تا روشنایی بنویس.

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

چنان قصری است حصن من که امن الؤمنین دارم*

بازیگران خردسال  قصر شیرین

شب ششم- قصر شیرین ، رضا  میرکریمی    امتیاز 7/10

قصر شیرین از دو منظر برایم مهم بود اول اینکه داستانی بود نه در مورد بچه ها ولی با محوریت بچه هاست، یعنی گره داستانی جز در حضور آنها شکل نمیگرفت و  شخصیت  شیرین (مادر بچه ها) صرفا در گرو خرده رفتارها و اطلاعاتی بود که بچه ها با طبیعت گرایی و ذات بی دریغ خود بیان میکردند. اتفاقی که  کمتر به این ظرافت در فیلم های ایرانی دیده ایم.

دوم آنکه خط داستانی و شیوه نگارش سناریو شیوه خاصی است. اطلاعات وشبکه شده در سرتاسر فیلم نهفته است.اطلاعات یکباره پهن نمی شود. ما از ابتدا نمیفهمیم فتوحی کیست؟ حتی باور میکنیم خریدار ماشین است. دل نگرانی های خاله بچه ها را نمیدانیم. همینقدر میدانیم که پدر از زنش جدا شود و سه سالی است  که در این زندگی نیست . نقش پدری و همسری خود را از دست داده است. مادر، بچه ها را مهربان و بخشنده تربیت کرده. میفهمیم علی و سارا بیشتر از سنشان میفهمند. و این مواجه درست تر و واقعی تر از فیلم های دیگری است که در آن از بچه استفاده میکنند. انگاری که راوی در پس قصه و بالای جاده ایستاده است و دارد قصه را روایت میکند. و قرار نیست فیلم به چیزی شعار دهد یا اعترافی کند یا بچه ها یک شبکه به  ذلت یا موفقیتی دست یابند. قرار نیست کسی جایی را بترکاند کسی مقامی به دست آورد. قرار است پدر راننده کامیون، که قتل غیر در پرونده داشته، زنش را هم از دست داده و قلبش را فروخته با  یک روز کنار بچه ها بودن بفهمد که لنگه آن گوهر نابی که از سینه زن بی جانش جدا کرده و به قیمت پنجاه میلیون فروخته است، در قلب دو بچه اش یدکی دارد. در قلب سارای پیش دبستانی که مدیر روابط عمومی شرکت (ماشین مادرش) خودش را معرفی میکند. و وقتی میخواهند تعریف کند مدیر روابط عمومی چیست. همینقدر میداند که کسی که حیوانات و آدم ها را دوست دارد و خوب حرف میزند. یا علی که ده ساله است اما حساب و کتاب سرش میشود. آدرس ها را بلد است ، میداند آمپر بنزین ماشین خراب است. کارت  بانکی مادر دستش است تا مرد موقت این زندگی باشد. بچه های بیغوله مادر که  سقفش چکه میکند و  یخچال و  لوازم  زهوار در رفته دارند را  قصر میخوانند. با نقاشی هایشان با گلدان هایشان  گوشه گوشه  خانه را آراسته اند.

این ها همان گوشه های تیز خلق و خوی پدر را فیلت میزند. نرم تر و صیقلی ترش میکند. جاده پر شیب کوهستانی را بالا میکشد. تا دست  آخر بعد اینکه روی صندلی جلو پسر به پدرش میگوید که من آدرس را به دایی ها داده بودم ،پدر با مکث بگوید اشکال ندارد. گویی که پذیرفته بهای پلشتی هایی که انجام داده و مطاعی که به دست آورده، چیزی فراتر از آن کتک کاری کنار جاده با برادر زن هایش بوده است و حالا خودش را سبک تر و آینده را بدون قصر، بدون شیرین، با بچه هایش،  روشن تر می بیند.

پسر کوچکش ازش میخواهد روباهی را زیر گرفته کمک کند پدر به جای فرار یا اوقات تلخی، از ماشین پیاده میشود. قصر شیرین را بخاطر نگاه به همین ریزه  کاری ها دوست داشتم. 

 

پ.ن :

مصرعی از شعر مولوی، شعر را  به شکل کامل اینجا بخوانید.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

بر تارک نیاز دل آزار دیدگان

دایره مینا - داریوش مهرجویی 1353

 شب پنجم - دایره مینا - داریوش مهرجویی  امتیاز 7.5/10

دایره مینا یک مانیفست بود. مانیفستی که ساعدی و مهرجویی خیلی خوب دیده و درک کرده بودند بعد از موفقیت همکاری مشترک ساعدی و  مهرجویی در فیلم "گاو"، حالا وقتش بود ساعدی قصه اجتماعی شهری رو کند و مهرجویی بسازدش.داستان روایت ساده دارد. عجول در ساخت نیست. با طیب خاطر قصه تعریف میکند. قصه پسری که پدر مریضش را از حواشی جنوبی شهر برای درمان به بیمارسنان می آورد و در روند درمان با  خون فروش آشنا میشود و ....

دایره مینا مانیفست بی خردی است. اعتراض به بی عملی حاکمیت در برابر موضوعی مهم که لای پرونده ها و کاغذ بازی های بسیاری گم شده است. روی صحبت به مافیای خون است. اعتراض به زالو هایی که بنگاه های کثیفی را راه انداخته بودند که خون را از مافنگی ها و شیره ای ها میگرفتند و آن را به بهای گزافی به بیمارستان ها میفروختند. این وسط چه بسیار آدم هایی که به واسطه تزریق خون آلوده مُرده یا بیماری های دیگری گرفته اند. کسی هم که  این موضوع را درک میکند و دکتر با وجدان بیمارستان(دکتر داود زاده با بازی بهمن فرسی) است. کسی تحویلش نمیگیرد. در بخشی از فیلم او جایی از بیمارستان را خالی میکند که به بانک خون تبدیلش کند. برآورد هزینه هم میکند 12000 تومان سرمایه برای راه اندازی یک بانک و لابراتوار خون کافی است. هزینه ای که سامری به شیره ای ها و اهدا کنندگان خون میداد نفری 20 تومان به ازا یک شیشه (یک واحد) خون بود. یعنی دست کم دو برابر این عدد خون را به بیمارستان میفروخت. یعنی پولی که دکتر یا وجدان بیمارستان میخواست  فقط هزینه خرید 300 شیشه خون بود. مصرف  دو هفته بیمارستان شاید هم کمتر. اما  این وسط به جیا حمایت از او انبار دار به رییس بیمارستان شکایت میکند که این آقا اموال بیمارستان که مشتی تیر و تخته هم بیشتر نبود از انبار به بهانه باز کردن فضا  کش رفته است و  پاپوش برای دکتر جوان درست  میکند.

مصداق حرفش را در چندین و چند مورد دیگر در گذشته و حال اوضاع ایران میتوانید ببینید؟

 

داریوش مهرجویی در پشت  صحنه دایره مینا

مهرجویی برای برای بیان حرف خود  ترکیبی از بازیگران موفق سینمای تجاری و هنری را  انتخاب کرده بود. سعید کنگرانی جوان اول سینمای دهه 50 و فروزان که در فیلم فارسی های ایرانی مخاطب برایش سر و دست می شکست در کنار علی نصیریان با نقش اسداله مسول خرید و انبار بیمارستان و سامری با  بازی عزت اله انتظامی  و از همه غریب تر بهمن فرسی  در نقش دکتر داود زاده  ترکیب  تجاری - هنری مهرجویی را کامل میکند.دایره مینا هم اشارتی به همان شیشه های ذخیره خون است. شیشه هایی که باید هستی و حیات را  تقدیم بیمار و گیرنده خون کند اما انچه در حقیقت  نصیب میکند. فلاکت و بدبختی و مرگ هم برای گیرندگان و هم برای اهدا کنندگان است.

 صحنه مرگ پدر  علی همزمان با  صحنه نکبت پیش از مرگ  چندین اهدا کننده خمار همه در یک دوبیتی کوتاه خلاصه شده است.

ای چرخ فلک دوندگی مارا کشت

بر درگه خلق بندگی ما را کشت

یک منکر و این همه صفات واجب

ای مرگ بیا که زندگی مارا کشت

مهرجویی اینجا بیشتر در مورد دایره مینا  و توقیف 4 ساله فیلم حرف زده است. اما موفقیت فیلم در جشنواره های خارجی غیر از اینکه جوایز زیادی برای کارگردان به همراه داشته باعث شده تا  تلنگری به مسئولین سلامت هم وارد شود و سنگ بنای سازمان انتقال خون ایران به شکل امروزی و یک سازمان  واحد به واسطه همین فیلم رقم خورده است.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

الماس های تراش نخوره

 

شب چهارم -  Uncut Gems  - امتیاز 7/10

نقل است مسلمانی روزی گاوی پیر و فرتوتی داشت و  قصد فروش را کرد. نهایتا گاو را به یک یهودی به قیمت  100 سکه فروخت، و همان روز یهودی گاو را به قیمت  دویست  سکه به همان مسلمان فروخت. این میان فقط یهودی سه ساعت (1 ساعت قبل و  2 ساعت بعد خرید گاو ) حرف زد.

 گویا کارگردان نشسته یک فرهنگ ضرب المثل های یهودی گذاشته جلویش و فیلم و ساخته و دست آخر فقط و فقط در دو ثانیه همه کوهی را که ساخته منفجر میکند. و  بهش میخندد. ولی شوخی اش اصلا خنده دار نیست. دست  کم من خوشم نیومد.

فرهنگ یهودیان در مسائل مالی، هوش معامله گری  و  رندی و هدفمندی شان انتخاب هوشمندانه است.خاصیت  الماس های تراش نخورده همین بود.

یک جواهر فروش شارلاتان میبینی که همه زندگی اش را گُه برداشته است. با همسرش در آستانه جدایی است، دوست دخترش با بقیه لاس میزند(البته به نظر دوستش دارد)، طلبکارهایش همه جا خفت اش میکنند. کتک اش میزنند. جلوی زن و جامعه تحقیرش میکنند. ولی همین آدم  قدرت ریسک وحشتناکی دارد. همه درآمدش یا عاریه هایش را شرط می بندد. شرط هایش برنده میشوند و این هیجانش به او زندگی می دهد. شیتیل میلیون دلاری میدهد یک الماس ندیده از اتیوپی برایش بپیچانند و بیاورند. تا بزرگترین معامله زندگی اش را انجام دهد.  با  آدم های بزرگ و خطرناک بازی میکند. ساختار هیجان انگیزی دارد. اما بخشی از فیلم را  بخاطر دیالوگ های رگباری و عدم درک این حجم از نقدینگی نفهمیدم. بنظرم طبیعی بود. پس اینکه  نمره imdbاش  بالاتر از نمره ای است که من بهش میدهم جای تعجب ندارد.

بازی آدام سندلر در نقش جواره فروش خوب بود ولی با  تصور من از یهودی های اینکاره  فرق عظیمی داشت. برای من  یهودی پولدار آن رفیق شخصیت اصلی در حراجی فروش الماس اش بود. افتاده و  کم سر و صدا ولی پر مایه و بسیار محافظه کار

امیدوارم شما  دست کم بیشتر از فیلم خوشتان بیایید. برای یک بار دیدن هم توصیه میکنم.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

Glory Never Fade (شکوه هرگز نمی میرد)

شب سوم - مستند کانون  -امتیاز 8/10

 نمی خواستم مستند را خراب کنم دلم میخواست دل و درست برایش وقت بگذارم. حتی بیشتر از یک فیلم بلند سینمایی تا با همه جزییاتش ببینمش. تعریفش را شنیده بودم. در BBC فارسی پخش شد بود اما من ندیده بودمش. بحث کانون برای من فرق داشت. من از سال 1376 عضو کانون شده بودم. دلیلش فرار از مدرسه بود. من مدرسه ابتدایی ام را دوست نداشتم.کتک میخوردم. اذیتم می کردند. عمده شان بچه های خاک سفید بودند برای من که دوسال اول را در مدرسه ای با کلاس های 15-16 نفره مختلط با دختران درس خوانده بودم. درس خواندن در یک مدرسه که دانش آموز دوساله در کلاس داشت با  45-50 تا تخم سگ لات و پررو یک جور عذاب الیم بود. مادرم از یکی از والدین شنیده بود که کتابخانه ای هست درست در شرقی ترین  نقطه فرهنگسرا، روزهای اول با من می آمد. یک ساعتی در صندلی های چوبی پشت کتابخانه می نشست. تا من بروم آنجا کتابهایم را  تحویل دهم. کتاب جدید انتخاب کنم. مراسم  مهر رسید و مهر دریافت بر روی کارت عضویت انجام شود. بعد گاهی یک خلاصه ای هم به مربی میدادم و می آمدم. بعد ها  برادرم هم پا گیر شد. آمد و ثبت نام کرد. چون هم سنی هم  جسمی از من بزرگتر بود پشتیبان بود برایم و با حضور او نمی ترسیدم. منتهی باز هم ساعت خلوت عصر تردد نمیکردیم. نمیدانم بزدل نبودم. اما وضعیت آن روزهای شهر در حاشیه شرقی و مجاورت محله ای بدنام را فقط آنهایی که آن سالها همسن و سال بودند درک میکنند. 

کم کم شیفته آنجا بودم. روزهای فرد پسرها میرفتند. دلم میخواست هر روز هفته بروم. کتابهایم را میخواندم. فهمیده بودم کدام قفسه ها  کتاب های گروه سنی ج را دارد. تقریبا همه شان را  خوانده بودم . مجلات را هم  همان موقع شروع کردم به خواندم. یک رسمی داشتند که مربیان  مجلات  کودکان و نوجوانان  را  دو نسخه میگرفتند یکی برای استفاده همه یکی را هم خودشان میخوانند و آرشیو میکردند. بعدها  که بیشتر با من آشنا شدند آرشیو ها را  هم در اختیارم میگذاشتند. 

مستند از این جهت برایم جذاب بود. روی دیگر سکه کانون را  نشان داد. از بدو تاسیس اش، از مشکلات و کارهای خوبی که انجام شده بود. روایت چندگانه داشت. میشد تا حدی اطمینان داشت که جانب داری خاصی درش نیست. منتهی فقط فعالیت بیست سال اول کانون را روایت میکرد. بعدش را دیگر رها کرده بود. صحبت های مدیر عامل قبلی و آنها که سمت اجرایی داشتند با آنها که عضو بودند فرق هایی داشت. طبیعی هم بود که درگیری هایش متفاوت بود. سخاوت لی لی امیرارجمند از اینکه خوشحال بود هنوز جایی به اسم  تعطیل  نشده است  و  عمری بیش از نیم قرن دارد ستودنی بود. کارهای مدیر خوب انقلابی (علیرضا زرین) در حفظ تیم کاری و شکوفایی آن ستودنی بود. لحظه های پر اوجی که حال آدم را خوب میکرد. میشد فهمید میشود انقلابی بود،مسلمان بود اما جو گیر نبود.این را  چهار نفری که آدم های وابسته ای نبودند اعتراف کردند. 

آرشیو فیلم ها و ویدیو ها خوب بود. نشان میداد که شیوه کانون در آرشیو و نگهداری روش درستی بوده است. کارگردان هم از این آرشیو ها درست استفاده کرده بود. و  برش ها به جا استفاده شده بود.

اما آنچه که پیش تر در استان کرمان هم دیدم را آیدین  آغداشلو در اواخر فیلم به پرتاب سنگ تشبیه کرد. فعالیت کانون در عرصه فرهنگ و ارتقا سطح  جامعه ایران همچون پرتاب سنگی بود که این سنگ هنوز در حال حرکت است  ولی اگر با دقت  نگاه کنیم جهت تقعر این حرکت پرتابه رو به پایین است.

کاش میشد بدون پیش فرض سیاسی با بزرگ منشی بیشتر این  پرتابه را  گرفت و مجددا با  قدرت و  شدت بیشتری پرتابش کرد. یا از آن بهتر، حتی یک موتور برایش ساخت. نه اینکه مشابه  تعبیر فرشید مثقالی مثل گلی باشد که لگد مالش کنند.

ای کاش این  شکوه هرگز نمیرد. دست کم خیلی از ما زندیگی خود را مدیون کانون هستیم.

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

تو قدر خود نمیدانی چه حاصل؟

 

شب دوم - شیطان وجود ندارد - امتیاز 8/10

اگر کسی شما را مجبور کند که کسی را بکشید چه می کنید؟ گیریم که تمام استدلال های منطقی و محکمه پسند را هم در پر قبایش داشته باشد. از شما میخواهند دکمه سکویی  را بزنید و زیر پای به دار آویختگان را خالی کنید؟یا اینکه چهارپایه زیر پایشان را با لگد کنار بزنید؟ یا ازتان بخواهند توی سینه مجاهدین مارکسیست نشانه بگیرید و به فرمان آتش شلیک کنید؟ حکم همه شان در آمده شما فقط مامور اجرایید ولی اگر سرپیچی کنید معلوم نیست تکیلف باقی عمرتان چیست. معلوم نیست پدر و مادرتان ،همسر و فرزند و دوست دختر و .... را  خواهید دید یا نه؟؟ عملاً در یک انتخاب سختی قرار دارید.

"شیطان وجود ندارد " این سوال را به  لخت ترین شکل ممکن از شما میپرسد. که انتخاب شما چیست؟ میتوانید هر روز بعد کار، همسر معلم  خود را از مدرسه سوار کنید با دختر خردسال خود به خرید و پیتزا خوردن بروید .حتی به گربه گیر کرده در موتورخانه کمک کنید و صبح روز بعد پیش از سپیده دم در حالی که دارید چای اول صبح را دم میکنید. با فشار یک دگمه ، آدمهایی را بکشید بدون اینکه خللی به زندگیتان وارد شود؟

میتوانید سربازی باشید که برای گرفتن  پاسپورت به خدمت آمده و با رویای پریدن از کشور زندگی میکند ،به امید دختری که بی امان دوستش داری و عدل از بد حادثه، محل انجام خدمتتان ستاد اجرا احکام باشد و مجبور باشید هفته ای یکبار(کمتر یا بیشتر) زیر پای محکومی به اعدام را خالی کنید؟

 چهار روایت پیرامون اعدام و انتخاب های انسان ها در مواجه با اعدام، ایده اصلی رسول اوف بود. انتخاب اسم و بقیه اتفاقات و ریز و درشت فیلم هم همه در خدمت شبکه ساختن و ایجاد یک روایت داستانی درست است .

سربازی که عاقله سربازهاست ولی به کشتن تن داده است، دارد محکومین کافکا را میخواند.محکومین به نوعی روایت میکند که انسان با همه بازی ها و زرنگی هایش محکوم به مرگ است. اما سرباز تازه وارد که بچه خطابش میکنند. راهی دیگری انتخاب میکند. بچه نمیخواهد کسی را بکشد. کل دارایی اش که 35 میلیون هست را  حاضرد بپردازد. فقط برای یک شب که کسی را نکشد. که دستش به خون کسی آلوده نشود. آنکه اعصاب خراب تر از همه است راهنمایی اش میکند. نمیگذارد معامله جوش بخورد. نمیگذارد کسی نوبت او را بخرد. نمیخواهد پسر حتی به ماندن در کنار محکومین عادت کند. پسر فرار میکند همه زندگی اش را میگذارد مو به مو بندهای کاغذ پاره را میخواند و از آن قتلگاه میگریزد و خودش را به دوست دخترش میرساند. دوست دختری که دیوانه وار دوستش دارد، برایش نماد زندگی و رهایی است. ماشین  روی تپه ای مشرف به شهر می ایستند پسر اسلحه ای که با آن از قتلگاه فرار کرده را به ته دره پرت میکند که جایگاه واقعی اش هست و  پشت به شهر که نماد تمدن و زندگی استو با همه نورهای رنگارنگ و فریبندگی ذاتی اش  .سربالایی کوه  زندگی را با یگانه ادم زندگی اش  دو تنهایی و سیاهی شب میگازد.

 

از سه اپیزود دیگر خیلی دوست ندارم چیزی بگویم. چرا که لطف دیدن فیلم را از بین میبرد.

غیر از پیدا کردن ساختار داستانی من به حوصله مندی فیلم غبطه خوردم. داستان گفته و میشد و با ریتم  کندی جلو میرفت. جزییات کارکرد داشتند و قرار نبود، جایی از ان  عبور کرد. 

یک خوبی که فیلم داشت این بود که مجوز و پروانه ساخت نداشت.ا ز اول تکلیفش با خودش معلوم بود. میدانست قرار نیست این فیلم در سینماهای داخلی اکران شود. به همین خاطر با فاصله گرفتن از سینمای مبتذل، روابط بسیار درست و باور پذیر شده بود. جاهایی که زن و مرد نقش خود را بی اغراق بازی میکنند. مردی که مادر پیرش را می بوسد. پسری که دوست دختر خود را کول میگیرد. دختری که به دوست پسرش عاشقانه لباس میپوشاند و پدری که دست حلقه میکند که دختر در تبعیدش را ببوسد. همه نماد و نشانه سینمای رئالیسم است. سینمایی که خود زندگی است ولی به واسطه ممیزی های بیش از چهار دهه ندیده ایم و بلدش نیستیم.

از بین نقدهایی که خواندم  این نقد سایت نماوا کمی از بقیه تا به اینجا دقیق تر بود. 

 

 پ.ن : عنوان پست از این دو بیتی  بابا طاهر انتخاب شده بود

دلا غافل ز سبحانی چه حاصل

مطیع نفس و شیطانی چه حاصل 

بود قدر تو افزون از ملائک 

تو قدر خود نمیدانی چه حاصل 

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

خالی شدن و گسستن پیوسته

ب بسم اله

تعطیلات من ار عصر 27 اسفند شروع شد. روزی که دیگر لگد را کشیدم زیر باسن کارمندی و گفتم من دیگر نمی آیم. از قرار معلوم امسال تا 16 فروردین هم تعطیلات کش پیدا میکند. حداقلش تا اینجایش را مطمئنم. شاید بیشترهم شود، نمیدانم. این غیر قابل برنامه ریزی بودن زندگی در کشوری مثل ایران همیشه بوده است. اما ورود Covid-19 گویا همه دنیا را درگیر بی برنامگی کرده است. مزیت اش شاید این بود که توانستیم روی روزهای تعطیلی مان خرده خرده و ریز ریز برنامه ریزی کوتاه مدت تمرین کنیم. من فهرستی نوشتم از کارهایی باید انجام بدم. کارهایی که روحیه ام  توی این  چند روز حفظ میکند. توی فهرستم روزانه دیدن سینمایی بند ثابت است. خواستم نتایج این مشاهدات را جایی مکتوب کنم که بعد تر کسی شاید آن را دید چیزی به آن افزود یا نکته ای را خواند که خودش از آن منظر بهش نگاه نکرده بود. بنابراین این  پست ها  روزانه تا 15 فروردین به مدد تعطیلات کشدار نوروز  1399 نوشته خواهد شد.بعد آنکه دست کم هر 24 ساعت بعد از دیده شدن  به یادداشت  تبدیل میشوند.

 

DETACHMENT MOVIE

 

شب اول - DETACHMENT  امتیاز 7.5/10

 Detachment داستان گسستن است. رها کردن و کناره گرفتن وقتی آخرین گلوله ات هم به خطا رفته، وقتی پلی پشت سرت نیست یا حتی امیدی یا انگیزه ای که تغییر ایجاد کنی. در پلات فیلم نوشته است  هنری بارتز معلم جایگزین برای یک ماه وارد مدرسه ای بدنام میشود. مدرسه ای که معلم هایش از دانش آموزان و دانش آموزان از دست معلمان به ستوه آمده اند. ارزش های اخلاقی وارانه است. کسی معلم را به یک طرفش هم نمیگیرد. والدین فقط بچه ها پس انداخته اند و تربیت شان را شش دنگ وظیفه مدرسه میدانند.این وسط معلمی موقت که برای چهار هفته قرار است به بچه ها درس بدهد. میخواهد بچه ها را از منجلابی که اسیرش هستند بیرون بکشد. بهشان یاد بدهد به زندگی و اتفاق هایش به تصمیم هایشان بزرگتر فکر کنند. داستان زندگی معلم با ورود سه زن به زندگی اش در مدرسه تمام میشود. سه زنی که ذره به ذره او را یاد مادر خودش و  ضربه ای که در کودکی از خودکشی مادرش دیده می اندازند. معلم  کسی را در زندگی نداشته و  پدر بزرگی الکلی و مادری که در کودکی از دست داده، ولی نمیخواهد بچه های دیگری مثل او بزرگ شوند. نمیخواهد آدمهای داستانش از خشم پر باشند و از زندگی تهی. میخواهد به زندگی دختر جوان روسپی به  شاگرد چاق هنرمندش حتی به معلم لوند کمر باریک و خوشگل هم  انگیزه بدهد، دلیل بدهد

برای من چند جای فیلم تو دهنی محکمی بود. یک جای فیلم  معلم به دختر روسپی پناه میدهد. زخم های روی رانش که موقع تجاوز ایجاد شده را  ضد عفونی میکند. غذایی برای خوردن و امکان حمام کردن به دختر میدهد. درست فردایش وقتی از مدرسه بر میگردد دخترک مشغول ساکیدن آلت  پسر جوانی روی کانه خانه معلم است. پیش خودم  قبل از اینکه معلم کلید بیاندازد و بیایید تو  گفتم الان میزند پسر را درب و داغان میکند و از خانه پرت میکند بیرون. آمد داد هم کشید عصبانی شد. اما نه از پسر،از دختر که ذیشب بهش پناه داده بود. کمک اش کرده بود به خودش و کارش فکر کند و حالا همان کار قبلی را داشت میکرد فرقش این بود که ر خانه معلم  بی دردسر.  وقتی هم پسرک خواست پول وعده شده را بدهد معلم نگرفت. گفت به من نده مگر من برایت خوردم؟ پول را به خودش بده. یعنی حتی فاحشگی هم دلیل میخواهد،هدف میخواهد.

معلم به شاگردش میخواهد یاد دهد که خودشان فکر کنند. برای آینده شان تصمیم بگیرند، خشم نداشته باشند و اگرخشمی دارند دلیلش را  بفهمند.

یا جایی از فیلم  وقتی دختر چاق (تعبیر قشنگی نیست اما اینجوری در ذهنتان میماند) برای درد دل و البته خرده آرامشی در آغوش معلم، به او پناه آورده بود . زن سوم قصه وارد میشود. معلم آمپر میچسباند اما نه به این خاطر که از معلم عصبانی باشد یا اینکه  باسن و سینه های اندختر بزرگتر و  گوشتا آلود تر باشدو برای دست زدن جذاب تر باشد. برای اینکه تک شانس اش برای برگرداندن دختر چاق را از دست میدهد. گسسته میشود و آن تصمیمی که روزی در انشای بی نام خود نوشته بود را  عملی میکند.

اینجاهاست که معلم دل میکند، خسته میشود وقتی میبیند در سیاهی مطلق چیزی قابل  تغییر نیست.کت و  کیفش را جمع میکند و از مدرسه میرود. و تا لحظه آخر این زوال را  میبیند. زوال آدمها ،معلم ها ، انرژی ها ،انگیزه ها

توقع بیشتر از فیلم نداشتم  به اندازه یک فیلم 100 دقیقه ای سینمایی تکانم داده بود. یک جاهایی هم زیاده روی کرده بود شاید. شعار داده بود اما  تا همین جایش را دوست داشتم.

بلاک سپهرداد هم  اینجا در مورد این فیلم کامل تر و دقیق تر از من نوشته است. اگر علاقمندید حتما بخوانید.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo