برای روشنایی بنویس.

تو مشغول مردنت بودی

آمده ام سرکار. بیست روز گذشت. من افسردگی خوابیدن های زیادم را داشتم. گیجی بعد از دیدن فیلم ها را در سینما و مستی چشم ها بعد از خواندن کتاب ها. تار میزدم و انگشت هایم درست سیم ها را نگه نمیداشت. صدای ساز در نمی آمد. صدای نصفه نیمه داغونی می آمد که مطلوب خودم هم نبود. اما  آنقدر سال و روزها خوب بود. درس و مشق دانشگاه را کنار گذاشته بودم هر آنکاری را  کرده بودم که  مطلوبم بود و دوست  میداشتم که انجام دهم.

از روزهایم راضی ام چون که دوست میداشتمشان. توی دفتر بنفش نوشتم سالم را با روزهای دوست داشتنی بیشتری داشته باشم.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

پنجم - خشم و هیاهو

هومن سیدی را از سریالی در تلویزیون شناختم. به رسم مالوف خودم ، تمام سریالی را  به ته نرسانده رها میکنم ( به استثنای  Breaking Bad). آن وقت هم نفهمیدم اصلا آن سریال چه شد. سالها بعد شنیدم فیلم درخوری ساخته که آن را هم هیچوقت ندیدم. و تصویرم از هومن سیدی آن سریال نیمه کاره و بازی اش در نقش آن سرباز ساده و معصوم یک تکه نان بود. اما خشم و هیاهو در مقام یک کارگردان سیلی محکمی در گوشم بود از تصورم در مورد سیدی. فیلم موضوع روز است دقیقا زندگی آدمهای مشهور ماست در همین دهه که زندگی میکنیم. سوپر استار هایی که پایشان میلغزد و جماعتی که تشنه ورود به حریم خصوص ستارگان اند و گندی را دست جمعی بالا می آوریم ؛ دسته جمعی تاسف میخوریم ؛ جانب داری میکنیم و فراموش میکنیم. دست آخر زندگی حرفه ای کسی را تباه کرده ایم و خود را ستایش میکنیم که انسان های شریفی هستیم.


خشم و هیاهو


خواننده پاپ معروف مطرحی که زندگی خانوادگی را دوست دارد درگیر ماجرایی عاطفی میشود و مشکلاتی برایش پیش می آید. بازی نوید محمد زاده در نقش خسرو پارسا به همان بی اعصابی،به همان مغروری و به همان تازه به دوران رسیدگی خواننده های پاپ است. حتی یکجایی آهنگ معروفی هم با صدای  محمد زاده پخش میشود با ترانه ای که بیشتر به تن بی ربطی شبیه است. قصه مثل کارهای نویسنده ای که اسم فیلم از کارش برداشت شده رفت و برگشت دارد . سیال  ذهن و درخط روایی پس و پیشی میگذرد. اتفاقات به شکل روایت های اعتراف گونه و با زاویه دید های متفاوتی  روایت میشود. از همان ابتدا کارگردان دنبال ساخت صحنه های بدیع است. صحنه مصاحبه در سفارت ، صحنه بازجویی و صحنه وارد شدن خسرو به اجرا برنامه اش نشان میداد کارگردان به دنبال خلق صحنه های جدیدتر و دیده نشده است. اینها همه خوب است. اما یک جاهایی یک وقتهایی توی سالن حس کردم این تکه ها در خدمت هم و فیلم نیستند، امضای شخصی کارگردان است. گرته گزاری هایی که اتفاقا خیلی پر رنگ در فیلم نامه هم مدنظر بوده. هر چه به آخر فیلم نزدیک تر میشدیم این اتفاق بیشتر به چشمم می آمد. صحنه های سیاه و سفید زندان دیگر اوج این اتفاقات بود. من  نتوانستم خسرو را بشناسم نتوانستم حنا را درست بفهم. این را میگذارم به حساب اینکه من تصاویر اول را باور میکنیم. من عادت به روایت های چندگانه ندارم . اگر روایت چندگانه ای هم میبینیم  روایت ها  تلسکوپی مکمل هم باشند نه متفاوت و در تضاد هم. مثل چیزی که  "رخ دیوانه " داودی داشت.


دوست داشتم حنا تیز و بز تر باشد حنا چپ دروازه را بگیرد و بزند سمت راست آنوقت صحنه دادگاه شاید چیز دیگری میشد.(هرچند بازی طناز طباطبایی بنظرم قابل قبول بود.) آن وقت استیصال خسرو بیشتر بود. صحنه ها برایم دیدنی تر بود. اما واقعا نمیدانستم چطور باید تمامش کنم.

اما جسارت سیدی و تیم خشم و هیاهو در تلاش برای ساخت فیلمی خوش ساخت بنظرم موفق بود. من از فیلم راضی بودم هرچند دوست نداشتم بعد از فیلم بهش فکر کنم. ام تا انتها ، تا همان لحظه که خسرو توی سفارت زخم گردنش را  نشان  مصاحبه گر سفارت داد موضوع برایم جذاب بود. دیدمش و از دیدنش خسته نشدم. تجربه جدیدی بود که ارزش دیدن داشت.


امشب به دیدن The Big Short  می نشینم.




۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

چهارم- احتمال باران اسیدی


جوانی شمس لنگرودی

شمس لنگردوی رفیق گرمابه و گلستان بیژن نجدی و شاعر لحظات خاص و احساسات لطیف روی پرده سینما نه پر فروغ بود نه کم فروغ ، بنظرم راضی کننده بود. دقیقا تنهایی و همه معیارهای یک مرد مرتب مجرد میانسال را داشت و رعایت میکرد. یک بازنشسته شرکت دخانیات ساکن فومن که در آستانه شصت سالگی مجرد است و برای پیدا کردن رفیق سی ساله اش راهی تهران بی سرو ته شده. و دِینی که به واسطه یک ماجرای عاشقانه به گردنش حس میکند. فیلم برای لو دادن همین دو خط از طرحخود جونمان را بالا آورد. شیوه انتقال قطره چکانی و ذره ذره که فقط ناشی از پلان های طولانی بود و بدون دیالوگ میگذشت. بنظرم میشد با تکنیک های سینمایی خیلی بهتر و به تدریج همه این اطلاعات را داد تا اینکه  بعد از 50 دقیقه از فیلم  با دو تا دیالوگ کل ماجرا را بگوید. اما ورود دو جوان سرگشته به فیلم وسط یک مهمانپذیر اتفاق مهم فیلم بود . ورود به زندگی دو جوان که دوران دانشجویی با هم بودند و هنوز با رویاهایشان زندگی میکنندشکل جدیدی به فیلم میدهد.



یک جورهای فیلم با ورود این دو جوان فصل میخورد. بازی مریم مقدم  ( مهسا) که فیلمنامه نویس کار هم هست وجایزه بهترین فیلمنامه را هم از بخش نگاه نو جشنواره فجر برد و پوریا رحیمی  (کاوه) مسئول پذیرش هتل که پیشتر  نقشش در فیلم ناهید را  یادمان هست.
 شکل دیگری به قصه مرد مسافر میدهند، نیاز مهسا به یک بزرگتر به عنوان ضامن و خستگی و ملال  روزهای شبیه هم کاوه باعث میشود تا  منوچهر درگیر ملال های آدمهای جدیدی شود که او را از ملال و گمگشتی خودش رها  میکند.

فیلم نامه احتمال باران اسیدی نیز اخیرا رونمایی شد. شاید یک روز فیلمنامه را هم خواندم خیلی وقتها  بین  نسخه های سینمایی و داستان های اصلی ، به داستان رای دادم چرا که به قول سلینجر تصویر چندگانه که هدف نویسنده است  را  نمیکشد اما اینجا که فیلمنامه نویس و سازنده یکی است  بعید میدانم تفاوت چندانی بین فیلم و فیلمنامه اش باشد.

احتمال باران اسیدی بخاطر شائبه های پیش آمده مدتی اجازه اکران نداشت و بالاخره آبان 94 اکران شد. با اینکه اولین فیلم از مریم مقدم است که در داخل کشور اکران شده ولی قشنگ نشان میدهد ما مدتی زیادی از استعداد های خوب این سینما استفاده نکردیم. از هنر و تجربه به همین خاطر راضی ام  هم بعد از دیدن ، آتلان و ... هم خیلی فیلم های دیگر که یک رده جدید به سینمای ایران اضافه کرد.
امیدوارم باز هم از او ببینم و بخوانم. خصوصا که در انتخاب اسم کارکترها  (خسرو دوانی) ریزه کاری های خوبی را مد نظر گرفت که موقع دیدن فیلم  از اشارات ظریفش لذت بردم.

مریم مقدم

اطلاعات بیشتر در مورد احتمال باران اسیدی را اینجا  بخوانید.
فردا به تماشای خشم و هیاهو خواهم رفت.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

سوم - Spotlight

spotlight رو ذیدم. در نهمین روز از فروردین بارانی و دلچسب وقتی همه مهمانها رفتند و ساعت خواب و بیداری من چند ساعتی به واسطه ایام نوروز جا به جا شده بودم. فیلم را دیدم. توی دفترچه سرخ برایش نوشتم فیلمی که خون سرخ و گرم درون رگ هایش می دود.

داستان یک تیم روزنامه نگار که به واسطه تغییر سردبیر وارد ماجرایی سریالی از یک معضل اجتماعی میشوند و آنقدر جسور هستند که بر خلاف تیم های قبلی تا  فیها خالدون موضوع را در می آورند.(خیلی سربسته اش این میشود)

بازی ها خوبند و صحنه های فیلم به فراخور زمان فیلم (سال 2001-2002) چیده شده اند.  دو جایزه اسکار هم به خاطر بهترین فیلم نامه اقتباسی و بهترین فیلم به جیب زد. خیلی ژانگولر در فیلم برداری یا  موسیقی یا جلوه های ویژه هم ندارد. یعنی اصلا در سبک کاری فیلم نیست. فیلم جان دار است . پر مایه است. روزنامه نگارها و ویراستارهای یک شهر برای اینکه شهرشان به جای بهتری بدل شود دارند میجگند  که  یک دفعه ماجرایی وسط کشیده میشود که  اخلاق و غیرتشان را  هم درگیر میکند.

بازی مایکل کیتون هم که پارسال  با  فیلم  bird man آماده بود برایم  جالب بود. مثل اینکه در ینگه دنیا مد است کارگردان یا  بازیگری بعد از یک کار خوب کار خوب بهتری را  رو میکند که  ثابت  کند ببینید من خیلی از آنچه فکر میکنی بهترم. یعنی استراحتی در کار نیست. مصرف توده وار است و به فراخور آن تولید توده وار تر. حالا چه این کالا همبرگر باشد ، چه آچار شلاقی ، چه فیلم سینمایی.، چه تئاتر موزیکال.

فیلم را که دیدم عزمم جزم شد برای آن اتفاق دهه هفناد دبستان جوادالائمه و آن همه چیز بنویسم. هرچند قطع به یقیین میدانم اینجا ایران است و قد یگنه دنیا اهمیت نمیدهند که بیایند فیلمی بسازند  فیلمش خوبی هم بشود و جایزه هم ببرد. اما همین که یک نفر ولو قربانی این ماجرا  بخواند  بفهمد راست میگویم برایم کفایت  میکند باید بنویسمش.

اگر بخواهم به خود فیلم برگردم، به شدت  تعلیق داشت ، شدیدا میخواستم ببینم  آخرش چه میشود. آن تعریف فیلم خوب که یکبار به گزارشگر سیما هم گفتم همیشه تو ذهنم است."فیلم خوب فیلمی است که نگذارد دستشویی بروی ولو در آستانه انفجار باشی." فیلم را دیدم و حتی چای هم نخوردم. تا انتهایش را دیدم . وسط هایش به این فکر کردم که فیلم  درباره ی تجاوز به عنف بود ولی حتی یک صحنه غیر اخلاقی نداشت. اما آیا  اخلاق گرایان صدا و سیمای ما حاضرند همین فیلم را دوبله و پخش کنند. یا برایشان نداشتن  صحنه غیر اخلاقی مطرح نیست و درجه سانسور تا بیان واژگانش هم منشوری و خط قرمز است . شاید آقایان را جناب کلاغ از آسمان آورده یا آلات جنسیشان عضوی تزیینی است، بماند.حرف در مرود فیلم زیاد نمیتوان زد. اینکه سردبیر یهودی باشد و به کلیسای کاتولیت با  تیغ تیز انتقاد نگاه کند یا زیر سوال بردن تقدس کلیسا در کشوری که عمده جمعیتش مسیحی است همه اش نکته های ظریفی دارد که به فراخور زمان و مکان هالیوود قابل طرح است اما به درد کار من و این بلاگ و لذت فیلم دیدنم نمیکند. نهایتش  نادر طالب زاده یک  پولی بابت برنامه سازی میگیرد یک دکور مسخره میزند و مینشیند یکی از مایکل مان میگوید و چهارتا از خاطراتش در ینگه دنیا و به ضمیمه پنچ تا آب دارش نثار امپریالیسم و سرمایه داری میکند و آخرش با آوینی و جشنواره عمار حرفش را تمام میکند. 

در مرد اینکه  soptlight  واقعا  بهترین  فیلم سال 2015 بوده تردید دارم . اما در مورد اینکه فیلم نامه اش فیلم نامه اقتباس شده از یک ماجرای حقیقی است که بسیار خوب از آب در آمده شکی ندارم. فیلمنامه از کتاب .... برنده پولیتزر اقتباس شده بود.

احتمال باران اسیدی را خواهم دید.




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

دوم - The Revenant

the Revenant را دیدم.فیلم مصاِیب و سخت سازی بود. لوکیشن های زیاد،کوهستان،سرما و برف، یخبندان و جلوه های ویژه سنگین. خب طبیعی است اگر مخاطب فیلم های ایرانی بگوید دوستش نداشتم، چون که ما چشممان به ملودرام های شهری عادتکرده. ما فیلم اکشن و ماجراجویانه ،فیلم معمایی و فیلم ترسناک و انیمیشن و حتی کمدیبه معنای درست کلمه نداریم. این میشود که اگر 100 فیلم داستانی در طول سال بسازیم، 80 فیلم درام و ملو درام های شهری است. خیانت،اعتیاد، تنهایی، طلاق و شبکه های اجتماعی امثالهم مضمون 80 درصد این 80 فیلم است . این میشود وقتی فیلمی می بینیم که توی زمستان جنگل های سوزنی برگ آمریکای شمالی میگذرد که در حال و هوای 250 سال قبل گذشته و یکهو یک اکیپ سرخ پوست  وحشی به جماعت سفید پوست دنبال پوست گوزن حمله میکنند و با تیر کمان گلوی سفید پوست را به درخت  میدوزد و همزمان دوربین در مسیر های منحنی سه بعدی با  5 درجه آزادی حرکت میکند. شاید خیلی به مذاقمان خوش نیایید.


یا ما عادت کردیم یک پیت  حلبی را سوراخ سوراخ کرده پر تخته های  جعبه  میوه کنیم بگذاریم کنار خیابان و آتشش بزنیم و شخصیت  اصلی فیلم را در سیاه زمستان کنارش بنشانیم تا اوج فلاکت را نشان دهیم. پس اگر ادمی ببینیم که شکم اسبی را  پاره میکند و توی شکمش پناه میگیرد تا از سرمای استخوان خرد کن در امان بماند شاید بیشتر فکر فرد بنظرمان جالب برسد تا  نوع بازی که دارد انجام میدهد.

قبول دارم که revenant جاهایی اغراق آمیز است جاهایی هم یاد آن بازی سرخپوستی می افتادم که حس میکنم لا مکان است که سر و ته ندارد . یعنی جاهایی حس میکردم خودشان هم نمیدانند کجا میخواهند بروند. یا اینکه دیالوگ یا شکل نمیگیرد یا خیلی راپورتی و فوری و فوتی درز گرفته میشود.

از بازی تام هاردی در نقش فیتز جرالد نگذریم که بنظرم با اینکه نقش منفی داشت  اما اراده و بازی اش به شر بودن بسیار قوی تر و جسورانه تر از خیریت دی کاپریو ( هاگ گلس) بود. گریم ها  عالی خصوصا گریم سنگین و سخت هاگ گلس بعد از حمله خرس و در مراحل نقاهت بسیار زمان بر و سخت بود.

با این همه هنوز بنظرم  ایناریتو توانسته بود  قصه تعریف کند و به لطف توانمندی های سینمایشان ،  تیر و تخته را هم خوب بهم چفت کرده بود. ازش revenant راضی هستم وتوصیه میکنم ببینید. کم پیش می آید کارگردانی به فاصله زمانی یکسال از یک فیلم  که به شدت  به  ذهیت و خلقیات  یک بازیگر میانسال وابسته بود و در فضای بسته تئاتری در برادوی می گذشت  برود سراغ  یک  داستان چند صد سال  گذشته و درگیری های فیزیکی سخت و خشن . بنظرم یکجورایی مثل  برد من خودش را  به مبارزه دعوت کرده و قدرت اش را  به همه کارگردان های هم نسل خودش کشیده است.

فردا  فیلم  spotlight را  می بینم.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

یکم - نهنگ عنبر

نهنگ عنبر را دیدم.برای دیدنش سینما نرفتم .سال 94عقاید لینچانی در مورد سینما داشتم گمانم سه یا حداکثر چهار نوبت بیشتر سینما نرفتم.آن چند نوبت هم به اصرار دوستان بود که رفتم. به غیر از جشنواره فیلم مستند،واقعا فیلم زیادی در سینما ندیدم. فیلم ایرانی کم دیدم بیشتر فیلم هایی که دیدم فیلم های هالیوودی و اروپایی بودن که فرمت MKV 720 P داخل هارد اکسترنال  ذخیره شده بودند. یکی یکی روی فلش مموری میریختم وصل به تلویزیون و سینما خانگی میکردم و می لمیدم روی بالش و می دیدمشان. نهنگ عنبر را هم به همین ترتیب دیدم. اولین روز نوروز95 وقتی حوصله ام از تمام  سینمایی های هندی و کره ای سیما بهم میخورد و در اعتراض به افزایش قیمت کذایی بلیت حوصله رفتن به سینما را هم نداشتم نشستم و فیلم را دیدم. نسخه کپی و غیر قانونی اش را هم دیدم. میدانم کار درستی نیست، ولی اخیرا به این دیدگاه رسیدم نداشتن سینما بهتر از سینمای نیم بند و فرمایشی است. دلیلش هم همین  مسخره بازی های جشنواره های داخلی است. آن سوی دنیا بازیگری برای اینکه بعد چهار نوبت بازی های درخشان بالاخره بازی ارائه داده که دهان منتقدان سختگیر را هم بسته خوشحال از گرفتن جایزه است و این طرف بازیگر میرود جایزه اش را پس میدهد که چرا گفتید جایزه ام مصلحت اندیشانه بوده و از این مهملات. راستش را بخواهید حوصله جملات و ادا بازی های شان را ندارم..حتی اگر عقب افتاده یا هرچیز دیگری خطاب شوم. این محترمانه ترین نوع اعتراض است. سینما نمیروم به هرکسی هم توصیه کند میگویم نروید یا دست کم برای هر آشغالی نروید. هرچند میدانم نه دیدگاه یکطرفه و قاطعانه من پیروز است نه دیدگاه انتلکت نمای سینماگران. اینجا ایران است. یک دخترپسر جوان که نمیتوانند جایی با هم باشند حداقل  میتوانند دو ساعتی روی صندلی های ناراحت سینما دستشان توی دست هم باشد . روسری دختر توی تاریک و روشن پرده پس برود و کمی آزادی یواشکی داشته باشند. کسی هم بهشان گیر نمیدهد چون همان ها هم نباشند باید درش را تخته کنند.

القصه اینکه نهنگ عنبر را با همه شباهتهایش به فارست گامپ دوست داشتم. هرچند معتقدم سکانس ها روی هوا ول میشد و این مسئله همش این حس را بهم میداد که یکجایی توی فیلم رکب میخورم. مثلا صحنه اعزام شدن به جبهه را واقعا دوست نداشتم. اغراق بیش از حد بود و شبیه جک های بی مزه بود

در کل همین که به جای مجری های دستمال به دست سیما بیاییند روز اول عید را با خاطره شهادت سربازان در سوریه و فقرا تلخ کنند نشستم و  دشت اول فیلم دیدن نوروزی را با نهنگ عنبر  روشن کردم  راضی ام.

دست عطاران هم درد نکند به قول جاهلان عصر پهلوی اگر دمپر هالیوود بود لات خوبی میشد. بماند که کلا علاقه ای ندارد روی خودش کار کند. الهی به امید تو است. بسازیم میگیره. این را  از فرش قرمز و باقی فیلم هایش میشود حدس زد.

فردا میخواهم REVENANT را ببینم

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

lifestyle

رسیدن به آنچه که در غرب lifestyle (سبک زندگی) خوانده می شود. فارغ از اینکه این سالم باشد یا ناسالم، علمی باشد یا تجربی و یا فصلی باشد یا دائم در پیرمردهای کشور ما بیشتر از نسل جوان جاری است. نسل پدر بزرگ های ما بهتر فهمیده اند که ساعت شش صبح بیدار باشند و نماز بخوانند. و قبل از ناشتایی سیگار نکشند و اگر هفته ای فقط یکبار هم حمام میکنند آدابش را به جا بیارند. اوایل فکر میکردم خب چون پدر بزرگ من در سنین بازنشستگی و بیکاری است این همه کار را منظم و پررنگ انجام می دهد ولی بعد که احوال جوانی اش را جویا شدم  فهمیدم که  برای هر کارش برنامه داشته. 
نمونه دیگرش همین بازاریان تهران خودمان . با وجود اینکه الان دیگر چیزی از آن  آن نسل حاجی های عقیق به دست و معتمد نمانده اما برنامه  کاریشان جالب و دقیق بوده است. 7صبح تا 4 عصر . روزهای پنجشنبه و جمعه و ایام عزا و نوروز تعطیل. شرکت در اعزا کسبه و ائمه معصومین واجب، هر کدام از اینها که گفته شد هم آداب و مراسم خودش را دارد.
این ها را فهمیدم گذری به سبک زندگی انسان ها در غرب کردم. شگفت انگیز ترین آلمان ها و اتریشی ها بودن. آنها را که خواندم فهمیدم نسل پدر بزرگ های ما هم خیلی علیه السلام نبودند و پیش آنها باری به هر جهت بار آمده اند. در خصوص ژاپنی ها بهتر است چیزی نگویم چون خارج از معیارهای متصور ما هستند. مصداق بارز دیسیپلین اند.
مثالش تصور برنامه های زمانبندی دبیرستان دکتر علی شریعتی منطقه 4 در دهه هفتاد و هشتاد خورشیدی است با  سایر مدارس دولتی این منطقه. تقریبا همه عوامل سایر مدارس هم معتقد بودند آن مدرسه بسیار منظم تر و با دیسیپلین تر از آنها هستند. حتی دیدگاهی که به یک دانش آموز متوسط شریعتی بود همان زمان به شاگرد اول های سایر دبیرستان ها نبود.

بیشتر که خواندم دیدم شکافی بین نسل جدید و قدیمی تر های این کشور به واسطه رشد ارتباط با غرب، خاصه امریکا اتفاق افتاده. فرهنگ ژاپن خیلی جلوتر این موضوع را دیده و خیلی سریع این موضوع را جز مذمت های اخلاقی به شمارآورد.

اما  واکنش ما به این شکاف فرهنگی چه بوده ؟ درست است که ما  از اول جماعت پول نفت خوار تن پروری بودیم. اما همینجا هم سعی نکردیم کم کاری را مذمت کنیم چه بسا  که آدم کم کار و فریب کار را آدم زرنگ دانستیم. دروغ را بد خوانده ولی هروقت گیر باشیم مصلحت میدانیم. و کار را تا وقتی واقعا  ملزم به انجامش نباشم انجام نمیدهیم.

اگرشما در ایران امروز تجربه تحصیل دانشگاهی داشته باشید، خصوصا در رشته های مهندسی و تجربی قطعا استادی میانسال یا کهنسال داشته اید که در غرب تحصیل کرده باشد. و قطعا یکی از آنها معیار هایی دارد که از نظر ما غیر معقول و یا  عقده خطاب میشود. اما وقتی پای حرف طرف مقابل هم بنشینیم آنها معیارهایی را دیده اند که برگشتن  به مملکت ابا و اجدادی شان  آنها در گردونه تضاد قرار داده. استادی داشتیم که اصل  اول پذیرش دکتری آزمون اطمینان از راست گویی دانشجو میدانست. استاد مفاهیم ساده را  چندین بار با ساده ترین بیان مطرح میکرد. گاها به لحن استهزا  خواهش میکرد فلان کار را که بسیار معمول است مثلا عدم تاخیر را رعایت کنیم. و بعد از آن هیچ تاخیری را نمی پذیرفت. اما ضمانت اجرایی حرفش به یک جلسه هم نمیکشید. و بعد ناراحت میشد. واقعا به هم می ریخت و کم کم به این نتیجه می رسید که باید چیزهایی را بپذیرد هرچند همه نکوهشش میکنند اما قبولش ندارند.
 همه اینها را که مثل پازل کنار هم میچینم میبینم این موضوع جز فرهنگ ماست. همانطور که خوبی هایی در فرهنگ خود داریم  بدی هایی هم داریم. اگر حیا و شهادت فرهنگ خوب ماست. رانندگی بد و دروغ گویی هم فرهنگ بد ماست. 
حالا خود دانیم که چقدر در ظرف زمان و مکان امروزمان میتوانیم با حفظ خوبی ها  به ترمیم بدی های روی آوریم. یا همچنان بی توجه به خوبی ها بر بدتر شدنمان اصرار ورزیم.
وسلام
۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

مرا ببین

از اول ثبت نام یعنی از اواخرشهریور قول و قرار کردیم که اصل مدرک کارشناسی ام را برای دانشگاه بیاورم. پنج سالی از فارغ التحصیلی می گذشت و من هر بار به بهانه وقت نداشتن نرفته بودم. آنقدر که صدای آموزش و همه مفت خورهای دانشگاه درآمده بود که برادر من تو که اصلاداشتن یا نداشتن مدرک کارشناسی است در هاله ای از ابهام است از ظرفیت کلاس ها و دروس ارائه شده چه انتقاد میکنی. برو مدرک ات را بیاور بعد بیا برای ما شاخ و شانه بکش. این شد که توی پروفایل دانشگاهم چپ و راست  پیغام های تهدید آمیز ثبت میشد. با این تیتر که "بسیار فوری"، "آخرین اخطار" و الخ. بیچاره ها آنقدر گفتند که  سه شنبه روزی که کار هم زیاد بود تصمیم گرفتم هر طور شده بروم و به یک ورم هم حساب نکنم که وقت تنگ است. تعلل بیشتر جایز نبود. القصه آنکه ماشین دنده اتومات از ابوی قرض کرده جهت پرداخت قسط های معوقه وام دانشجویی و اخذ اصل دانشنامه کارشناسی زدیم به چاک جعده. بگذریم که کلاف سر درگم ترافیک تهران  به اندازه جاده وقتمان را گرفت. صبح اول وقت زدم بیرون و 9 صبح دانشگاه بودم. فین فین مختصری که از باد روز جمعه  داشتم اذیتم میکرد. چیزی برای گوش دادن تو ماشین نداشتم و همسفری که باهاش حرفبزنم نبود. این شد که  با همان صدای نخراشیده یک کله از تهران تا قزوین را  آواز خواندم و راندم. وسط این قضایا با  متصدیان باجه های عوارضی بین راهی هم خوش و بش مختصری کردم. خلاصه رسیدم دانشگاه با همه  تغییراتی که کرده بود و به تعداد متناهی دانشکده درش سبز شده بود اما بنظر بی روح تر و کم دانشجو تر از قبل به چشم می آمد.طبیعی هم هست که دهه بچه های انفجار نور و شب جمعه های پر کاری گذشته است و نوبت  ده هفتادی هایی شده که راه های  ساده تر و نزدیک تری برای وصول دارند. با خوش و بش با مسئولین دانشگاه تحمل اندکی حماقتشان کارم راه افتاد عمده کار تا ساعت نهار و نماز انجام شد. بعد از پنج سال حس میکردم احساس سانتی مانتال و نوستالژیکی به  دانشگاه محل تحصیلم داشته باشم. ولی وقتی بطالت و بیهودگی آدمهایش را دیدم حالم دوباره بد شد. آدمی که مسئول سایت بود هنوز همان سمت  دفتر داری را داشت همان بود با همان  دمپایی راحتی  و با همان اتاق بدون نور که بوی جوراب میداد. این بار نفرتم  به  ترحمی تبدیل شده بود که بیشتر بجای تقا برای مقابله  برایشان دلسوزی میکردم. آدمهایی وسط بیابانی  بی اسم و رسم که  مشکل دیده شدن دارند. از  دانشکاه های تهران تحولات را بهتر و بیشتر  رصد میکنند. اما دوست دارند دیده شوند. بنظرم تمام اذیت کردن ها  رفتارشان نشان از همین موضوع داشت.آنها نه با کسی که از پایتخت  می آید بلکه با هر کسی که از شهری با جمعیت و امکانات بیشتر ی می آید همین طور رفتار می کنند. برایشان پذیرش اینکه طفیلی حضور مشتی آدم با وضع مالی بهترند، و باید به این جماعت خدمتی برسانند سخت است. برگه ریز نمرات ام که دستم می آید تازه میفهمم چرا دانشگاه های شهرهای بزرگ وضعیت  تدریس و نمره دادن بهتری دارند. نمره دروس عمومی ام افتضاح بود. دروس عمومی معمولا توسط اساتید بومی تدریس میشد. اساتید بومی هم مسئله بالا را داشتند. نمیدانم دقیقا  تصویرشان از ما چه بود اما  هرچه که بود خیلی دلخوشی ازمان نداشتند.


حوالی ساعت  3 کار تمام شد من با سه مدرکی که دانشگاه طلب کرده بودم توی راه بودم و سرما خوردگی ام بیشتر شده بود. طوفان همیشگی شروع شده بود. توی دلم داشتم  به آدمهای دانشگاه فکر میکردم. به  آینده شان. به  بیست سال دیگر با توجه به رشد آموزش و کاهش جمعیت  نیازمند تحصیلات تکمیلی اند آیا کسی غیر از بومیان منطقه حاضرند اینجا درس بخوانند. بیشتر از اینکه نگران مدرک تحصیلی خودم باشم فکر میکردم این  آدمها  که حالا حوصله مارا ندارند و عقده های فروخورده شان را  اینجا خالی می کنند بیست سال دیگر که نشانی از ما نیست چه میخواهند بکنند.
هیئت علمی گریزان از دیگر شهرها به این شهر کوچک خواهند آمد؟ دانشگاهی باقی خواهد ماند؟ دانشجویی که با آن شرایط وارد این دانشگاه ها شود آیا قبحی نسبت به احترام و همکاری با این پرسنل برای خودشان قائلند؟

توی جاده می تازم و به پمپ بنزینی کنار مسجد بود و نشان کرده بودم فکر میکنم. و هزار جور فکر توی مخم می دود. هزار جور فکر از آدمهای قالب دار شده  نیازمند توجه. نمیخواهم روزی اسیرش شوم.
۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

یحیی تارساز

آنچه در پی می آید یادداشتی بر نحوه مشخص شدن مقبره یحیی خان تار ساز است که در دهه 80 خورشیدی اتفاق افتاده. شیوه روایت و کنجکاوی نویسنده و مجریان این اتفاق همچنین علاقه شخصی خودبه ساخت تار و نوازندگی اشT باعث شد این گزارش را عینا به نص انشا نویسنده بیاورم .خواندش به دلیل جذابت موضوع و نحوه نگارش توصیه میشود. خصوصا اگر که دستی در آتش ساز و نوازندگی داشته باشید یا  علاقمند باشید. آنچیز که نظرم را  جلب کرد نگارش موضوع و مکتوب کردنش بود که معمولا خیلی در قاموس ایرانیان نمی گنجد و با آن خیلی ایاغ نیستیم.

