تا روشنایی بنویس.

۹۹ مطلب با موضوع «به روایت یک شاهد عینی» ثبت شده است

یکم - نهنگ عنبر

نهنگ عنبر را دیدم.برای دیدنش سینما نرفتم .سال 94عقاید لینچانی در مورد سینما داشتم گمانم سه یا حداکثر چهار نوبت بیشتر سینما نرفتم.آن چند نوبت هم به اصرار دوستان بود که رفتم. به غیر از جشنواره فیلم مستند،واقعا فیلم زیادی در سینما ندیدم. فیلم ایرانی کم دیدم بیشتر فیلم هایی که دیدم فیلم های هالیوودی و اروپایی بودن که فرمت MKV 720 P داخل هارد اکسترنال  ذخیره شده بودند. یکی یکی روی فلش مموری میریختم وصل به تلویزیون و سینما خانگی میکردم و می لمیدم روی بالش و می دیدمشان. نهنگ عنبر را هم به همین ترتیب دیدم. اولین روز نوروز95 وقتی حوصله ام از تمام  سینمایی های هندی و کره ای سیما بهم میخورد و در اعتراض به افزایش قیمت کذایی بلیت حوصله رفتن به سینما را هم نداشتم نشستم و فیلم را دیدم. نسخه کپی و غیر قانونی اش را هم دیدم. میدانم کار درستی نیست، ولی اخیرا به این دیدگاه رسیدم نداشتن سینما بهتر از سینمای نیم بند و فرمایشی است. دلیلش هم همین  مسخره بازی های جشنواره های داخلی است. آن سوی دنیا بازیگری برای اینکه بعد چهار نوبت بازی های درخشان بالاخره بازی ارائه داده که دهان منتقدان سختگیر را هم بسته خوشحال از گرفتن جایزه است و این طرف بازیگر میرود جایزه اش را پس میدهد که چرا گفتید جایزه ام مصلحت اندیشانه بوده و از این مهملات. راستش را بخواهید حوصله جملات و ادا بازی های شان را ندارم..حتی اگر عقب افتاده یا هرچیز دیگری خطاب شوم. این محترمانه ترین نوع اعتراض است. سینما نمیروم به هرکسی هم توصیه کند میگویم نروید یا دست کم برای هر آشغالی نروید. هرچند میدانم نه دیدگاه یکطرفه و قاطعانه من پیروز است نه دیدگاه انتلکت نمای سینماگران. اینجا ایران است. یک دخترپسر جوان که نمیتوانند جایی با هم باشند حداقل  میتوانند دو ساعتی روی صندلی های ناراحت سینما دستشان توی دست هم باشد . روسری دختر توی تاریک و روشن پرده پس برود و کمی آزادی یواشکی داشته باشند. کسی هم بهشان گیر نمیدهد چون همان ها هم نباشند باید درش را تخته کنند.

القصه اینکه نهنگ عنبر را با همه شباهتهایش به فارست گامپ دوست داشتم. هرچند معتقدم سکانس ها روی هوا ول میشد و این مسئله همش این حس را بهم میداد که یکجایی توی فیلم رکب میخورم. مثلا صحنه اعزام شدن به جبهه را واقعا دوست نداشتم. اغراق بیش از حد بود و شبیه جک های بی مزه بود

در کل همین که به جای مجری های دستمال به دست سیما بیاییند روز اول عید را با خاطره شهادت سربازان در سوریه و فقرا تلخ کنند نشستم و  دشت اول فیلم دیدن نوروزی را با نهنگ عنبر  روشن کردم  راضی ام.

دست عطاران هم درد نکند به قول جاهلان عصر پهلوی اگر دمپر هالیوود بود لات خوبی میشد. بماند که کلا علاقه ای ندارد روی خودش کار کند. الهی به امید تو است. بسازیم میگیره. این را  از فرش قرمز و باقی فیلم هایش میشود حدس زد.

فردا میخواهم REVENANT را ببینم

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

lifestyle

رسیدن به آنچه که در غرب lifestyle (سبک زندگی) خوانده می شود. فارغ از اینکه این سالم باشد یا ناسالم، علمی باشد یا تجربی و یا فصلی باشد یا دائم در پیرمردهای کشور ما بیشتر از نسل جوان جاری است. نسل پدر بزرگ های ما بهتر فهمیده اند که ساعت شش صبح بیدار باشند و نماز بخوانند. و قبل از ناشتایی سیگار نکشند و اگر هفته ای فقط یکبار هم حمام میکنند آدابش را به جا بیارند. اوایل فکر میکردم خب چون پدر بزرگ من در سنین بازنشستگی و بیکاری است این همه کار را منظم و پررنگ انجام می دهد ولی بعد که احوال جوانی اش را جویا شدم  فهمیدم که  برای هر کارش برنامه داشته. 
نمونه دیگرش همین بازاریان تهران خودمان . با وجود اینکه الان دیگر چیزی از آن  آن نسل حاجی های عقیق به دست و معتمد نمانده اما برنامه  کاریشان جالب و دقیق بوده است. 7صبح تا 4 عصر . روزهای پنجشنبه و جمعه و ایام عزا و نوروز تعطیل. شرکت در اعزا کسبه و ائمه معصومین واجب، هر کدام از اینها که گفته شد هم آداب و مراسم خودش را دارد.
این ها را فهمیدم گذری به سبک زندگی انسان ها در غرب کردم. شگفت انگیز ترین آلمان ها و اتریشی ها بودن. آنها را که خواندم فهمیدم نسل پدر بزرگ های ما هم خیلی علیه السلام نبودند و پیش آنها باری به هر جهت بار آمده اند. در خصوص ژاپنی ها بهتر است چیزی نگویم چون خارج از معیارهای متصور ما هستند. مصداق بارز دیسیپلین اند.
مثالش تصور برنامه های زمانبندی دبیرستان دکتر علی شریعتی منطقه 4 در دهه هفتاد و هشتاد خورشیدی است با  سایر مدارس دولتی این منطقه. تقریبا همه عوامل سایر مدارس هم معتقد بودند آن مدرسه بسیار منظم تر و با دیسیپلین تر از آنها هستند. حتی دیدگاهی که به یک دانش آموز متوسط شریعتی بود همان زمان به شاگرد اول های سایر دبیرستان ها نبود.

بیشتر که خواندم دیدم شکافی بین نسل جدید و قدیمی تر های این کشور به واسطه رشد ارتباط با غرب، خاصه امریکا اتفاق افتاده. فرهنگ ژاپن خیلی جلوتر این موضوع را دیده و خیلی سریع این موضوع را جز مذمت های اخلاقی به شمارآورد.

اما  واکنش ما به این شکاف فرهنگی چه بوده ؟ درست است که ما  از اول جماعت پول نفت خوار تن پروری بودیم. اما همینجا هم سعی نکردیم کم کاری را مذمت کنیم چه بسا  که آدم کم کار و فریب کار را آدم زرنگ دانستیم. دروغ را بد خوانده ولی هروقت گیر باشیم مصلحت میدانیم. و کار را تا وقتی واقعا  ملزم به انجامش نباشم انجام نمیدهیم.

اگرشما در ایران امروز تجربه تحصیل دانشگاهی داشته باشید، خصوصا در رشته های مهندسی و تجربی قطعا استادی میانسال یا کهنسال داشته اید که در غرب تحصیل کرده باشد. و قطعا یکی از آنها معیار هایی دارد که از نظر ما غیر معقول و یا  عقده خطاب میشود. اما وقتی پای حرف طرف مقابل هم بنشینیم آنها معیارهایی را دیده اند که برگشتن  به مملکت ابا و اجدادی شان  آنها در گردونه تضاد قرار داده. استادی داشتیم که اصل  اول پذیرش دکتری آزمون اطمینان از راست گویی دانشجو میدانست. استاد مفاهیم ساده را  چندین بار با ساده ترین بیان مطرح میکرد. گاها به لحن استهزا  خواهش میکرد فلان کار را که بسیار معمول است مثلا عدم تاخیر را رعایت کنیم. و بعد از آن هیچ تاخیری را نمی پذیرفت. اما ضمانت اجرایی حرفش به یک جلسه هم نمیکشید. و بعد ناراحت میشد. واقعا به هم می ریخت و کم کم به این نتیجه می رسید که باید چیزهایی را بپذیرد هرچند همه نکوهشش میکنند اما قبولش ندارند.
 همه اینها را که مثل پازل کنار هم میچینم میبینم این موضوع جز فرهنگ ماست. همانطور که خوبی هایی در فرهنگ خود داریم  بدی هایی هم داریم. اگر حیا و شهادت فرهنگ خوب ماست. رانندگی بد و دروغ گویی هم فرهنگ بد ماست. 
حالا خود دانیم که چقدر در ظرف زمان و مکان امروزمان میتوانیم با حفظ خوبی ها  به ترمیم بدی های روی آوریم. یا همچنان بی توجه به خوبی ها بر بدتر شدنمان اصرار ورزیم.
وسلام
۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

مرا ببین

از اول ثبت نام یعنی از اواخرشهریور قول و قرار کردیم که اصل مدرک کارشناسی ام را برای دانشگاه بیاورم. پنج سالی از فارغ التحصیلی می گذشت و من هر بار به بهانه وقت نداشتن نرفته بودم. آنقدر که صدای آموزش و همه مفت خورهای دانشگاه درآمده بود که برادر من تو که اصلاداشتن یا نداشتن مدرک کارشناسی است در هاله ای از ابهام است از ظرفیت کلاس ها و دروس ارائه شده چه انتقاد میکنی. برو مدرک ات را بیاور بعد بیا برای ما شاخ و شانه بکش. این شد که توی پروفایل دانشگاهم چپ و راست  پیغام های تهدید آمیز ثبت میشد. با این تیتر که "بسیار فوری"، "آخرین اخطار" و الخ. بیچاره ها آنقدر گفتند که  سه شنبه روزی که کار هم زیاد بود تصمیم گرفتم هر طور شده بروم و به یک ورم هم حساب نکنم که وقت تنگ است. تعلل بیشتر جایز نبود. القصه آنکه ماشین دنده اتومات از ابوی قرض کرده جهت پرداخت قسط های معوقه وام دانشجویی و اخذ اصل دانشنامه کارشناسی زدیم به چاک جعده. بگذریم که کلاف سر درگم ترافیک تهران  به اندازه جاده وقتمان را گرفت. صبح اول وقت زدم بیرون و 9 صبح دانشگاه بودم. فین فین مختصری که از باد روز جمعه  داشتم اذیتم میکرد. چیزی برای گوش دادن تو ماشین نداشتم و همسفری که باهاش حرفبزنم نبود. این شد که  با همان صدای نخراشیده یک کله از تهران تا قزوین را  آواز خواندم و راندم. وسط این قضایا با  متصدیان باجه های عوارضی بین راهی هم خوش و بش مختصری کردم. خلاصه رسیدم دانشگاه با همه  تغییراتی که کرده بود و به تعداد متناهی دانشکده درش سبز شده بود اما بنظر بی روح تر و کم دانشجو تر از قبل به چشم می آمد.طبیعی هم هست که دهه بچه های انفجار نور و شب جمعه های پر کاری گذشته است و نوبت  ده هفتادی هایی شده که راه های  ساده تر و نزدیک تری برای وصول دارند. با خوش و بش با مسئولین دانشگاه تحمل اندکی حماقتشان کارم راه افتاد عمده کار تا ساعت نهار و نماز انجام شد. بعد از پنج سال حس میکردم احساس سانتی مانتال و نوستالژیکی به  دانشگاه محل تحصیلم داشته باشم. ولی وقتی بطالت و بیهودگی آدمهایش را دیدم حالم دوباره بد شد. آدمی که مسئول سایت بود هنوز همان سمت  دفتر داری را داشت همان بود با همان  دمپایی راحتی  و با همان اتاق بدون نور که بوی جوراب میداد. این بار نفرتم  به  ترحمی تبدیل شده بود که بیشتر بجای تقا برای مقابله  برایشان دلسوزی میکردم. آدمهایی وسط بیابانی  بی اسم و رسم که  مشکل دیده شدن دارند. از  دانشکاه های تهران تحولات را بهتر و بیشتر  رصد میکنند. اما دوست دارند دیده شوند. بنظرم تمام اذیت کردن ها  رفتارشان نشان از همین موضوع داشت.آنها نه با کسی که از پایتخت  می آید بلکه با هر کسی که از شهری با جمعیت و امکانات بیشتر ی می آید همین طور رفتار می کنند. برایشان پذیرش اینکه طفیلی حضور مشتی آدم با وضع مالی بهترند، و باید به این جماعت خدمتی برسانند سخت است. برگه ریز نمرات ام که دستم می آید تازه میفهمم چرا دانشگاه های شهرهای بزرگ وضعیت  تدریس و نمره دادن بهتری دارند. نمره دروس عمومی ام افتضاح بود. دروس عمومی معمولا توسط اساتید بومی تدریس میشد. اساتید بومی هم مسئله بالا را داشتند. نمیدانم دقیقا  تصویرشان از ما چه بود اما  هرچه که بود خیلی دلخوشی ازمان نداشتند.


حوالی ساعت  3 کار تمام شد من با سه مدرکی که دانشگاه طلب کرده بودم توی راه بودم و سرما خوردگی ام بیشتر شده بود. طوفان همیشگی شروع شده بود. توی دلم داشتم  به آدمهای دانشگاه فکر میکردم. به  آینده شان. به  بیست سال دیگر با توجه به رشد آموزش و کاهش جمعیت  نیازمند تحصیلات تکمیلی اند آیا کسی غیر از بومیان منطقه حاضرند اینجا درس بخوانند. بیشتر از اینکه نگران مدرک تحصیلی خودم باشم فکر میکردم این  آدمها  که حالا حوصله مارا ندارند و عقده های فروخورده شان را  اینجا خالی می کنند بیست سال دیگر که نشانی از ما نیست چه میخواهند بکنند.
هیئت علمی گریزان از دیگر شهرها به این شهر کوچک خواهند آمد؟ دانشگاهی باقی خواهد ماند؟ دانشجویی که با آن شرایط وارد این دانشگاه ها شود آیا قبحی نسبت به احترام و همکاری با این پرسنل برای خودشان قائلند؟

توی جاده می تازم و به پمپ بنزینی کنار مسجد بود و نشان کرده بودم فکر میکنم. و هزار جور فکر توی مخم می دود. هزار جور فکر از آدمهای قالب دار شده  نیازمند توجه. نمیخواهم روزی اسیرش شوم.
۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

یحیی تارساز

آنچه در پی می آید یادداشتی بر نحوه مشخص شدن مقبره یحیی خان تار ساز است که در دهه 80 خورشیدی اتفاق افتاده. شیوه روایت و کنجکاوی نویسنده و مجریان این اتفاق همچنین علاقه شخصی خودبه ساخت تار و نوازندگی اشT باعث شد این گزارش را عینا به نص انشا نویسنده بیاورم .خواندش به دلیل جذابت موضوع و نحوه نگارش توصیه میشود. خصوصا اگر که دستی در آتش ساز و نوازندگی داشته باشید یا  علاقمند باشید. آنچیز که نظرم را  جلب کرد نگارش موضوع و مکتوب کردنش بود که معمولا خیلی در قاموس ایرانیان نمی گنجد و با آن خیلی ایاغ نیستیم.

گزارش به قلم امیرو منصور رضایی است  و انتشار آن در سایت استاد رامین جزایری است. امید است این دو بزرگوار از ما  بابت این  نقل مطلب راضی باشند.



مقبره یحیی تارساز

نوشته امیرمنصور رضایی

مقبره یحیی تارساز


اینجانب امیر منصور رضایی، در وقایع و اتفاقاتی که در جریان پیگیری و جستجوی مقبره استاد یحیی و سعی سازسازان پیشکسوت برای ثبت و قرار دادن سنگ مزار بر روی مقبره بدون سنگ استاد یحیی بود، حضور داشتم. گویا به علت فوت در چله زمستان و احتمالاً اختلافات خانوادگی(بین دو همسر وی) سنگی بر روی مقبره وی گذاشته نشده بود، که خوشبختانه با سعی و پیگیری خانم مریم اطمینان محل مزار کاملاً مشخص گردید، که در ادامه توضیحاتی در این خصوص داده خواهد شد.

در تاریخ پاییز هزار و سیصد و هشتاد و سه، خانم مریم اطمینان به کانون سازندگان ساز خانه موسیقی مراجعه کردند و ادعای پیدا کردن محل قبر استاد یحیی را داشتند(البته این موضوع در شماره بیست فصلنامه ماهور به تفصیل منتشر شده بود). او موضوع را اینطور توضیح داد؛که ایشان به راهنمایی استادشان آقای حمید سکوتی به عنوان تحقیق دانشگاهی در سفری به اصفهان برای شناسایی محل دفن یحیی با پسر ملکم (تار ساز)، وازگن دانیلیان و همسرش مانوش به صورت اتفاقی بر خورد می کنند. [همسر دوم یحیی، عمه ی خانم مانوش بوده است و وی در فاصله زمانی بیست سال به همراه عمه اش هر یکشنبه به سر خاک یحیی می رفتند و برای او دعا می خواندند، بنابر این به محل دفن یحیی کاملاً آشنا بوده است]. وازگن و مانوش او را به قبرستان ارامنه در دامنه کوه صفه میبرند، اما همانگونه که گفته شد سنگی بر روی مزار وجود نداشته، بنابر این برای قطعی شدن محل دفن و تاریخ فوت، به خدمت خلیفه گری (علیای کلیسا) می رسد و دفاتر کلیساهای محلات را بررسی می کنند و در نهایت در دفتر مخصوص ِ کلیسای نرسس مدارک دفن را پیدا می کنند.

طبق مکتوبات آن دفتر هوانس آبکاریان ملقب به یحیی در پنجاه و شش سالگی در 17 فوریه سال 1932 مصادف با 27 بهمن 1310 وفات یافته و در همان روز به خاک سپرده شده است (از آنجایی که تقویم ارامنه با تقویم گریگوری دقیق نیست باید برای یافتن روز دقیق تاریخ شمسی پیگیری دقیقتری نمود). امضای کشیش برگزار کننده مراسم ِ خاکسپاری نیز ثبت شده است.

بعد از مطالعه ی اسناد و مدارک، هیئت مدیره ی کانون ِ سازندگان ساز خانه موسیقی موضوع را برای پیگیری به هیئت مدیره ی خانه ی موسیقی ارجاع می دهند و خانه ی موسیقی آن را به میراث فرهنگی و میراث فرهنگی به وزارت ارشاد اصفهان ارجاع می دهد.

بعد از این نامه نگاری ها هیئت مدیره ی کانون سازندگان ساز که مراحل اداری را اینقدر طولانی میبینند دست به کار می شود تا خود موضوع را به انجام برساند.

– در سفر اول در اوائل دی ماه هزار سیصد هشتاد و سه آقایان فرهمند، جزایری، میرهاشمی، خانم سرمدی راد و خانم اطمینان به اصفهان میروند تا از نزدیک محل دفن را ببینند و سنگ قبری نیز برای استاد ِ تار ساز، یحیی، به سنگ تراش گورستان ارامنه سفارش بدهند.

با سفارش قطعی آماده کردن سنگ و با در نظرگرفتن تاریخ روز فوت یحیی برای برگزاری مراسمی کوتاه، در تاریخ بیست و پنج بهمن هزار و سیصد و هشتادو سه گروهی از دوستان برای گذاشتن سنگ مقبره استاد یحیی به اصفهان سفر می کنند و تمامی هزینه ها را اعضای هیئت مدیره کانون سازندگان ساز خانه موسیقی و چند تن از علاقه مندان متقبل می شوند. اما به علت سرمای هوا و نامناسب بودن فصل برای اینکار قرار شد تا فقط مراسمی مختصر توسط عده کمی برای قرار دادن سنگ مزار انجام شود و مراسم مفصل تر و کاملتری در اردیبهشت سال آینده (1384) ، برگزار شود.


درتاریخ بیست و پنج بهمن هزار و سیصد و هشتاد و سه، آقایان محمود فرهمند، رامین جزایری، بیاض امیرعطایی، پوریا، مرادی، حمید سکوتی، مرحوم فرزاد فرهمند (پسر محمود فرهمند)، امیر نصرالله، امیر رضایی، آراز امدادیان و خانم ها مریم اطمینان و غزاله سرمدی راد به سمت اصفهان حرکت کردیم. نزدیک ظهر به محل قبرستان صفه اصفهان رسیدیم. بعد از حدود هشتاد سال برای مرحوم یحیی سنگ قبری تعبیه شد و مشخصات سنگ قبر در همان موقع به دست استاد کار سنگتراش، آقای سورن میناسکیان حک شد. مشخصات به خط ارمنی نوشته شد و به پارسی این جمله حک شد: یحیی تارساز شهیر ایران. جناب حمید سکوتی بر سر مزار یحیی نیز سه تاری نواخت.

– سفر سوم : بعد از این سفر، جمع یاد شده تصمیم می گیرد که در تاریخ پانزده اردیبهشت هزار و سیصد و هشتاد و چهار بزرگداشتی برای استاد یحیی در قبرستان صفه اصفهان برگزار شود. بنابر این تمام کارهای مربوط به بزرگداشت انجام میشود. از جمله کارت دعوتی تهیه می شود و برای تمامی سازندگان مطرح ساز و نزدیک به دویست نفر از موسیقیدانان شناخته شده و از جمله تمامی تارنوازانی که ساز یحیی داشته و سالها با آن زندگی کرده اند و مونس شب و روزشان بوده است فرستاده شد. جالب اینکه در روز بزرگداشت هیچ یک از آنان برای حضور در این برنامه قدم رنجه ننمودند، و تنها آقای کیهان کلهر نوازنده مطرح کمانچه در این مراسم حضور داشتند. در ساعات آخر، اداره ی ارشاد اصفهان با این مراسم مخالفت کرد(به علت اینکه برای مراسم ختم و پُرسه تابحال دلیلی برای گرفتن مجوز نبوده خانه موسیقی و اعضای این جمع به فکر درخواست مجوز نبودند) ولی دیگر کاری نمی شد انجام داد و حدود سیصد نفر از سازندگان ساز و دوستداران موسیقی از تمام نقاط ایران به اصفهان آمده بودند. در آن روز متولیان قبرستان صفه درها را بستند و از حضور شرکت کنندگان بر سر مزار یحیی خان جلوگیری نمودند. به راستی هنوز بعد از گذشت چندین سال این سؤال باقیست که مگر حضور در مراسم یادبودی در گورستان، منوط به داشتن مجوز میباشد؟ و چنین جمعی چه هدفی جز فخر به تاریخ و فرهنگ ایران زمین می توانند داشته باشند؟ که چنین هنرمندانی از خاکش بر می آیند و در این خاک میروند.

بعد از ساعاتی جناب استاد کسایی که از موضوع با خبر شده بودند همه دوستان را به منزل خودشان دعوت کردند ولی متآسفانه تا ساعات عصر از آن خیل عظیم فقط حدود پنجاه نفر باقی مانده بودند که همگی به منزل استاد راهی شدیم. استاد کسایی با درک بالای خود حس کردند که این جمعیت که برای بزرگداشت یکی از مشاهیر اصفهان به این شهر سفر کرده اند موجب کم لطفی قرار گرفته اند و خود یک تنه جور آن را کشیده و رنج خستگی را از تن آنان به در آوردند. حدود ساعت چهار بعد از ظهر پس از پذیرایی و خوش و بش با این جمع، استاد به نواختن نی پرداختند و آقای جهاندار هم ایشان را با آواز همراهی کردند. همچنین استاد کسایی یک تار از ساخته های دست یحیی خان که متعلق به خود ایشان بود را آوردند و این جمع با دیدن ساز استاد به روح ایشان فاتحه ای فرستادن و مراسم یحیی اینگونه به پایان رسید. باشد تا بزودی شاهد بزرگداشتی وزین و در خور شأن استاد یحیی باشیم.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

قصه آدم ها

از یک ماه قبل ترش قرار گذاشتیم. دقیقا از همان موقع که شستمان خبر دار شده بود امتحان ها چون زاییدن دردناک و سخت است. قرار گذاشته بودیم بعد از آخرین امتحان برای چند ساعت هم که شده به چیز جز امتحان فکر کنیم و کار دیگر کنیم. اصلا امتحان آخری را به همین امید رفتیم دادیم که بعدش خلاص شویم و به آنچه فکر کردیم برسیم. امتحان تمام شد. ساعت سه عصر بود و خورشید کم رمق زمستان  در کشاکش افتادن و نیفتادن بود. با یکی از بچه های دانشگاه تا مترو آمدیم. از همانجا  زدیم تا مرکز شهر و بی هدف اما بی بار قدم زدیم. پیاده روی پهن انقلاب را در هجوم صداهای مزاحم و صحنه های مشابه قدم زدیم. از اتفاق هایمان گفتیم از روزگار سپری شده مان. از اینکه حس پیری داریم و دیگر نمیتوانیم ادامه دهیم.از خودش گفت و این  اتفاق نوید بخش صمیمتی زیاد است آنقدر که اعتماد را  برانگیخته که از خود بگوید و بداند که حرفش جایی درز نمیکند.

گفتیم و چای نوشیدیم و فراموش کردیم کابوس روزهای گذشته را .


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

ساغرم شکست ای ساقی

خراب از این جلسات بی سرو ته بی رغبت. از آدم های بیخود حرف مفت زن. دل به سوز سرد زمستان می دهم، در هوایی که سرد است و رو به تاریکی است. ملاصدرا را  به سمت ونک را با حبیب* قدم می زنم. از جلسه و آدمها می گوییم. از تاثیری که این همه کار بیخودی روی روحیه هامان گذاشته است.از دفتر تا میدان ونک آمده ایم و وقتی به خود می آیم میفهمم باید از حبیب جدا شوم.یادم هست که شرق میدان یک بانک سپه است و کیف من خالی و حکایت تاکسی سواری بی پول کرایه در این شهر خشن، حکایت گیر افتادن مارسلوس است در تاریک خانه مغازه فیلم پالپ فیکشن. میدان را رد میکنم و سوی دیگر میدان می روم که منتظر بانک باشم. با سوز سرد صدایی گرم به  گوشم میخورد. صدایی نه به گرمی صدای خواننده اصلی است  ولی با همان حس و حال. صدای از جعبه مستطیل سیاه رنگ شروع میشود و تا چند قدم آنطرف تر روی پله پیشگاه بانک که در این ساعت از روز بسته است ادامه پیدا می کند. به پیرمردی نحیف و چمباتمبه زده می رسد که کلاه شاپو سرش است و از ساخته های همایون خرم می خواند.

ساغرم شکست ای ساقی
رفته ام زدست ای ساقی

توی آن سوز سرد و آن  پیاده روی عابرهای بی اعصاب شنیدن تصنیف با صدای خسته پیرمد و یاد آوردن  معینی کرمانشاهی، هایون خرم و آواز مرضیه  بهترین اتفاق این روز رد زمستان بود.
بهترین اتفاق که ممکن بود تا اتفاقات بد روز بگذرد.







۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

صادق

هفته دوم بود. روز دهم. ماه رمضان تازه شرش را کنده بود. تازه کله های صفر تراشیده مان از خط لبه کلاه، دو رنگ شده بود و پوست گوشهامان ور آمده بود. دوست نداشتم مرخصی بیایم. شرم راه رفتن میان آدمهای شیک شهر را داشتم و از الهه که داشت زن داداشم میشد و برایش قمپوز در کرده بودم خجالت می کشیدم. پنجشنبه بود و همه عشق رفتن داشتند و من گیچ و حیران بودم. هم شوق بچه ها برای رفتن را میدیدم و هم میخواستم بمانم و کسی را نبینم. کارت تلفنم دل و درست ماده بود و به کسی زنگ نزده بودم. عشقی نبود که به شوقشم یک لنگه پا توی صفحه گیشه بایستم،کلیشه هم نداشتم ارتباطم با احسان و پیمان هم هیچوقت  انقدر تلفنی نبوده. بیشتر رخ به رخ می دیدمشان. به کی باید زنگ میزدم؟ از کارت تلفن دو هزار تومانی قد 85 تومان خرج شده بود که به مادرم گفتم بودم رسیده ام و صحیح و سالمم. حوصله توی صف ماندن برای تلفن را نداشتم.فرمانده پادگان پنجشنبه و جمعه را مرخصی داده بود شنبه هم شهادت امام صادق بود. فرمانده قد 10 پانزده نفری از گروهان  125 نفره میخواست که پست هایش را پر کند. داشت ادا در میآورد و به چاک آسفالت کف محوطه یگان هم گیر میداد. به فشار کوبیده شدن  پاهای حین ادا احترام تا جفت نبودن  دمپایی های گیر میداد. عقده های آش خوری چند ده ساله اش را خالی میکرد. بهش حق میدادم. بد بخت بود. میل دیده شده تکاورش کرده بود و حالا که به سالهای میان سالی و افول رسیده بود حقوقش کفایت خرج زندگی زن و بچه اش را نمیداد. پسرش بهمش گفته بود بیچاره و او تحمل هرچه را  داشت غیر از این یکی.صف های نه نفره داشتیم. من پرسنلی شماره 120 بودم و نظام قدی نفر یازدهم.-نفردوم،صف دوم- پایمرد صف اول را بیخیال طی کرد. قلدرهای گروهان بودند. نمی خواست بورشان کند. آمد صف دوم از سمت کوتاه قد تر ها آمد تو مرا دید. ازم رد شد قبل از پیچیدن برای رفتن به صف سوم برگشت نگاهم کرد. مات شد. ازم پرسید. سلسه مراتب را بگو : من شروع کردم مثل فارست گامپ به روبرو خیره بودم و فریاد میزدم. ازم پرسید چرا خط ریشت اینقدر بلند است. بهش گفتم دوشنبه اصلاح کردم.گفت برای عمه ات  اصلاح کردی. خط ریش نظامی باید روی استخوان شقیقه باشد نه زیر لاله گوش اش. گفت ام بله قربان. اصلاح میکنم جناب.

گفت : میخواستی اصلاح کنی تا حالا کردی بودی. با دو انگشت سر شانه لباسم را گرفت و کشید و از صف بیرونم انداخت.

هم خوشحال بودم و هم نه. تعطیلات غذای پادگان به اندازه بود. سربازها با هم مهربان تر بودند. اما نمیدانستم تعطیلات پادگان چقدر دیر میگذرد.

پست های روز تعطیل دو برابر زمان پست های معمول است. دو ساعت پست، دو ساعت استراحت، دو ساعت حاضر به یراق. و دوباره دو ساعت پست دو ساعت استراحت دوساعت حاضر به یراق. نهارها تن ماهی و سبزی پلو، استانبولی  و شام ها لوبیا و عدسی و کشک بادمجان.

تلویزیون تا دیر وقت روشن .تخت ها تنگ هم، بساط شب نشینی روی تخت های دیگر فراهم. از کادری ها فقط نوری تو یگان هست. سرش به کارخودش است. نامزد دارد، ازم خواسته بود آدرس بازار طلا فروش ها را بدهم . دنبال حلقه نشون است. بیشتر توی اتاقش رادیو گوش میکند و تمرین خط میکند.دفتر سر مشق برایش خریده ایم.

حامد مانده، کتاب های کت و کلفت کگارد و یونگ و راسل را میخواند. مجتبی زار و زندگی پادگانی اش را شسته پهن کرده توی آفتاب. وسواسی نیست  اما تحمل کثافت خانه ای مثل پادگان را ندارد. میروم سر پست. با نوری هماهنگ کردیم که هر نفر چهار ساعت پست بدهد که پستها و خواب مان قابل تحمل باشد. خیلی در بند نیست.کی حمله میکند به این پادگان وسط این تپه ها و بیابانی؟ تازه فهمیده زندگی چیزی جز پادگان  نظام و نظامی گری هم هست. تازه به حال پانزده سال پیش پایمرد رسیده.

پست من استخر ماهی است. محوطه 250 متری پر آب زمهریر کوهستان، و چند صد بچه ماهی که بیخیال از اینکه اسیر پادگان اند شنا  میکنند و میروند و می آیند. می نشینم روی تخته سنگ زیر درخت توت و می دانم  گشتی و این مهملات یا در کار نیست یا اگر هم باشد بیایید ببیند نشسته ام کاری به کارم ندارد.

جیب پهلویی شلوارم یک کتاب از نشر ماهی است.سایز آن جیب است و فقط آنجا جا می شود. درش می آورم" سوظن" فردریش دورنمانت. صفحه اولش را باز میکنم.

خطی شکسته با لرزشی مختصر در نگارش نوشته است، "برای آن که مغرور است و میداند"..... امضاء.  دلم می گیرد دیدم به شکستگی دست خط میشود. دلم آشوب.

آن سال هم همین شهادت امام صادق بود که آن اتفاق افتاد. یقین توی جاده ای به برهوتی همین پادگان. برای صاحب آن امضا.

باید به مرخصی بروم. 


۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

بخاطر یک کار بلند لعنتی

رخوت ام زیاد شده،آستانه تحملم زیاد تر. مسیر 75 کیلومتری تا  کارخانه برایم یک جور عادت روزانه شده و توقف تولید و جنجنال های داخل جلسه اتفاقی لوس و بی نمک. آنقدر که حالا حس میکنم بیخیال تر از آقا داود با  سه زن و ده سر عائله ام.آنقدر آرام که خودم هم از خودم میترسم.می نشینم به اتفاقات این روزها فکر میکنم به دوسال نیم گذشته به دوره زمان نوجوانی که سرخوش بودم و داشتم درش میدرخشیدم و نیمه کاره رها  کردم. به زبانی که تا  advance رسانده بودم و رها کردم به هزار یک کاری که به واسطه کارم ازشان دست کشیدم.به همه قرار های پنج عصر که سر کار بودم و همه اتفاقات عجیب ، همه سفرهایی که کار اجازه نداد بروم همه فرصت  ودن با خانواده  که به خواب گذشت. 

دارم به کار فکر میکنم به عوایدش چرا که آن خانم مشاور که اتاقش بوی جوراب و عرق میداد بهم گفت در موردش فکر کن فهرست مقایسه ای تهیه کن و ببین مزایای اش بیشتر است یا معایبش من هم نشستم و به مزایا و معایب کارم فکر کردم. به اینکه کدام بیشتر برایم می ارزد. نون می گوید از کارت بکش بیرون بیا تی پیمانکاری های پتروشیمی. میگوید پترو شیمی اما من میدانم  پترو شیمی صنعتی است که همه زورم را هم بزنم باز درش کارمندم. استاد بهم پیغام داد که آموزشگاهشان دوره آموزش طراحی قالب پلاستیک  برگزار میکند. از اول بهمن. درست بعد از امتحان های پایان ترم این ترم لعنتی. هزینه اش زیاد است اما برایم یک جور ماورایی و مالیخولیایی جذاب است . با اینکه نمیدانم کدام احمقی قرار است آنجا تدریس کند. پلاستیک برایم از قالبهای فلزی به مراتب جذاب تر است. باید بنشینم دل و دین آن جزوه شناسایی پلاستیک ها را در بیاورم. به نون هم  میگویم  دوست ندارم دیگر برای کسی کار کنم.حسن و اکبر و  حسین و حبیب و جواد هم از کارمندیشان به ستوه آمده اند.جسارت  پریدن نیست. آنقدر بال نزده ایم از پریدن می هراسیم. 

میخواهم اینبار دنبال علاقه ام بروم.ولو از کار و آن شهرک صنعتی بیرونم کنند. من دنبال آنچه دوست دارم میروم. باقی اش درست میشود. شاید قبل از دانشگاه و انتخاب رشته جسارت الان را داشتم الان وضعم بهتر بود. یا شایدم بدتر بود اما  مطمئن نیستم آنوقت هم باز این حس در من بود که پشیمان باشم یا نه.

میخواهم مجدد شروع کنم.

پ.ن: تو اگر راه ندانی همه گویندبه چه سوی/ من اگر راه ندانم همه گویند که چه بد.

عنوان متن برگرفته از کتابی از داریوش مهرجویی " بخاطر یک فیلم بلند لعنتی" که  قدیر از نمایشگاه سال 92 برایم خریده ولی بهم نداده است هنوز. 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

سوسپانسیون

پیش نوشت: تعریف سوسپانسیون:

"به مخلوط غیرهمگنی که از پخش شدن ذرات جامد در مایع به وجود می‌آید سوسپانسیون می‌گویند، مانند خاکشیر در آب، شربت آنتی بیوتیک، شربت معده، دوغ، آبلیمو، آب گل آلود.

سوسپانسیون‌ها در حال عادی ناپایدار هستند و پس از مدتی نگهداری در حالت سکون، کلوئیدها لخته شده (coagulate) و ته‌نشین می‌شوند در اثر این پدیده فاز مایع از جامد جدا می‌شود. برای پایدار سازی امولسیون‌ها از مواد دفلوکولانت استفاده می‌شود."


می گذارم ته نشین شود. میگذارم اتفاق در من ته نشین شود و به وقتش بهش فکر کنم. صورت مسئله این بود فکر میکردم جایی از قضیه می لنگد این شد که درخواست جلسه کردم. خواستم بگویم کجا می لنگیم و کجا  مشکل داریم. نیم ساعتی با تاخیر در جلسه حاضر شدند و پیگیری کردند از هرآن چیزی که در دستور جلسه نبود پیگیری کردند و من هم جواب دادم. اما  جواب آن چیزی نبود که او میخواست و کمی شیطنت بادمجان دور قابچی ها پر اش کرده بود.تا از کوره در برود و حرفهای صد من یک غاز تحویل دهد. بحث در گرفت. از آخرین عصبانیت هفت روز میگذشت و من تصمیم داشتم عصبانی نشوم. اما عصبی شدم بر افروخته شدم و یک جا دیگر چیزی نگفتم. من که آمده بودم جواب بگیرم مجبور شدم جواب پس دهم.گذار از زمین به آسمان، بارش معکوس. حس بی اعتمادی موج میزد خصوصا حالا که اوضاع کار هم قمر در عقرب است. میگویند پیگیر باش.  پیگیر که میشوی به بن بست  میرسی. خودشان  یک جایی سوتی داده اند و انتظار دارند همه را  ماست مالی کنی. میگویند کیلویی تحویل بگیر از ما ولی ما  گرم به گرم ازت میخواهیم. بن بست  عدم دسترسی و مدیریت یک پارچه. هر واحد و هر اتاق کار ساز خودش را میزند. گاهی توی یک اتاق هم هر کس سازی متفاوت میزدند. این مشود که کاری که سر دستی قابل رفع و رجوع است. هفته ها و ماه ها طول میکشد. طول میکشد که آدم ها بفهمند کجای کارند باید چه کنند و خیلی از مواقع  نقد را  به زمین خودت شوت کنند. دقیقا  بازی دستش ده ی درست کرده اند و هر آنچه که حس میکنند نمیتوانند رفع و رجوعش کنند طور دیگری به خودت بر میگردانند.

دعوا فایده ندارد. تصمیم دارم نبینمشان. ignore  مطلق. بگذار حرفهایشان را بزنند چوقولی هایشان را بکنند. زیر آب و هزار بچه بازی دیگر را  انجام دهند. من که میدانم هدفم چیست. من که می دانم کجای کارم و چه می خواهم. پس دیگر په تفاوتی میکند در کارخانه تولید لوازم خانگی باشم یا تولید خودرو یا  ذوب آهن یا  پالایشگاه  من که میدانم دنبال چه هستم. پس بگذار آسکاریش های ته معده باشند که در نجاست دیگری وول بخورند و منتظر ملعین باشند برای پر کشیدن.

همین که خلق خدا را بنده نباشم برایم کفایت  میکند. بگذار این سوسپانسیون که ناشی از  بزرگتر بودن  ذرات  حل شونده از حلال است  ته نشین شود. ته نشینی اصلا چیز بدی نیست. وقتی حلال کم ظرفیت است. نشان بزرگتری حل شونده است.

پس نوشت:

یک جایی توی فیلم پاپیون وقتی لوییز دگا (داستین هافمن) به پاپیوون(استیو مک کوئین) میگوید اگر فرار کنیم و بگیرنمون چه بلایی سرمون میاد. پاییون جواب میده منو میکشن اما تورو اذیت میکنند. چون میدونن من چی میخوام. من میخوام برم. براشون ارزشی ندارم. اما تورو مال خودشون کردن. روحتو به دست  آوردن. بنده شون شدی... 




۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo