آنقدر ملال روزها زیاد بود که خودم هم نفهمیدم.تولدم است و این را یک روز قبل تر که احسات توی ایستگاه نمور و خنک مترو کتابی دستم داد و با لب های خشکیده ازروزه اش بوسه ام زد فهمیدم.بیست و هفت ساله شده ام . باور اینکه همان پس شلوارک پوش لاغر مردنی هستم که کلاسور زیر بغل میزد و مسیر کوچه فرزه تا کتابخانه کانون را یکسره بالا می کشید .ساعتها بی صدا پشت میزها مینشست . بوی خوب کاغذ و چمن تازه اصلاح شده را استشمام میکرد و تصمیم داشت یک روز تمام کتاب های آن کتابخانه را بخواند. باورش برایم سخت است.