گزارش به قلم امیرو منصور رضایی است  و انتشار آن در سایت استاد رامین جزایری است. امید است این دو بزرگوار از ما  بابت این  نقل مطلب راضی باشند.



مقبره یحیی تارساز

نوشته امیرمنصور رضایی

مقبره یحیی تارساز


اینجانب امیر منصور رضایی، در وقایع و اتفاقاتی که در جریان پیگیری و جستجوی مقبره استاد یحیی و سعی سازسازان پیشکسوت برای ثبت و قرار دادن سنگ مزار بر روی مقبره بدون سنگ استاد یحیی بود، حضور داشتم. گویا به علت فوت در چله زمستان و احتمالاً اختلافات خانوادگی(بین دو همسر وی) سنگی بر روی مقبره وی گذاشته نشده بود، که خوشبختانه با سعی و پیگیری خانم مریم اطمینان محل مزار کاملاً مشخص گردید، که در ادامه توضیحاتی در این خصوص داده خواهد شد.

در تاریخ پاییز هزار و سیصد و هشتاد و سه، خانم مریم اطمینان به کانون سازندگان ساز خانه موسیقی مراجعه کردند و ادعای پیدا کردن محل قبر استاد یحیی را داشتند(البته این موضوع در شماره بیست فصلنامه ماهور به تفصیل منتشر شده بود). او موضوع را اینطور توضیح داد؛که ایشان به راهنمایی استادشان آقای حمید سکوتی به عنوان تحقیق دانشگاهی در سفری به اصفهان برای شناسایی محل دفن یحیی با پسر ملکم (تار ساز)، وازگن دانیلیان و همسرش مانوش به صورت اتفاقی بر خورد می کنند. [همسر دوم یحیی، عمه ی خانم مانوش بوده است و وی در فاصله زمانی بیست سال به همراه عمه اش هر یکشنبه به سر خاک یحیی می رفتند و برای او دعا می خواندند، بنابر این به محل دفن یحیی کاملاً آشنا بوده است]. وازگن و مانوش او را به قبرستان ارامنه در دامنه کوه صفه میبرند، اما همانگونه که گفته شد سنگی بر روی مزار وجود نداشته، بنابر این برای قطعی شدن محل دفن و تاریخ فوت، به خدمت خلیفه گری (علیای کلیسا) می رسد و دفاتر کلیساهای محلات را بررسی می کنند و در نهایت در دفتر مخصوص ِ کلیسای نرسس مدارک دفن را پیدا می کنند.

طبق مکتوبات آن دفتر هوانس آبکاریان ملقب به یحیی در پنجاه و شش سالگی در 17 فوریه سال 1932 مصادف با 27 بهمن 1310 وفات یافته و در همان روز به خاک سپرده شده است (از آنجایی که تقویم ارامنه با تقویم گریگوری دقیق نیست باید برای یافتن روز دقیق تاریخ شمسی پیگیری دقیقتری نمود). امضای کشیش برگزار کننده مراسم ِ خاکسپاری نیز ثبت شده است.

بعد از مطالعه ی اسناد و مدارک، هیئت مدیره ی کانون ِ سازندگان ساز خانه موسیقی موضوع را برای پیگیری به هیئت مدیره ی خانه ی موسیقی ارجاع می دهند و خانه ی موسیقی آن را به میراث فرهنگی و میراث فرهنگی به وزارت ارشاد اصفهان ارجاع می دهد.

بعد از این نامه نگاری ها هیئت مدیره ی کانون سازندگان ساز که مراحل اداری را اینقدر طولانی میبینند دست به کار می شود تا خود موضوع را به انجام برساند.

– در سفر اول در اوائل دی ماه هزار سیصد هشتاد و سه آقایان فرهمند، جزایری، میرهاشمی، خانم سرمدی راد و خانم اطمینان به اصفهان میروند تا از نزدیک محل دفن را ببینند و سنگ قبری نیز برای استاد ِ تار ساز، یحیی، به سنگ تراش گورستان ارامنه سفارش بدهند.

با سفارش قطعی آماده کردن سنگ و با در نظرگرفتن تاریخ روز فوت یحیی برای برگزاری مراسمی کوتاه، در تاریخ بیست و پنج بهمن هزار و سیصد و هشتادو سه گروهی از دوستان برای گذاشتن سنگ مقبره استاد یحیی به اصفهان سفر می کنند و تمامی هزینه ها را اعضای هیئت مدیره کانون سازندگان ساز خانه موسیقی و چند تن از علاقه مندان متقبل می شوند. اما به علت سرمای هوا و نامناسب بودن فصل برای اینکار قرار شد تا فقط مراسمی مختصر توسط عده کمی برای قرار دادن سنگ مزار انجام شود و مراسم مفصل تر و کاملتری در اردیبهشت سال آینده (1384) ، برگزار شود.


درتاریخ بیست و پنج بهمن هزار و سیصد و هشتاد و سه، آقایان محمود فرهمند، رامین جزایری، بیاض امیرعطایی، پوریا، مرادی، حمید سکوتی، مرحوم فرزاد فرهمند (پسر محمود فرهمند)، امیر نصرالله، امیر رضایی، آراز امدادیان و خانم ها مریم اطمینان و غزاله سرمدی راد به سمت اصفهان حرکت کردیم. نزدیک ظهر به محل قبرستان صفه اصفهان رسیدیم. بعد از حدود هشتاد سال برای مرحوم یحیی سنگ قبری تعبیه شد و مشخصات سنگ قبر در همان موقع به دست استاد کار سنگتراش، آقای سورن میناسکیان حک شد. مشخصات به خط ارمنی نوشته شد و به پارسی این جمله حک شد: یحیی تارساز شهیر ایران. جناب حمید سکوتی بر سر مزار یحیی نیز سه تاری نواخت.

– سفر سوم : بعد از این سفر، جمع یاد شده تصمیم می گیرد که در تاریخ پانزده اردیبهشت هزار و سیصد و هشتاد و چهار بزرگداشتی برای استاد یحیی در قبرستان صفه اصفهان برگزار شود. بنابر این تمام کارهای مربوط به بزرگداشت انجام میشود. از جمله کارت دعوتی تهیه می شود و برای تمامی سازندگان مطرح ساز و نزدیک به دویست نفر از موسیقیدانان شناخته شده و از جمله تمامی تارنوازانی که ساز یحیی داشته و سالها با آن زندگی کرده اند و مونس شب و روزشان بوده است فرستاده شد. جالب اینکه در روز بزرگداشت هیچ یک از آنان برای حضور در این برنامه قدم رنجه ننمودند، و تنها آقای کیهان کلهر نوازنده مطرح کمانچه در این مراسم حضور داشتند. در ساعات آخر، اداره ی ارشاد اصفهان با این مراسم مخالفت کرد(به علت اینکه برای مراسم ختم و پُرسه تابحال دلیلی برای گرفتن مجوز نبوده خانه موسیقی و اعضای این جمع به فکر درخواست مجوز نبودند) ولی دیگر کاری نمی شد انجام داد و حدود سیصد نفر از سازندگان ساز و دوستداران موسیقی از تمام نقاط ایران به اصفهان آمده بودند. در آن روز متولیان قبرستان صفه درها را بستند و از حضور شرکت کنندگان بر سر مزار یحیی خان جلوگیری نمودند. به راستی هنوز بعد از گذشت چندین سال این سؤال باقیست که مگر حضور در مراسم یادبودی در گورستان، منوط به داشتن مجوز میباشد؟ و چنین جمعی چه هدفی جز فخر به تاریخ و فرهنگ ایران زمین می توانند داشته باشند؟ که چنین هنرمندانی از خاکش بر می آیند و در این خاک میروند.

بعد از ساعاتی جناب استاد کسایی که از موضوع با خبر شده بودند همه دوستان را به منزل خودشان دعوت کردند ولی متآسفانه تا ساعات عصر از آن خیل عظیم فقط حدود پنجاه نفر باقی مانده بودند که همگی به منزل استاد راهی شدیم. استاد کسایی با درک بالای خود حس کردند که این جمعیت که برای بزرگداشت یکی از مشاهیر اصفهان به این شهر سفر کرده اند موجب کم لطفی قرار گرفته اند و خود یک تنه جور آن را کشیده و رنج خستگی را از تن آنان به در آوردند. حدود ساعت چهار بعد از ظهر پس از پذیرایی و خوش و بش با این جمع، استاد به نواختن نی پرداختند و آقای جهاندار هم ایشان را با آواز همراهی کردند. همچنین استاد کسایی یک تار از ساخته های دست یحیی خان که متعلق به خود ایشان بود را آوردند و این جمع با دیدن ساز استاد به روح ایشان فاتحه ای فرستادن و مراسم یحیی اینگونه به پایان رسید. باشد تا بزودی شاهد بزرگداشتی وزین و در خور شأن استاد یحیی باشیم.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

قصه آدم ها

از یک ماه قبل ترش قرار گذاشتیم. دقیقا از همان موقع که شستمان خبر دار شده بود امتحان ها چون زاییدن دردناک و سخت است. قرار گذاشته بودیم بعد از آخرین امتحان برای چند ساعت هم که شده به چیز جز امتحان فکر کنیم و کار دیگر کنیم. اصلا امتحان آخری را به همین امید رفتیم دادیم که بعدش خلاص شویم و به آنچه فکر کردیم برسیم. امتحان تمام شد. ساعت سه عصر بود و خورشید کم رمق زمستان  در کشاکش افتادن و نیفتادن بود. با یکی از بچه های دانشگاه تا مترو آمدیم. از همانجا  زدیم تا مرکز شهر و بی هدف اما بی بار قدم زدیم. پیاده روی پهن انقلاب را در هجوم صداهای مزاحم و صحنه های مشابه قدم زدیم. از اتفاق هایمان گفتیم از روزگار سپری شده مان. از اینکه حس پیری داریم و دیگر نمیتوانیم ادامه دهیم.از خودش گفت و این  اتفاق نوید بخش صمیمتی زیاد است آنقدر که اعتماد را  برانگیخته که از خود بگوید و بداند که حرفش جایی درز نمیکند.

گفتیم و چای نوشیدیم و فراموش کردیم کابوس روزهای گذشته را .


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo