برای روشنایی بنویس.

سال بی باران

سال بی باران جل پاره ایست مان

به رنگ بی حرمت دلزدگی به طعم دشنامی دشخوار و به بوی تقلب

ترجیح می دهی نبویی نچشی ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن

گواراتر از فرو دادن آن ناگوار است

سال بی باران آب نومیدی است

شرافت عطش است و تشریف پلیدی

توجیه تیمم

با خود میگویی خوشا عطشان مردن

که لب تر کردن از این گردن نهادن به خفت تسلیم است

تشنه را گر چه از آب ناگزیر است و گشنه را از نان

سیر گشنگی ام سیراب عطش

در آب این است و نان است آن

داشتم شاملو گوش می دادم و ون سفید توی اتوبان می تاخت و ماه رمضان بود و هشت جوان خوابزده توی سرویس خسته بودند و بوی عطر علف می آمد و شیارهای موازی برخاک تف دیده  دشت و تابستان که حالا حالا ها خیال تمامی نداشت.از عشق حرف شنیده بودم و قبل ترش یادداشتی از بزرگمهر خوانده بودم و دیده بودم که از تابستان  بیست سالگی اش گفته و حکایت حزن آلود عاشقی اش، و به این فکر میکردم که این روزها این کار و این کارخانه که تب دار شعله های آتش اردیبهشت ماه خودبودند. دغل های مصلح نما که صبح تا شب به شکل پست ترین حواریون گرد عیسی سیاه سوخته میگردند.بدون اینکه بدانند که واقعیتشان را در عشرتکده ای دیکر به حراج گذاشته اند.

باید روزه بمانم.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

Jhon Speraw

از سال  قبل و آن بازی به یاد ماندنی می شناسمش. خونسرد و با دقت کنار زمین می ایستاد و خیره به زمین می ماند.اعتماد عجیبی به شاگردانش داشت و دیده بودم در هر وقت استراحت با یکی از شاگردانش صحبت میکند. تیمش را خوب می شناسد و می دانم روی شخصیت و ارتباط با هر بازیکن اش وقت  گذاشته. از نحوه بازی و تعویض هایش کاملا مشخص است. اینکه پاسُر تیمش را اینقدر خوب میشناسد و باهاش تعامل دارد و مینشید کنارش و بهش یاد میدهد چطور حمله های تیمش را برنامه ریزی کند. با  مدافع عقب زمین و مهاجم های سرعتی زن و قدرتی زن زمینش هم همینطور.

باز یهای امسال  و همگروهی با آمریکا بهانه ای شد که دوباره ببینمش. جان اسپرا متواد 1977 است و دانمش آموخته میکروبیولوژی دانشگاه UCLA کماکان  به مربیگری در دانشگاه  محل تحصیلش ادامه داده و خیلی خوب بلد است استعداد و توانایی بازیکانانش را  به رخ دیگران  بکشد.تیمی به شدت یک دست و تکنیکی دارد و به همه خوب فهمانده از آن ادابازیها و بچه بازی ها بعد هر امتیاز در نیاورند. یاد داده خوب بازی کنند و سر به زیر باشند و خویشتن دار. 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

Fuck You

توی همین پیاده روی های بی محابا و طولانی فکرش به ذهنم رسید. قبلترش دفترچه سرخ را هم از  غرفه داستان  همشهری گرفته بودم و پر میکردم این هم بهانه شد تا بنویسم. تمام فیلم هایی را که دیده ام و ازشان خوشم آمده بنویسم. آن  تکه های شاخ اش را  آن تجلی ها و فکرهای ناب اش را ثبت  کنم. از اول سال  13 فیلم دیده ام و اگر بخواهم ثبت کنم مجموعه خوبی از کار در خواهد آمدش .

این فیلم هم احسان بهم توصیه  کرد."ساعت بیست و پنجم "را دیدم چون  میخواستم فیلم هایی که ادوارد نورتن درش بازی کرده  باشم.اماساخت و پرداخت فیلم آنقدر خوب بود که  به شدت درگیرم  کرد مانتوگمری جوان فروشنده مواد بوده که میخواهد از این کار دست  بکشد که گیر می افتد و به  هفت سال  حبس محکوم میشود. یک جایی وقتی روز قبل از معرفی اش به زندان برای اجرا حکم می رود از پدرش که رستوران دار پیر و زحمت کشی است  خداحافظی کند توی دستشویی  درست یک گوشه از آیینه چیزی می بیند که بدجور تکانش میدهد.و بعدآن  منولوگ شاهکار را  حواله خود تو آیینه اش میکند. توی تمام قیلم حس کردم  این  تکه چیزی بود که  نویسنده خیلی سعی داشت  بنویسد. انگاری قلمبه توی گلویش مانده بود و باید مینوشت. انگار اصلا اول این تکه آمده و توی ذهنش و نوشته و بعد آمده  برای ماندگار یاش فیلمنامه ای برایش نوشته است. اگر نمی نوشت  انگار که  چیزی از فیلم نامه اش ناقص است. 


