بهم میگفت من فلان هزار تا خواننده دارم اما تو نداری. شمار خوانندگانت از مرز چند صد تا هم نگذشته است. بعد به اصل استفهام انکاری خواست برایم ثابت کند که دو چندان خفن و باحال و خواستنی است. من بیشتر درنخ چای و شیرینی ام بودم. توی آن عصر دلپذیر تابستان خیلی می چسبید. گفتمش که خیلی دربند نیستم هر که بیایید قدمش سر چشم و نخواست هم حتما خوشش نیامده. گفت تو باید بروی مخاطب را بدزدی بیاوری.گفتم من مسئول صفحات اجتماعی و روابط عمومی شرکتم نیستم . ماهیت کارم متفاوت است. کسی قرار نیست بخاطر تعداد افراد دنبال کننده بهم جایزه بدهد کسی هم قرار نیست به خاطر کم بودنشان مواخذه ام کند.همه اینها را گفتم و حس کردم  به زوایه دید خود دارد می بیند و من بیخیال شدم و چای ام سر کشیدم و از شیرینی لذت بردم. در آن عصر دلپذیر تابستان  ه بر عکس روزهای دیگر آتش نمی بارید و هوا دلپذیر بود.
اینها را گفتم و چیزهایی بهش نگفتم اینکه فکر میکنم تفکر جمعی کمتر اشتباه میکند. مخاطبان خودشان  می آیند چند روزی سبک سنگین میکنند دل ببندند می مانند.  نارسایی را تحمل میکنند و برای بهتر شدن تشویق میکنند. نخواهند میروند پشت سرشان را هم نگاه نمیکنند. هر دو مرحمت و لطف است. 
به این فکر کردم مخاطب خوب و بد نداریم  هرچه هست مخاطب خوب است  چه آنی می ماند و  فعالانه میخواندت چه آنی که میرود و  پشت سرش را هم نگاه نمیکند. بازی  برد و بخوات نیست  . معامله برد- برد است .  رویه مخاطب خوب - مخاطب خوب است.