خراب از این جلسات بی سرو ته بی رغبت. از آدم های بیخود حرف مفت زن. دل به سوز سرد زمستان می دهم، در هوایی که سرد است و رو به تاریکی است. ملاصدرا را  به سمت ونک را با حبیب* قدم می زنم. از جلسه و آدمها می گوییم. از تاثیری که این همه کار بیخودی روی روحیه هامان گذاشته است.از دفتر تا میدان ونک آمده ایم و وقتی به خود می آیم میفهمم باید از حبیب جدا شوم.یادم هست که شرق میدان یک بانک سپه است و کیف من خالی و حکایت تاکسی سواری بی پول کرایه در این شهر خشن، حکایت گیر افتادن مارسلوس است در تاریک خانه مغازه فیلم پالپ فیکشن. میدان را رد میکنم و سوی دیگر میدان می روم که منتظر بانک باشم. با سوز سرد صدایی گرم به  گوشم میخورد. صدایی نه به گرمی صدای خواننده اصلی است  ولی با همان حس و حال. صدای از جعبه مستطیل سیاه رنگ شروع میشود و تا چند قدم آنطرف تر روی پله پیشگاه بانک که در این ساعت از روز بسته است ادامه پیدا می کند. به پیرمردی نحیف و چمباتمبه زده می رسد که کلاه شاپو سرش است و از ساخته های همایون خرم می خواند.

ساغرم شکست ای ساقی
رفته ام زدست ای ساقی

توی آن سوز سرد و آن  پیاده روی عابرهای بی اعصاب شنیدن تصنیف با صدای خسته پیرمد و یاد آوردن  معینی کرمانشاهی، هایون خرم و آواز مرضیه  بهترین اتفاق این روز رد زمستان بود.
بهترین اتفاق که ممکن بود تا اتفاقات بد روز بگذرد.