در آستانه سی سالگی هنوز رویایی در سر دارم که کله ام به حال انفجار میرساند گاهی قبل خواب رویا بافی میکنم گاهی هنگام راه رفت با خودم از رویاهایم حرف میزنم و بعضی وقتها خیال را قاطی کارهایم میکنم و معجون های عجیب و غریب می سازم. اینکه چقدر ریسک پذیریم همه به درصدی از رویاپردازیمان ربط پیدا میکند. اما اینکه رویایی که ساختیم چقدر عملی و انجام شدنی است همه اش به جدیت و جَنم خودمان ربط پیدا میکند. بنظرم هر وقت بتوانیم رویاهای بزرگ بپروارنم، به همان اندازه توانستم راه رسیدم برای رسیدن بهشان را هم پیدا کنم.
سالها پیش که شاگرد مدرسه قدیر بودم بهمان از مادری میگفت که پسرخردسالش را برای داشتن آینده درخشان پیش اینشتین بردهب ود و ازش اینشتین پرسیده بود چکار کنم پسرم مثل تو شود. اینشتین یحتمل کمی به بچه و مادرش نیگاه کرده و دست آخر گفته بود برو برایش قصه های جن و پری بخوان. منظور قدیر از بیان همچین خاطره ای تبلیغ همین وجه رویا ردازی بوده است.
بارها شده خودم چیزهایی را در خواب یا رویا دیده ام که عینا به همان رسیده ام .حتی در جزییات هم مشابه هم بوده اند. خیلی این عینیت را قضا و قدری نمیدانم . یه چیزی پشتش هست.
این روزها دارم به رویاهایم و به اتفاق های افتاده فکر میکنم. به اینکه هرچقدر سعی کنی به تحقق اش فکر کنی همان میشود. همه اتفاق های خوبی که منتظرش بودم رسید با کمی تاخیر رسید،اما رسید.
شوروی کمونیست هم به این سرعت از هم نپاشید که واحد کوچک ما دارد از هم می پاشد.دارد دگردیسی می کند. دگردیسی خوشبینانه ترین واژه ایست که می توانم به زبان بیاورم.هر چند واقعا از رخ دادنش مطمئن نیستم.آنچه که این روزها ازش مطمئنم این است که جرقه های چخماق به فیتله نشسته و اَلو گرفته و انبار باروت بی طاقت بچه ها منفجر شده است هر روز انبار جدیدی به دامنه آتش اضافه می شود. هر روز آدم تازه ای خبر را می پرسد.
- شنیدم داره میره؟
- واقعا استعفا داده؟
- چرا آخه؟مشکلش حقوقه ؟ یا چی؟
من دارم فکر میکنم چه شد که مشکل پیش آمد. قضیه وام بود یا تنوع برخورد. شرکت بدهی داشت هرچند بدهی ناشی از وامی است که فقط با جواز شرکت اخذ شده پولش در شرکت نیامده، اما مشکل بدهی نبود. یعنی مشکل بدهی بود اما معرفت هم نداشتند.وقتی گیر پس دادن پولهای وام گرفته افتادند اولین گزینه انقباض در ناحیه کارگری بود. دیرکرد در پرداخت ها و پایین آوردن سطح خدمات. نمیدانستند اعتبار و انسانیت را هم با خودش می برند. ارزش و انگیزه ها را هم با خودش می برند.
اتفاقی که افتاد رفت و آمد های فراوان بود. عزل و نصب های اجباری، کسی حاضر نبود با این شرایط بیایید و مشغول شود. رکود کار هم شد. شیب صعودی نزولی شد و همه درگیرش شدیم.
شاید همه اینها به خاطر یک اشتباه بود. یا زیاده خواهی. هرچه که بود امید به تغییر کم بود و چون میدانستند توی شرایط فعلی هم کارگر هم طرف طلبکار در فشار است دو سویه اذیت میکردند. اختلافات داخلی را دیگر تاب نداشتیم که پیش آمد. علتش مدیر کارنابلد بود.
مدیر علوم انسانی به درد شاخه های علوم انسانی میخورد حالا یقین دارم که مدیر مرکز تولیدی باید قطعا یک نفری باشد که خودش مدارج را طی کرده و به تدریج و از همان خانواده مدیر شده باشد. مدیران خارجی هرچقدر گنده و با اسم و رسم هرچند تئوری پرداز و زبل و تخم جن خورده باید کار را بفهمند.نقش ها را دریابند و بتوانند خودشان را درست در موقعیت ها قرار دهند. در غیر اینصورت اخبار فیلتر شده را میگیرند. آدمهای بادمجان دور قاب چین را انتخاب میکنند و از تعریف و تمجید ایشان امر بر ایشان مشتنبه میشود که پخ گنده ای هستند و با منتقدان مثل ظرف سگ لیسیده بر خورد میکنند.
الان دقیقا اینطور که فکر میکنم مدیران ضعیف اخبارشان را از منابع محدود معتمد اما غیر حقیقی دریافت میکنند و همین باعث میشود صعه صدر و ظرفیت تحمل مخالف و منتقد را از دست بدهند. دچار سو برداشت اند و دائما توهم توطئه دارند.
همه اینها را گفتم که بگویم اگر یک روزی یک نفری بر حسب قحط الرجال یا مجنون بودن یا حتی بخاطر اینکه سادیسم داشت به شما پیشنهاد مدیریت داد. حقوق و مزایای آنچنانی هم داشت قبل از اینکه نقشه برای حقوق و پورسانت و پاداش های آنچنانی تان بکشید. به اینکه واقعا چیزی به آدمهای آن جایگاه اضافه میکنید فکر کنید.

دوستی از دوران کارشناسی دارم که ساکن اتریش است و به تازگی به جرگه متاهلین پیوسته و ازآنجا که این دوست شریف به قدری حساس به زندگی خانوادگی و تعلیم و تربیت بچه هایش است توی چند کشور اتحادیه اروپا سیستم های اموزشی را ورانداز و سبک و سنگین کرده ببیند که دست بر غذا اگر صاحب بچه ای شد کدام کشور برایش مناسب تر است. همین دوست برایم نوشته بود که تعالیم دوره ابتدایی در اسکاندیناوی حتی شامل گره ملوانی و مهارت دوست یابی و بازی دسته جمع هم میشود. بعد یاد سال های ابتدایی خودمان عدد صحیح و اعشاری و جدول ضرب و ضرب عدد دو رقمی در دورقمی افتادم. اینکه توی آن سالها برای همه بچه ها حفظ کردن جدول ضرب 10*10 آسان نبود. آنوقت از منظر پدر من اصل حساب جدول ضرب بود و هر بچه ای باید تا قبل از 9 سالگی جدول ضرب آن هم نه 10*10 بلکه 20*20 را بلد باشد. این بود که شروع پرسش هایش از 12*12 تا آغاز میشد و به 17*15 تا ختم میشد.
همسر دوستم اتریشی اصل است و فارسی کم میداند اما مشتاق فرهنگ و زبان فارسی بوده و زیاد کنکاش کرده اما وقتی دیدگاه او را در مورد آموزش بچه اش پرسیدم خیلی مطمئن تر و کم استرس تر بود. اولویت اش این بود که بچه اش سالم باشد،جسمی و روانی . بعد مهارت های اجتماعی بلد باشد و دست آخر خودش راه خودش را پیدا خواهد کرد. از منظر اون بچه دار شدن به مثابه یک دوره از زندگی اش بود و وظیفه رشد فیزیکی بچه در عین رشد عاطفی و سلامت روانی ، درگیر نظام آموزشی یا اینکه توی کوچه بچه اش را بدزدند و بهش تجاوز کنند و جنازه متعفنش را بیست روز بعد توی بشکه پیدا کند نبود. به سیستم آموزشی کشورش به سیاست های کشورش به اقتصاد و جامعه اش اطمینان داشت. فکر میکنم تنها فرق دوست ایرانی و همسر اتریشی اش همین بود. اون نگران بود چون زاده ایران و بزرگ شده تهران بود. وقتی مادرش آبستن بوده وج موشک باران های تهران بوده ، وقتی به دنیا امده قحطی نفت و شیرخشک ،وقتی بچه بوده توی صف های طویل اجناس کوپنی ایستاده و وقتی جوان شده استرس دانشگاه و درس و شغل مغلوبش کرده. پس تفاوت خیلی طبیعی است.
همه این ماجراها همزمان شد با خواندن یک یادداشت توی فصلنامه روایت که در مورد نسل جدید و فرزند سالاری در ایران بود. نوشته در شماره ده مجله و به قلم مجید حسینی بود . ده اختلاف بین نسل جدید یعنی متولدین دهه 70 به بعد با متولدین ده های قبلی را شمرده بود. هرچند هرچه جلوتر رفتم حس کردم این 10 مورد شاید 5-6 مورد بیشتر نیست و نویسنده کوشش کرده ده اصل بشمرد و جاهایی یک تفاوت را به دو زبان و تکراری گفته اما اصل حرف و فحوای کلامش گیرا و درست بود.
حتی نسل پدران و مادران تحصیل کرده هم در تربیت فرزند دچار سو تفاهم اند.
حدادی برایم تعریف میکرد توی فروشگاهی در ترکیه زنی ایرانی را دیده که بچه بزرگ شده اش را در کالسکه جابجا میکرده و بچه نق نقو کام مادر مغرور را تلخ کرده بوده .آن وقت مادر آنچه رکیک ترین الفاظ در برخورد است را نثار بچه اش کرده تا ثابت کند مهر مادری بزرگترین موهبت است اما تربیت بر هرچیز دیگری تقدیم دارد.

نمیدانم شما که این متن را میخوانید در کدام مرحله از زندگی ایستاده اید . اصل تمایلی به ازدواج دارید یا نه و احیانا اگر ازدواج کردید میخواهید فرزندی داشته باشید یا خیر. این کاملا به خودتان مربوط است. اما اگر تصمیم گرفتید همه موارد ذکر شده را تجربه کنید. بالا غیرتا قبلش یه سفر به چهار تا کشور بروید و از وضع تربیت فرزندان اطلاعات کسب کنید. اگر هزینه سفر را ندارید کتابهای خوب ترجمه شده خارجی بخوانید. توی اینترنت یا فیلم های مستند بگردید و اطلاعات حقیقی کسب کنید. دانستن و به کار بستن قطعا با ندانستن و گند زدن متفاوت است. اگر به آینده کشورتان فکر نمیکنید حداقل به فکر آینده فرزندتان باشید.
زادگاه پدری ام را دوست ندارم. نه اینکه خودم را گم کرده باشم یا بخواهم نشان دهم خیلی بچه تهرانم و اهالی آن دیار خیلی عقب مانده اند. ابداُ. ده یا بیست سال پیش آرزویم بود به آنجا بروم . دیدار تازه کنم. آدم های روستا را ببینم و توی زندگی شان دقیق شوم . اما الان رغبتی درم نیست با اینکه خانه و سرای تازه یافته ام. با اینکه مالکیت دارم اما رغبت گذشته در من نیست. این نوبت که دری به تخته خورده بود و رفته بودم فکر کردم چه شد که شوق ریشه یابی اینطور در من زمین گیر شد. چه شد روستایی که سالها عاشق شپش و بوی کاهگل های خیسش بودم اینطور در من تمام شد. من بزرگ شدم و خواسته ام تغییر کرد یا روستا محقر شد و پس رفت کرد. روستا با آن چند صدخانه کاهلگی و تو در تویش محوریت داشت. اعتبارش به بزرگانش بود. یادم هست توی حسینه و مسجد ریش سفید ها جا و اعتبار خود را داشتند. مناسک داشت. تا سفره مسجد خاص خود روستا بود. این روزها اما مراسم با نمونه مشابه اش در تهران تفاوت چندانی ندارد. بزرگها یکی یکی کم شده اند و جوان ها اعتباری برای مناسک قائل نیستند. اصلا بلد نیستند. حق هم دارند. ارزشی برایشان ندارد که بخواهند در بندش باشند. زمین های کشاورزی تعطیل شده و زمین بایر مانده آنجاهاییکه آب و چشمه دارد زمین ها به باغ های گردو بادام و انگور بدل شده. سقف خانه ها شیروانی و نمایشان سنگ هاری مرمریت و گرانیت شده است. روستا که روزی مولد بود خود مصرف کننده شده است. جمعیت روزهای میان هفته با روزهای پایان هفته خیلی متفاوت است. نسل پدران بازنشسته بر گشته اند و خوش نشین شده اند. چند گله چند هزار راسی روستا حالا به یک گله با کمتر از صد راس دام تبدیل شده است. پیر ها فرطوط شده اند و چشم شان به طرح رجایی و یارانه های دولتی است. جوان ها شوخ و شنگ و پی ماجراجویی های دیگرند.
مخالف تغییر نیستم اما تغییر ماهیت روستا از مولد به مصرف کننده همان نقطه ای بود که شروع بیکاری و ازحام شهر و اتفاقات از این دست را در بر داشت. اگر پدربزرگ و پدران ما از روستا کوچ نکرده بودند. شاید الان دامدار بودم شاید هم کشاورز در هر صورت دغدغه ام اینترنت 4G نبود و توی روستا دنبال نقطه با انتن دهی بهتر نمی گشتم.
علت این کشته شدن انگیزه را یکنواختی روستا میدانم. بیشتر از یک هفته نمیتوانم آنجا بمانم و سکوتش اذیتم میکند. سرگرمی خاصی ندارد. عده ای به مردم آزاری خوش اند عده ای هم به دنبال دیده شدن. از این دست اتفاقات تقریبا در تمام محیط های روستایی ایران رخ داده است. تمرکز جمعیتی در شهرها بیشتر شده و پش یندش ترافیک و نبودن اب اشامیدنی سالم و شلوغی و ...
دوست ندارم روستا بروم نه بخاطر اینکه بهم خوش نمیگذرد. اتفاقا جوجه کباب کردن و آویزان شدن از دار و درخت و عکس گرفتن در افق باز و مناظر بکر خیلی هم کیف میدهد. روستا را دوست ندارم چرا که پشت همه مظاهر به ظاهر جذابش تیره روزی مردان و زنانی بی آرزوست که منتظر فرزندی که به شهر رفته روزی دری بزند و از انها عیادت کند. شاید بعضی هاشان همچین آرزویی هم نداشته باشند و فقط منتظر مرگ باشند.
به قول شاملو :
بر مردگان خویش نظر می افکنیم
با طرح خنده ای
و نوبت خویش را انتظار میکشیم
بی هیچ خنده ای

