برای روشنایی بنویس.

ساغرم شکست ای ساقی

خراب از این جلسات بی سرو ته بی رغبت. از آدم های بیخود حرف مفت زن. دل به سوز سرد زمستان می دهم، در هوایی که سرد است و رو به تاریکی است. ملاصدرا را  به سمت ونک را با حبیب* قدم می زنم. از جلسه و آدمها می گوییم. از تاثیری که این همه کار بیخودی روی روحیه هامان گذاشته است.از دفتر تا میدان ونک آمده ایم و وقتی به خود می آیم میفهمم باید از حبیب جدا شوم.یادم هست که شرق میدان یک بانک سپه است و کیف من خالی و حکایت تاکسی سواری بی پول کرایه در این شهر خشن، حکایت گیر افتادن مارسلوس است در تاریک خانه مغازه فیلم پالپ فیکشن. میدان را رد میکنم و سوی دیگر میدان می روم که منتظر بانک باشم. با سوز سرد صدایی گرم به  گوشم میخورد. صدایی نه به گرمی صدای خواننده اصلی است  ولی با همان حس و حال. صدای از جعبه مستطیل سیاه رنگ شروع میشود و تا چند قدم آنطرف تر روی پله پیشگاه بانک که در این ساعت از روز بسته است ادامه پیدا می کند. به پیرمردی نحیف و چمباتمبه زده می رسد که کلاه شاپو سرش است و از ساخته های همایون خرم می خواند.

ساغرم شکست ای ساقی
رفته ام زدست ای ساقی

توی آن سوز سرد و آن  پیاده روی عابرهای بی اعصاب شنیدن تصنیف با صدای خسته پیرمد و یاد آوردن  معینی کرمانشاهی، هایون خرم و آواز مرضیه  بهترین اتفاق این روز رد زمستان بود.
بهترین اتفاق که ممکن بود تا اتفاقات بد روز بگذرد.







۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

صادق

هفته دوم بود. روز دهم. ماه رمضان تازه شرش را کنده بود. تازه کله های صفر تراشیده مان از خط لبه کلاه، دو رنگ شده بود و پوست گوشهامان ور آمده بود. دوست نداشتم مرخصی بیایم. شرم راه رفتن میان آدمهای شیک شهر را داشتم و از الهه که داشت زن داداشم میشد و برایش قمپوز در کرده بودم خجالت می کشیدم. پنجشنبه بود و همه عشق رفتن داشتند و من گیچ و حیران بودم. هم شوق بچه ها برای رفتن را میدیدم و هم میخواستم بمانم و کسی را نبینم. کارت تلفنم دل و درست ماده بود و به کسی زنگ نزده بودم. عشقی نبود که به شوقشم یک لنگه پا توی صفحه گیشه بایستم،کلیشه هم نداشتم ارتباطم با احسان و پیمان هم هیچوقت  انقدر تلفنی نبوده. بیشتر رخ به رخ می دیدمشان. به کی باید زنگ میزدم؟ از کارت تلفن دو هزار تومانی قد 85 تومان خرج شده بود که به مادرم گفتم بودم رسیده ام و صحیح و سالمم. حوصله توی صف ماندن برای تلفن را نداشتم.فرمانده پادگان پنجشنبه و جمعه را مرخصی داده بود شنبه هم شهادت امام صادق بود. فرمانده قد 10 پانزده نفری از گروهان  125 نفره میخواست که پست هایش را پر کند. داشت ادا در میآورد و به چاک آسفالت کف محوطه یگان هم گیر میداد. به فشار کوبیده شدن  پاهای حین ادا احترام تا جفت نبودن  دمپایی های گیر میداد. عقده های آش خوری چند ده ساله اش را خالی میکرد. بهش حق میدادم. بد بخت بود. میل دیده شده تکاورش کرده بود و حالا که به سالهای میان سالی و افول رسیده بود حقوقش کفایت خرج زندگی زن و بچه اش را نمیداد. پسرش بهمش گفته بود بیچاره و او تحمل هرچه را  داشت غیر از این یکی.صف های نه نفره داشتیم. من پرسنلی شماره 120 بودم و نظام قدی نفر یازدهم.-نفردوم،صف دوم- پایمرد صف اول را بیخیال طی کرد. قلدرهای گروهان بودند. نمی خواست بورشان کند. آمد صف دوم از سمت کوتاه قد تر ها آمد تو مرا دید. ازم رد شد قبل از پیچیدن برای رفتن به صف سوم برگشت نگاهم کرد. مات شد. ازم پرسید. سلسه مراتب را بگو : من شروع کردم مثل فارست گامپ به روبرو خیره بودم و فریاد میزدم. ازم پرسید چرا خط ریشت اینقدر بلند است. بهش گفتم دوشنبه اصلاح کردم.گفت برای عمه ات  اصلاح کردی. خط ریش نظامی باید روی استخوان شقیقه باشد نه زیر لاله گوش اش. گفت ام بله قربان. اصلاح میکنم جناب.

گفت : میخواستی اصلاح کنی تا حالا کردی بودی. با دو انگشت سر شانه لباسم را گرفت و کشید و از صف بیرونم انداخت.

هم خوشحال بودم و هم نه. تعطیلات غذای پادگان به اندازه بود. سربازها با هم مهربان تر بودند. اما نمیدانستم تعطیلات پادگان چقدر دیر میگذرد.

پست های روز تعطیل دو برابر زمان پست های معمول است. دو ساعت پست، دو ساعت استراحت، دو ساعت حاضر به یراق. و دوباره دو ساعت پست دو ساعت استراحت دوساعت حاضر به یراق. نهارها تن ماهی و سبزی پلو، استانبولی  و شام ها لوبیا و عدسی و کشک بادمجان.

تلویزیون تا دیر وقت روشن .تخت ها تنگ هم، بساط شب نشینی روی تخت های دیگر فراهم. از کادری ها فقط نوری تو یگان هست. سرش به کارخودش است. نامزد دارد، ازم خواسته بود آدرس بازار طلا فروش ها را بدهم . دنبال حلقه نشون است. بیشتر توی اتاقش رادیو گوش میکند و تمرین خط میکند.دفتر سر مشق برایش خریده ایم.

حامد مانده، کتاب های کت و کلفت کگارد و یونگ و راسل را میخواند. مجتبی زار و زندگی پادگانی اش را شسته پهن کرده توی آفتاب. وسواسی نیست  اما تحمل کثافت خانه ای مثل پادگان را ندارد. میروم سر پست. با نوری هماهنگ کردیم که هر نفر چهار ساعت پست بدهد که پستها و خواب مان قابل تحمل باشد. خیلی در بند نیست.کی حمله میکند به این پادگان وسط این تپه ها و بیابانی؟ تازه فهمیده زندگی چیزی جز پادگان  نظام و نظامی گری هم هست. تازه به حال پانزده سال پیش پایمرد رسیده.

پست من استخر ماهی است. محوطه 250 متری پر آب زمهریر کوهستان، و چند صد بچه ماهی که بیخیال از اینکه اسیر پادگان اند شنا  میکنند و میروند و می آیند. می نشینم روی تخته سنگ زیر درخت توت و می دانم  گشتی و این مهملات یا در کار نیست یا اگر هم باشد بیایید ببیند نشسته ام کاری به کارم ندارد.

جیب پهلویی شلوارم یک کتاب از نشر ماهی است.سایز آن جیب است و فقط آنجا جا می شود. درش می آورم" سوظن" فردریش دورنمانت. صفحه اولش را باز میکنم.

خطی شکسته با لرزشی مختصر در نگارش نوشته است، "برای آن که مغرور است و میداند"..... امضاء.  دلم می گیرد دیدم به شکستگی دست خط میشود. دلم آشوب.

آن سال هم همین شهادت امام صادق بود که آن اتفاق افتاد. یقین توی جاده ای به برهوتی همین پادگان. برای صاحب آن امضا.

باید به مرخصی بروم. 


۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

بخاطر یک کار بلند لعنتی

رخوت ام زیاد شده،آستانه تحملم زیاد تر. مسیر 75 کیلومتری تا  کارخانه برایم یک جور عادت روزانه شده و توقف تولید و جنجنال های داخل جلسه اتفاقی لوس و بی نمک. آنقدر که حالا حس میکنم بیخیال تر از آقا داود با  سه زن و ده سر عائله ام.آنقدر آرام که خودم هم از خودم میترسم.می نشینم به اتفاقات این روزها فکر میکنم به دوسال نیم گذشته به دوره زمان نوجوانی که سرخوش بودم و داشتم درش میدرخشیدم و نیمه کاره رها  کردم. به زبانی که تا  advance رسانده بودم و رها کردم به هزار یک کاری که به واسطه کارم ازشان دست کشیدم.به همه قرار های پنج عصر که سر کار بودم و همه اتفاقات عجیب ، همه سفرهایی که کار اجازه نداد بروم همه فرصت  ودن با خانواده  که به خواب گذشت. 

دارم به کار فکر میکنم به عوایدش چرا که آن خانم مشاور که اتاقش بوی جوراب و عرق میداد بهم گفت در موردش فکر کن فهرست مقایسه ای تهیه کن و ببین مزایای اش بیشتر است یا معایبش من هم نشستم و به مزایا و معایب کارم فکر کردم. به اینکه کدام بیشتر برایم می ارزد. نون می گوید از کارت بکش بیرون بیا تی پیمانکاری های پتروشیمی. میگوید پترو شیمی اما من میدانم  پترو شیمی صنعتی است که همه زورم را هم بزنم باز درش کارمندم. استاد بهم پیغام داد که آموزشگاهشان دوره آموزش طراحی قالب پلاستیک  برگزار میکند. از اول بهمن. درست بعد از امتحان های پایان ترم این ترم لعنتی. هزینه اش زیاد است اما برایم یک جور ماورایی و مالیخولیایی جذاب است . با اینکه نمیدانم کدام احمقی قرار است آنجا تدریس کند. پلاستیک برایم از قالبهای فلزی به مراتب جذاب تر است. باید بنشینم دل و دین آن جزوه شناسایی پلاستیک ها را در بیاورم. به نون هم  میگویم  دوست ندارم دیگر برای کسی کار کنم.حسن و اکبر و  حسین و حبیب و جواد هم از کارمندیشان به ستوه آمده اند.جسارت  پریدن نیست. آنقدر بال نزده ایم از پریدن می هراسیم. 

میخواهم اینبار دنبال علاقه ام بروم.ولو از کار و آن شهرک صنعتی بیرونم کنند. من دنبال آنچه دوست دارم میروم. باقی اش درست میشود. شاید قبل از دانشگاه و انتخاب رشته جسارت الان را داشتم الان وضعم بهتر بود. یا شایدم بدتر بود اما  مطمئن نیستم آنوقت هم باز این حس در من بود که پشیمان باشم یا نه.

میخواهم مجدد شروع کنم.

پ.ن: تو اگر راه ندانی همه گویندبه چه سوی/ من اگر راه ندانم همه گویند که چه بد.

عنوان متن برگرفته از کتابی از داریوش مهرجویی " بخاطر یک فیلم بلند لعنتی" که  قدیر از نمایشگاه سال 92 برایم خریده ولی بهم نداده است هنوز. 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

سوسپانسیون

پیش نوشت: تعریف سوسپانسیون:

"به مخلوط غیرهمگنی که از پخش شدن ذرات جامد در مایع به وجود می‌آید سوسپانسیون می‌گویند، مانند خاکشیر در آب، شربت آنتی بیوتیک، شربت معده، دوغ، آبلیمو، آب گل آلود.

