به مردن کلاغ قسم
که بودنت حضورنیست
به اشک بی صدا قسم
که رفتنت عبور نیست
هوا نیست و ماه نیست
دل رمیده آه نیست
به مردن کلاغ قسم
که بودنت حضورنیست
به اشک بی صدا قسم
که رفتنت عبور نیست
هوا نیست و ماه نیست
دل رمیده آه نیست
الف)دنده چپ
مواقعی هست که چیزی به دست نمی آورم اما خوشحالم.
خوشحالم از اینکه چیزی هم از دست نمیدهم. خوشحالم که هستم و می بینم و هستم و نفس می کشم به همین سادگی. خوشحالم چون که خاطره روزهای بد گذشته ، فکر روزهای پرتنش و با ترس و لرز از سرم گذشته فکر اینکه باز دوباره به چه شکلی میخواهم مسخره شوم. میخواهم لبختدکجکی تحویل بگیرم و دائم توی گوشم فریاد بزنند که هی ..عمو .تو خیلی خوشبختی ها ..داری از زندگیت لذت میبری.حواست هست.
روزهایی که میدان رسالت و چهار راه ولیعصر از یک پیاده روی جذاب به بمبئی دهه 70 میلادی تبدیل شد از شر دستفروش ها و کوپن فروش ها و اراذلی که خواستگاهشان همین جمع های بی سروته و کاذب است.
روزهایی که آمار ها به جای ایجاد تصمیم، اعتماد را از بین برد و دم خروس و قسم حضرت عباس مث سر زبانها بود. روزهایی که برای همه هم بد نبود. و آبها گل آلود بودند.
ب) و امابعد
حالا این روزها توی گشت و گذار های گاه و بی گاه به یک آمار رسیدم از واردات برخی اقلام خوراکی در دوره هشت ساله دولت فرازنگی(دولت جیگر) ارائه شده. که نشان میدهد پول نفت 130 دلاری صرف واردات سیرابی شده بوده. واقعا ســـــــــــــــــــــــیـرابـــــــــــــــــــــــی یعنی واقعا کارد بخوره تو اون سیرابی هاتون.
تا آنجا که مطلع شدم این میزان از روده و شکمبه برای مصارف دیگری هم استفاده نشده و طرفا به جهت خوراکی وارد کشور شده است. همه اقلام مثل گوشت و مرغ و شیر و خر را هم بپذیریم این سیرابی هیچ رقمه توی کتم نمیرود.
یعنی شما تعداد سیرابی هایی که میخورید از تعداد گوسفندهایی که ذبح میکنید بیشتره؟ واقعا سیرابی اینقدر لذیذه؟ به خدا من خودم یه زمانی بعد از کار با همکارها میرفتیم سرویس را مجبور میکریدم تا خیابان پرستار برود سر نبش یه کوچه تنگ و باریک یک مغازه می نشستیم سیرابی و جگر سفید مخلوط و سرکه سیب میخوریدم. پشت بندش سون آپ و آروغ بندری هم میزدیم. به جان خودم . به جان خودت حال مبسوطی میداد. ولی حاضرم قسم بخورم اینقدری نبوده که دولت را تحت فشار بگذارد که برود سیرابی وارد کند. پول نفت را بدهد و یک حجم بی شکل بد بو وارد کند. یعین اگر هم فشاری بوده اولویت اول خرید دارو برای بیماران هموفیلی و سرطانی و خرید هواپیما برای ناوگان فرسوده هوایی و الخ بوده نه سیرابی.
آمار گلابی هندی، نخود رسمی و گریپ فروت هم قابل تامل اند. این یک قلم را تا جایی که یادمه سه سالی هست نخورده ام.آخرین بار هم فکر کنم یک نصفه گلابی بیشتر نخورده ام. طی بررسی های میدانی هم دیدم اساسا جامعه گلابی خوری نیستیم و فقط برای مصارف عیادت بیماری که دوستش نداریم میرویم بغالی و می گوییم کمپوت گلابی گندیده ندارید؟
یا شاید به حسابی گلابی و نخود و گریپ فروت مجاز از موارد دیگری است . که اینجا آورده شده است . آخر مگر ممکن است جماعت ایرانی 44889 تن نخود وارداتی مصرف کرده باشند؟ فقط این مقدار وارداتی؟ پس نخودهای خودمان چی.از نخود های ولایت و دشت فراهان بگذریم . نخود همدان و اصفهان و یزد و سمنان هم فاکتور بگیریم مگر میشود اصلاف 44889 تن نخود آنوقت اگر هر واحد از نخود که جز حبوبات نفاخ است حجمی در حدود 5 برابر خود گاز در معده متصاعد کند به عبارتی 224445 تن گاز معده به واسطه مصرف این محصول ایجاد شده . خب حالا بیایید بگردید دنبال دلایل گرمایش زمین. بروید هی پشت سر هم کنوانسیون و جلسه و گردهمایی بگذارید که لایه اوزون دارد سوراخ میشود. همین میشود دیگر آن نماینده مجلس سابق که میشوند، چون میداند قضیه چیست میگوید هرکس لایه اوزون را پاره کرده خودش برود بدوزد. به نوعی مبین این قضیه است هرکی گوزیده پا ی کارش بیاستد.بعد من و شما به موضوع خرده میگیرم . که آقا لایه اوزن چونان هست و چنین است.
گذشته از این موضوع این حجم از گاز قطعا از هر مجاری و رگولاتوری عبور کند به واسطه تقلیل در فشار و پدیده ورتکس صدایی ایجاد میکند. حالا 224445000 هزار لیتر گاز خودتان حساب کنید چه محشر کبرایی راه میاندازد. حالا هی شهرداری بیایید اشیه بزرگراه ها را دیوار صوتی و گیاهی و طبیعی و مصنوعی و خار دارد بسازد . مگر جواب میدهد. نه برادر تو که مفتخری در دانشگاه ماتحت مهندسی را شکافتی بگو ، جواب میدهد؟
در خصوص مجاز بودن این موضوعات صحبت کنیم فکر میکنم بهتر باشد. مثلا بگوییم مجاز از گلابی هندی خانم های وارداتی جهت انجام آن دسته از امور خیلی بد و زشتن. و چون سولاریم رفته و کفل درشتی دارند اسمشان را گذاشته اند گلابی هندی.
منظور از نخود هم که کاملا مشخص است. هرکس یکبار خرابه های دهه شصت و هفتاد تهران را زیارت کرده باشد یا توی پارتی های دهه نود شرکت کرده باشد میتواند بگوید نخود مجاز و واحد شمارش چیست؟
حالا حتی سنتوری کپی شده با کیفیت روی پرده مهرجویی را هم ندیده باشد میفهمد.
گریپ فروت را هم من تا یادمه به یک بخش از بدن خانم ها میگفتند. و همه هم کلاسی های دیلاق دبیرستانی مان دوست داشتند کریپ فروت گنده تری گیرشان بیایید.
حالا اینکه چطور این قلم دارد وارد کشور میشود. و نحوه استعمال اش چطور است باشد جز اسرار مگو همان دولت مفخم و معزز.
باشد که رستگار شویم و سیرابی کم تر بخوریم و آدم باشیم.

باید استاد و فرودآمد برآستان دری که کومه ندازد.
چرا که اگر به
این روزهای کار آبستن بیشمار جلسه بی سر وته است. آدمهایی که می آیند و میروند و فکر نمیکنند چه میکنند؟؟؟ دیشب تئاتر دیدم. تئاتر "قلعه انسانات" یک جایی وسط تئاتر بازیگر ایتالیایی داشت میگفت باید گاهی رفت و از بالاتر نگاه کرد. از بالا آدمها مثل چوب کبریت میشوند و دست شدنشان داخل قوطی یا پخش و پلا بودنشان کاملا به چشم میاد. اونجاست که آدم گاهی به خیلی چیزها می رسه.حکایت این روزهای ما هم دقیقا همین مسئله است. آدمهایی میآیند و میروند و فکر نمیکنند چه کار میکنند. فکر نمیکنند چه تغییری بر روی محیط و آدمهای اطرافشان میگذارند. چقدر ریز الگو میسازند چقدر باور ها را دستخوش تغییر قرار میدهند.
نوجوانی ام با تقید شروع شده بود. تقلید از آدمهایی که برای آن سال و آن سن بزرگ و خواستنی بودند. میخواستم عین آنها شوم. مثل آنها لباس بپوشم و حرف بزنم و بنویسم. میخواستم همانطور رفتار کنم و تغییر کنم.
توی تولد خاله ام ، در سال 1963
اون و دوستاش ضد یخ خوردند
چهارده تا نوجوون سرخپوست اون شب مردند
خاله ام جون سالم به در برد، اما خیلی زود کور شد
گرچه اون قهرمان نقابدار *نشد
اما با حواس دیگرش من رو تشخیص میده
اصلا هم مهم نیست چه مدتی غیبم بزنه
همین که بی سر و صدا پشت درش بایستم
اون درب و باز میکنه و اسم منو صدا میزنه
*اشاره به قهرمان مجموعه نقاب دار قهمران است که نابینا بود.
شرمن الکسی
دومین تجربه ترجمه شعره دیگه، زیر سبیل و اینا
وقتی سرخ پوست ها میخوان
بابت شعرها و داستاها و فیلم هام ازم تشکر کنن
بیشتر بهم پتوی پندلتون هدیه میدن
فک کنم یه بیست و پنج تایی ازش داشته باشم
یه ده ، دوازده تاشو کار زدم
واسه کسی که میون سرخپوستها بزرگ شده
این چیزا خیلی عجیب و غریب نیست.
جالب تر اینکه من هیچوقت پتویی رو بدون کثیف و بدون روکش ندیدم
چون که مادرم فکر میکرد پتوها، هدیه ای از جانب خداوند.
شرمن الکسی
اگر ترجمه اش دست و پا شکسته است بر من ببخشایید ، تازه کارم دیگه
شعرهای نانوشته
بغض های فرو خورده
باید استاد
و یا رفت
در فضایی که التهاب
پوزخند کفتارهای شب پرست است
بر خر حمالی های جانسوز
با بی تفاوتی رشک بارشان
و گشادی معقدهایشان
که آستان بلند دشمنام شرمگین ازافاضه است
باید شعری بنویسم امشب
شهرک صنعتی پرند
آنقدر ملال روزها زیاد بود که خودم هم نفهمیدم.تولدم است و این را یک روز قبل تر که احسات توی ایستگاه نمور و خنک مترو کتابی دستم داد و با لب های خشکیده ازروزه اش بوسه ام زد فهمیدم.بیست و هفت ساله شده ام . باور اینکه همان پس شلوارک پوش لاغر مردنی هستم که کلاسور زیر بغل میزد و مسیر کوچه فرزه تا کتابخانه کانون را یکسره بالا می کشید .ساعتها بی صدا پشت میزها مینشست . بوی خوب کاغذ و چمن تازه اصلاح شده را استشمام میکرد و تصمیم داشت یک روز تمام کتاب های آن کتابخانه را بخواند. باورش برایم سخت است.
اینقدر فکر کرده اش در موردش که دیگر تریدی ندارم که بیخودی است. جان کندن و امیدوار بودن به اینکه روزهای بهتری در انتظارش است بیهوده است. خیال خام و اتفاق محالی است. این هزار توی مارپیچ داستان همیشه است. باید قواعد بازی را عوض کرد وگرنه روز به روز موهای سفید بیشتر و میشود و این لکه های ریختگی ریش صورتم بیشتر و بزرگتر میشوند. یا میشود مثل محمد زد به خط بیخیالی و صبح به صبح توی هر سایت و آگهی روزنامه ای دنبال ماشین و کفش و جوراب کالج گشت.
حوصله نوشتن بقیه اش را هم ندارم