خوابگاهی نبودم. خوابگاه در آن شهر رخوت انگیز برایم کابوس دردناکی بود. یک ترم تنها اتاقی کرایه کرده بودم و  هفت ترم  دیگر با دوتا از همشهری ها  خانه ای نقلی از یک معلم که  شغل دومش تاکسیرانی بود اجاره کردیم. توی آن شهر که کوچک تر از تهران بود و همه همدیگر را میشناختند شفافیت  عجیبی درروابط و آشنایی ها وجود داشت. جوری که تقریبا  همه محل ما را  به عنوان مستاجران  دانشجو آقای "ر" میشناختند. دقیق ترش را بگویم چند نفری حتی آمار واحدهای اخذ شده مارا داشتند. یعنی مثلا میدانستند سینا چه  روزها و ساعت هایی  کلاس دارد . میدانستند من چند هفته یکبار به تهران میروم یا اینکه دوشنبه ها  همه با هم بر میگردیم.
این بود که توی آن شرایط به جای تلاش برای برگزاری دورهمی های مخفیانه و عملیات های یواشکی به زندگی خالصانه و  گوشه نشینی عارفانه ای روی آورده بودیم. جز برای رفتن به دانشگاه یا دستشویی که آن طرف حیاط بود از خانه خارج نمیشیدم. ماکارونی با سس قارچ تند میخوردیم و  بدون ترس از والدین سیگار میکشیدیم و  با صدای بلند تا  نیمه های شب فوتبال میدیدم.
سینا  بیشتر از بقیه کلاس ها را میپیچاند. کمتر خانه می آمد و بیشتر از همه غیبت داشت. روال خانه های دانشجویی این بود که  هرکه زودتر از خواب بیدار شود خوشتیپ تر از خانه بیرون میرفت . چون که  بخشی از لباس ها و لوازم  جز  اموال مشاع خانه محسوب میشد. جوراب ، ژل مو، سشوار، زیر شلوار، تی شرت،چتر و .... را میشد با کمال پررویی پوشید و از صاحبش اجازه ای نگرفت.
یک شب که مثل همیشه من و احسان برای خودمان ماکارونی بار کرده بودیم و بین خودمان قرار مدار کرده بودیم او غذا بپزد و من ظرف های غذا را بشورم. در زدند. بعد از پاکسازی خانه از بقایای سیگار و زیر سیگاری ها وقتی در را باز کردیم  متوجه شدیم  طرف خودی است. سینا بود. عصری زده بود آمده بود دانشگاه یک کلاسش را رفته بود و حالا آمده بود خانه . آنقدر توی آن دخمه چپیده بودیم و  با تلوزیون 14اینچ  اخبار های صد من یک غاز صدا و سیما را دیده بودیم از حضور هر موجود خارجی  ولو سگ و گربه  استقبال میکردیم. سینا که آمد سفره را پهن کرده بودیم برای شام. نان و  سبزی و  سس کچاپ و فلفل و نوشابه را چیدیم و دست اخر احسان ظرف ماکارونی را آورد. سینا که گرسنه تر از همه مان بود نشست به خوردن.بشقاب ها پر و خالی میشدند و سه یاور همیشه گرسنه در حال بلعیدن رشته های چرب و داغ ماکارونی بودند که یکهو نگاه سینا ثابت ماند رو ی قابلمه. همانطور خشکش زد. بی پلک زدن  با دست به قابلمه اشاره کرد  گفت اون... اوون.. تی شرت ...من . احسان که گویا ملتفت موضوع شده بود قابلمه را  جلو اورد و درش را  جایی پشت سرش قایم کرد.. گفت بشقابتو بیار جلو...برات بکشم..
سینا دوباره و اینبار با دقت و مسنجم تر پرسید.. اون تی شرت من نیست ..
تازه چشمم افتاد به درب قابلمه و آن پارچه ای که احسان به جای  پارچه دم کنی دورش پیچیده بود. تی شرت سینا بود. حالا بخار و  قطره های روغن به جانش نشسته بود. سینا  صورتش سرخ و بر افروخته شده بود. من خنده ام گرفته بود و احسان کماکان اصرار داشت که نه این پارچه  معمولی است، تی شرت نیست. از انجایی که من هم شریک جرم دوم بودم ، بنا گذاشتم بر انکار و  هر چه سینا اصرار میکرد ما انکار میکردیم و تازه یادم افتاده بود که من اولین بار به جای دستگیره  برای بلند کردن ظرف نیمرو تی شرت سینا را انتخاب کرده بودم.