برای روشنایی بنویس.

copy machine

سرباز لباس افسری کمی شاعری با این لباس. گریه کردن هم سخت است. گاهی جرقه هایی میزند اما
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

می شود با تو عاشقی کرد باز؟

جوان ترک که بودم .هنوز دوره اصلاحات شروع نشده بود.اما حرف از دموکراسی دینی و مردم سالاری بود.بابا و اقا کاظم سر این قضیه بحث میکردند. غیراز این قضیه و مشکل طراحی فضای سبز باغچه مشکل دیگری نداشتن.گاهی از گفتگوی تمدن ها هم حرف میزدند و به گمان من همه اینها به آن رنگارنگ* هایی که دایی برایم می خرید نمی ارزید.من رنگارنگم را می خوردم و شاد بودم.تابستان بود و موهایم  بلند تربود.آستین کوتاه نخی چهار خانه و شلوارک کتان کرم رنگ را می پوشیدم. صندل های اسفنجی ام را  پا می زدم. دوتا کتاب لاغر مردنی و چروکیده را می زدم  زیر بغلم و  مسیر  ته خیابان اسفندانی تا  چهاراره تیر انداز و کمی آن طرف ترک(نرسیده به  خیابان زرین) تهرانپارس را پیاده گز می کردم. پیاده گز می کردم و رویا می بافتم.از مردی که  قدش بلند است .شش تیغه است.قهرمان است.مدیر عامل است.که هم دکتر است و هم مهندس و  اسکی باز هم .ماشینش رنگ شبق است.بازوهایش مثل بازوهای من شبیه ران ملخ نیست. بزرگ است.سر شانه هایش گردالی است.ماشینش همیشه تخته گاز است. و همیشه اگزوزش صدای ووووووووززززز می دهد.موبایلش درست اندازه یک کتکلت بزرگ است .آبی است.زنگش قشنگ است. آلاگارسونی است.مثل موهایش.می رفتم.  سرم را پایین می انداختم و می رفتم. از سه تیغ آفتاب زیر سایه چنارها راه می گرفتم و می رفتم.آواز می خواندم و می رفتم.قهرمان می شدم،بازیگر می شدم ،خواننده و معلم می شدم و می رفتم.ترسم از خیابان ها بود. بیست متری محمدی خلوت ترین بود.بلوار پروین و کادوس جنوبی خطری تر بودند.اخوت آن روزها به شهر مرده ای می مانست. اما تیر اندازشلوغ بود.بوی های خوبی می داد. ساندویچ سرپایی، بندری می زد.بندری هایش را لای کاغذ اتوشویی می زد.ماشین هایش قشنگ بودند.اما هیچکدامشان رنگ شبق نبود.هیچکدامشان شبیه  لنج اوس غلام نبود.لنج اوس غلام کوچکترین از لیلان بود بزرگتر از پاترول نیسان بود. قد پاترول هم نعره نمی زد. شپ شپ می کرد و راه می رفت.اگر  که راه میرفت.بیشتر برای ما بود.