سال بی باران جل پاره ایست مان

به رنگ بی حرمت دلزدگی به طعم دشنامی دشخوار و به بوی تقلب

ترجیح می دهی نبویی نچشی ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن

گواراتر از فرو دادن آن ناگوار است

سال بی باران آب نومیدی است

شرافت عطش است و تشریف پلیدی

توجیه تیمم

با خود میگویی خوشا عطشان مردن

که لب تر کردن از این گردن نهادن به خفت تسلیم است

تشنه را گر چه از آب ناگزیر است و گشنه را از نان

سیر گشنگی ام سیراب عطش

در آب این است و نان است آن

داشتم شاملو گوش می دادم و ون سفید توی اتوبان می تاخت و ماه رمضان بود و هشت جوان خوابزده توی سرویس خسته بودند و بوی عطر علف می آمد و شیارهای موازی برخاک تف دیده  دشت و تابستان که حالا حالا ها خیال تمامی نداشت.از عشق حرف شنیده بودم و قبل ترش یادداشتی از بزرگمهر خوانده بودم و دیده بودم که از تابستان  بیست سالگی اش گفته و حکایت حزن آلود عاشقی اش، و به این فکر میکردم که این روزها این کار و این کارخانه که تب دار شعله های آتش اردیبهشت ماه خودبودند. دغل های مصلح نما که صبح تا شب به شکل پست ترین حواریون گرد عیسی سیاه سوخته میگردند.بدون اینکه بدانند که واقعیتشان را در عشرتکده ای دیکر به حراج گذاشته اند.

باید روزه بمانم.