سوسپانسیون‌ها در حال عادی ناپایدار هستند و پس از مدتی نگهداری در حالت سکون، کلوئیدها لخته شده (coagulate) و ته‌نشین می‌شوند در اثر این پدیده فاز مایع از جامد جدا می‌شود. برای پایدار سازی امولسیون‌ها از مواد دفلوکولانت استفاده می‌شود."


می گذارم ته نشین شود. میگذارم اتفاق در من ته نشین شود و به وقتش بهش فکر کنم. صورت مسئله این بود فکر میکردم جایی از قضیه می لنگد این شد که درخواست جلسه کردم. خواستم بگویم کجا می لنگیم و کجا  مشکل داریم. نیم ساعتی با تاخیر در جلسه حاضر شدند و پیگیری کردند از هرآن چیزی که در دستور جلسه نبود پیگیری کردند و من هم جواب دادم. اما  جواب آن چیزی نبود که او میخواست و کمی شیطنت بادمجان دور قابچی ها پر اش کرده بود.تا از کوره در برود و حرفهای صد من یک غاز تحویل دهد. بحث در گرفت. از آخرین عصبانیت هفت روز میگذشت و من تصمیم داشتم عصبانی نشوم. اما عصبی شدم بر افروخته شدم و یک جا دیگر چیزی نگفتم. من که آمده بودم جواب بگیرم مجبور شدم جواب پس دهم.گذار از زمین به آسمان، بارش معکوس. حس بی اعتمادی موج میزد خصوصا حالا که اوضاع کار هم قمر در عقرب است. میگویند پیگیر باش.  پیگیر که میشوی به بن بست  میرسی. خودشان  یک جایی سوتی داده اند و انتظار دارند همه را  ماست مالی کنی. میگویند کیلویی تحویل بگیر از ما ولی ما  گرم به گرم ازت میخواهیم. بن بست  عدم دسترسی و مدیریت یک پارچه. هر واحد و هر اتاق کار ساز خودش را میزند. گاهی توی یک اتاق هم هر کس سازی متفاوت میزدند. این مشود که کاری که سر دستی قابل رفع و رجوع است. هفته ها و ماه ها طول میکشد. طول میکشد که آدم ها بفهمند کجای کارند باید چه کنند و خیلی از مواقع  نقد را  به زمین خودت شوت کنند. دقیقا  بازی دستش ده ی درست کرده اند و هر آنچه که حس میکنند نمیتوانند رفع و رجوعش کنند طور دیگری به خودت بر میگردانند.

دعوا فایده ندارد. تصمیم دارم نبینمشان. ignore  مطلق. بگذار حرفهایشان را بزنند چوقولی هایشان را بکنند. زیر آب و هزار بچه بازی دیگر را  انجام دهند. من که میدانم هدفم چیست. من که می دانم کجای کارم و چه می خواهم. پس دیگر په تفاوتی میکند در کارخانه تولید لوازم خانگی باشم یا تولید خودرو یا  ذوب آهن یا  پالایشگاه  من که میدانم دنبال چه هستم. پس بگذار آسکاریش های ته معده باشند که در نجاست دیگری وول بخورند و منتظر ملعین باشند برای پر کشیدن.

همین که خلق خدا را بنده نباشم برایم کفایت  میکند. بگذار این سوسپانسیون که ناشی از  بزرگتر بودن  ذرات  حل شونده از حلال است  ته نشین شود. ته نشینی اصلا چیز بدی نیست. وقتی حلال کم ظرفیت است. نشان بزرگتری حل شونده است.

پس نوشت:

یک جایی توی فیلم پاپیون وقتی لوییز دگا (داستین هافمن) به پاپیوون(استیو مک کوئین) میگوید اگر فرار کنیم و بگیرنمون چه بلایی سرمون میاد. پاییون جواب میده منو میکشن اما تورو اذیت میکنند. چون میدونن من چی میخوام. من میخوام برم. براشون ارزشی ندارم. اما تورو مال خودشون کردن. روحتو به دست  آوردن. بنده شون شدی... 




۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

نامه دوم- دل ریختگان

از همان اولش می دانستی . آنقدر باهوش هستی که بفهمی دارد اتفاق می افتد. من میدانستم تنها و خسته ای و همه حرفم را  پای کامنت هایم خورده بودم. این را از مزایای قصه گو بودن یاد گرفته بودم. یاد گرفته بودم روایت کنم با همه افت و خیز های زبانی ام. اما مکتوب بودنش برایم مزیتی بود. چرا که همیشه نمره انشایم بهتر از  پرسش های  شفاهی بوده است. هر روز می آمدم و وقت میگذاشتم و قطه چکانی مینوشتم برایت و چند خطی مینوشتم. بلکه جوابی دهی. شش ماه گذشته بود و من از طریق پیغام و پسغام و اینطرف و آنطرف سعی کرده بودم حرفم را بهت برسونم. نامه برایت نوشتم و مستقیم  ارسال  کردم. یک هفته ای طول کشید جواب دهی و بگویی، به همان سادگی و صراحت، تشکر کردی و گفتی علاقه ای نداری... بمب افکن اول تخریبم کرد. باز نوشتم شش ماه دیگر نوشتم .. به مرز یکسال رسیده بود که باز نامه نوشتم در این نامه دوم- از دل ریختگان گفتم . گفتم واقعا موضوع را میدانستم شاید واقعا دلنشینت نیستم. باشد. اما یکبار فقط حرفم را بشنو. اما باورم نمیشد با کسی باشی. بمب افکن دوم انفجار هیروشیمایی شد بر کنج کوچک دلم. سه ماهی مثل مجنون ها  سرگشته لای صفحات مجازی پی رنگ و بویی از او میگشتم. که بروم حرفم را  باهاش رو در رو  و مردانه بزنم. شاید بتوانم باهاش کنار بیاییم.

بقایای باقی مانده ام دلخور بود . همان روز از فرند لیست خط زدت. ما رمضان در پیش بود. نمایشگاه بود گالری هفت ثمر شاید. نشانی از نقاشی ها داشتم. گالری را میشناختم. سر زدم و انجا تو هم بودی گمانم من را به جا نیاوردی من هم دوست نداشتم بی هوا ببینمت. چشت دیوارها و نقاشی ها قایم شد و توی دفتر میهمانان برای نقاشی های سهل ممتنع ات نوشتم. زنانگی نجیب به بیخ گلو رسیده.... این غم و انزوا ذات نقاشی ها را  نمیفهمیدم از کجا می آید. بنظرم تو شاد و خرم بودی و آنکه خسته و نابود بود من بودم.که باورش نمیشد اینقدر بدبخت باشد. که برود سربازی و بیایید . بنویسد و ننویسد و بگوید و نگوید یک جور باهاش برخورد شود. آمدم مجدد ادد کنمت. نپذیرفتی. باز برایت نوشتم. فقط "میم" را میشناختم و" ف" را برایشان موضوع را  گفتم. بهم گفتند پاپی نشوم. تورا  خوب میشناختند یا به من اعتقاد نداشتند را  نمیدانم. این نامه ها را هم همینطوری مینویشم وقتی با" ر" صحبت کردم و فهمیدم او هم تو را میشناسد و زخم کهنه پینه بسته باز سر باز کرد. از او حال و احوالت را  پرسیدم و اینکه چه میکنی. 

حالا نمیدانم چه بگویم من  تمام مدت چه در پادگان منتهی به کوههای الموت و چه تمام مدت بیکاری و پیدا کردن کار و تحصیل و فارغ التحصیلی دوستت داشتم. گمان هم نمی برم این حس من عوض شود. حالا توانسته ام باور کنم و بقبولانم که نمیخواهی ببینی ام اما حداقل این نامه ها را که میتوانم اینجا بنویسم. حتی اگر نخوانی اش.


 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

زرشک پلو با کچاپ

زنگ زد به خانه، گمانم او هم می داند افسردگی گرفتم و گز میکنم کنج خانه و فقط برای خرید مایحتاج ضروری از خانه بیرون میروم.چون پیشتر یکراست می آمد و زر و زر زنگ در را میزند و تا باز نمی کردم بیخیال نمی شد. سه روز تعطیلات آخر ماه صفر هم جبران کسری خواب ها را می کنم. از حس بد قبل امتحانات و این سوز سرد انزوا طلب،تنها کاری که ازم بر می آید خوابیدن است. آنقدر پهلو به پهلو میشوم و خوابهای دری وری می بینم که باورم نمی شود زنده باشم. ساعتها را نمی توانم درک کنم و فرق بین دو بامداد با شش بعداز ظهر را نمی فهمم.
این اتفاق این روزهای من است گرچه قبل تر هم در مقاطعی اینطور شده بودم و هزار و یک نمیدانم چیز دیگر.
 تلفن زنگ می خورد و من بعد از زنگ هفتم یا پنجم که تلفن میرود روی پیغام گیر گوشی را برداشتم. من مثل همیشه تا شنیدن صدای آنطرف خط معطل ماندم. با تردید گفت:....الووو....
باورکرده بود که کسی خانه نیست با اینکه مرا توی راه پله دیده بود.گفت نذری پخته و کسی نیست پخشش کند. خواسته بودم بروم و نذری بگیرم.
موهایم چرب و شکسته بود. داشتم سیم پیچ خورده تلفن را توی دستم میچرخاندم و به اینکه اخرین بار کی حمام رفته بودم فکر میکردم. پاسخهایم به قدری تلگرامی و مختصر بود که رغبت حرف زدن را میگرفت.مکالمه با تشکر مختصری تمام شد و پی دیدن ظاهرم رفتم دستشویی.
موهایم از دمرو خوابیدن و این پهلو آن پهلو کردن های مکرر جمع شده و کاکل وسط شده و از چربی برق می زد.خم شدم و به یک ور کله بزرگ را توی روشویی زیر شیر جا دادم و با صابون سرم را  شستم. آب هنوز خیلی گرم نبود و صابون چربی را خوب نمیگرفت اما این بهترین درمان موقتی بود. همانطور آبریزان و سر پایین تا اتاق آمدم و از سردی آب راه گرفته توی یقه پیرهنم خوش خوشانم شد.
شلواری پا کشیدم کله ام را توی دم دستی ترین حوله همه همیشه روی رادیاتور اتاقم پهن است چکاندم،سویشرت تن زدم... دسته کلید را از روی میز برداشتم. تصویر از نمای بالای میز چیزی در هیبت بازار شام یا حلب بود، بعد بمباران.
ساعت مچی ام ده صبح را نشان میداد، ساعت دیواری 13.16 دقیقه  به هیچ یک اعتنا نکردم و ازخانه زدم بیرون.
توی آسانسور کلید 3 را فشردم و معطل ترتیب بسته شدن و حرکت کردن و باز شدن درب ها و آهنگ های کلیشه ای اش شدم.اگر بلد بودم مثل مهران دست به تابلو فرمانش بزنم و موسیقی اش را به روز کنم شاید چیزی تو مایه های آهنگ برادر جان داریوش را میگذاشتم که اینقدر شعار زده نباشد و درد هم داشته باشد با فضای بسته و تاریک آسانسورهم همخوانی داشته باشد.
زنگ در را زدم.... تلافی همه دیر جواب دادن هایم را درآورد.... نصفه در باز شد. دستی رها  در فاصله در و چارچوب دیده شد. بعد سر لخت و طره مویی که شرابی بود و رها توی قاب در تاب میخورد.
اومدی....
حرفی نزدم . خیره ماندم به رنگ براق درچوبی... سگش پایین در وول میخورد و فضولی میکرد. بوی کهنه من و هجوم بو های راه پله وسوسه اش کرده بود. آنقدر توی بحر سگش رفته بودم که یادم رفته بود خودش رفته . دست لختش با سه تا ظرف یکبار مصرف بیرون آمد. بی اعتنا به سفیدی غیر قابل انکار ساعد و بازویش غذاها را گرفتم... قبول باشه سرسری و از سر خالی نبودن  عریضه  گفتم. خواستم  چرخم و درب آسانسور را باز کنم که گفت صبر کن...
یک کیسه مشکی دستم داد و گفت ..میشه اینو هم میری پایین بزاری تو سطل. یاد رفته بزارم. با دست دیگر کیسه را گرفتم و حالا تمام قد توی قاب در بود. نگاهش نکردم . لخند زدم و سوار آسانسور شدم. با  انگشت اشاره  که از وزن غذاها سنگینی میکرد، کلید G را فشردم. همان تکلف و همان ترتیب دوباره تکرار شد و این بار موسیقی پاپیون پخش شد... از توی کیسه مشکی توی دستم سر یه بطری شیشه ی خالی هم  پیدا بود... و روی سر بطری یه برچسب متال و  یک نوشته به خط شکسته و جلی فرانسوی ....vin de Champagne.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

نامه یکم

جا  میگذاریم...
همه ما  جا  میگذاریم....
همه ما  یک روز، یک جا، بخشی از خودمان را  پیش کسی جا می¬گذاریم.
و از آن روز بعد با اینکه دوست داریم دنبال آن بخش جامانده از خودمان بگردیم ولی ذهنمان می خواهد که رها  کنیم و دور شویم. میخواهد مستقل باشیم  و به صورت انفرادی رشد کنیم.
از همین روست که ما تنهایی را دوست داریم اما از خانه های خلوت گریزانیم. ما  سکوت را دوست داریم اما  برای مطالعه به کتابخانه های بزرگ پرجمعیت می¬رویم.
با این همه نمیتوانیم آن یک تکه گم کرده خودمان را  بازجوییم. آن تکه میماند در فضای نمیدانم کجا، کنار همانکه دلمان را، شاید هم ذهن و چشم ودهانمان را جا گذاشته ایم پیشش. فضای نمی¬دانم کجای بُعد چهارمی. مثل  همان که وُنه گات  درکتابش گفته یا  کوهستانی در تئاترش.
فقط یک وضعیت است که تکه گمشده خودمان را  میتوانیم بازجوییم. آن هم جسارت بیانش است. که آن تکه ام پیش توست. آن تکه ام مانده و خودخواهی من آن تکه از خودم و تمام تو را میخواهد. اما از آنجا که واژه درست ودرمانی پیدا نمیکنیم. فقط یک جمله دو کلمه ای میگوییم." دوستت دارم."  بقیه اش را در یک  نبرد تمام یکطرفه هوار میکنیم بر سر و دل آنکه  تکه دار ماست. آنکه به فتحش آرزو داریم. با این حساب یا دنیا  جای خیلی غریبی است  یا ما  موجوداتی عجیب تر.
نمیدانم این واژه ها چطور و از کجا نشست  درون ذهن و انگشت و کیبورد و این نامه .و نمیدانم این  دوستت دارم که عمری دارد که به یک هفته طعنه میزند چرا  اینقدر دارد اذیتم میکندو قلمبه شد بیخ گلویم. اما هرچه هست میدانم که حرف من هم چیزی جدا از آنچه گفته شد نیست. چرا که خودم هم چیزی جدا از این مردم و آدمها نیستم.



۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

کوچیدن

بالاخره کوچیدم، کندم از بلاگفا و دوست دارم این کوچیدن به مثابه رها شدن باشد و دوباره نو شدن از هر آنچه می خواستم ازش رها باشم . بعداز اتفاق سال 87 برای پرشین بلاگ و اتفاق اردیبهشت ماه امسال برای بلاگفا دلزده و خسته بودم دنبال راهی نو میگشتم. بلاگفا همه زورش را به جای آنکه دنبال بازگرداندن آرشیو نوشتن اعضا کند صرف کل کل کردن و چوب کردن لای چرخ کوچ کنندگان کرده بود. نمیخواست مخاطبانش را از دست دهد و البته معنا و دلیلش کاملا مشخص بود. اما در بازار رقابتی و فن آوری این طرز برخورد مثل ساربانی است که شترانش را گم کرده و حال سرگین اش را در بیایان می جوید.

بیست و دو بار سعی در آرشیو گرفتن از مطالب شدم تا بالاخره یک آرشیو دست و پا شکسته تحویل گرفتم. آرشیو دو سال پایانی نوشته هایم نیست. آن دوسال فعال تر از قبل بودم اما خب نیست دیگر ، شاید بعد ها فرجی شود و آن دو سال هم بجویم. بعد به سرم زد 9 سال پیش نیز اندک پست هایی در پرشین بلاگ داشتم. نام کاربری و رمز عبور به کل از خاطرم رفته بود اما پرشین بلاگ همکاری کرد و همان اندک پست نیز تمام  کمال منتقل شد.یک مشکلی حین  ثبت در بلاگ جدید پیش آمد که بلاگ بیان حلش کرد. القصه اینکه ما ماندیم و این فضای مجازی و آرشیو سوراح سوراخ و دست  و پا  شکسته که امید داریم اینبار دیگر داغی نبیند. که که تاب  دیدن  داغ دیگری ندارد.

منظم تر میخواهم بنویسم. هرچند که بلاگ نوشتن به قول آن دبیر عربی سال های دبیرستان "میزان الحراره" من است و هرگاه عنوانی مطلبی یا شعری نوشته شده . بیان گر حال و احوال آن روزهایم بوده. به همین خاطر هم هست  که  سرگشته و پریشان هر سو آرشیوش را می جویم. چون در مقاطعی بر میگردم و خودم را  میخوانم و به کرده هایم فکر میکنم .

باشد ک اینبار پر بارتر بنویسم.

والسلام



۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

صبح روز یازدهم

دشت یکسره لاله پرپر بود

تشنگی یاران با خون رفع شده بود

و گرسنگی شان به تیشه سم اسبان

صبح روز یازدهم اما رفتگر بر حاشیه راه راه جدول خیابان 

جارو میکشید.

هر چند دقیقه یک بار می ابستاد. کمر صاف میکرد.

لعنتی بر یزد میفرستاد و ظرف نذری را از توی جوی آب بیرون میکشید.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

از کوچه های سرد دلتنگی

دسته دسته چادر مشکیان  لزان

به بغل زدگان و دندان گرفتگان

از سفره های پر نیاز و دعای ابالفضل می آیند

جلسات بی تمام خطابه

روزه های رنگارنگ

بر دستهایشان کوچک بسته های خش خش کنان

آجیل های مشکلل گشا 

حلوا های چرب

بر کوچه های خشک و سرد پاییز

میماسد

بر لبانشان حرف های دلتنگی زنانه شان

ازآبستن بودن عروس یکی 

تا  بی رمقی مردی است 


تا بوی نان تازه جا باز کند میان چادر مشکی هاشان، میان پچ پچ های ناتمامشان

و بوی خانه ای عوض شد از عطر حضور 

زنی که نیم ساعت پیش 

همه ریا و واقعیتش را گریسته است.



۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo