بابا یک پیکان سفید صدفی داشت که رنگ یک گلگیرش فرق داشت. یک گلگیرش را رفیقش کوبیده بود به دیوار و تعویض کرده بود و بعد رنگش شبیه بقیه ماشین در نیامده بود. گاو گلگیر سفید بود. هر وقت از پیچ جاده می پیچید میفهمیدیم باباست. چون در آن محله ماشین کم بود. ماشین های پیکان سفید هم کم بود اما بین همان تعداد اندک پیکان سفید فقط یکیشان رنگ گلگیرش فرق داشت و آن ماشین بابا بود. ماشین بابا،ماشین جاده بود. شهر را دوست نداشت. داخل شهر جوش می آورد. تسمه پاره میکرد. یا آمپر میچسباند. این روزها عین پیکان گلگیر سفید بابا شده ام. جوش آورده ام. دلم کوه و دشت میخواد. حوصله شهر و آدمایش را ندارم. حوصله زرنگی رانندگانی که قد دو تا ماشین، توی ترافیک جلو میافتند. حوصله مغازه هایی که هرجنسی درشان هست قیمتش چند برابر شده و تازه آن چیزی نیست که می باید باشد. حوصله آدمهایی که تند تند و با عجله و بدون خدافظی میروند،حوصله مرگ هایی که برایمان عادی شده. بلاهت هایی که پذیرفتیمشان. این روزها تا بتوانم میپرم ترک دوچرخه و میروم حومه شهر، جاهایی که هنوز اندکی اب برای جاری شدن هست. جاهایی که هنوز بشود آبی به تن زد.حتی اگر نشود آب تنی کرد میشود پاچه ها را بالا زد و پایی در آب کرد. میروم و میچرخم هر جا آبی پیدا میکنم میروم پاهایم را میگذارم داخلش. بدنم عین یک میله پلاتینی حساس به حرارت، گرمای وجودم را میگیرد.  داغی مغزم را خنک میکند. این روزها مغزم جوش آورده و برای خنک کردنش پاهایم را خنک نگاه میدارم. عین  بابا که روی رادیاتور پیکانش آب میریخت. تا تابستان های داغ  را بدون سوزاندن واشر سر سیلندر بگذراند.

پاچه در آب روان