دسته دسته چادر مشکیان  لزان

به بغل زدگان و دندان گرفتگان

از سفره های پر نیاز و دعای ابالفضل می آیند

جلسات بی تمام خطابه

روزه های رنگارنگ

بر دستهایشان کوچک بسته های خش خش کنان

آجیل های مشکلل گشا 

حلوا های چرب

بر کوچه های خشک و سرد پاییز

میماسد

بر لبانشان حرف های دلتنگی زنانه شان

ازآبستن بودن عروس یکی 

تا  بی رمقی مردی است 


تا بوی نان تازه جا باز کند میان چادر مشکی هاشان، میان پچ پچ های ناتمامشان

و بوی خانه ای عوض شد از عطر حضور 

زنی که نیم ساعت پیش 

همه ریا و واقعیتش را گریسته است.