کنند که از این نظر، نقش دستگاههای همیشه فعال مبارزه با موادمخدر بسیار مهم است.***اگر با دیدن این تصویر دلتون ریش شد، ترش کردید  یا وحشت  کردید.خیلی خیلی عذر خواهی میکنم ولی برای  تاثیر گذاری و بیان عمق فاجعه ناچار به گذاشتن عکس بودم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

سکوت

ما هر دو از یک آئینیم با شاخه هایی مملو از محبت و عشقی که در آن غوطه وریم             بین ما تنها  دو آیینه قدی سکوت است        تا تصویر ماتمان را                  هزاران هزار بار             فریاد زند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

چسدانک

با خودش فکر کرد فقط پنج دقیقه دیرتر از خانه بیرون امده بود.حالا توی این  خشک سرما حتما ،نیم ساعتی دیرتر می رسید و فرمانده حتما توبیخ اش میکرد.اولین نفر صف بود اما توی ایستگاه خبری از تاکسی نبود.تاکسی که آمد،جلوتر از همه روی صندلی جلو نشست.تاکسی پر شد.یک باره از ماشین پیاده شد.راننده مدتی غرغر کرد و هیچوقت نفهمید که سرباز صورت رنگ پریده مادر و گوش های قرمز شده بچه اش را  منتظر تاکسی دیده بود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

شاهد

پل عابر شاهد است این کاج های دوده زده شاهدند عکس شهید روی دیوار اتوبان شاهد است                که من              به گناه دیدن روی تو               زیر گرفته شدم. آبان  90 - سصد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

new style

نیو استایل ترین خواب را دیده ام ، من رنگی ترین بهار را نه ماری بود نه گندمی نه گاوی و نه سیبی . . . من خواب یک خواب کوتاه را دیدم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

ناپلئونی

ناپلئونی های نرم و تازه، شیرینی عروس شدن توست    حالا تنها گلوی من پر بغض است و                                    جایی برای شیرینی ندارد. آبان ابری نود-تهران
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

گزارش جلسه ی بررسی این که آیا نویسنده از کارگاه بیرون می آید یا از شکم مادرش.

* گزارشی که در پی می آید روایت خواندنی حامد حبیبی از بحث در مورد یکی از اساسی ترین پرسش های ادبی در یکی از جلسات نویسندگان این مرز و بوم است. در ابتدای جلسه، بزرگ مافیای ادبی (بی ام آ) اعلام کردند: بنده تمام کتاب های چاپ شده ی سال گذشته را بررسی کردم و دیدم سه هزارم درصد از آنها را نویسنده های کارگاه ادبی بنده نوشته اند که عدد قابل عرضی نیست و بنده کوچیک همه ام، چسبیده ام به کف دمپایی های همه تون. وی در ادامه فاش کرد: اما از میان کتاب های منتشر شده فقط برای ده درصد کتاب ها قیل و قال و بگیرید ببندید و ((چرخ گاری گذشت، تاریخ ادبیات به دو نیم تقسیم شد)) و کارناوال شادی به راه افتاد که تمامش از کارگاه بنده بود یا رفقای بنده یا همشهری های بنده یا کسانی که یک بار از کنار بنده رد شده اند و من امیدوارم روزی برسد من خودم درس بدهم، خودم بنویسم، خودم سوار موتور شوم بروم چاپخانه دستگاه را روشن کنم، خودم کتاب ها را پخش کنم، بفروشم، نقد کنم، نقدم را نقد کنم، خودم را افشا کنم، افشاگری های خودم را تکذیب کنم، جایزه بدهم، بگیرم، کف بزنم، سوت بلبلی بزنم و آخر سر هم کف سالن برگزاری مراسم را ت بزنم. در ادامه ی جلسه جناب رکن آباد وارد بحث شد و گفت: به قول مرحوم گلشیری سلام. مرحوم هرجا وارد می شد اول سلام می کرد به ما هم می گفت سلام کنید. سپس سه الف؛ نویسنده، منتقد و متخصص پرتاب کیسه ی عن به صورت دیگران اعلام کرد: چرا مزخرف می گی؟ وی ادامه داد: من نمی دونم چی تو این کارگاه ها یاد می دن؟ نمی خوام هم بدونم. الان هم فقط اومدم اینجا برینم بهتون. در ادامه سین که چرت اش پاره شده بود وارد بحث شد و گفت: ما باید عینهو کشورهای پیشرفته باشیم که همه چیزمان به همه چیزمان بیاید. آنجا در کارگاه داستان نویسی مداد را می دهند دست نویسنده و از سواد خواندن و نوشتن شروع می کنند تا برسند به طریقه ی پپسی باز کردن برای رفقای ادبی و زیتون گذاشتن جلوی منتقد. متاسفانه الان کارگاه های ما اینجوری نیست برای همین هم نویسنده های ما نه سواد خواندن و نوشتن دارند نه لااقل فرق زیتون خوب با تلخ را می فهمند. رکن آباد در تایید حرف های سین گفت: دقیقا. وی سپس اضافه کرد: مرحوم گلشیری به من سرمشق می داد، ولی من رج می زدم، اون مرحوم هم با خط کش سیاه و کبودم می کرد. من همینجوری تکنیک خواندن و نوشتن رو یاد گرفتم باقیش رو هم که یاد نگرفتم به خاطر این بود که خط کش استاد شکست. سه الف گفت: باز تو مزخرف گفتی؟ حتما باید با کیسه ی عن بزنم تو صورتت؟ در اینجا بی ام آ که داشت تلفنی یکی از شاگردانش را که توی رمانش گیر کرده بود به طریق اورژانسی راهنمایی می کرد گوشی را گذاشت و وارد بحث شد و گفت: اینها سه تاست ولی یکیست؛ پاتوق ادبی، دار و دسته ی ادبی و مافیای ادبی. اگر ما با پاتوق ادبی به نتیجه ی دلخواه مان می رسیدیم و یک ماهه کتاب را می نوشتیم و جایزه می دادیم و قیل و قال می کردیم و صد تا نقد درباره اش چاپ می کردیم که اصلا نیازی به تشکیل مافیا و زحمت دادن به دون کورلئونه نبود. این همه بگیر و ببند و مافیا راه بنداز برای این بود که ما با دار و دسته و گَنگ و دو به دو با هم می رویم بیرون به جایی نرسیدیم و ... در اینجا مستمع آزاد که تا حالا زیر میز بود سرش را بیرون آورد و گفت: یک زمانی علاقمندان می رفتند خانه ی اساتید می چریدند حالا برعکس شده، گذشت اون دوره که عزیزم دهنتو باز کن لقمه بگیرم برات... در ادامه رکن آباد پرید وسط حرف مستمع آزاد و گفت: گفتید لقمه یادم افتاد یک بار مرحوم گلشیری گفت داری میای سر راهت یه نون بربری بگیر بیار، کلاس داستان نویسی زدم سفره خونه ی سنتی که نیست اینجا. یادش بخیر. با من خیلی قاطی بود. می گفت رُکی! بعد از من نری بشینی این ور اون ور چرت و پرت بگی، بگی فلانی گفت. هی! هی! سه الف گفت: یعنی تو اگه خونه ی اون مرحوم غذا نمی خوردی نویسنده نمی شدی؟ رکن آباد پاسخ داد یعنی سوال کرد: پس به عقیده ی حضرتعالی به جای دستپخت خانوم اون مرحوم باید خاک صحنه خورد تا نویسنده شد؟ سه الف چشم اش را گشاد کرد و گفت: پس نه! رکن آباد پاسخ داد: نه و نگمه! سه الف بلند شد و گفت: هه ته ته! رکن آباد زد رو میز و گفت: به قول اون مرحوم: ر ته ته!  در اینجای جلسه که بحث داشت از حالت تئوریک به کار کارگاهی کشیده می شد سرکار خانوم شین منتقد و داور تمام مسابقات کهکشان راه شیری از جا بلند شد، خمیازه ای کشید، کیف اش را برداشت و از جلسه بیرون رفت. شاهدان عینی هنوز نمی دانند ایشان قهر کرد که پا شد رفت، دیگر خوابش نمی آمد، خریدی چیزی داشت، تازه یادش افتاده بود طبقه را اشتباه آمده یا چی. پایان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

چشم ها

سوق الجیش چشم هایت آفند زدن به دل بی پدافند ماست شاید نمیدانی که من مدت هاست دلم را اسیر تو کرده ام. پادگان جوادنیا-13مهر90
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo