از آنجا که در پنجاه متری نصیر الملک اقامت داشتیم به سرمان زده بود صبح قبل از ترک شیراز سری به نصیر الملک بزنیم و از نقش رنگی افتاده روی قالی های لاکی رنگش کیفور شویم. این شد که کوله ها بستیم و  توی اتاق گذاشتیم، راه افتادیم سمت مسجد. آن ساعت صبح مسجد پر از توریست شرقی و غربی بود. حوض حیاط آب راکد و صاف داشت و آفتاب هنوز آنقدر بالا نیامده بود که نور، پنجره های رنگی را بگیرد. برایم عجیب بود مسجد که در آیین اسلام فقط محل حضور مسلمانان است چطور پر از توریست خارجی است. البته شخصا مخالفتی با این موضوع ندارم  اما تا اآنجا  که از فقه اسلام میدانم حضور غیر مسلمان در مسجد مسلمانان جایز نیست.بنظرم  به نوعی چند مسجد مثل این مسجد و مسجد شاه نقش جهان را فاکتور گرفته اند. دیده اند پولش خوب است و مزه میدهد گفتند باشه بیایند. یادم هست کلاس دوم راهنمایی که بودم همکلاسی زرتشتی مان را توی نمازخانه مدرسه راه نمیدادند. نشسته بودند آن بند از رساله مجتهدی را که این جمله را گفته بودند دراآورده بودند(رساله آقای لنکرانی ) که غیر مسلمان حق حضور در مسجد را ندارد. ولی عبور به نوعی که از دری وارد و  بلا وقفه از دری دیگر خارج شود موردی ندارد. این شده بود که 300 نوجوان متعصب چیز خور شده پیله کرده بودند که این بنده خدا کی میرود داخل نمازخانه که خفتش کنند. فاشیستی بودیم در نوع خود، هیچ تعجب نمیکنم که آن نسل الان موقع رانندگی یا در بر خورد غیر ایرانیان صف کشیده اند که  همدیگر را  پاره و پوره کنند.


یک ساعت و نیم در مسجد نصیرالملک ماندیم . آفتاب بالا آمد و نقش نورهای پنج دری را روی قالی و دیوار ها دیدیم. ارزش اش را داشت. ده ها بار هم شیراز بیایی و ببینی باز هم خالی از لطف نیست. نصیر الملک انتهای تعهد و زیبایی شناسی و تخصص است. افسوس که دیگر نه آنقدر متعهدیم نه آنقدر زیبا می بینیم نه متخصص هستیم. راه افتادیم که به فیروزآباد برسیم. شب قبل توی مسیر رفتن به صوفی راننده اسنپ آش فروشی را  بهمان معرفی کرده بود به اسم آش مشتی  حوالی دروازه کازرون دو صد تعریف که آش های این عمو مشتی حرف ندارد. صبح های روز تعطیل از اینجا صف میکشند تا کجا.. صبح جمعه بود و شهر خلوت نزدیک دروازه کازرون ترمز زدیم. رفتم نزدیک دو کیلو اش خریدم برای چهار نفر کنار یک پارک بساط کردیم و حرفهای شب قبل راننده تپ سی را راست آزمایی کردیم. آش اش معرکه بود. راست میگفت. برای من که آنقدر ها هم پا سفت آش خور نیستم جذاب می نمود. بعد صبحانه یکراست راه جنوب گرفتیم. به سمت فیروز اباد یک جایی سر سه راهی فیروز اباد و جهرم  سوتی دادم و  اشتباه ی رفتیم به سمت شرق. خدا یارمان بودم جلوتر گارد ریلی را برداشته بودند و دور زدیم. سر و شکل  جاده تغییر کرده بود. هوا به شکل مشهودی گرم شده بود. مغازه های بین راهی قلیان و تنباکو برازجان و گوشت شتر میفروختند. گوجه فرنگی و خرما و پرتقال هم پای ثابت وانتی های مسیر بود. ایستادیم و چند کیلو پرتقال خریدیم. گاز پیکنیکی شعله ای  کم جا داشت پرش کردیم. چهار تا اسپرسو که حالا دیگر بهش نمیخندیدم  خوردیم و راه افتادیم. 


