جا میگذاریم...
همه ما جا میگذاریم....
همه ما یک روز، یک جا، بخشی از خودمان را پیش کسی جا می¬گذاریم.
و از آن روز بعد با اینکه دوست داریم دنبال آن بخش جامانده از خودمان بگردیم ولی ذهنمان می خواهد که رها کنیم و دور شویم. میخواهد مستقل باشیم و به صورت انفرادی رشد کنیم.
از همین روست که ما تنهایی را دوست داریم اما از خانه های خلوت گریزانیم. ما سکوت را دوست داریم اما برای مطالعه به کتابخانه های بزرگ پرجمعیت می¬رویم.
با این همه نمیتوانیم آن یک تکه گم کرده خودمان را بازجوییم. آن تکه میماند در فضای نمیدانم کجا، کنار همانکه دلمان را، شاید هم ذهن و چشم ودهانمان را جا گذاشته ایم پیشش. فضای نمی¬دانم کجای بُعد چهارمی. مثل همان که وُنه گات درکتابش گفته یا کوهستانی در تئاترش.
فقط یک وضعیت است که تکه گمشده خودمان را میتوانیم بازجوییم. آن هم جسارت بیانش است. که آن تکه ام پیش توست. آن تکه ام مانده و خودخواهی من آن تکه از خودم و تمام تو را میخواهد. اما از آنجا که واژه درست ودرمانی پیدا نمیکنیم. فقط یک جمله دو کلمه ای میگوییم." دوستت دارم." بقیه اش را در یک نبرد تمام یکطرفه هوار میکنیم بر سر و دل آنکه تکه دار ماست. آنکه به فتحش آرزو داریم. با این حساب یا دنیا جای خیلی غریبی است یا ما موجوداتی عجیب تر.
نمیدانم این واژه ها چطور و از کجا نشست درون ذهن و انگشت و کیبورد و این نامه .و نمیدانم این دوستت دارم که عمری دارد که به یک هفته طعنه میزند چرا اینقدر دارد اذیتم میکندو قلمبه شد بیخ گلویم. اما هرچه هست میدانم که حرف من هم چیزی جدا از آنچه گفته شد نیست. چرا که خودم هم چیزی جدا از این مردم و آدمها نیستم.