برای جلسات فوتبالی ما. حکم رختکن را داشت. پشتش سوار می شدیم. کتانی میخی ها را از پا می کنیم. می نشتیم کف اش و  از نقطه ضعف تیم کوچه اسفندیاری حرف می زدیم.یا می گفتیم کوچه مرادی با آنکه تیمش پشم است اما نیابد دست کم گرفتشان.داود کاپیتان بود.غیرتی بود .زود قاطی میکرد.لکنت داشت.کم حرف میزد.اما قوی بود.خوب شوت میزد.از زبان چیزی سرش نمی شد. می رفتم خانه شان.دوتا حیاط آنطرف تر. ایت ایز ِبوک  درست می دادم.بابایش شکمش بزرگ بود.بهمان می خندید.اما می دانستم  کمربندش را زیاد برای داود کشیده.و رد کبودی ها را زیاد دیده بودم.مادرش زیاد حرف می زد. همیشه داود را  لعن و نفرین میکرد.با لهجه یزدی لعن و نفرین می کرد. وقتی که داود دماغ  صطفی خوشگل رو خون می انداخت.یا  محمد پریان رو  میزد تا ریغش در بیایید و خودش را خراب کند.دو ترم هم آمد کلاس زبان اما هیچی یاد نگرفت و رفت.توی مترو خواب می مانم.چشم هایم را می بندم به صداها را می شنوم..ایستگاه گلبرگ...ایستگاه بعدی سرسبز ...می گویم  با گوشهایم ایستاه را می شمارم.سرم را درست می گذارم روی قسمت چرب شده شیشیه که پیش از من  هزاران مسافر خسته سر گذاشته اند جایش.بیدار که می شوم.بچه ای بهانه لواشک های لقمه ای دست فروش های مترو را  گرفته.در باز است. کفش هایی پیاده و سوار می شوند. ایستگاه آشنا نیست.کیفم را چک می کنم.هنوز کنارم است.خودم را  از بین جمعیت می کشم بیرون.ایستگا تهرانپارس است. دو ایستگاه  شاید هم یکی اما در هر حال  جامانده ام.پله را  سر حوصله بالا می آیم.خیابان بوی نم میدهد.بوی بهار هم.اخوت حالا  شلوغ شده است. راننده ای نگاهم میکند .جدی نگاهم می کند.بلوار پروین.میری؟ بیا بشین....تا  تیر انداز را پیاده  میروم.دیگر برایم غریب نیست.جالب هم نیست. خلسه ندارد .چشم هایم پی ماشینی رنگ شبق نمی دود. ساندویچ سرپایی  صندلی چیده.پرایدی بوق میزند.فرجام؟می ایستد.سوار می شوم. از پنجره بیرون را نگاه نمی کنم.خیابان  تاریک شده است...1.رنگارنگ: نوعی بیسکویت محصول مینو2. اسامی خیابان ها حقیقی و خیابان هایی از منطقه تهرانپارس است.3.گلبرگ و سرسبزو تهرانپارس: ایستگاه هایی از خط 2 مترو تهرانحمید واشقانی-اسفند90
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

ولنتاین

1.جو به شدت امنیتی است.با اینکه دیروز ولنتاین بود و من تا پاسی از شب در حالا انجام وظیفه و خدمت زیر پرچم مقدس سربازی بودم و اصلا وقت فکر کردن به هیچ بنی بشر مونثی را هم نداشتم.با این حال بعد از هر نوبت خروج و ورود به خانه لباس هایم به شدت تفتیش و بو می شد.فندک گازی ام هم که یه تاس کوچولو توی مخزن گازش است لو رفت و به دست مبارک خانم والده گرام،تا اطلاع ثانوی ضبط گردید. یحتمل به نفع جیب کت پدر جان مصادره می شود.اوضاع یمین یسار فیس مبارک جهت هرگونه اثر ماتیک و برق لب با نگاهی تیز بینانه و نامحسوس بازرسی میشود.فعالیت دراینترنت به هر وعده نیم ساعت محدود شده است.آن هم با این سرعت لاک پشتی این روزهای نت خودتان حساب کنید شاید بتوانم آی دی یاهو ام را فقط چادامه مطلب را بخوانید. 2.فرش های اتاق را فرستاده اند قالیشویی و همه قفسه کتاب خانه و وسایل اتاق جهت گردگیری و خانه تکانی و شاید فضولی در امور و نامه نگاری های شخصی بیرون ریخته شده است. تا اول اسفند خبری از اتاق و در قفل شده و هرو کر پای تلفن حتی با موجود هم جنس نیست.هرگونه اعتراضی که پس چرا فرش ها نیامد؟یا اینجا سخته برام به ذهن والدین محترم شکایت از تغییر وضعیت بی بندو بار گذشته تلقی می شود و در پاسخ الم صراطی راه می افتد که آن سرش ناپیدا،مثلا می گویند:خب دیدی،دیدی معلوم نبود تو اون اتاق پای اون کامپیوتر کوفتی. با کدام ور ور جادویی ریخته بودید روی هم حالا دوشب نتونستی حرف بزنی.سیم هات قاطی کرده.شماها سرو ته یک کرباسید...-اینترنت و قطع کردن؟؟خوب کردن دستشون درد نکنه.باید کار با اون کامپیوتر های لعنتی هم قطع کنن.از وقتی این کامپیوتر ها در اومده جوون های مردم بدبخت شدن...3.امروز بعد از فراغت از امور مربوط به زبان خارجه و گشت و گذار در "دنیای نور" و کیفور شدن از فواره تو دل برو اش. کمی به پیاده روی روی آوردیم و حدفاصل خیابان شهید کرد(محل پاساژ مزبور)تا چهار راه سرسبز و خ شهید آیت را زیر نرم نرم باران تهران و هوای مرطوب دونفره اش، تنهایی طی طریق کردم .از بد حادثه چشم ام افتاد به شعبه فروشگاه "شیرین عسل"در چهاراه سرسبز و عنان از اختیار برفت و پس شد آنچه شد. ا هفت هزار تومان از ده هزار تومان موجودی کیفم خرج خرید شکلات شد.لذا تمام مسیر بازگشت تا خانه که به جهت شدت گرفتن باران با اتوبوس طی شد.طعم های فندقی و کاراملی و نعنایی و سیب ترش را مزه مزه کردم. القصه اینکه وقتی با یک جعبه شکلات به خانه آمدم.نطفه جنگ سوم جهانی که از دیشب و به سبب بوی عطر مشکوک کاپشنم درزهدان ذهن خانم والده شکل بسته بود.به یک باره نُه ماه انتظار را طی کرد و در طرفه العینی زاده شد و با دیدن من و باکس شکلات گفت:"ورپریده بالاخره کارخودت را کردی؟رفتی و دیدش...خاک به سرم کادو ولنتاین شکلات هم بهت داد؟؟" آیینه پیش رویم نبود اما یقین دارم طیف نوری بنفش تا نارنجی را طی کردم و گوشهایم چراغ خطرگونه به چشمک های قرمز خود ادامه می دادند.شانسم زد و جادوی شکلات مامان را هم سر عقل آورد و گفت حالا بیار ببینم چه جور شکلاتی برات خریده این ورپریده. شکلات درست و حسابی یا نه از این شیرخشک های فاسد شده است؟؟///این جملات تاریخی همان و بلعیدن تمام شکلاتها ی با طعم سیب ترش که عاشقشان بودم و شکلات های نعنایی و فندقی همان....دست آخر هم چند تایی الهی خیر نبینه .و به زمین سرد وگرم بخوره و...نثار دوست دختری که نبود و کردو پرچم سفید صلح را به نشانه پایان جنگ بالا آورد.- 26 بهمن  90-
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

اکستریم لانگ شات

من به اکستریم لانگ شات مینگریستم و تورا چه اکستریم  کلوزآپ یافتم. از افاضات  خواهر ارزشی سانازمنوچهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

ابراهیم یونسی

من چطور از رفتن " ابراهیم یونسی "  بگویم، وقتی که  نقی سلیمانی بیشتر از 5 بار بهم گفت"جنبه های رمان" را بخوان و من نخواندم. حالا قسم میخورم همه کارهای دولت آبادی را  بخوانم قبل از اینکه  برایش سوگ نامه بنویسم. قسم می خورم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

انتهای راست روده دست راست

به علت عود کردن آپاندیس(اتنهای راست روده دست راست)تا اطلاع ثانوی هرگونه فعالیت فیزیکی ،ذهنی،سیاسی و مطبوعاتی،فرهنگی،اینترنتی و ... تعطیل است. کروکی محل وقوع حادثه: عکس ها  آرشیوی و تماما دزدی است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

صفر

با یه پاتیل  حیلم شکلاتی رنگ شروع کردیم.یه چرت زدیم.چندتا موزیک گوش دادیم.زدیم بیرون.پنج نخ پال مال نقره ای کشیدیم. دوتا چایی خوردیم.تمام قنده هارو اول تو لپمون خیس دادیم و بعد با عصبیت جویدیم. یک کمی از دخترهای خودباحال بین حالمون بهم خورد. یه قدر هم خندیدیم. 28صفر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

کهتری و مهتری

همیشه سعدی را آینه تمام نمای فرهنگ و اخلاق پارسی دانستم.استاد سخن که  ارباب جریده را به راستی به تریج قبای او دوخته اند. همین  سعدی علیه و رحمه یا به تعبیر این روزها مستر سعدی گفته است.بارها و بارها به انواع و اقسام حالات گفته است.در حین  دروس اخلاقی و حیثیتی که بیان کرده،در ذیل حکایت هایش و در خلال  شعرهایش گفته است. کهتری را که مهتری یابد،هم بدان دید کهتری منگر. لب کلام این که آقا جان ، وقتی کسی می تواند و به مقام و درجه ای  می رسد.بزرگی اش را بپذیر و به جای آنکه ابتدا مثل کودکان دوساله اول به انکار کردن بزرگی موفقیتش بپردازی و بعد که دیدی انکار کردنش بی فایده است،به مبارزه منفی رو بیاوری و سعی در مخدوش کردن خود یا فعالیت طرف مقابل کنی. بیا و مرد باش و به  خط سیرش را نگاه کن و طرز رفتارش را ببین که چه کرده است .چه شد که این شد. یا به قول دبیر عربی نمیدانم کدام سال دانش آموزی ببین چی شد "پس شد آنچه شد"؟ این روزها خبر موفقیت   اصغر فرهادی را  توی اس ام اس ساعت 7.30 صبح دوستی دریافت کردم. توی اتاقی انفرادی گونه ولی چشم  و گوش و موش دار. خسته از رخوت روزمره سربازی و  ترس از اینکه مبادا بفهمند گوشی با خودم آوردم.اما همین که فهمیدم  فرهادی آن کره طلایی پرزرق و برق را  از آن  خودش کرده خیلی خیلی خوشحال شدم. این پست را  به افتخار خودش و همه دیدگاه مثبتی که از ایرانیان  به جهانیان نشان داده است،می نویسم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

مرثیه ای برای یک رویا

شده است گاهی سر مراسم عزاداری کسی بی خودی خمیازه کشیده ام که از چشم هایم  نه اشک بلکه کمی رطوبت  بیایید. بعد با سر انگشت  تخم چشمم را فشار دادم و آب انداختم و قرمز کرده ام.که به په پیوست لباس مشکی و  قیافه شش در هشت بشود گفت عزادارم. اما نشده است که حتی یک بار این فیلم را ببینم و  گریه نکنم.حتی در سنگ دل ترین روزها باز برای این فیلم  و آدم هایش که همین جا ها ،همین دور و بر خودم دیدمشان  پِل پِل اشک ریخته ام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

شامی

مادر از کنار ظرف  شامی ها را با کفگیر چوبی هل  می دهد توی ظرف دخترش که  منتظر پشت میز نشسته است. داشتیم می میردیم از گرسنگی خوب شد آوردی. بابا  آخرین  قسمت خیس دستش را خشک میکند و حوله  را  سرجایش میگذارد و مینشیند پشت میز.من هم اگه مامانتو نداشم احتمالا از گرسنگی می مردم.و لبحند می زند. دختر می پرسد راستی شما چه جور عاشق هم شدید. مادر اوف می کشد.... سوختم و پدر به گلدوزی رومیزی زل میزند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo