جمعیت دورش جمع شده بودند.آمبولانس هم آمده بود. کلی سکه و پول خرد دور و برش ریخته بودند.همانطورافتاده بود روی پله ها و از گرسنگی مرده بود. روی شیشه مغازه پشت سرش لامپ های نئون روشن و خاموش می شدند."رستوان بزرگ ...