25th hour-001

(Monty walks into the bathroom. He looks in the mirror. In the bottom corner, someone's written FuckYou!)                                                                                                                               
Monty: Yeah, fuck you, too.
Monty's Reflection: Fuck me? Fuck you! Fuck you and this whole city and everyone in it.
Fuck the panhandlers, grubbing for money, and smiling at me behind my back.
Fuck squeegee men dirtying up the clean windshield of my car. Get a fucking job!
Fuck the Sikhs and the Pakistanis bombing down the avenues in decrepit cabs, curry steaming out their pores and stinking up my day. Terrorists in fucking training. Slow the fuck down!
Fuck the Chelsea boys with their waxed chests and pumped up biceps. Going down on each other in my parks and on my piers, jingling their dicks on my Channel 35.
Fuck the Korean grocers with their pyramids of overpriced fruit and their tulips and roses wrapped in plastic. Ten years in the country, still no speaky English?
Fuck the Russians in Brighton Beach. Mobster thugs sitting in cafés, sipping tea in little glasses, sugar cubes between their teeth. Wheelin' and dealin' and schemin'. Go back where you fucking came from!
Fuck the black-hatted Chassidim, strolling up and down 47th street in their dirty gabardine with their dandruff. Selling South African apartheid diamonds!
Fuck the Wall Street brokers. Self-styled masters of the universe. Michael Douglas, Gordon Gecko wannabe mother fuckers, figuring out new ways to rob hard working people blind. Send those Enron assholes to jail for fucking life! You think Bush and Cheney didn't know about that shit? Give me a fucking break! Tyco! Imclone! Adelphia! Worldcom!
Fuck the Puerto Ricans. 20 to a car, swelling up the welfare rolls, worst fuckin' parade in the city. And don't even get me started on the Dom-in-i-cans, because they make the Puerto Ricans look good.
Fuck the Bensonhurst Italians with their pomaded hair, their nylon warm-up suits, and their St. Anthony medallions. Swinging their, Jason Giambi, Louisville slugger, baseball bats, trying to audition for the Sopranos.
Fuck the Upper East Side wives with their Hermés scarves and their fifty-dollar Balducci artichokes. Overfed faces getting pulled and lifted and stretched, all taut and shiny. You're not fooling anybody, sweetheart!
Fuck the uptown brothers. They never pass the ball, they don't want to play defense, they take fives steps on every lay-up to the hoop. And then they want to turn around and blame everything on the white man. Slavery ended one hundred and thirty seven years ago. Move the fuck on!
Fuck the corrupt cops with their anus violating plungers and their 41 shots, standing behind a blue wall of silence. You betray our trust!
Fuck the priests who put their hands down some innocent child's pants. Fuck the church that protects them, delivering us into evil. And while you're at it, fuck JC! He got off easy! A day on the cross, a weekend in hell, and all the hallelujahs of the legioned angels for eternity! Try seven years in fuckin Otisville, Jay!
Fuck Osama bin Laden, al-Qaeda, and backward-ass, cave-dwelling, fundamentalist assholes everywhere. On the names of innocent thousands murdered, I pray you spend the rest of eternity with your seventy-two whores roasting in a jet-fueled fire in hell. You towel headed camel jockeys can kiss my royal, Irish ass!
Fuck Jacob Elinski, whining malcontent.
Fuck Francis Xavier Slaughtery, my best friend, judging me while he stares at my girlfriend's ass.
Fuck Naturel Rivera. I gave her my trust and she stabbed me in the back. Sold me up the river. Fucking bitch.
Fuck my father with his endless grief, standing behind that bar. Sipping on club soda, selling whiskey to firemen and cheering the Bronx Bombers.
Fuck this whole city and everyone in it. From the row houses of Astoria to the penthouses on Park Avenue. From the projects in the Bronx to the lofts in Soho. From the tenements in Alphabet City to the brownstones in Park slope to the split levels in Staten Island. Let an earthquake crumble it. Let the fires rage. Let it burn to fuckin ash then let the waters rise and submerge this whole, rat-infested place.
Monty: No. No, fuck you, Montgomery Brogan. You had it all and then you threw it away, you dumb fuck!

(He takes a breath and tries to rub away the words.)



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

رفتن و رفتن و رفتن

نُه سال پیش بود که خسته از یاهو 360 آنروزها که عشرتکده ای شده بود برای جماعت طالب دیده شدن بیرون زدم. توی سایت فنی نشسته بودم  صفحه را تغییر رمز دادم، با چشمان بسته  رمز را  عوض کردم و هیچوقت نخواستم یادم بیایید رمزم چی بود.

هفت سال پیش دلزده از پرشین بلاگ پر طرفدار آن روزها بیرون زدم. مجبور به بیرون زدن شدم. دامنه  com. پرشین بلاگ را یک هکر عراقی ترکانده بود و پرشین بلاگ بعد زا چند روز وقفه  کار خودش را با  ir. شروع  کرده بود و من  حس بدی به آن اتفاقو آن  کار داشتم  و این شد که بیرون زدم و آمدم بلاگفا. بلاگفا جوان برازنده و سبُک و صاحب نام آن روزها  بود که بی رقیب شد. توی تمام این هفت سال تعداد پست هایم به  پانصد هم نرسید اما آنچه نوشته بودم بعضا نوشته ای پررنگی بودن از حال و احوال روزهایم آنقدر که آخر هر سال همان ساعات و روزها که معلوم نیست جز کدام سال است  می رفتم و به سال های قبلم نگاهی می انداختم و گاهی خنده ام می گرفت و گاهی غصه می آمد سراغم.

یک ماه پیش بلاگفا هم به هم ریخت. چند روزی به روی خودم نیاوردم. با  خودم  گفتم  موردی ندارد چند روزی تحمل می کنم بر میگردد. روز به هفته و هفته به ماه کشید و نشد. بلاگفا به  چند پیام  عذر خواهی و طلب شکیبایی بسنده کرد و ندانست اعتمادی که  پیش کاربران بیشمارش داشت  مهمترین سرمایه اش هست. ندانست  و این شد که با بی احترامی  نوشت  ممکن است کل گذشته بلاگی تان به باد فنا  رود و این شد که دوباره کوچیدن را  بر قرار ترجیح دادم.

اینبار واقعا نمیدانستم کجا . از سرویس های بی معرفت  وطنی به ستوه آمده بودم. دوست داشتم با سرویس بلاگ گوگل بنویسم . حتی دستی به بلاگ قدیمی Blogspot کشیدم. اما  واقعیتش هر مدل که فکر کردم  دیدم برای  یک نفر که  پستهایش اینقدر شخصی و درونی و ایرانی و فارسی است  بلاگ اسپات  ، وردپرس یا هر سرویس دهنده خارجی هر قدر هم قوی و با اطمینان ، خواننده کمی دارد.  خواهی نخواهی این  سرویس ها  فیلتر شده اند و حرف زور است  بخواهی خواننده  رمیده از هرچیزی و هر کس بیایید فیلتر شکن استفاده کند.

این شد که  به  پیشنهاد قدیمی پیمان و احسان و نیلوفر گوش دادم و آمدم اینجا.


دوست ندارم  باز هم  بی معرفتی  ببینم. هر چند گویا  اجتناب پذیر است. اما این را  میدانم که اینجا  و من  هردو اهل رفتینیم. حالا  چه با  جنایات ،چه سمبوسه چه حمیدوو و هرچیز دیگری.


۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰

بین ما فاصله فقط یک دست بود.....

دنده را  چاق میکنم.گیربکس  غرغر میکند و وقتی میفهمد که بیخیال نمیشوم از صدا میافتد.نشسته است بغلم و بطری آب معدنی اش را  توی کوله کوچش میگذارد.شناسنامه اش را میگذارد روی داشبورد خیس نشود.دوست ندارم ازش بپرسم کنکور را چکار کرده.دوس ندارم بپرسم تو ی عمومی ها  قبل اینکه به سوال های عربی برسی چه حسی داشتی و چند تا از سوال های آرایه های ادبی جواب دادی.از گراف چندتا تست آمده بود و شیمی چندتا موازنه داشت.دوس ندارم ازش حتی بپرسم جایت راحت بود یا نه.استرس داشتی یا نه.همه حرف ها همه صحبت های این زمان حال آدم را به هم میزند.میگردم  فلش مموری پیدا کنم بگذارم ضبط بخواند بلکه بار حرف نزدن من را جبران کند.هیچی پیدا نمیکنم. حتی دوس ندارم توی این زمان جای بابا می آمدم دنبالش.عرق پشتم راه گرفته.هرم گرما دست هایم را میسوزاند. چرخیده طرفم و نگاهم میکند.عرق روی پیشانی ام هم راه میگیرد.تا حالا اینقدر جلوی خواهرم معذب نبودم. -بیسکویت میخوری؟ -دندونم. -نمیدونم.خیلی آسون بود.خیلی هم سخت بود.اصن نمیدونم چطو بود. حمید... پنجاه متری چراغ قرمز خلاص میکنم.دور موتور ته نشین میشود.میگذارم ماشین به اختیار خودش تا پشت خط عابر برود. -فکرشو نکن.الان  دادی رفته.. قد یک 106 بزرگ قرمز رنگ باید صبر کنیم. 105... یادغروب پاییز می افتم .آفتاب تا شکم دیوار آجر بهمنی پایین میامد مقنعه ی او هم تا روی شکمش میرسید.حاشیه اش نوار دوزی سرمه ای داشت.دستش را دستم نمی داد.آمادگی دبستان سعدی میرفت.عار داشتم  وارد مدرسه دخترانه شوم.شرم داشتم از کنار زدن آن برزنت گنده و سنگین که جلوی درش که رویش به خط زشتی حدیث نوشته بودند. به بابای مدرسه میگفتم.بگو ریحانه بیاد.تاتی تاتی میرفت و من حرص میخوردم که دیر کند یا اصلا اسمش را فراموش کند.دستم را توی روپوش تک جیبم.میکردمل یوان تلسوکپی ام چک میکردم که سرجایش باشد.همه راه را  از دبستان پیچک تا سعدی پیاده می امدم.خوش داشتم آن همه راه را بروم اسکورتش کنم تا خانه.توی 12متری دهقان.سر کوچه مسجد که خلوتی اش حتمی برایش خوف داشت.بیرون می آمد.حرف نمیزد.دستش را دستم نمیداد.از حاشیه  جوب آب میرفت .آنقدر که  چند باری تشر میزدم.بیا اینور  نیافتی.کوله اش را  خیلی جدی کول میگرفت.کوله اش بوی اشغال تراش و پنیر و سیب میداد.دوتا کتاب نقاشی داشت و یک کتاب شعر با  یک کلونی مداد رنگی قد و نیم قد.هرجی وارایی توی کیف ولو بودند.تا سنگکی می آمدیم.جیب کوچولو کوله ام را نگاه میکردم.قد سی تومن که پول بود.مرد خانه میشدم.ریحانه را میکاشتم  جلوی در.میگفتم کوچولی سنگ میپرد توی صورتت زشت میشوی.از بابا پیری این حرف ها را شنیده بودم . بچه ها که پشت  توری سنگکی وایمستادن بلندشان میکرد.ماچ از پیشنای اش را میگرفت و مینشانشان جای خودش.یه سنگک ساده میخرم.توی کیف نمیگذارم.این را هم از بابا پیری یادگرفته که میگفت:" سنگک نباید تا توی سفره  تا بخورد." دستم گر می گیرفت.همش این دست و آن دست میکردم تا خنک شود.دوباره راه می افتادیم.شمارش را یادش داده بودم.صدا کشی را هم  کمی بلد بود.سر هر کوچه می ایستاد به صدا کشی اسم  کوچه... ی+ آ...س+ َ.. م+ َ +ن یا سمن بعد میخندید.آنقدر بلند که من هم از خنده اش خنده ام میگرفت.آنوقت مهربان ترین  خواهر دنیا میشد.در مغازه آقا سید که میرسیدیم بهانه نمیگرفت. همیشه  نزدیک های کوچه شهید طالبی ازم میپرسید:" گرسنه ات نیس... میدانست که من  همیشه گرسنه ام.همیشه اشتها برای خوردن  خوراکی دارم..معطل نمیکرد  قد می کشید ،بزرگ میشد،مادرم میشد و خوراکی هایش را که نخورده مانده با با هم تقسیم میکردیم. و تا خانه از شیوا که همکلاسی اش هم نبود.و نمیدانم از کدام پس ذهنش او را ساخته بود حرف میزد و نون و پنیر میخوردیم و می رفتیم تا خانه....  شمارشگر چراغ قرمز روی 7 مانده است.خیس خیس شده ام.به خواهری فکر میکنم که که سریع بزرگ شده است.به  اتفاق هایی که نمیدانم چیست  ولی مارا از هم دور کرده است.به صمیمتی که دیگر بینمان نیس.به نان و پنیری است که سالها  دوتایی با هم نخورده ایم..به دبستان سعدی  ،به  12 متری ،به آفتاب تنگ غروب پاییزو بوی کیف درسه... دنده راچاق میکنم.روی پدال گاز فشار میدهم.گیربکس غرغر میکند و وقتی میفهمد که بی خیال نمیشوم از صدا می افتد. به سرعت از سر چهاراره میگذرم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

آبروریزی

*آنقدر شرطی و عقده ای شاید هم اقتصادی بار آمدمکه  نخواستم از 500 تومان  پول باقی مانده ته بن کتابم بگذرم.رفتم چشم نمایشگاه را در آوردم و توی آن سالن دم کرده شبستان.یک جایی بین پله های راهرو 26بود.گُمانم.دوسال پیش بود. یک مجموعه کار از نشر مشکی که تخصص اش چاپ کتاب برای آدم های عریض المعقد است.این کتاب را براداشتم و  با تخفیف اش و پوزخند دوتا دختر دماغ سربالا لاس زدن های پسر قروشنده اش به واسطه همین کار من.500 برایم تمام شد.گلوله مجموعه چندتا از مینی مال به درد بخور به انتخاب اسداله امرایی است.این یکی را همینطوری و از آنجا که دستم سوخته است و نمیتوانم زیاد تایپ کنم از "ماریان بک"انتخاب کردم و برایتان  بار گذاری اش میکنم. آبروریزی ماریان بک ترجمه: اسداله امرایی "زودباش کیف پولت را رد کن این جا"!نمیخواستم بدهم اما طرف قیافه اش چنان زار بود که کمی تردید کردم. زودباش ببینم. اگر هفت تیر تخت سینه ام نگذاشته بود شاید با او راه می آمدم.در عوض دست بردم به پشتم و. تپانچه ی بارتایی پلیس را که به کمرم می بستم به یک ضرب بیرون کشیدم.تنها کاری که کردم شلیک گلوله ای به ماتحت خودم بود و بعد به زانوافتادم.از خنده روده بُر شد و کیف پولم را از جیب عقبم بیرون آورد.پنجاه چوب برداشت.حالا صبر کن بچه های کلانتری بشنوند.چه شود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

شهیار

ده سالی است که میشناسمش.و شعرهایشرا گوش میکنم.مهم ترین ویژگی هایش این است که به شدت برای خودش و شخصی است. چون درد مشترک است  بقیه هم خوششان میآید. بیشتر از این معتقد بر اصول خود بودن خوشم می اید.این شعر را از روی متن صوتی با صدای خودش نوشتم. دفتر سوم – دل ریختگان   فرصت اگر بود،برای سرکشیدن آن حرف ناب،سر بریدن این خشم کور آفتاب زیاد می آمد. اگر که فرصت بودن کوتاهی حتی برای تماشا باشد،آفتاب زیاد می آمد. تمام منظره خیس است و باد می آید تمام روز شبی بی ستاره است. فرصت اگر باشد ،من از ترانه نمی افتم. فرصت اگر داری،برای تماشای سیر ِسَرزدن خورشید به یادشاعرشب پوش خانه خود باش.     کسی نیست،دیگرکسی پشت شمشادها نیست. دیگر کسی نیست آنسوی پرچین کسی پشت خط خطی های مترسک ته ترس جالیز                  کسی پیش رو نیست. می گفت یار:      کسی نیست؟ پرسیدم از آخرین یار بی زار.   یعنی مَن ِمن کسی نیست باتو؟ ُتوِتوکسی نیست کسی با من؟ صدا مثل سیل مذاب از سر کوه آتشفشان ریخت         برقامت ترس یار                      چنان چونکه آوار صدای من ترده در خواب نیلوفر وآب با سنگ بیدار باش عزیزان شکسته  صدای من خستهِ دست بسته کسی پشت دیواره باغ های معلق، تورا پای در خاک و ریشه چونان دوست دارد از این لحظه تا اخرین لحظه های همیشه   کسی هست از جنس شیشه که فریاد های تورا دوست دار  غزل گریه های تورا عاشقانه به دیوارها می سپارد. َمن ِمن کسی نیست با تو؟ ُتوِتو کسی نیست با من؟   ش.ق
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

به تو ای نگار یارا

به ملازمان سلطان که رساند ای دعا را                                      که به شکر پادشاهی زنظر مران گدا را زرقیب دیو سیرت  به خدای خود پناهم                                    مگرآن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت                                       به فریب او بی اندیش و غلط مکن نگارا دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی                                       تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی                                به پیام آشنایان بنوازد آشنا را چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی                                دل و جان فدای رویت  بنما عذار ما را به خدا که جرعه ای ده تو به حافظ سحرخیز                              که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

شمال به جنوب شهید باقری

باید دوباره آدیداس هایم را  پا بزنم. لوتو بدرد این مواقع نمیخورد.کفش اش زیادی سفت است. بطری آب را  وقتی تگری شده از توی فریزر بر میدارم. گوشی خاموش را روی قفسه کتابهامیگذارم.فقط یک لایه نازک یخ روی سطح اش بسته.سویی شرت و شلوار کرکی خاکستری ام را می پوشم.. دوتا خط مشکی کنار رانش که تا پایین رفته. درست کنار زانوی چپم یک تکه  را چرخ ریپ زده و ندوخته.هدفن های سفید را توی گوشم می گذارم.با انگشتی که از  سردی آب کرخت شده  ام پی تی پلیرم را توی جیبم میگذارم.بخار از دهانم بیرون می ریزد.به اولین لرزش فکر کنم.تیو کلاس نشسته بودم وبی هوا داشتم با دوربین اش بازی میکردم.گوشی ام لرزید - دیگه به من اس ام اس نده؟ شوخی  مسخره ای به  نظرم می رسید. می پیچم داخل خیابان  176 . -  فندق خانم.خودتی؟ یعنی برو خودت وبزار سر کار... هدفن گوش چپم  شل شده با سر انگشت  فشار اش می دهم. -  جدی میگم،دیگه به من اس نده....... -طوری شده؟ بالای دمبلیچه ام تیر میکشد.و کشک زانو ام مثل پاهای پینوکیو موقع دویدن صدا می دهند. روی صندلی کلاس خالی وارفته ام و به اس ام اس هایی که یکی یک میرسند نگاه میکنم. - امیر ازت بدم میاد،متنفرم ازت میفهمی،دست از سرم بردار... - پریودی؟ - خفه شو... -خب بگو چی شده دیگه؟ انتهای 176 تصمیم می گیرم تا خیابان 104 را بدوم.از حاشیه بزرگراه  بدوم.همه راه را. سنگ کاری جلوی "مسکن شرق" از باران عصر خیس شده و هنوز لیز است. - اصن حالم خوب نیس.میفهمی؟ به آهنگ های توی هدفن گوش نمی کنم. شافل اش بیخودی آهنگ ها را عوض میکند. - نگار ؟؟؟؟؟؟.چت شده تو ؟ الان کجایی؟  ماشینی توی بزرگراه بدجور ترمز می کند. - هیچی، فقط میدونم که داریم زجر می کشیم. - تو اس قبلی پرسیدم کجایی؟ من  همکف  دانشده فن یام  بگو بیام پیشت... -امیر فقط برو.. -زیاده روی کردی؟ مستی؟ موزیک پلیر میخواند:"hey you out there in the cold" "getting lonely getting old" -چه زجری؟ چت شده دیووونه؟ رسیده ام به پارک آدم های الکی.زنان یائسه پر توقع. دونفر که رو بروی هم و چیک تو چیک نشسته اند. پسرهایی که سیگار کشیدن هم بلد نیستن.چس دود میکنندبه لوازم ورزشی اش می رسم .خجالت می کشم ازشان استفاده کنم.پا تند میکنم.بوی چمن تازه اصلاح شده می آید.عکس شهید روی دیوار اتوبان چپ چپ نگاهم می کند.دوست دارم بهش بفهمانم این دفعه دیگه بی تقصیرم . بدون اینکه بفهمم از کلاس رفته ام بیرون. آفتاب از لای نرده های در افتاده  داخل لابی فنی.پای تابلو مشروطی ها  میمانم.و تایپ میکنم: -خب...از اول.بگو چت شده ؟اصلا  خودتی داری این  اس ام اس ها رو میدی؟ انتهای اتوبان  سیاه و چرک مرده است. سرما چشم هایم را آب انداخته. چراغ چشم زن درهم خیابان فرجام و 172 را می بینم.از پارک تنها جیغ های ممتد دختر بچه ای باقی مانده  که توی هدفن با صداهای دیگر قاطی می شود.قدم هایم را کند میکنم. در بطری را باز می کنم.بطری را به دسیت دیگرم میدهم و کرختی دستم را توی جیبم سویی شرتم قایم میکنم  نمیخوای بگی چه مرگت شده؟ باید مث محسن میزاشتم هرروز با یکی میرفتم.... -نه..نه ..امیر..نه به خدا مسئله اصلا  این نیس...... -  تو که  همه چیت خوبه. من که نه به تریپت نه  ارایشت.نه اخلاقت گیر ندادم.پ چی گلوت جا دیگه گیر کرده؟؟ها؟ ماشین مدل بالا دیدی؟ - بس کن امیر........ خاوری با سرعت رد میشود . و بوی گازوییل سوخته  میدهد به خوردم. -نمی خوای بگی چرا؟ باید جایی حوالی 166 باشم.قبل از گلستان اول.کنار اتوبان .باز هم فضای سبز است.فضای سبز های الکی که درست شده اند تا  لختی سیمان  خانه های آنطرف اتوبان  توی ذوق نزد. روی پله های دانشکده میایستم.افتاب شهرستان ها قشنگ تر از تهران غروب میکند.شماره اش را حفظم.دستم  غریزی روی کلید ها  می رود و می آید. گوشی را می گذارم بیخ گوشم.دختری از بغلم رد می شود عینک دودی اش را  در می آورد.  و پله ها را تاتی تاتی و سر حوصله پایین می رود. عینک گردش کپ عینک نگار است. گوشی و گوشم یکی شده. هرگز به  صدای نگار نمیرسم...زنی دیگر میگوید مشترک مورد نظر قادر به پاسخ گویی نمی باشد... ..قدم هایم بلند تر و تند تر شده......و ریشه موهایم قد یک سانت خیس از عرق شده و توی باد خنک می شود.... دفعه چهارم و پنجم و ششم  هم نگارم حرفی نمیزند. پیش خودم فکر میکنم که چکار کردم.آخرین بار توی آمفی تئاتر انجمن  بود که فیلم دیدیم.بعدش چای خوردیم.اتفاق دیگری نیفتاد. بار هفتم گوشی را بر میدارد. -          الو نگار؟سلام... سکوت بینمان کش می آید. قوزک پای چپم هنوز تیر میکشد. -          صدای بازدمش به صورتم میخورد. -          امیر ....من... با یکی دیگه دوست شدم.خواستم فقط اینو بهت... خمیز بازی شل و ول بین دست های عرق کرده بچه ها می شوم.کش می آیم.تا می شوم.خیابان دور میشود.نزدیک می آید.د.چراغ ها ستاره می شوند. بوق ها  ممتدمی وشند .بلندو بلند تر،نزدیک و نزدیکتر.... سیاهی و خون روی آسفالت اتوبان با هم قاطی می شوند. حمید واشقانی فراهانی-اردیبهشت 91 .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

