برای روشنایی بنویس.

که می با دیگران خورده است و با ما سر گران دارد*

هر چه  سن ام بالاتر میرود میگذارم اتفاقات بیشتر در من  ته نشین شود. میگذارم بیشتر بگذرد تا  باور کنم اتفاقات را حواشی اش را تا ببینم پس لرزه هایش را. تبلیغ نیمکنم، اما گذشت زمان بهتر جواب میدهد. مثل هوادارهای تراکتور قبل از قهرمانی  تنبان به باد نمیدهم. پیش از مرگ هم مصلی نمیروم. بیشتر راجع اتفاقات فکر میکنم. هفته ای که امروز آخرین روزش است بسیار فکر کردم. راجع اتفاقات پنج ماه گذشته راجع اینکه کجا بودم و کجا هستم و میخواهم چه باشم فکر کرذم. هر طور رفتم دیدم یک جای کار میلنگد. دنبال کلمه میگشتم برای گفتنش. واژه نبود. تازه فهمیدم از فارسی هیچ نمیدانم. برای خودم نشانه گذاشتم. مثل آن بابایی که اول بار گفت نت "ر" را  یک دامبولک میکشم بعد دید "دو" کم دارد یک خط کشید رویش دید "سل "ندارد دو خط کشید و ... من هم نشستم  ما به ازا، پیدا  کردم. برای هرچه میخواستم بگویم. قرار هم نداشتم چیزی را  بگذارم  و ببرم و تمام کنم. بیشتر داشتم میگفتم که اصلاح کنم. مثل همان روز نوروزی که قول دادم  پروژه را  با همه رخوت  تمام کنم و بعد از شد کارم را عوض کنم. همان روز تصمیم گرفتم اگر کم و کاستی است به جای غر زدن رویش کار کنم. و همین تدبیر را پیش گرفتم. شاید قوی هم نبودم و سرعتم کم بود اما در حال اصلاح بودم.اینجا هم نوشتم که بدانم مشکل کجاست و ادامه دهم. شب بود. زنگ زده بودم کجایی . من عصر رفته بودم داستانم را بخوانم. پرسیدم کچایی گفت مهمان دارم . آنقدر رسمی میگفت که شبیه صحنه بازجویی تئاتر  " ای خدای ما که در اسمانهایی " می نمود. بهم برخورد بیش از پیش. گفتم خب چرا حرف نمیزنی. مقابله کرد که خب تو هم کم میگویی. گفتم مگر شباش عروسی است که  هیستوری محتوی پاکت طرف را کالبد شکافی میکنی؟مگر دوست داشتن را  چرتکه میاندازند؟ مگر میگویند فلان و بهمان. کم را  به کرم مبخشند. چشم را  به خطا  می پوشند. اگر نقدی میکنند لطیف تر است از روی دلسوزی و به جهت اصلاح است. نه مواخذه و بازجویی....
صحنه ها مثل برگه های تقویم ورق میخورند. آنچه در بدی بود بزرگ میشد کلوزآپ جلوی دوربین . دلم شکسته و نطقم باز شده بود. حوصله همه شنیده های قبلی را نداشتم. اما تمام و کمال گوش کردم. مثل همیشه که گوش میکنم.
انتظار کنار کشیدن نبود اما کنار کشید. تیز خلاص را به خودش زد. گمانم رفع کدورت بود نه رفع تکلیف و خالی کردن زمین. اما خب بدش نمی آمد. کنار بکشد. شایدی مرا  از پیش باخته میدید؟ اما مگر نه این است آنکه ترک زمین میکند سه بر صفر می بازد؟ شاید قوانین بازی ها اینجا صادق نیست. چرا که این  یک بازی نیست . اگر بازی فرضش کنیم  نقض غرض است. ابطال فرض است. پس او رفت و نبُرد و نباخت. و شاید هم برد و هم باخت. هم من ، هم او. یک به یک جدا به جدا. ته مانده اش تجربه جدیدی بود. 
کاش بیشتر یاد بگیرم.

*عنوان مطلب مصرعی است از حافظ ، غزل کامل را میتوانید اینجا  بخوانید.
۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

همیشه استقلالی

همیشه استقلالی بوده ام. توی بی تفاوت ترین روزها و تلخ ترین اتفاقات منصور پور حیدری را ناصر حجازی را بیشتر دوست میداشتم. بیشتر پی گیر اتفاقات استقلال بوده ام و یاور همیشه مومن آبی ها بوده ام. هرچند مدتهاست استادیوم نرفتم. اما همیشه حس و حال و دعای یک استقلالی پشت تیم بوده ام . بنظرم این فلسفه هواداری است. تیم های خوب تیم هایی اند که حس خوب در دل هوادارهاشان دارند. هوادارهای امیدوار دارند. هوادارهای با ذوق که تیم را ترغیب میکنند به بهتر بودن. به بهتر بازی کردن و بهتر نتیجهگرفتن. هواداری که  دقیقه بیست بر سر بازیکنی که خوب بازی نمی کند هو میکشد و بازیکن خوبش را تشویق میکند. هوادری که فوتبال را می فهمد.
استقلال امسال همه اینها را داشت. به اندازه قرمزهای همشهری نه، اما هوادارهای متعصب و خوب خودش را داشت. حسابی هم سر زبان ها بود. چندین و چند هفته صدر نشین بلامنازع بود. بلد بود خوب بازی کند خوب نتیجه بگیرد. ترکیبی از  بازیکنان با تجربه و جوانهای خوش آتیه بود که راحت 3-4 سال آینده را تضمین می کردند. 
اما نیم فصل دوم  روند ترک بازیکنان و مصدومیت های پی در پی، اختلافات داخل باشگاهی و عدم مدیریت درست جوانان کار رابه جایی رساند که استقلال دربی حساس امسال را باخت و عقب ماند. هوادارانش سرخورده شدند و اختلافات بیشتر شد. به لطف هم تیمی سابق استقلال باز موقعیت قهرمانی به دست آورد و درست سر بزنگاه لیگ کم آورد. پنچر کرد. تایرش ترکید و رینگش تاب برداشت.
به تراکتور اماده باخت و قهرمانی را از دست داد. بیشتر از دست رفتن قهرمانی اثری را که بر هوادارانش گذاشت بد بود. سر خورده ، مثل حس ماده گاوی که گوساله مرده از شکمش بیرون کشیده اند.
حس بدی است.کاش معجزه ای اتفاق می افتاد. این روزها بهش احتیاج دارم.


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

بدین رواق زبرجد نوشته اند به زر که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند*

دم عصر خوانده ام برای یک قطعه لاستیکی ناقابل که دوماهه درخواست داده ام تامین نشده که چرا نرسیده و فلان شده است و الان توقف خورده ایم و از این دست مهملات. البت که توقف خط تولید ناخوشایند ترین اتفاق شرکت تولیدی است. الحق که باید در این بازار مکاره عرضه و تولید پیگیر و جان سخت بود اما آقایی که کت شلوار میپوشی و دست به کمر قدم میزنی حقوق متقابل ما در مقابل شما چیست؟مگر نه این است که باید فرآیند هایی را برای ما تسهیل کنی؟ مگر غیر این است  که  میگویند مهندس سیستم ها. خود به من بگو من کجای سیستم تو جا دارم؟ جایگاهم  کجاست و وظایفم چیست؟ اگر فرا وظیفه انتظار داری فرا وظیفه هم  برایم کاری کردی؟ فرا وظیفه بهم حقوق دادی؟ پاداش و آکورد دادی؟ تشویق کردی؟ جواب همه خواسته ها چشم نیست. قبل از اینکه پیش داوری کنی. قبل از اینکه ابرو بالا بیندازی و از اختیارات مدیریتی ات سخن به میان بیاوری. یا برمبنای آنها عمل کنی. بنشین با خودت و پیش خودت دو دوتا کن ببین سیستم ات را درست  چیده ای؟ ترس شخصی گذاشته آدمها را سرجای خودشان بگذاری؟ 

میگویند در مسابقات نسکار هر خودرو بالای 1500 سی سی که مالک اش رضا دهد اگر ماشینش خرد خمیر شد اشکالی ندارد میتواند وارد شود. اما آیا دیدی کسی با پیکان جوانان  58 برود مسابقات نسکار شرکت کند. چیزی را طلب کن که در ظرف و زمان و مکانی که در آن هستی باشد . کاری که به کالبد کار بنشید و مضحکه خاص و عام نباشد. مطالعات مدیریتی ات جای خود کمی از تولیدی که شرکت میکند اطلاعات به دست بیاور. شاید دست آخر بفهمی آنچه که مانده و بهش مفخوری باقیمانده نکویی هما جور جفا  کش بود که از خود راندی.شاید.


*عنوان مصرعی از غزلیات حافظ است. غزل کامل را  میتوانید اینجا بخوانید.

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

فرمون فرمون که میگن توئی؟

دوسال پیش بود، یقین جوان تر بودم بیشتر مو داشتم و لاغر تر بودم. کت و شلوار از گراد خریده بودم با آستر یاسی که بوی خوب میداد. دو روز تمام از شش صبح تا ده شب از شمال شرقی تهران تا شمال غربی میرفتم. گریمور ، مصطفی مستور میخواند و در کف صدا بردار بود. صدا بردار پسر تپل و تنبل و خسته ای بود . آنقدر توی میکروفن سرفه و عطسه کردیم که گمانم کر شده بود.

کارگردان روزی سه پاکت سیگار کشیده بود و یک دسته مویش سفید شد تا ما بازیگر شویم. دکور سازها و آن خانم شلوار سنبادی که طراح دکور بود و بسیار حرفش برو داشت ،با ما مهربان بود. لباس رضا را پر سوزن کرده بود که درست توی تنش بشیند. به من میگفت صاف وایسا. میگفت خم شو یقه ات بازه بعد که سوزن از لبش میگرفت  میزد به یقه میگفت:" میزاشتن یه کروات میزدی ماه میشدی". فیلمبردار داشت خودش را میکشت بس که ما زمان بندی اش را به هم میزدیم. هر نوبت که ما خوب میگفتیم  فیلمبردار گند میزد و هر بار دوربین درست و دقیق حرکت میکرد ما تپق میزدیم و متن یادمان میرفت.

حالا که دوسال گذشته هر بار آن کلیپ چند دقیقه ای را می بینم دلم برای آن روزها و آن نهار های سرپایی و یخ ، چای و عطر و آن تجربه که هیچوقت فکر هم نمیکردم پیش بیایید تنگ می شود.

گمانم کارکردن در سال های آتی خیلیشبیه این فیلم تبلیغاتی است .الان شاید انسان های همه کاره بیشتر خواهان داشته باشند. مسئله اصلی این است  که کشور ما پر کار نکرده است. پر از فضای بکر با جای کار فراوان . منتهی وقتی هنوز نمیتوانیم با هم تعامل کنیم. خب معلومه که بی کار می مانیم. مهندس همیشه میگفت ایران کشور جایگاه های خالی و آدم های بیکاره. درست فهمیده بود که  قبل از تخصص اینجا  ارتباط درست است که جواب میدهد. ارتباط درست منظورم نه رفاقت های چشم کور کن که بدی و خطاها را نبیند است و نه آنقدر خشک و کج اخلاق که دائم در گیر شود. باید بشود بین همین این عوامل هماهنگی ایجاد کرد. باید مثل مدیر تولید آن کلیپ تبلیغاتی صبور بود، سنگ زیر آسیا و به هدف فکر کرد. باید بتوان با آدمها ارتباط برقرار کرد.

حاصل همه اینها میشود کار. به خط کش خوب و بدش فعلا کاری ندارم. اما حالا فهمیده ام  مدیری که بتواند بین جزیره های کاری پل بزند مدیر موفق است. اگر بتواند پل بزند و سپاسگزار عوامل تحت امرش هم باشد میشود مدیر خواستنی، اگر پل زد، تشکر کرد و رده های بالاتر از خودش را هم متقاعد کرد میشود مدیر ماندنی.

الان فقط اینها را  میدانم. شاید بعدها  خیلی چیزها عوض شود. شاید.


+ عنوان بخشی از دیالوگ  فیلم  قیصر ساخته مسعود کیمیایی- محصول 1348

+ ویدیو آماده شده را  میتوانید از اینجا ببینید.

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

ده فرمان - 1

1- حیوان نباشید.

اگر دختری از بد حادثه و از روی نیاز و به هدف استقلال مالی یا تامین نیاز خانواده اش ، سمت منشی ، مدیر دفتر ،کارمند، برنامه ریز یا  مشاور شما میشود. بهش پیشنهاد سکس ندهید. اگر خودش  چشم چراغ میزد هر بلایی خواستید سرش بیاورید اما  وقتی فقط دارد کار میکند به عنوان همان جایگاه قبولش داشته باشید. اگر نمیتوانید جلوی خودتان را  بگیرید نفر را عوض کنید  اما هرگز به خودتان اجازه ندهید هر طور مایلید باهاش برخورد کنید. فکر هم نکنید فقط مردهای این کشورند که از این نادرست بازی ها دارند در همه دنیا این موضوع هست.


اینجا 

و اینجا 

وو اینجا

ووو اینجا 


۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

هشتم - Bridge Of Spies

نطق پیش از دستور:
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا  شتاب زده در مورد فیلم حرف نزنم. فیلمی که به تعبیر شبکه خبرخوش ساخت استثمار طلبانه کمپانی های یهودی نشان جهان خوار است ، قبول،اما من یک سوال دارم. چرا این جهان خواران استثمار طلب که دروغ میگویند حق هم باهاش نیست اینقدر در ارائه خوب اند ولی ما که حقیقت جوییم و میخواهیم درست باشیم اینقدر باری به هر جهت و کثیف کاریم؟ چرا خوش ساخت نیستیم؟ سینما هامان مثل عبادتگاه مان بوی جوراب میدهد؟ بیشتر حرف میزنیم ؟ برای نوازش کردن معشوقه مان سینما می رویم و الخ.

و اما بعد:
گیریم که عبارت بالا -استثمار طلبانه کمپانی های یهودی نشان جهان خوار-  را قبول داشته باشم اما آنچه که الان در  آخر فرودین 95 به آن رسیده ام این است که فرق بین سینمای ما با هالیوود اینه که آنها سوژه های معمولی شان را با ساخت و کارگردانی خوب به فیلم های خوش ساخت همه کَس پسند تبدیل میکنند و ما چون کیفیت سخت افزاری و ابزار کاری اونها را نداریم سعی میکنیم بشاشیم به هویتمان تا دیده شویم. اظهار تاسف کنیم تا نشان دهیم واقعا باید تغییر کنیم. این یک جور بدبینی ذاتی در همه ما ایجاد کرده. همه فیلم های مطرح ایرانی که جایزه برده اند هیچ یک فیلم شاد یا غرور آفرینی از بعد تاریخی و فرهنگی اش نبوده. همه درام های تلخ بوده اند. شاید گاهی سادگی و بی شیله پیلگی را نشان داده  اما هرگز تصویر درستی نبوده. هرگز مثل "پل جاسوس ها" نبوده. 


 قصه فیلم در مورد یک وکیل کار درست و خوش نام آمریکایی است که در خلل  جنگ سرد آمریکا و شوروری ملزم به قبول وکالت یک جاسوس شوری میشود و تعهد اش بین وکالت و قسم نامه اش با هویت ملی و وطن  پرستانه اش کشتی میگیرند و این اتفاق همزمان با دستگیری یک خلبان جوان آمریکا در خاک شوروی میشود و بحث تبادل اسرا پیش می آید و....

انتهای فیلم چند خطی از ماجرا را  تعرف میکرد که داستان واقعی است و اتفاقی مشابه در تاریخ تکرار شده است. و سرنوشت آن آدمهای واقعی را گفت.
بازی تام هنکس بازیگر همیشه خوب هالیوود در نقش اصلی عایل بود. ماجرارهایی که برایش در خلال دفاع  از جاسوس و بعد سفر به برلین در آستانه دیوار کشیدن و جدا سازی و سمج بودنش در کمک به هموطنانش بزرگترین شعار وطن پرستانه ای است که توی طول عمرم دیده بودم. از هر بیست دو بهمن و چهارم جولای که فکرش را کنی باشکوه تر بود.
جاسوس روس ها که نقشش را مارک رایلنس بازی میکرد بی نظیر بود. او در بدی و جاسوسی به همان اندازه خب بود که در نقاشی و هنر و زندگی شخصی اش. معیارهای هر جاسوس خوب را داشت. آن سکانس که تام هنکس میپرسد وقتی برگردی باهات چه میکنند. قهرمان میخوانند یا محاکمه ات میکنند. جواب جالبی میدهد میگوید اگر هنگام  تبادل در آغوشم کشیدند ازم تقدیر میکنند و اگر مرا در صندلی عقب ماشین نشاندند کارم تمام است. و مگر میشود بیخیال شد و ندید که باهاش چه میکنند.


دست کم چندین و چند صحنه اسپیلبرگ نشان داد که جاسوس های روس بسیار دقیق تر و کار کشته تر از همتایان بی کله آمریکایی شان هستند. اما همه این  موقعیت های گل را جلوی دروازه خودی پذیرفت که دست آخر آن گل بزرگ را در دروازه حریف بکارد . آن روایت موازی آزادی دانشجوی آمریکایی و خلبان جوان در ازا، یک زندانی شوری. همه تلاشش را کرد . کار خوب و قابل تاملی هم از آب در آمد. برای اسپیلبرگ که پیر جهان این سینماست شاید کار بنظر ساده و دم دستی بود این را از جوایزی که فیلم میتوانست بگیرد و نگرفت می شود فهمید. برای ما که فیلم خوش ساخت کم میبینیم بسیار زیبا بود.


 پیشنهاد دوم این است  که فیلم را ببینید. 8.1/10 نمره قابل قبولی برای دیدن فیلم است. پیشنهاد اول اما  این است که هر فیلمی که تام هنکس بازی کرده را  ببینید. بی برو برگرد پشیمان نمی شوید.


+ یادداشت  نیویورک تایمز در مورد Bridge Of Spies  را اینجا بخوانید.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

آهسته وحشی می شوم*

نشسته بودیم پشت میزهایمان و داشتیم  کری های قرمز و آبی برای هم می خواندیم که سعید خبرش را خواند. چند دقیقه توی واحد سکوت شد. اشک توی چشمهای 7 مرد با ظاهری از سنگ لغزید. کسی پلک نمیزد مبادا که  خیسی چشمهایش خلاصی پیدا کند و قطره ای اشک بچکد و همه  به نازکی قلبش پی ببرند.  کجا ؟ چطور ؟ کی؟  بغض هایمان قلمبه واانده بود وسط گلو .یعد من عکسی از دختر بچه شش ساله و نازی دیدم که خبر میگفت بهش تجاوز شده ، کشته شده و در وان با اسید سوزانده شده.

دلم ریش شد. قلبم لرزید  به قدر همه خبر های بد 94 بد بود. حتی بدتر بوی گوشت و پوست  سوحته با اسید پیچید توی بینی ام. به اشک های بی امانش فکر کردم. به قلب کوچکش که بی وقفه میزد. خدایا چرا ما اینقدر قصی القلب شده ایم. چرا ؟؟؟ شش سالگی دختر، زمان شیطنت های قبل از دبستانش .  پز دادن نقاشی هایش به دوستان  آمادگی اش است. زمان خاله و عروسک بازی اش.  چه هول بزرگی است . تجاوز و چاقو و اسید؟ چندتا ستایش مانده چقدر  عقده ایرانی و افغانی و ترک و لر و کرد و عرب درونمان مانده است؟ حالمان خوب نیست. از خدا بخواهیم و تلاش کنیم که بهتر شویم.



ستایشقریشی

*عنوان پست نام رمانی است از حسن بنی عامری - نشر چشمه

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Hamidoo

هفتم - ابد و یک روز

نوروز در مینیمم نسبی اش به سر می برد که ابد و یک روز را دیدم. سالن چهارسو. دو سانس پشت هم خشم و یاهو و ابد و یک روز . دو سانس نوید محمدزاده. و گیجی پایین آمدن از پله های طبقه هفتم ، رسیدن به ششم ودوباره سوار شدن به پله برقی و رفتن به طبقه هفتم. ردیف یکم بلیت  پیش فروش اینترنتی شده بود در حالی که  ردیف های قبلی جای خالی داشت. این عادت زشتی است که سینما داران صندلی های به درد نخورشان را به بلیت فروشی اینترنتی اختصاص میدهند. در حالی که آنها که اینترنتی بلیت میخرند هم زودتر پول پرداخت میکنند هم هزینه های کانتر و فروشنده بلیت را برای سینمادارن کم می کنند. ده دقیقه از فیلم گذشته بود سحر دو جای خالی  که بشود واقعا فیلم را دید و یشر کش رفتیم نشستیم تا از آرتروز گردن جلوگیری کنیم.
در تعریف کلی بنظرم اگر شما در خانواده معتاد داشته باشید یا خانواده ای را بشناسید که شخص معتادی در آن است و اذیت های و اتفاقات خانواده را از نزدیک درک کرده باشید حس فیلم  بدجور می گیرد تان. بچه پاسگاه نعمت آباد که مواد میکشد و زندگی اش از راه فروش مواد میگذرد. به همان بی کله گی به همان لجبازی و همانقدر انزوا طلب و دور افتاده ، از همه چیز و همه کس بیزار است . همانقدر لوتی و مَرد رِند و پر توقع.
اما محوریت قصه سمیه است. سمیه ای که رنگ سفید ماجراست. میان دو سیاهی. دل به سیاهی ها نداده. نه شوهر کرده، نه افسرده شده نه خودش را به بی خیالی کرده فقط دلش راضی به رفتن از این خانه با مرد افغان نیست. و منتظر بخت نشسته است. 


یکجایی بین دعوای مرتضی (پیمان معادی) با محسن (نوید محمد زاده ) مرتضی به محسن میگوید که "کی میاد دختری رو بگیره وقتی داداش هاش من و تو لش و لوشیم." { در همین مضمون } این واقعیت تلخ قصه است. که  شاید محسن معتاد و قاچاق فروش و انگل اجتماع باشد اما آنقدر تاثیرات جانبی دارد. که خانواده ای را تا چند نسل به تباهی کشیده.
دو سه تا فیلم خوب بیشتر در مورد اعتیاد ندیدم. اعتیاد آدم های معوملی که اگر چه فاصله تخریبیشان به واسطه جایگاه شان به قدر بچه پولدارها نیست از بدبختی به فلاکت میرسند ، تا اینکه از اوج خوشبختی به رذالت.
 اما این اعتیاد و این سبک از فلاکت واقعا  ریشه دار و به قدری سهل الوصول است. مثل حس ضربان قلب در شقیقه حس میشود. دیده میشود. فلاکت واقعی است.


آن صحنه از فیلم که محسن را می گیرند و میخواهند آدرس منزلش را  پیدا کنند و اتفاقی از بردار کوچک تر می پرسند . آن تکه این قضیه نزدیکی خطر را نشان میدهد. نگاه نگران  محسن و بعد تلاش آدم ها خانه برای از بین بردن هرچه ناپاکی است. همه دست به کار میشوند به آبلیموهای روی پشت بام و پا خلا هم رحم نمیکندد. گندشان را  هیچ جارو برقی نمیتواند پاک کند. آبغوره رویش میرزند که فقط ببرد.
دست آخر هم  نمیتواند . مرتضی سعی میکند یک جا  پرتش کند که اثری ازش نبیند اما دستش درد میگیرد و نمیتواند . نمیتواند کثافت را از زندگی شان دور کند. سمیه گریه میکند و بین این همه تلاش مادر هم بسته موادی رو میکند که زانوی آدم را شل میکند.

هرچند دوست ندارم واقعا  این همه فلاکت در سینما ببینم  و دنبال سینمای خلاقه تری هستم . اما ابد و یک روز فیلم خوبی بود. امیدوارم سعید روستایی با سینمای خلاقه تری باز هم شگفت زده مان کند.



۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

ششم - The Big Short

این تکنیک که راوی برای فیلم انتخاب شود و وسط روایت داستانی فیلم یک نَره خری مثل گاو مش حسن بیایید بگویید آقای فلانی، این داستانی که ما میخواهیم برایت تعریف کنیم موضوعش این است. مثل همان شکستن سر و ریختن گردو در دامن است. آنهم چه راویانی سِلنا گومز و مارگوت رابی و نمیدانم آشپز بین المللی .... 

the big  short  فیلمی بود در مورد بحران مالی و بانکی سال 2008 که آمریکا و اقتصاد دنیا رو متاثر کرد. بانک های زیادی مقروض و ور شکسته شدند.  خلاصه فیلم همین است و آنقدر این موضوع عیان و واضح است که بنظرم نیازی به راوی نبود. یا حداقل آن  پاساژ های داستانی میشد بسیار ساده تر و به روش های دیگری مطرح شود.بنظرم تکست هایی که وسط فیلم های صامت بود روش به مراتب آبرومندانه تری بود تا اینکه یک خواننده که همه زندگی اش در حال کسب پول از مقاصد کاذب اقتصادی است بیایید مضوع را به اصطلاح رک و پوست  کننده بگوید.

 رکود بزرگ فیلم خوبی  ازحیث قصه و محتوی بود، یه اتفاق واقعی که در خلال سالهای 2005-2008 در ایالات متحده افتاده بود. نقش ها جا دار و خوب بودند اما  واقعا این شیوه روایت را دوست نداشتم. (یعنی آنقدری دوست نداشتم  که فیلم به این خوبی را از چشمم انداخت)

بازی گاسلینک و برد پیت و کریستین بیل عالی بود.

یک چیزی توی گریم رایان گاسلینک بود که به معنای واقعی کلمه ضایع بود.  ماتیک گل بهی و کلوز آپ صورت، نمیدانم شاید من زیادی دقیق شدم ولی وقتی با دقت نگاه میکردی میشد فهمید.

چه بخواهی چه نه اقتصاد ما هم روزی درگیر یک رکود بزرگ در بازار مسکن میشود. چه بسا از همین حالا استارت خورده و داریم پیش میرویم. انبوه خانه های خالی شهر تهران و مستاجری که برایم خانه پیدا نمیشد گواه همین مدعاست. وام های پر بهره و زیاد هم گواهی دیگر. اگر به کارکرد پیغام فیلم و سینما فکر کنیم (که من هرگز فیلمی را به این خاطر ندیدم) شاید رکود بزرگ به وضوح و بی هیچ آدداب و ترتیبی پیغامش را به ما داد. تلنگر آخرش را هم زد که  هی ببین  هیچکس بعد آنهمه بدبختی رکود درست نگرفت  الان هم ما همان دیوانه سابقیم بی هیچ تفاوتی.

فیلم را دوست داشتم، اینکه هالیوود می تواند فیلمی در مورد اقتصاد بسازد عالی است . باز هم دوست دارم غر بزنم به سینمای ایران که همه اش درام های دم نکشیده دارد. آقا در مورد خیلی موضوع ها میشود فیلم ساخت. اتفاقا موضوعی مثل   این فیلم خیلی هم سخت نیست ، هزینه های  زیادی هم ندارد، بیایید ریسک کنید.



نقد رزونامه تلگراف در مورد فیلم را اینجا بخوانید.


۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

پسری که گوش نداشت

پسری که گوش نداشت، سیاه چرده بود و عرق از گردنش راه گرفته بود. دست  دختری دردست داشت  که کوچک بود و کفش های سفید به پا داشت و چقدر می شد فهمید که از نگاه عابران راهروهای پر باد و شلوغ مترو در عذاب است. فهم اینکه گوشش در سانحه ای از دست رفته یا به زخم گزلیک یک اوباش در آن  نیم نگاه که دزدکی بود تا مرد ناراحت نشود  امکان پذیر نبود. اما از خراش های روی ساعد و کنار شقیقه هایش می شد فهمید . از بین رفتن گوشش به نزاع نبوده بیشتر شبیه کشیده شدن روی سطح سمباده ای بوده است.  تصادف موتور، پرت شدن از اتومبیل در حال واژگونی ، افتادن از  بار وانت بار و کامیون...

مرد بی گوش  چه ون گگ باشد چه عربده کش پاسگاه نعمت آباد دست آخر جلب توجه  منفی میکند و خدا میداند این نگاه ها این پچ پچه های پشت سرش این همه انگشت  اشاره چه بر سر ادامه زندگی اش می آورد.

بهار امسال با خودم عهد کردم با  هر که تفاوتی با جمع زن و مردهای معمول دارد. مهربان باشم و با او فقط معمولی تر برخورد کنم.


۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo