تا روشنایی بنویس.

۹۹ مطلب با موضوع «به روایت یک شاهد عینی» ثبت شده است

آنچه شیران را کند روبه مزاج...

در اثنای این بلبشو دولت و حاکمیت و دیوانه بازی های ترامپ سبک مغز، آسیب پذیرترین قشر و  کوتاه ترین دیوار مملکت، دیوار صنعت است. به قدری که خود دولت هم ابائی ندارد بگوید رشد صنعتی که در سال 95 و بعد از رکودی چند ساله داشت  رونق می گرفت  از دست رفته است. به پیسی خورده است و  رشد 2-3 درصدی اقتصادی برای سال 96 پیش بینی میشود. 

به اندازه دکتر محمود هم بی شخصیت نیستند که خانه آمار را دور بزنند و نرخ  بیکاری و رشد  اقتصادی را به دلخواه تغییر دهند.

برون داد این ماجرا اول از همه از همین شرکت های عرض و طویل شروع شد. از شهرهای صنعتی صدای آذرآب و هپکو در آمد. تبریزی ها  وضع خوبی ندارند  و شهرک های  اصفهان و تهران و  مشهد هم وضعیت هایشان چنگی به دل نمیزند. گویی این وضعیت  تا ببیینیم چی میشه تمامی ندارد. وضعیت  اهالی اقتصاد حتی سوداگران این بازار  به مثابه شکارچی است که منتظر شکارش آنقدر مانده اند که مرده اند. 

توی شهرهای دیگر که واقعا اوضاع  صنعتی افتضاح است. مشاغل خدماتی هم راضی نیستند اما دست کم میتوانند ارتزاق کنند اما صنعتگران  گریان اند. 

دوستی میگفت ما ذاتا صنعت گر نبودیم  تا بودیم بازرگان بودیم و به قدر نیاز کشاورزی داشته ایم. پس بهتر نیست بیخیال  همین نصفه صنعت شویم و روی نقاط قوتمان تکیه کنیم. به جای راه اندازی کارخانه دور پاسارگاد بساط بستنی و اسنپ شات (عکس فوری) راه بندازیم و تور سر در باغ ملی راه بیندازیم. برای خالی نبودن عریضه کافه کاباره ای هم دست و پا کنیم که فقط پیرزن پیرمردهای  غربی که با مقرری بازنشستگی دارند روزگار میگذرانند مشتریمان نباشند. ادمهای دست به جیب و متمول تری هم شکار کنیم. کنارش مثل دبی و دوحه جا برای سرمایه گذاری باز کنیم و  محل اتصال شرق و غرب باشیم؟

القصه اینکه دوست نازنین یه قدری دررویا فرو رفته بود که مجبور شدیم با یک لیوان اب تگری بیدارش کنیم و بهش بفهمانیم که  بیرون در هنوز ادمهایی سر کوتاه بودن مانتو دارند سند منگوله دار خانه می برند منکرات که کسی از آشنایانشان را آزاد کنند. بعد در مورد کافه و کاباره حرف میزنی ؟

بعدش اینکه ما روابطمان با دنیای قدرت ، بچرخ تا بچرخیم است ،پیداست که هرگز آن ادمها حاضر نیستند دفتری در این مملکت راه اندازی کنند.


خلاصه اینکه دیدن تصاویر کارگران میان سال و  خانواده دار که چندماه حقوق نگرفتند ،شرایط کاریشان انسانی نیست و  بخاطر اعتراض کتک شان زده اند.

دیدن شرم در نگاه  نیروی خدماتی که سنش کم نیست و  از رو زدن به خاطر پنجاه هزار پول نقد آزرده است.

از دیدن زیاده خواه تازه به دوران رسیده، پسری که به واسطه پدرش صاحب قدرت و ثروت شده و  قلدری میداند و قلندری یادش نداده اند حالم را بهم میزند.

امیدی هست؟







۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

حوصله َمندی

دلتنگی و مصیبت وقتی بزرگ تر و  گردن کلفت تر میشود که ندانی دلتنگ چی هستی.  دلتنگ عمر رفته ؟ دلتنگ آدم هایی که دوستشان داشتی؟ دلتنگ کارهایی که مدتهاست نکرده ای یا کارهایی که دوست داشتی انجامشان دهی و  نشده است.
به عرف این روزها و  آدمهای اعصاب خرد شده اش این حرفها  غر غر و ناله است. اگر عصر خیساندن  چسب شیرین تمبرهای 2 ریالی بود و اینها را برای دوستی آن سر ایران یا دنیا می نوشتی . می شد توقع داشت یک ماه بعد جوابی بلند بالا بهت بدهد. همین انتظار و شیرینی اش دلت را گرم میکرد. 
سنجیده شدن ات با  انداختن یک بیلاخ (لایک) پای نوشته ات نبود. حوصله مندتر بودیم. حوصله های بیشتر داشتیم برا کشف و شهود و درک و  اینقدر حساب کتاب نمی کردیم. 
خیلی هایمان حتی حوصله کامل خواندن این متن یک پاراگرافی را هم نداشتیم. اگر از آن دست افراد بودید که تا آخر خواندید به بقیه بگوید و کمک کنید کمی صبور تر و پر حوصل تر باشیم. جهان مدرن و ماشینی فقط مخصوص ما ایرانی ها نیست ،کشور های  صنعتی و پیشرفته بیشتر کتاب میخوانند، بیشتر با هم حرف میزنند و  سطح خشونتشان کمتر از سطح نفرت و خشونت در کشور ماست.

 
۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

تماشاگر فهمیم ، مخاطب نفهم

بیضایی در اولین سال مهاجرت اش مصاحبه ای کرده بود و از وضعیت فرهنگی انتقاداتی داشت که بخشی از آن در مورد سالن های تئاتر و اقبال مخاطبان بود. توی آن مصاحبه گفته بود مجموعه تئاتر شهر که ساخت و افتخار آن نیز برای دوره و حکومت و آدم های دیگری است در زمان خودش گام بلندی بوده نمونه دیگری بعد انقلاب وجود ندارد.گفته بود همین میراث قدیمی هم از خطر آدمهای شهرت طلب مصون نمانده و یک بخشش را شهرداری سوراخ کنده ،بخشی را  مترو چاله کرده و مملو از آدمهای سیگاری و اوبی های هراسان است و توی توالت هایش مملو از شماره و کثافت است.البته این بخش آخر را خودم اضافه کردم و بیضایی چیزی در موردش نگفته بود.
 یک سخنرانی هم از ترانه یلدا نشستم و گوش دادم که با اینکه پراکنده و  از هر دری گفت ولی انتقادش به این وضع سوراخکاری و زیر گذر ولیعصر دلچسب و شنیدنی بود. واقعا سر گیجه آور و عجیب و غریب است. خصوصا برای سالمندان و نابلدان و مهمانان خارجی اصلا قابل درک و فهم نیست 10-12 تا خروجی شلوغ و خفه که وسط اش ترشی لیته و شرت نخی و سوتین اسنفجی هم میفروشن. 
همه اینها را گفتم تا بگم که سیر پس رفتنمان به کجا میخواهد برسد توی تاریکی تالار چهارسو تئاتر شهر نشسته بودم منتظر که تئاتر شروع شود و فکر میکردم چقدر هوا خفه است بعد یادم آمد که خواب دیده بودم که گیر افتاده ام توی چهارسو  و سالن را یک بازیگر پاک دست با چراغ گرد سوز اشتباها به آتش کشیده بود پرده  پارچه ای الو گرفته بود و صندلی های تاشو با روکش ماهوت که بوی شاش حبس شده در کلیه می دهند اتش گرفته بود. دود صحنه را پر کرده بود و جیغ و ویغ ها به راه بود. توی خوابم  توی ردیف آخر داشتم دست و پا میزدم از سالن نور که گشت  ردیف اخر و  ته سالن است بزنم بیرون اما نمیشد. شیشه ده میل نشکن قاب کرده بودند و آنطرف شیشه طرف سعی میکرد حالی ام کند حس نوع دوستی داشته باشم و به بچه ها کمک کنم. 
توی دلم داشتم  بهش فاک میدادم که مزلف خان ، بچه ای که توی این ساعت شب می آید تئاتر ببیند آن هم توی همچین سالن دهشتناکی بچه نیست  خودش یک پا  جانور است. او باید مراقب ما باشد. 
خلاصه اینکه خوابم با  داد و بیداد و جیغ های خفه  منقطع شد و مادرم  بهم گفت  اشتی خواب میدیدی و یک لیوان آب خنک دستم داد.



اما واقعا سالن های نمایش از همین سالن های قشقایی و سایه و چهار سو گرفته تا مولوی و پالیز و باران و خانه نمایش اگر آتش بگیرند چه بلایی قرار است سر مخاطبان تئاتر بیایید؟
آیا تماشگر فهمیم که ژاله علو اول نمایش ها آنها را به تقوای الهی و خاموش نگاه داشتن تلفن همراه توصیه میکند فقط در همین حد سرمایه تئاتر هستند که بیایند و جیب سالن داران را پر کنند؟
فکر میکنم باید کمی مطالبه گر باشیم. شاید توی کشور جهان اول بودیم آنقدر تبصره و نظام مهندس و الخ وجود داشت که اجازه کار به همچین سوراخ موش هایی به عنوان سالن تئاتر ندهند اما توی کشور ما این چیزها را تا قبل رخ داد شوخی تلقی میکنند. و باور دارند تا  بچه گریه نکند بهش شیر نمی دهند. 
 
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

گره ملوانی

دوستی از دوران کارشناسی دارم که ساکن اتریش است و به تازگی به جرگه متاهلین پیوسته و ازآنجا که این دوست شریف به قدری حساس به زندگی خانوادگی و  تعلیم و تربیت بچه هایش است توی چند کشور اتحادیه اروپا سیستم های اموزشی را ورانداز و سبک و سنگین کرده ببیند که دست بر غذا اگر صاحب بچه ای شد کدام کشور برایش مناسب تر است. همین دوست برایم نوشته بود که تعالیم دوره ابتدایی در اسکاندیناوی حتی شامل گره ملوانی و مهارت دوست یابی و بازی دسته جمع هم میشود. بعد یاد سال های ابتدایی خودمان عدد صحیح و اعشاری و  جدول ضرب و  ضرب عدد دو رقمی در دورقمی افتادم. اینکه توی آن سالها برای همه بچه ها حفظ کردن جدول ضرب 10*10 آسان نبود. آنوقت از منظر پدر من  اصل حساب جدول ضرب بود و هر بچه ای باید تا قبل از 9 سالگی جدول ضرب آن هم نه 10*10 بلکه  20*20 را  بلد باشد. این بود که  شروع پرسش هایش از 12*12 تا آغاز میشد و به  17*15 تا ختم میشد.

همسر دوستم اتریشی اصل است و فارسی کم میداند اما مشتاق فرهنگ و زبان فارسی بوده و زیاد کنکاش کرده اما وقتی دیدگاه او را در مورد آموزش بچه اش پرسیدم خیلی مطمئن تر و  کم استرس تر بود. اولویت اش این بود که  بچه اش سالم باشد،جسمی و روانی . بعد مهارت های اجتماعی بلد باشد و دست آخر خودش راه خودش را پیدا خواهد کرد. از منظر اون بچه دار شدن به مثابه یک دوره از زندگی اش بود و وظیفه رشد فیزیکی بچه در عین رشد عاطفی و سلامت روانی ، درگیر نظام آموزشی یا اینکه توی کوچه بچه اش را  بدزدند و بهش تجاوز کنند و  جنازه متعفنش را بیست روز بعد توی بشکه پیدا کند نبود. به  سیستم آموزشی کشورش به  سیاست های کشورش به اقتصاد و جامعه اش اطمینان داشت. فکر میکنم تنها فرق دوست ایرانی و همسر اتریشی اش همین بود. اون نگران بود چون زاده ایران و بزرگ شده تهران بود. وقتی مادرش آبستن بوده  وج موشک باران های تهران بوده ، وقتی به دنیا امده قحطی نفت و شیرخشک ،وقتی بچه بوده توی صف های طویل اجناس کوپنی ایستاده و وقتی جوان شده استرس دانشگاه و درس و شغل مغلوبش کرده. پس تفاوت خیلی طبیعی است.

همه این ماجراها همزمان شد با خواندن یک یادداشت توی فصلنامه روایت که در مورد نسل جدید و فرزند سالاری در ایران بود. نوشته در شماره ده مجله و به قلم مجید حسینی بود . ده اختلاف بین نسل جدید یعنی متولدین دهه 70 به بعد با متولدین  ده های قبلی را شمرده بود. هرچند هرچه جلوتر رفتم حس کردم این 10 مورد شاید 5-6 مورد بیشتر نیست و نویسنده  کوشش کرده ده اصل  بشمرد و جاهایی یک تفاوت را  به دو زبان و تکراری گفته اما اصل حرف و فحوای کلامش گیرا و درست بود.

حتی نسل پدران و مادران تحصیل کرده هم در تربیت فرزند دچار سو تفاهم اند. 

حدادی برایم تعریف میکرد توی فروشگاهی در ترکیه  زنی ایرانی را دیده که بچه  بزرگ شده اش را  در کالسکه  جابجا میکرده و بچه نق نقو کام مادر مغرور را تلخ کرده بوده .آن وقت مادر آنچه رکیک ترین الفاظ در برخورد است را نثار بچه اش کرده تا ثابت کند مهر مادری بزرگترین موهبت است اما تربیت بر هرچیز دیگری تقدیم دارد.



نمیدانم شما که این متن را میخوانید در کدام مرحله از زندگی ایستاده اید . اصل تمایلی به ازدواج دارید یا نه و احیانا اگر ازدواج کردید میخواهید فرزندی داشته باشید یا خیر. این کاملا به خودتان مربوط است. اما اگر تصمیم گرفتید همه موارد ذکر شده را تجربه کنید. بالا غیرتا قبلش یه سفر به چهار تا کشور بروید و از وضع تربیت فرزندان اطلاعات کسب کنید. اگر هزینه سفر را ندارید کتابهای خوب ترجمه شده خارجی بخوانید. توی اینترنت یا فیلم های مستند بگردید و اطلاعات حقیقی کسب کنید. دانستن و به کار بستن قطعا با ندانستن و گند زدن  متفاوت است. اگر به آینده کشورتان فکر نمیکنید حداقل به فکر آینده فرزندتان باشید.


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

تو ای دخت شرمگین امید

زادگاه پدری ام را دوست ندارم. نه اینکه خودم را گم کرده باشم یا بخواهم  نشان دهم خیلی بچه تهرانم و اهالی آن دیار خیلی عقب مانده اند. ابداُ. ده یا بیست سال پیش آرزویم بود به آنجا بروم . دیدار تازه کنم. آدم های روستا را ببینم و توی زندگی شان دقیق شوم . اما الان رغبتی درم نیست با اینکه خانه و سرای تازه یافته ام. با اینکه مالکیت دارم اما رغبت گذشته در من نیست. این نوبت که دری به تخته خورده بود و رفته بودم فکر کردم چه شد که شوق ریشه یابی اینطور در من  زمین گیر شد. چه شد روستایی که سالها عاشق شپش و بوی کاهگل های خیسش بودم اینطور در من تمام شد. من بزرگ شدم و خواسته ام تغییر کرد یا روستا محقر شد و پس رفت کرد. روستا با آن چند صدخانه کاهلگی و تو در تویش محوریت داشت. اعتبارش به بزرگانش بود. یادم هست توی حسینه و مسجد ریش سفید ها جا و اعتبار خود را داشتند.  مناسک داشت. تا سفره مسجد خاص خود روستا بود. این روزها اما مراسم با نمونه مشابه اش در تهران  تفاوت چندانی ندارد. بزرگها  یکی یکی کم شده اند و جوان ها اعتباری برای مناسک قائل نیستند. اصلا بلد نیستند. حق هم دارند. ارزشی برایشان ندارد که بخواهند در بندش باشند. زمین های کشاورزی تعطیل شده و  زمین بایر مانده آنجاهاییکه آب و چشمه  دارد زمین ها به  باغ های گردو بادام و انگور بدل شده. سقف خانه ها  شیروانی و  نمایشان سنگ هاری مرمریت و گرانیت شده است. روستا که روزی مولد بود خود مصرف کننده شده است. جمعیت روزهای میان هفته با روزهای پایان هفته خیلی متفاوت است. نسل پدران بازنشسته بر گشته اند و خوش نشین شده اند. چند گله  چند هزار راسی روستا حالا به یک گله با کمتر از صد راس دام  تبدیل شده است. پیر ها فرطوط شده اند و چشم شان به طرح رجایی و  یارانه های دولتی است. جوان ها  شوخ و شنگ و پی ماجراجویی های دیگرند.


مخالف تغییر نیستم  اما تغییر ماهیت  روستا از مولد به مصرف کننده  همان نقطه ای بود که شروع بیکاری و  ازحام شهر و اتفاقات از این دست را در بر داشت. اگر پدربزرگ و پدران ما از روستا کوچ نکرده بودند. شاید الان  دامدار بودم شاید هم کشاورز  در هر صورت دغدغه ام  اینترنت  4G نبود و توی روستا دنبال نقطه با انتن دهی بهتر نمی گشتم.

علت این کشته شدن انگیزه را یکنواختی روستا میدانم. بیشتر از یک هفته نمیتوانم آنجا بمانم و سکوتش اذیتم میکند. سرگرمی خاصی ندارد. عده ای به مردم آزاری خوش اند عده ای هم  به دنبال دیده شدن. از این دست اتفاقات تقریبا در تمام محیط های روستایی ایران رخ داده است. تمرکز جمعیتی در شهرها بیشتر شده و  پش یندش ترافیک و نبودن اب اشامیدنی سالم و شلوغی و ...

دوست ندارم روستا بروم نه بخاطر اینکه بهم خوش نمیگذرد. اتفاقا جوجه کباب کردن و آویزان شدن از دار و درخت و  عکس گرفتن در افق باز و مناظر بکر خیلی هم کیف میدهد. روستا را دوست ندارم چرا  که پشت همه مظاهر به ظاهر جذابش تیره روزی مردان و زنانی بی آرزوست  که منتظر فرزندی که به شهر رفته روزی دری بزند و از انها عیادت کند. شاید بعضی هاشان همچین آرزویی هم نداشته باشند و فقط منتظر مرگ باشند.

به قول شاملو :

 بر مردگان خویش نظر می افکنیم

 با طرح خنده ای 

و نوبت خویش را انتظار میکشیم

بی هیچ خنده ای


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

tour de france

شیفته داستانهای نیکولا و همکاری سامپه و گوسینی شده بودم. خصوصا  اینکه سروش کتاب را  با قیمت ناچیزی چاپ کرده و هنوز میفروشد. طوری که اگر بهم بگویند یک کتاب معرفی کن که خلاقانه باشد،مناسب بچه ها باشد، جذاب باشد و  قیمتش هم مناسب باشد، همین ماجراهای نیکولا را پیشنهاد میکنم. توی آن سری کتابها یک قصه در مورد دوچرخه سواری بود و رویای قهرمانی در تور فرانسه. بعدها  جایی خواندم از هر سه کودک  فرانسوی یکنفرشان رویای قهرمانی در تور فرانسه دارد. به اندازه ای قدر و قیمت و اعتبار مسابقاتش زیاد است که قهرمانان این مسابقات از قهرمانان المپیک در رشته دوچرخه سواری مطرح تر و شناخته شده تر اند.

حلا همینطور اتفاقی متوجه شدم که تور فرانسه امسال از شبکه ورزش به شکل مستقیم پخش میشود. حرکت زیبا و شایسته تقدیری بود مانند مسابقات فرمول یک که پخش آن شروع شده و آنهم زیباست. اما تور فرانسه غیر از جذابیت مسابقاتش از حیث آشنایی با مناطق مختلف فرانسه و مناظر بکر و تصویر برداری عالی فرانسوی ها بنظرم بسیار جذاب تر است. دو چرخه سوارهای  قدرتمند که  روزها و ساعت ها، مسیرهای طولانی را با دوچرخه های خوب در یکی از زیباترین و خوش آب و هوا ترین  کشور جهان رکاب میزنند.
اینها را که دیدم با خودم قرار گذشتم که هرچند قهرمان شدن و یا دوچرخه سوار حرفه ای شدن به نوعی دیگر از سن و سالم گذشته اما به احترام آن رویای دوچرخه زرشکی نوجوانی یک بار ،یک سال برای تماشای مسابقات بروم. قولم را توی تصمیماتم نوشتم . همراهی با دوچرخه سواران شهر به شهر و روستا به روستا سه هفته وقت نیاز دارد. یک ون اجاره ای هزینه اقامت و جای خواب را حل میکند و مثل همیشه یک همسفر خوب که خودش در کودکی سر زانوهایش ، زخم زمین خوردن از دوچرخه را  درک کرده باشد و به حریم همسفرش احترام بگذارد همین.


آنوقت شاید به همان اندازه به نوجوانی و لذتی که از خواندن  ماجراهای نیکولا داشتم  احترام گذاشته باشم.


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

تفاوت

خب برای  ما ولخرجان جهان سومی که ته ته همه بی مبالاتیمان به یک چاه نفت میرسد شاید درک تصویر نخست وزیر بودن و نشستن روی نیمتکهای چوبی پرچ شده و خوردن یه پاکت کوچک سیب زمینی و مرغ سوخاری حاضری غیر ممکن باشد. از آن نیمکت ها که جا بجای پارک جنگلی های خودمان زیاد داریم. 

دیدن یک وزیر با دوچرخه یا مدیر عامل یک سازمان عریض و طویل که با اسکیت به محل کار خود میرود برای ما در حال توسعه گان بعید و دور است.

این را هم قبول دارم که بخشی از این حرکت فیدبک پوپولیستی است که شاید میخواهد وجوه مختلفی از زندگی ساده این آدمها را  عیان کند اما  هرچه که هست از نخست وزیر کانادا زیاد شنیده و دیده ام. 

نمونه اش همین عکس پایین که نخست وزیران دو کشور بلژیک و  کانادا به همراه همسرانشان پای یک نیکمت چوبی در عین سادگی نشسته اند به گپ زدن و شاید صحبت های مهمی  دارند که روی سرنوشت  تک تک آدم های کشورشان اثر گذار باشد.


نشست دوستانه نخست وزیران بلژیک و کانادا


این سوی جهان نه تنها از این ساده زیستی ها خبری نیست بلکه به خاطر وجه ریاکارانه اتفاقات  اعتماد که به گمانم بزرگترین واژه در هر جمع و جامعه ای است ، از میان رفته است.

دقیقا نمیدانم چه میشود کرد آنچه میدانم این است که این اتفاق دفعتی نیفتاده و به مرور زمان این دیوار که از بن کج بوده تا ثریا  زاویه دار بالا رفته است.

این را هم میدانم اگر هرکسی که اولین بار چنین کرده اگر اندکی کلاه خود و وجدان درونی اش را  به قضاوت کارش می نشاند شاید ما  در بی نهایت این اتفاق وضعمان خیلی فرق میکرد.



 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

رسولی - بخش اول

پنجم ب دبستان پیچک . معلمان خانم رسولی ، بیوه قد کوتاه و تپلی بود که مقنعه اش قالب غبغب اش بود و دستهای گرمش انگشت هایی گرد و نرم داشت . صدایش همیشه گرفته بود و در اندک مواردی که میخواست از خود باد و بُرودی نشان دهد صدایش جیغ کشیده شدن کچ خشک روی تخته سیاه می شد. مخاطب نود درصد این جیغ ها هم حیدری مبصر دیلاق و  بی ریخت کلاس بود که توی آن سن و سال با موتور می آمد مدرسه و از دختر های مدرسه معرفت که lمدرسه ای راهنمایی بود دوست دختر داشت. کلاس سی و دو دانش آموز داشت و برای من که سال چهارم را در مدرسه ای سه شیفته و با چهل و پنج دانش آموز در هر کلاس سر کرده بودم حسابی خلوت و به درد بخور می آمد. چند روزی که از سال تحصیلی گذشت فهمیدم شوهر رسولی در جنگ مفقود شده و از شانزده هفده سال پیش هیچ رد و نشانی از شوهرش نیست. امید رسولی هم با آمدن اخرین کاروان اسرا جنگ ناامید شده بود. رفت و آمدش به بنیاد شهید و وضعیتش به آنجا کشیده شه بود که اسم همسرش به عنوان جاوید الاثر ثبت شده بود و از بنیاد شهید امتیازاتی دریافت میکرد. که توی آن وضعیت کاملا منطقی می آمد.


رسولی یک پسر و یک دختر داشت که سن پسرش به بیست سال نمیرسید و توی دفتر بسیج مسجد محلشان برو بیایی پیدا کرده بود و از بی استعداد ترین ادمها در شاخه مداحی و نوحه خوانی بود. یعنی صدایش چیزی توی همان مایه های مادرش بود که حزن و درد اضافی قاطی اش کنی.
و دخترش که خوشگلی اش به رسولی رفته بود و  تقریبا که نه تحقیقا همه پسرهای گردن دراز کلاس دوستش داشتند دانشجو نقاشی بود من از قیافه اش که مثل رسولی رب النوع همه دوایر بود خوشم نمی آمد بیشتر به این خاطر دوستش داشتم که نقاشی میخواند و همیشه با خودش کاغذ کالک داشت.
کاغذ کالک در آن سن  یعنی بیست در زنگ هنر یعنی تابلو سهراب سپهری را در کسری از ساعت کُپ بزنی برود پجوری که پروانه خواهر سهراب هم نفهمد این کار خودش نیست.
یادم است زنگ علوم هردو هفته یکبار توی آزمایشگاه مدرسه برگزار میشد. آزمایشگاه که چه عرض کنم یک کوریدور شیشه ای که دورتا دور پرده های پارچه ای طاقی ده هزار تومان بود که به جای چوب پرده یک سرش را لبه برگردان کرده بودند و با لوله آب وصلش کرده بودند روی دیوار اتاق. تمام دارایی آن آزمایشگاه  یک مدل پلاستیکی آدم و امحا و احشایش بود. تازه نصف مغزش هم نبود. و یکی از بچه ها کلیه اش را  هم کش رفته بود. دو تا میز سه کشو سه تا  شر و یک ارلن و یک پیپت و چهل تا صندلی گردان فلزی که همیشه خدا یخ بودند. اسم همین اقلام هم بعدها که دبیرستانی شدم و آن آزمایشگاه خوب دبیرستان  شریعتی را دیدم متوجه شدم.

خانم رسولی در تمام خاورمیانه و نقاط مختلف جهان با چادر رفت و آمد می کرد غیر از دو جا یکی کلاس پنجم - ب دبستان پیچک و دوم  دفتر بهداشت دبستان .
چادر سر کردنش هرجی ورایی و شکل مادر های ما نبود. چادرش برای پشت گردن کش داشت ،نه کش سفید . کش مشکی و همرنگ چادر مشکی خاویاری اش. پشت مقنعه جایی میزانش میکرد چادر را سر میکرد خودش را ورانداز میکرد و همیشه با متانت مثال زدنی راه می رفت. محال بود لکه ای ، خاک،سفیدکی،شوره یا چیزی دیگری توی چادرش پیدا کنی. چادرش چروک نبود. چرک نبود بوی عرق نمیداد بوی کرم دست و صورت میداد که با بوی تاید قاطی شده باشد.
محجبه و معتقد بود هر چند از بد حادثه بی شوهر شده بود و  بار زندگی را  یک تنه به دوش میکشید.
عمو نیکی ناظم شیره ای ما بود قد بلند و صورت  تکیده و استخوانی داشت. با دماغی به هیبت دماغ ابی ، غوز دار و  بزرگ. خیلی ملو بود مگر معدود مواردی که ارسلان را داشت به خاطر شیطنت هایش کتک میزد در باقی موارد اصلا  ا جانفشان ناظم مدرسه قبلی قابل مقایسه نبود.قلب مهربانی داشت بعدها که بزرگتر شدم و از مدرسه رفتم فهمیدم از سر ناچاری شده بود ناظم ما و اصلا هیچوقت دوست نداشتم جای او باشم. عمو نیکی با همه خوبی هایش یک خصیصه بد داشت آن هم  چشم چرانی اش بود و سلیقه مثال زدنی اش در زیبایی شناسی آدمها. یعنی محال بود مادر امیدبرای گرفتن کارنامه یا جویا شدن وضع تحصیلی اش به مدرسه بیایید و کمتر از یک ساعت او را توی اتاق خودش و این طرف و انطرف مدرسه معطل نکند. یا غیر ممکن بود بگذارد وحید خوشگله زنگ ها تفریح مثل ما  ما توی حیاط درندشت مدرسه شلنگ تخته بیاندازد. هیزی نیک اعتقاد طبعا مختص اولیا و بچه های خوشگل دبستان نمیشد و چشم های زهر دارش به همان دو جا که رسولی چادر از سر بر میداشت هم نفوذ میکرد. خلاصه نیمی از ساعت های  درسی هفته آقای ناظم برای سرکشی اینکه آیا رادیاتور های کلاس ما بعد از هوا گیری مش قربان خوب و گرم کار میکنند یا اینکه  پکیج امکانات اموزشی کلاس ما تکمیل و دل و درست هست یا نه سر کلاس ما بود. رسولی ازش رو نمیگرفت.سن و سالی داشتن دوتا بچه بزرگ پخته تر و آرام ترش کرده بود اما قشنگ معلوم بود پیش عمو نیکی مافنگی معذب است .
ما از این خصیصه جرمان میگرفت اما زورمان به نیک اعتقاد نمی رسید.

پایان بخش اول







۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

آهستگی

دوراهی رفتن و ماندن. دوراهی مرگبار عمده هم نسلان من است. اینکه زور بزنند خود را مسلط و مسلح به زبان و مدرک و مقاله و سابقه کار بکنند. ساعت ها توی فروم ها بخوانند و بنویسند و فرم های مختلف پر کنند ،مدارک ترجمه کنند درخواست بدهند،توی صف بایستند، توصیه نامه بگیرند تا بلکه گلچین سفارت های فرنگی آنها را هم در سبد خود راه دهند. کمتر دیده ام کسی هم از رفتنش پشیمان باشد گویا مشکلات بلند مدت و سطح رفاه و کار و درآمد در حدی است که بر دلتنگی و مشکلات دوری از خانه و خانواده اش بیارزد.این میشود که پیش بینی میکنند حدود 0.5 میلیون دانشجوی تحصیلات تکمیلی فقط به هدف تحصیلات تکمیلی از ایران راهی ینگه دنیا شده اند و هرگز برنگشته اند.گشتاور صنعت و علم آن کشور شدند. موتور مولد یا در بدترین شکل ممکن اش به آن فرم از لودگی و عیاشی که مدنظرشان بود رسیده اند. خب لابد کشور نباید فقط در نوابغ شهرت داشته باشد اینکه کشوری باشد که بتوان در آن به بهترین شکل ممکن هم اعیاشی کرد خودش قابلیت بزرگی است.

بحث مالی هم بسیار پر رنگ است آمارحداقل دستمزد در ایالات متحده آمریکا نشان می دهد اگر بخواهیم حداقل حقوق یک شهروند ایراین با آمریکایی را قیاس کنیم . شغل آمریکایی تا ده برابر بیشتر در آمد دارد. یقین میگویدخب هزینه زندگی هم بالاست. بله ، اما معیار اصلی معیار قدرت خرید است نه در آمد که متاسفانه مردم کشور ما در قدرت خرید هم  رتبه های انتهایی جدول را دانرد.

دنیای امروز دنیای عرضه عمده و قیمت جهانی است. آیفون  گوشی های جدیدش را برای فروش در سرتاسر دنیا به قیمت 999 دلار عرضه میکند. حالا اینکه روزی 5 دلار درآمد داشته باشی یا 500 دلار به آیفون ربطی پیدا نمیکند. دقیقا مسئله خودت هست و سطح تلاشی که باید برای به دست آوردن آن گوشی انجام دهی. این سطح تلاش رابطه مستقیم با هویت آن کالا و شخص خریدار پیدا میکند. اگر با دو هفته کار یک آیفون خریده باشی طبعا دزدیده شدنش ،ضربه خوردنش یا خود سخت افزار به اندازه همان دوهفته می ارزد و بیشتر محتویات و اطلاعات شخص و حساب کاربری ات برایت مهم میشود. اما وقتی شش ماه  برای خریدش جان کنده باشی آن وقت شاید ماهیت حفظ خود گوشی از اطلاعات شخصی ات مهم تر شود. پنج تا قاب محافظ و شش تا محافظ صفحه نمایش بگیری که هیچ ضربه ای نتواند گوشی ات را تخریب کند.


اخیرا دنبال دوربین عکاسی بوم و از چند عکاس حرفه ای ایرانی و خارجی در مورد دوربین ها اطلاعات کسب میکردم . آنچه چیزی که در خلال این جستجو ها برایم جالب شد رویکرد بسته عکس های وطنی بود. همه ایرانی ها  فقط دو برند کانن و نیکون را پیشنهاد دادن توجیه این بود که بقیه یا پیدا نمیشوند یا اداوت و خدمات پس از فروش خوبی ندارند.

در حالی که عکاس های خارجی تنوع برند داشتند و هرکس با هر برندی که فکر میکرد جوابگوی نیازش است کار میکرد و محدودیت در تامین برایش ملاک انتخاب نبود.

عکاس های وطنی به شدت به دوربین ها ی فول فریم و سنگین پیشنهاد میدادن اما عکاس های خارجی در مورد نوع عکاسی سوال میکردند مثلا برای عکاسی طبیعت یا مستند دوربین های ساده و سبک پیشنهاد میدادند و برای کارهای آتلیه و پرتره  دوربین های فول فریم و سنگین تر .

عکاس های ایرانی تو را صاحب و مالک مادام العمر دوربین میدانستند و بر روی قیمت بدنه اصلی تاکید داشتند در حالی که  خارجی ها بیشتر در مورد لنز خوب حرف میزدند.

در بیان و نوع نگرش قطعا استثناتی هم وجود داشت اما میانگین صحبت ها همین سه بند بود که نوشتم.

بی شک اگر شما زاده و بزرگ شده هر کشوری باشی توی همین تصمیم گیری به ظاهر ساده انتخاب مختلفی خواهی داشت. انتخابی که جدا از دانش و سبک کاری صرفا نشات گرفته از جبر جغرافیایی باشد که در آن زندگی میکنی.

آدمهای کمی دیده ام که انتخاب هایشان  جدا از جبر حاکم و البته به انتخاب و تصمیم معقول خودشان است. خیلی ها هم انتخاب متفاوت میکنند که بگویند متفاوتیم ولی در عمل  ایدولوژی یا خودشان پشت انتخاب نیستند.

همه اینها را نگفتم که ناراحتتان کنم یا حتی باعث شوم که به این فکر کنید بسیار از دنیا عقب هستید خودم فکر میکنم اگر به آگاه انتخاب کنیم مابقی کار فقط تفاوت در همت هاست و فرقی نمیکند در کجا زاده شده باشی . در قلب نیویورک، تهران یا هندوستان شما دارای قدرت تصمیم گیری درست هستید و از زندگی تان لذت خواهید برد. همین

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

قمیشی باز

اسفند 79 فردای شبی که اسمش چهارشنبه سوری بود سوختم. سوختگی 13 درصدی از نوع درجه دومش که صورت و دو دست و بخشی از کتفم را گرفته بود. حماقتی که به هر شکلی حادث شده بود و بیشتر از هر چیز و هرکس خانواده را توی آن سالهای نوجوانی نگران و آشفته کرده بود. خانه نشین بودم و خبری ار مدرسه نبود. صورتم بعد از 15 روز شستشو با گاز استریل و شامپو بچه و بی شمار نفر ساعت عر زدن پیوسته ، پوست های مرده اش را از دست داده بود و شبیه شَبهی به رنگ لبو شده بودم. قرمز و حساس. دوست نداشتم با آن قیافه ای که حتی خواهر 7 ساله ام را میترساند از خانه بیرون بروم و تنها همدم  ام توی روزهای کش دار، بهار 80 کامپیوتر و ویندورز 98 و بازی need for speed 1  بود. هارد سیستم ام 20 گیگا بایت ظرفیت داشت و دو گیگ موزیک داشتم همه اش گوگوش و سیاوش قمیشی . چند ساعتی می نشستم آهنگ فمیشی پلی میکردم ماشین مک لارن مشکی را انتخاب میکردم و عوض همه عقده های خانه نشینی توی جاده های سر سبز می گازیدم. قمیشی میخواند "اون روزها ما دلی داشتیم واسه بردن جونی داشتیم ..."  " فاصله یه حرف ساده است..."  " من همون جزیره بودم خالی و صمیمی گرم .."  " چشم های منتظر به پیچ جاده "


میخواند چشم های منتظر به پیچ جاده و من پیچ ها را با دور تند می پیچیدم و و جهانم کوچک و تَک غصه ای بود. غصه ام سوختگی و عوارض اش بود که با بوی پماد سوختگی که مغز خورد شده بود قاطی شده بود.

 قمیشی بی شک قهرمان آن سالهای من بود، بعد ها که اینترنت Dial Up مُد شد با کارت های اینترنت مروا که دوساعته بود و شبها رایگان ، نصف شبها که پول تلفن کمتر بود آهنگ هاش را دانلود میکردم. دبیرستانی شدم  "نقاب" را بیرون داد و بعدتر هم که دانشگاه میرفتم هر دو سال  یکبار یه آلبوم داشت و حسابی کیفور میشدم. همان زمان سخن از مراتب و درجات عالی موسیقی که گذرانده بود زیاد بود و این بحث ها و حرفها  تا قبل از رشد اینترنت و  راه افتادن جایی مثل ویکی پدیا و هزار و یک وبلاگ و وب سایت بحث های کاملا پسرانه به حساب می آمد. که توی جمع بچه دبیرستانی کلاس سه/هفت رد و بدل میشد. قمیشی قهرمان رویاهای من شده بود. رویاهایی که در مساحت چند وجهی بی قواره کله من جا نمیشد دانه به دانه  به نت موسیقی تبدیل کرده بود. انگاری که همان نوجوان پر سودای سرخورده باشد. که  سر دوراهی مکبری مسحد و ژل زدن مویش گیر داشت و نمیدانست کدام درست است. 



قمیشی شکاف عمیق طبقاتی بود بین نسل پسران دبیرستانی که توی دو قطبی اِبی و داریوش گیر بودند. کلاس  اول دبیرستان سه ردیف آخر در سلطه داریوش بازها بود. مبصر کلاس آرمین روی تمام نیکمتش با تیغ مداد تراش ترانه "یاور همیشه مومن" را تراشیده بود و مابقی کلاس با گچ های لیمویی روی تخته سیاه "نفس نفس توی سینه" ابی را  می نوشتند. ما دو سه نفر اصلاح طلب تنوع طلب بودیم که یواشکی توی کتاب زیست شناسی کنار عکس امام ، " پرنده های قفسی "رو نوشته بودیم. توی انگشت شمار عروسی های مختلط از باند تقاضای آهنگ "گله" و "رسواترین عاشق" را می کردیم.


شاید درک قمیشی برای نسل های بعد از ما  مثل درک ویگن باشد برای نسل ما ، اما هرچه هست قمیشی بخشی از خاطرات و غم های الکی و بزرگ شدن های من را به دوش کشیده. امروز فهمیدم تولدش است. بعد از این همه سال به لطف کانال ها و صفحه های اطلاع رسانی ،حیفم آمد از این  اتفاقات از حال و هوای ان روزها و نوجوانی پر تجربه و نترس ننویسم. 

 دلم نیامد نگوییم من قمیشی را به رقم همه گند دماغ بودن شخصی اش دوست دارم، و با آن بزرگ شده ام.



۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Hamidoo