زده بودم تو نخ کارهای کت و کلفت .می خواستم جنگ و صلح تولستوی رو بخونم.می خواستم کلیدر دولت آبادی و از جلد یک تا به آخرش رج بزنم، بیام پایین.داشتم استاد می شدم.سرعتم توی خواندن فوق العاده شده بودم.صفحه ها رو سریع ورق می زدم چشم هایم روی کلمات می لغزید.اما شیرینی خواندش را زیر دندانم حس نمی کردم.نای قدم برداشتن نداشتم رخوت بد جوری به تنم نشسته بود.تنگ غروبی،به هوای هوا تازه زدم بیرون.روی پله برقی بوم.فکرم به جای دیگه بود .پایین که رسیدم.بی اختبار رفتم توی شهر کتابی که پاین پل بود.برای آستر  یا قاسمی نیامده بودم اصلا پولی در بساط نبود.تا چیزی بخرم.توی قفسه ها لای کتاب های نویسندگاه آمریکایی دیدمش.دوسه صفحه را همانجا خواندم.دست بردم توی جیبم هراس از بی پولی خزید زیر پوستم و تا دل استخانم خودش را پیش کشید.صافی سطح اسکناس رو حس کردم.دستم و بیرون آوردم.پول بود.می خواستم داد و بیداد راه بیندازم و شادی کنم.شهر کتاب شلوغ بود.دختری که روبرویم ایستاده بود و کارت پستال ها را ورق می زد کجکی خندید.برایم مهم نبود.خریدمش و خواندم همان روز فکر می کنم تهش را در آوردم.فهمیدم اگر یک طنز نویس یک کار طنز را ترجمه کند.چقدر توفیر دارد...... روده درازی زیاد کردم.دوست ندارم دیگر حرف بزنم دوست ندارم شادی اش را با کسی تقسیم کنم.فقط دست حسین یعقوبی درد نکنه.این بهترین مجموعه ای بود که به فارسی از آلن خوانده ام.