قدم زنان از تو عبور میکنم.

-          میشه بریم بیرون؟ -          کجا؟ -          بریم بیرون.بریم دشت.یه جایی که بتونیم حرف بزنیم. -          آقام نمیذاره. -          نمیذاره یا نمیخوای؟ -          چه فرقی میکنه؟ -          فرق نمیکنه؟ -          خب حالا هرچی.اصن چی میخوای بگی؟چطو تو این هشت سال کارم نداشتی؟ -          اینجا نمیشه محیطش کوچیکه.حرف در میارن. -          گور پدرشون.اینجا تو خونه خودمون نتونیم حرف بزنیم .کجا میتونیم ؟ -          همین جا بگو -          اینجا نمیشه.دارن نذری می پزن هی میان و میرن .نمیخوام اشکهاتو ببینن. -          یعنی باز میخوای اشک هامو در بیاری. -          نه.اما خب....! دل نازکی.خیلی دل نازک. -          خوبه اینها رو میدونستی و اینکارو باهام کردی. -          من نمیخواسم اینطور بشه... -          اصلا نگو این حرفو.حالم ازش بهم میخوره. -          باشه... نمیگم حالا میای بریم؟ -          ..اووم...... -          میخوام باهات حرف بزنم. -          مگه حرفی هم مونده؟ -          مونده.خیلی هم مونده. -          خیلی پر رویی. -          چرا؟ -          نمیدونی چرا؟ -          باید بدونم؟ -          واقعن که... -          میدونی چقدر گریه کردم.میدونی وقتی گذاشتی رفتی آلمان ،لحافم از اشک خیس شد. -          می دونم. -          نه نمیدونی.وقتی اون مردیکه الدنگ اومد خونمون.چقدر کفری بودم از دستت. -          میدونم. -          نگو میدونم. میزنم لهت میکنم  ها..نگو.. -          باشه .نمیگم. -          میدونی عمو از بچگی میگفت.فاطی عروس خودمه.از وقتی به دنیا اومدم.از وقتی یادمه. -          اوهومم... -          پس چی شد؟ عمو نوح شد و پسر عمو ، پسر نوح!؟ -          باید میرفتم. -          مگه من گفتم نرو.گفتم تکلیف منو روشن کن و بعد برو. -          نمی تونستم.بچه بودم. -          داری دروغ میگی؟ -          چه دروغی دارم بت بگم؟ اون موقع تکلیف خودم هم روشن نبود. -          بعدش چی؟نامه چی؟تلفن چی؟نمیتونستی خبر بدی. -          دادم.با هرنامه که برای مامانم میفرستادم یکی هم به تو میفرستادم. -          هیچکدومش دستم نرسید. -          اون موقع که تازه اونجا راه و چاهم معلوم شد.خبر دادن که برات خواستگار اومده. -          ههه..گور پدرشووون... -          تو چرا صبرنکردی؟چرا منتظر نشدی؟ -          من؟ -          ببین رو اعصابم راه نرو سعید.به خدا میزنمت ها... -          بزن... -          خفه شو.. -          خب بزن...اگه مشکلت با زدن حل میشه بزن... -          واقعن که... . . . -          گفتن یه دختر نروژی رو گرفتی. -          کی گفت؟ -          سهیلا یه عکس هم ازش نشونم داد. -          از کی؟کجا؟ -          نمیخواست نشون بده.شاید هم داشت فیلم بازی میکرد.میخاست وانمود کنه که راضی نیست.لای عکس های آلبوم تولدش بود.کنارش ایستاده بودی.پالتو یقه خز شکلاتی تنش بود.دستکش های قهوه ای.بووت قهوه ای.. -          عکس تکی بود؟ -          نه دسته جمع.ده بیست نفری کنارهم ایستاده بودید. -          من بی خبرم به خدا... -          دروغ نگو سعید.دروغ نگو.. -          واسه مراسم جشن پایان سال انداخته بودیم. -          پس چرا بین اون همه آدم کنار تو بود؟چرا اینقدر بهت نزدیک بود؟ -          من باهاش نبودم. -          دروغ نگو... -          میگم "من   با  هیچ کسی نبودم." -          فقط همکلاسی بودیم همین. -          الان اینو میگی؟ -          چطو میتونستم بت بگم؟ -          خب لعنتی یه زنگ میزدی. -          زنگ زدم.زدم خونمون گفتم بگن تو بیای خونمون با هم حرف بزنیم.زنگ زدم خونتون.مامانت گفت نمیخوای صدامو بشنوی...بعد اینکه ممانم گفت تو نامزد داری .خوبیت نداره. -          مامانت از اول هم چشم دیدن منو نداشت. -          شبها تو یه کبابی کارمی کردم.صاب کارم ترک بود.شاممو میداد.کمک خرجی هم بود. -          بابام مث همیشه روش نشد به بابات بگه.گفت اگه میخواستی پا پیش میذاشتی. -          من  دیگه چه جوری باید پا پیش میزاشتم؟ چه جوری میگفتم میخوامت... -          ای سعید.... -          چی شد؟؟مریم؟ -          لگ میزنه..بی شرف -          بشین..بیا اینجا بشین... -          ههه هههههههههههه. -          ... -          توکه دونشست معتاده چرا ازش حامله شدی؟ -          اول که نمیدونستم. -          دفعه دوم که میدونستی.؟ -          چه میدونم...اعصابم خورد بود.نویدکه دنیا  اومد.یک کم آروم گرفتم.حس کردم بالاخره یکی هس که منو واقعا بخواد -          نمیفهمم.. -          مادر نشدی که بفهمی... -          خیلی از خونه دور شدیم.. -          چیه؟؟میترسی؟ -          بس کن مریم.از چی باید بترسم.... -          تو از بچگی  بزدل بودی.از همه چیز فرار میکردی. -          اصن میدونی؟زنش شدم که به تو ثابت کنم.از هیشکی نمیترسم. -          حالا میخوای بهت مدال افتخار بدم... -          نخیر هیچی نمیخوام..فقط میخوام بری و گورتو گم کنی...از این طرز نگاه کردنت حالم بهم مبخوره. -          ببین مریم.اینطور نیس.. -          چی اینطور نیس.نمیفهمی چطوری دارنگام میکنی. انگار که داری به لاشه سگ مرده کنار خیابون نگاه میکنی... -          چی میگی تو؟معلوم هس؟ -          آره ...دارم میگم که هیچوقت نمی بخشمت..ازت متنفرم سعید...تو هم مثل بقیه مدا نامردی... -          ببین اصن میدونی چیه؟منم ازت خوشم نمی اودم.اصن با همون دختر نروزی  ُسرَ و  ِسر  داشتم. -          خیلی بی چشم و رویی. -          آره باید هم باشم..باید بی چشم و رو باشم.وقتی تو هرچی از دهنت در میاد نثارم میکنی.. -          برو سعید..برو گم شو دیگه نمیخوام ببینمت.. -          گریه  نکن.. -          چطوری گریه نکنم.وقتی همه  میخوان عذابم بدن... -          خب خودت میخوای... -          بغلم کن... -          دستات داره میلرزه؟ -          میدونم. -          این عطرتو هنوز داری؟ -          اوهوم... -          یه جای ریشت قد یه  ده تومنی سفید شده. -          آره ..میدونم... -          اینجا میمونی. نمیدونم.شاید .اما دوست دارم بمونم...                      اسفند90-خرداد 91 تهران
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo