بارها دور زده ام.بارها و بارها دور زده ام.همیشه از ضلع جنوی شرقی شروع کردم،گاهی با اشتیاق رسیدن به آن سرش و به انگیزه های توهمی، گاهی هم خسته از همه جا و همه کس دنبال یک جای خلوت برای ولگردی.همیشه کفش راحت پوشیده ام.مثل دونده ای که قرار است دوی ماراتن شرکت کند.یا شناگری که زره ای ته ریش نمی خواهد روی صورتش باشد.با دقت اولش با تردید ها و نگاههای عجیب آغاز می شود به خصوص مسیر منتهی به خوابگاه دختران ،همه با تردید نگاهت می کنند. نرده ها با سرعت از کنارم رد می شوند. نرده هایی که آبی بودند، آبی آسمانی لاجون وحالا به صورتی کم رنگ می زند.گاهی فکر می کنم خیلی احمقم خیلی بیکارم که وقتم را اینطوری تلف می کنم.دانشگاه بزرگی است که از چرخ زدن دورش جزچندنگاه مشکوک.چندآدم الکی و چندتا ماشین رینگ خوابیده که صدای ضبط شان گوش فلک را کر می کند چیز دیگری عایدم نمی شود.اما بعد دوباره حس میکنم خیلی مفید تر از این حرف هاست.شاید حتی مفیدتر از رفتن به داخلش.مفید تر از حرف زدن با هرکدام از آدمهایش.از ورودی خوابگاه پسران به بعد کسی کاری به کارم ندارد.گاه عابری می بینم که با عجله از ترس تاریکی یا دیر رسیدن گام هاش را تند کرده گاهی هم مردان و زنانیکه گرمکن خط دار پوشیده اند و نرم می دوند.بیشتر دوست دارم دور این دانشگاه این ذوزنقه له شده را بزنم تا اینکه بروم داخلش.دوست دارم اینجا بچرخم و تخیلم را داخل و انطرف میله ها بفرستم.قصه ها ببافم برای آدم هایشان.برای غروبهایش که کسی رخوتش را درک نکرده. برای ظهر های شلوغ اش برای عابر بانکهای بدون مشتری اش..برای باجه های تحویل کارت امتحانش....آگهی های نقل و انتقال دانشجو....عمران-عمران اراک به تهران...کوتاه و مفید یا تقاضای دو هم اتاقی ...دو دانشجو...تدریس خصوصی دانشجوی ارشد فلان رشته...چسب هایی که به زردی میزنند و نفسی برایشان باقی نمانده اما همچنان تا قبل از رسیدن دستی برای کندنشان یا کادرکی که به جانشان بیافتد خود را و همه آنچه هستند را میخواهند نمایش دهند.....8 سال است..حالا دقیق 8سالت است که کارم این است. هر وقتن گند می زنم..هروقت به هم ریخته ام ..هر وقت نیاز به فکر کردن دارم اینجایم....بی عجله گام بر می دارم.دانشکده راه آهن که دور و نتراشیده به نظر میرشد..شیمی با آن پل رو هایش که دوساختمان را به هم وصل میکند. مکانیک و صنایع ...که طبقه ای جدید بهش اضافه شده ..طبقه ای با همان طرح قبلی کهسفیدی و نازک دلی آجرهایش توی ذوق می زندبا جمله ای از اما م خمینی که بزرگ روبش حک شده.امروز وقت ان رسیده تا.....فیزیک قدیمی با پلهایی که نبشی آلومینی دارد . ریاضی قدیم که آجرهایش در حال فروریختن بود...منبع های آب و آن تکه آن تکه پشتی...تکه ای از بهشت..نمیتوان وقتی می رسم به آنجا تمرکز کنم.باید نگاه کنم.باید به همه بید ها ی مجنون نگاه کنم. به پلاکاردهایی که محل توقف سرویس های هر منطقه را نشان میدهد....پلاکاردها را بخوانم ... نظام آباد...مهرآباد جنوبی....اسلامشهر.....گلشهر منظم تر قدم برمی دارم وباز نگاه کنم. به نیمکت هایی که در حسرت یک بیکارند ،پیرمدی فرتوت که رویشان بنشیند و جدول حل کند یا زنی سالخورده و درحال برگشت از خرید با زنبیلی پر از سبزیجات یا کودکی شر که دائم از سرو کولشان بالا و پایین برود.شاید حتی به چند تا جوان که روی پشتی اش بشینن و پاهایشان را روی کفی اش بگذارند و سیگار بکشند راضی است.به تلی از آهن پاره ها که انجا دپو شده اند...به جوی پهن که بوی لجن تازه و رطوبت کهنه می دهد و همیشه کارگری با لباسی که شادترین رنگ روی زمین است.غمگینانه توی گود رفته و همه تو داری جوب را بیرون میکشد.به زمین فوتبالی که نفسی برای دویده شدن درش نمانده.به بازارچه ی الکی که کاسب های سرخوش دارد.به بستنی های سنتی اش و بوی تخمه و گل پر بو داده...به فکر اینکه باز چقدر زود تمام شد و من چقدر فکر کردم و چقدر از فکر هایم هنوز مانده.کلمات کلیدی:همایون خرم،پیمان هوشمند زاده