آنچه به نظرم عجیب بود. کش آمدن جاده ها بود. استان فارس برایم نوعی کشور است. یک کشور پهناور یک ساعت  بی هیچ  چیز عجیبی راندیم . بعد از طسوج و کوار و شاه شهیدان و رنجبران و سفیدان جاده کوهستانی شد. چند تونل و بعد پهنه پر آب سد تنگاب ، پهنای سد مرا یاد سد منجیل میانداخت  البته بدون بادهای آزار دهنده، وقت ماندن نداشتیم  مسیر را ادامه دادیم قلعه دختر  را فقط از داخل ماشین تماشا کردیم اما برای بازدید از قلعه اردشیر بابکان وقت گذاشتیم. بنای بزرگی بود اما شک نداشتم باز هم به خون دل ساخته شده است. اردشیر بنیانگذار سلسه ساسانیان بوده و برای رسیدن به قدرت از هیچ کاری دریغ نکرده است و حتی خود را فرستاده ای از جانب خدا خوانده است.


چهل دقیقه قلعه و چشمه کنارش را گشتیم. وقت تنگ بود. هوا خوش بود . تاریخ زیر پایمان میرقصید باید اعتراف کنم خیلی کمتر از آنچه که باید قبل  سفر تحقیق کرده بودیم. حتی قائل به مسیر خاصی هم نبودیم. casual  می رفتیم. خوش خوشان فقط مقصد را میدانستیم و تابع مسیر نبودیم. بعد از قلعه دختر پیمان  گفت میخواهید از جاده فرعی برویم تا هایقر ، برایمان از هایقر گفت و اینکه دره خفن و زیبایی است. اسم  Grand Canyon ایران است. راستش را بخواهی من هم مستندی راجعش دیده بودم ولی عظمتش را تا وقتی گردنه سد را بالا کشیدیم و از پشت سد تازه تاسیس هایقر بهش نگاه نکرده بودیم نمیدانستم. چیزی ورای باور و تصور بود. پنداری که مرزی را در نوردیده ایم و وارد never land بی درو پیکری شدیم که خودمان هم نمیدانیم کجاست. از گلوگاه دره که سه شعبه میشد حداقل  70 متر با کف دره فاصله داشتیم. فاصله ای که صخره ای کاملا عمودی پرش کرده بود. دوستش داشتم. حس ترس و بادی که توی مو و آستینم ولوله می انداخت دیوانه کننده بود.


 یکی دو گروه گردشگری هم امده بودند. یک خانواده هم بودند که نشسته بودن  بساط آش درست کرده بودند. اما گروه از تهران آمده بود شیراز و مینی بوسی گرفته بود. موها را و تن و جان را باد داده بودند. این سومین سفرنامه است که مینویسم و درش آدمهایی میبینم که در جای جای کشور بی حجاب میگردند. و برای بار سوم است که تاکید میکنم تئوری حجاب تئوری شکست خورده ای است که فقط به خاطر رو دربایستی برایش بودجه هزینه میکنند و بگیر و ببند راه می اندازند. باز من مثل مسجد نصیر الملک نظر شخصی خودم  چیز دیگری است ولی گویا در کشور ما  بین حرف تا عمل بین حدود عرف تا آنچه مردم عمل میکنند فرسنگ ها فاصله است. این قضیه گذشته از مشکلات دیگر بزرگترین چیزی است که در اولین برخورد توی چشم آدمها میزند. تظاهر و عدم اطمینان. آدمهای دیگر میفهمند که ما به آنچه میگوییم عمل نمی کنیم و نمیتوانند اعتماد کنند و پس یا عذاب میکشند یا به سرعت خود همرنگ جماعت میشوند. دلیل اش همین میشود که  وقتی ایرانی از این جامعه جدا میشود خیلی سریع  با جامعه جدیدش کنار می آید. چون فطرتا ان رفتار را قبول دارد چون عقلا آن نوع رفتار را تایید میکند. و فشار اهرم های بیرونی اجازه تخطی را هم ازش می گیرند. 

دو ساعتی هایقر گذراندیم. هنوز نهار نخورده بودیم ولی انقدری هم گرسنه مان نبود. برای رفتن به سمت  جم باید بر میگشتیم فیروز آباد و از جاده فیروز آباد به جم میراندیم. اما 40 کیلو متر آمده بودیم و دوست نداشتیم این مسیر را برگردیم. من و  امیر حسین با راننده مینی بوسی که  از شیراز امده بودیم حرف زدیم. روی نقشه های گوشی جاده فرعی مارا به وسط های جاده  فیرزو آباد به جم میرساند اما راننده مینی بوس نهی کرد. بهمان گفت از این سمت نروید. راهی پیدا نمی کنید. شاید اگر هیچ نمی گفت یا نهی نمیکرد ما بر میگشیتم اما همین نهی کردنش مصمم ترمان کرد. چند متری به سمت فیروز اباد آمدیم اما دست آخر باز دور زدیم و برگشتیم سمت جاده فرعی ، اطلس جاد های ایران و نقشه روی گوگل میگفت راه هست. جلوتر رفتیم و از هر جنبده زنده ای که در مسیر بود پرسیدبم. نگهبانان شرکت  انتقال گاز ایران،یک کشاورز ،یک راننده وانت هم شان گفتند با این ماشین (سواری ) نمیشود این مسیر را رفت.


ما دو راه داشتیم  توی عکس بالا مسیر اول از  دره هایقر با رنگ آبی نشان داده شده  که از روستاهای پنج شیر و دهرود  جاده کاملا خاکی و  پر از سنگلاخ و  مسیر پست و بلند بود اما حدودا 6 کیلومتر جاده خاکی داشتیم.

مسیر دوم که با رنگ قرمز نشان داده شده  از روستاهای شهرک ابوعسگر ،هنگام و هورز رد میشد و مسیر جاده بعد از روستای هورز کاملا خاکی بود طول جاده حدود 14 کیلومتر خاکی اما  مسطح تر و تردد بیشتری هم داشت. بعد از آنکه راننده وانت بهمان خندید و جاده سنگلاخ دهرود را دیدیم فهمیدیم آنقدرها که فکر میکردیم شاخ نیستم و یک راه بیشتر برای رفتن به سمت جاده جم نداریم آن هم مسیر هورز است. در آخرین تیکه از هورز توی بغالی توقف کردیم که فروشنده سه انگشت از دست راستش را از دست داده بود. بهمان گفت میتوانید با ماشین بروید اما یک ساعتی در راه خواهید بود. ازش اب میوه وکیک خریدم.خوش و بشی کردیم. فهمید خیره به دستش هستم و گفت برقکار بوده و برق سه فاز این بلا را سرش آورده. آفتاب داشت پس کوه ها پس میرفت . بهمان گفت مراقب باشید. ولین کسی بود که از ابتدای این جاده نهی مان نکرد و تشویقمان کرد. گرسنه بودیم و باید زودتر خود را به جاده میرساندیم. مسیر خاکی و  سرعت کمتر از ده کیلومتر در ساعت بود. گردنه و دره و دورخانه فصلی خشک و هر چه فکر کنید در مسیر بود داشت.جاهایی مجبور بودیم پیاده شویم تا ماشین قدری سبک شود و بتواند بدون برخورد کف ماشین رد شویم.


 توی مسیر گله به گله سیاه چادرهای قشقایی ها بود که با چند بز و  یک لندوور قدیمی یا نیسان وانت و امکانات ناچیز زندگی میکردند. مشخص بود زندگی شان با همین دامداری میگذرد. اما قبل از جاده خاکی شهرک ابوعسکر و هنگام و هورز پر از طرح های آبیاری قطره ای و درخت های نخل و مرکبات بود  اکثرا لیمو  ترش یا پرتقال پیدا بود که کار کارشناسی انجام شده و  توی آن برهوت روستاهای سبز و قشنگی ساخته بودند. توی مسیر همش با خودم فکر میکردم  همین جاهای دور افتاده و مولد هستند که کشور را نگه داشته اند. همین ایل نشینان  که نه برق نه اب نه گاز هیچ درخواستی نداشته اند.  زندگشان خیلی خیلی حقیر تر از تولیدشان است. پیش سیاه چادری ترمز زدیم. سگ گله کمی شاخ و شانه کشید اما   وقتی بی تفاوتی مارا دید راهش را کشید رفت. حامد کمی با زن روستایی صحبت کرد. اطلاعات دقیقی راجع زمان رسیدن به جاده نمیدانست اما  میگفت مسیر را درست میروید. بیش از دو ساعت در جاده خاکی راندیم تا آن 14 کیلومتر تمام شد. توی مسیر دو 206 با دو پسر و دختر جوان دیدیم که نفهمیدیم  چه شده اند پون دنبالمان نیامدند. فقط برایشان آرزوی سلامتی داشتم. از دور چند کانکس و ساختمان دیدیم. جاده هموار تر شده بود. جلوتر که امدیم تابلو شرکت اکتشاف نفت را دیدیم. گویا مستغلاتی از شرکت نفت بود . 


جاده هنوز خاکی بود ولی کوبیده شده و هموار چند صد متر جلوتر به جاده آسفالتی رسیدیم و پلیس راه فراشبند-جم ، سروان یکم ای ایستاده بود و ماشین ها را نگاه میکرد. کفگیرک را برای ما تکان داد و ما کنار کشیدیم. پیمان گواهی نامه همراه نداشت و  کمی خوف داشت اما افسر کار خاصی نداشت.کمی خوش و بش کرد که از کجا می آیید و به کجا میروید. بیشتر دلتنگ و منزوی نشان میداد تا بخواهد جریمه کند. او نفر دومی بود که برایمان ارزوی سلامتی کرد و باز راه افتادیم. از پلیس راه تا جم تقریبا  100 کیلومتر راه داشتیم. اذان مغرب توی پلیس راه پخش میشد. به افق کجایش را دقیقا نمیدانم. الان جایی در مرز استان فارس و بوشهر بودیم. از اینجا به بعد هر چه به جم نزدیک شدیم جاده شیب ها تند و پیچ های خطرناک پیدا میکرد. تریلی ها زیادی بودند و جاده از 40 کیلومتری جم دوطرفه و باریک شد. به هر دردی بود خودمان را به جم رساندیم. یعنی به پمپ بنزینش. از دور نور خطوط فلر پالایشگاه شهر را زعفرانی رنگ کرده بود. بعد از بنزین و دستشویی فهمیدیم ورودی شهر عقب تر از پمپ بنزین بوده بیخیال دور زدن شدیم. سیراف بهمان نزدیک بود و شوق دیدن دریا و بیدار شدن با صدای موج های ساحل ترغیب مان کرد که برانیم. ساعت از ده شب گذشته بود که به سیراف رسیدیم. شهر کوچک ولی با قدمتی بیش از چند قرن. از ورودی پیدا بود شهر از حالت معمولش شلوغ تر است. تعطیلات چند روزه خیلی از ساکنان فارس و بوشهر را به این سمت کشانده بود.بعلاوه اینکه هوا در چله زمستان خیلی خب بود.توی رستورانی شام خوردیم. این تنها وعده غذایی گرمی بود که بعداز آن آش مشتی  میخوردیم. هر چه بود زیر دندانم لذیذ بود. برای کمپ زدن ساحل سیراف بی نهایت شلوغ بود. پارک های نصوری و  ساحلی پر از آدم و ماشین و سر و صدا بود. نمیشد اینجا آسایش یافت. 



تن خسته مان برای ادامه دادن نیاز به ارامش داشت.خروجی شهر سیراف به سمت عسلویه  یک روستایی به اسم  پرک هست. امیرحسین نظرش بود که شب را در پرک بگذارنیم. از شهر که خارج شدیم. یک تکه یک دست و صاف از ساحل دیدیم که  خورده محوطه سازی داشت. خوبی اش این بود که از  پارک ساحلی به مراتب خلوت تر بود. باورمان بود که در چنین شبی هر کجایی که اسمش پارک  ساحلی باشد مملو از ادم است پس همینجا بهترین جای  برای ماندن است. از دور نور اتش پتروشیمی های پارس جنوبی دیده میشد. نور کشتی های راکد رو آب نور چراغ های برق ..خسته تر از ان بودیم که به صدا ها توجه کنیم. چهار نفری چادر علم کردیم. اتشی درست کردیم و بعد از خوردت  سیب زمینی اتشی،  توی کیسه خواب هایمان رفتیم و پیش از آنکه بتوانیم به روز گذشته فکر کنیم خوابمان برد.

پایان فصل 3