برای روشنایی بنویس.

شانزدهم شریف

شانزدهم اردیبهشت  امسال چهلمین سومین سالگرد حذف فیزیکی مجید شریف واقفی از فارغ التحصیلان برق دانشگاه شریف (آربامهر وقت) و از بزرگان مجاهدین خلق ایران بود. شریف واقفی در خانواده ای اهل نطنز در تهران متولد شد. هوش و تم مذهبی اش باعث شد مدرسه را از کلاس دوم شروع کند و  پایه گذار انجمن اسلامی در دانشگاه شریف باشد. و در قیام  19 دی جز کفن پوشان  باشد. او در دهه چهل شدیدا تحت تاثیر ترجمه ها و  قدرت کتابهای چپ گرا قرار گرفت و در ماجرای بمب گذاری در کارخانه جنرال الکتریک ایران  مستقیما نقش داشت. 


در سال 53 بعد از تصمیم تقی شهرام و دیگر سران جوان مجاهدین به تغییر ایده لوژی سازمان به مارکسیسم مجید با ابراز مخالفت  شدید تصمیم به راه اندازی شاخه اسلامی مجاهدین گرفت که این مخالفت با حذف فیزیکی او مواجه شد و در عصر شانزدهم اردیبهشت ماه  وحید افراخته و محسن سید خاموشی از اعضا خوشنام مجاهدین  اورا کشته و پس از مرگ  جسد اورا در مسگرآباد آتش میزنند. 

ده ماه بعدنیز همسر مجید، لیلا زمریدان از اعضا سازمان مجاهدین با شلیک ساواک مجروح و در اثر جویدن  قرص سیانور میمرد. 
ماجرای کشته شدن  مجید شریف واقفی از سوی روحانیون مبارز وقت و به شکل خاص مرحوم طالقانی پیگیری میشود تا جایی که  طالقانی  جلسه ای خصوصی با  تقی شهرام برگزار میکند و با وجود خطر جانی  مجاهدین آنها را از تغییر ایده ایولوژی به مارکسیسم منع میکند. اما تقی شهرام  به راه خود ادامه میدهد و بعداز پیروزی انقلاب 57 و استقرار حکومت جمهوری اسلامی مجاهدین نیز مانند حزب توده دچار جهت گیری هایی با حاکمیت میشوند. سال 58 تقی شهرام و چند تن دیگر از اعضا مجاهدین دستگیر و در دادگاه به  چنیدن جرم  از جمله  ترور مجید شریف واقفی محکوم به اعدام میشوند. اعضا اعدام شده در سال 58 در قطعه 41 بهشت زهرا ودر سکوت خبری خاکسپاری میشوند. اما در حال حاضر گوری برای مجید شریف واقفی وجود ندارد چرا  که  استخوان های سوزانده شده او بعد از مرگ توسط ساواک ضبط شده و  بعد از جستجوی فراوان  به نتیجه درستی از اینکه آیا مزاری برای مجید شریف واقفی در تهران یا  نطنز وجود دارد نرسیدم.


ب
رای پیدا کردن قبر تقی شهرام هم به بهشت زهرا سر زدم اما  آنچه از قطعه 41 باقی است فضایی بایر با  تعدادی درخت کاج 50 ساله است. بنظر میرسید عده ای خود خواسته و با  حمایت افرادی طی چندین سال به تخریب و از بین بردن سنگ قبرهای این  قطعه دست برده اند و در حال حاضر جز چند قبر محدود مابقی قبرها بی نشان و فاقد سنگ قبر هستند.

آنچه برای خودم طی این دو هفته و  جستجو برای دانستن  بیشتر از مجید شریف واقفی بود بحث هزینه  مستتر  انقلاب بود. اینکه ما ایرانیان برای به ثمر رسیدن و حفظ انقلاب خود چقدر هزینه کردیم. چه نیروهای جوان و با سواد و با انگیزه ای را از دست داده ایم  و چقدر بر سر رسیدن به آرمان هایی که  دائما و به اقتضای زمان دچار تغییر و تحول بوده اند بها داده ایم. مجید شریف به تعبیر امروزی اش قطعا از خواص جامعه بود و اگر زنده بود و همان پست معاونت منطقه ای برق را  ادامه میداد (با  فرض حفظ رویه  رو به بالایش) تا به امروز میباید وزیر نیرو  یا معاون اول رییس جمهور یا حتی خود رئییس جمهوری ایران بود. اما بخاطر تسویه حساب های داخلی  امروز حتی  استخوان هایش هم در گور مشخصی نیست.هر چند به افتخارش بعد از پیروزی انقلاب دانشگاه آریامهر را به دانشگاه صنعتی شریف تغییر نام داده اند. اما اگر زنده بود قطعا  بیشتر از یک اسم  تاثیر گذاری داشت و شاید حتی در جریان هایی مانع از اتفاقات بدتری برای جامعه میشد.


قصد قهرمان  سازی از شخصیت  شریف واقفی را یا منفور ساختن مجاهدین و انقلابیون را ندارم بیشتر دارم به بهای هنگفت پرداخت شده فکر میکنم. به آدمهایی که فقط در تاریخ معاصر ایران برای اندکی بهتر شدن کشته شده اند. به ادمهایی که به تعبیر شریعتی از دشمن  داخلی  شکست خورده اند و خون هایی که بی گناه ریخته شده اند. 




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

در جسم و جان

حالا که چند دقیقه ای است که دیدن فیلم  On Body And Soul  فارغ شدم نمیخواهم صبوری کنم. بنشینم تا آن شور اولیه در من بنشیند و بعد درباره اش بنویسم. فکر میکنم همین حالا باید در موردش نوشت.فیلم "در جسم و جان" قصه یک کشتارگاه متوسط گاو در متوسط ترین نقطه بلوک شرق با آن همه  رنگ طوسی و خاکستری و  سرمه ای متوسط خودش به اندازه کافی افسرده کننده و سرد هست حالا  بگیری  دختری در این  میانه استخدام شده که تنهاست  و  تنهایی اش قانون های خودش را دارد. از لمس شدن  بیزار است و  هرگزی همراهی نداشته است. 


خوبی اش برای من این بود که فیلم درونی است. قصه آدمها را روایت  میکند. گره انداختن نویسنده از یک اتفاق کوچک و ساده شروع میشود. دارویی که با آن گاوها را ترغیب به  نزدیکی میکند گم میشود. پلیس دنبال سارق میگردد. مدیر از یک روانشناس و تکنیک مصاحبه سلامت جسمی و جنسی برای پیدا کردن  عامل این اتفاق کمک میگیرد و بعد آنجاست  که میتوجه میشوند آن دختر تنها و وسواسی با  مدیر مالی هر شب یک خواب را  می بینند. خواب یک گوزن . قصه عمیقی است. خواب دیدن، با هم یک قصه . هر دو یک موقعیت و  یک  فضا و یک ماجرا.

کلا خواب دیدن و رویا داشتن  مثل جاده و  سفر برایم وهم انگیز است. چه برسد اینقدر تصویری و  قشنگ هم  درست شده باشد. مرد سن بالاتر است  موقعیت کار یواجتماعی اش بهتر است . بچه هایش از سر باز شده اند و به شدت تنهاست. دختر اما  وسواسی و خجالتی است. با  همکاراها نمیجوشد. مغرور بنظر میرسد و عشقش عمیق است اما  جرات  روبرو شدن باخودش را هم ندارد.

این وسط پاساژ های فرعی  مثل شخصیت یک کارگر جدید الاستخدام تخم سگ و یک مدیر منابع انسانی منحرف که فکر میکند همه  کارگرها ترتیب زنش را داده اند یا آن  روانشناس لوند و  با اندکی میل به  تیک و توک زدن  آنقدر به اندازه و به موقع بود که نمیشود ندیدشان یا حذفشان کرد.

از مجارستان  همینقدر میدانم که توی فهرست سفرهایم هست. همین قدر کلی و دور که  حتی نمیدانم کی و چطور فقط میدانم زیباست. اما شاید کارگردان این فیلم  ؛همین خانم میانسال قد کوتاه پر سودا Ildikó Enyedi آنقدر  انگیزه برایم ایجاد کرد که دوست داشته باشم  بوداپست و زادگاهش را  ببینم. فیلمش غیر از  اینکه جز پنج کاندید نهایی اسکار  2018 بود خرس طلای جشنواره برلین را هم برایش به ارمغان آورد.

بازی نقش اول فیلم Alexandra Borbély که یکی از چند صد هزار مجار مقیم اسلواکی است . غیر از آن جنبه فنی از منظر انتخاب بازیگر نیز گزینه مناسبی برای این کار بود. الکساندرا  به خاطر بازی در این فیلم برنده بهترین بازیگر زن سال  اروپا شد.



پ.ن :برای هرچه تکمیل تر شدن این و این  و این  را  توصیه میکنم.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

چرا جاه طلب نیستم

رفته بودم که فکر کنم. میدانستم زانو چپم خراب است اما رفتم که فکر کنم. به خودم که 10سالی است با کوه رفتن فکر میکنم. وقتی سربالایی ها را بالا میکشم و هن هن میکنم. وقتی عرق روی گردنم سر میخورد توی یقه ام و میدانم روی کمر شلوارم  قد یک هفت بزرگ خیس از عرق است. رفته بودم با خودم فکر کنم که کجای زندگی ایستاده ام. چرا یکسال است دانشگاه نمیروم و پایان نامه را جدی نمیگیرم. چرا هرچه دوره آموزشی رفته ام نیمه کاره رها کرده ام  یا  نرفتم حتی مدرک اتمام دوره ام را  بگیرم.رفته بودم فکر کنم که به یک مترجم ادبیات خوانده سی و چند ساله عاشق باشم بهتر است  یا بروم خواستگاری بازی های خاله خانباجی طور با دخترداروخانه چی که زن دایی برایم لقمه گرفته. یا اصلا تارک دنیا شوم و بگردم در خودم  بلکه همسفری هم این وسط خودم برای خودم  دست و پا کنم. یا باز هم مثل این شش سال توی چشم فامیل نگاه نکنم ، سر پایین بیندازم و در جواب  اینکه کی بهمان شیرینی میدهی لبخند الکی تحویل بدهم و انشاله ماشاله بگویم.
پذیرفته ام که این سوالات هست. فامیل هم لایتغیر هست کاری اش نمیتوانی بکنی. باید بپذیری. زندگی با خانواده بعد از بیست و چهار سالگی چهار تا خوبی دارد چهل تا بدی اما باید چهار و چهل را با هم مساوی بگیری. باید حسابت را با خودت صاف کنی تا دوام بیاوری.  نشستم فکر کردم همین حالا اگر بخوابم  خانه مستقلی در تهران اجاره کنم و مستقل زندگی کنم همه  پس انداز شش ساله هم کفاف نمیدهد. پس بهتر از گنده گوزی نکنم بنشینم سرجایم به همین رویه مورچه وار خودم ادامه دهم.از طرفی الان آنقدر در خانه محدودیت ندرام که بخواهم ازش خلاص شوم. میدانم درست نگاه کنم بیشتر دارم هزینه میکنم و فرصت میسوزانم تا جلو بروم.
رفتم و فکر کردم که زندگی شاید همینه  همونطور که شاملو میگفت  "عشق رطوبت چندش انگیز پلشتی هاست" زندگی ما هم  چه خوب چه بد همینه . 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
Hamidoo

خرداد،کهریزک ،مرتضوی و دیگران

بهار 88 دانشجوی ترم هفت بودم. لیسانس گرفته هاش خوب میدانند که دانشجوی ترم هفت و هشت شاخ دانشکده است.آن  ماه ها  فعال انتخاباتی بودم و از این دست مهملات. کلی میتینگ و سمینار و  کف گردی و سخنرانی و  غیره را با احسان پیاده و با مترو گز کردیم. با آن سونی اریکسون دو مگاپیکسلی عکس های شگرفی گرفتم که الان بنظرم عکس هایی صرفا خبری است چون کیفیتشان به لعنت شیطان نمی ارزد. اما هر چه که بود آن روزها جدی ترین فعالیت های انتخاباتی را داشتم. دنبال شناخت بودم و سخنرانی ها را رکورد میکردم. بهار و اعتماد ملی هنوز چاپ میشدند .عصرها مغازه های بزرگیکه الان همه نمایندگی برندهای خارجی اند ستاد های ناحیه ای بودند سر میزدم . از ناصر خسرو پارچه میخریدم و برش میزدم و دست بند درست میکردم. خلاصه آن شور و آن حرارت آن روزها که یادم می آید مو به تنم سیخ میشود. وقتی یاد صبح 23 ام می افتم که پای  شبکه خبر بهت زده بودم و کنترل دوی دستم خشک شده بود. یاد آن  خس و خاشاک خواندن ها، یاد آن بیست و پنج و بیست و نهم و  سی خرداد می افتم. همه اش تصویری تار از سیاهی و  تحکم و  بی عدالتی یادم می آید. هر چه سعی میکنم فراموشش کنم باز هم هر سال بهار ، یادش می افتم. یاد آن  سال های جوانی و آن همه انگیزه برباد رفته می افتم و بیشتر از خودم و این حس سرخوردگی احساس خجالت میکشم.

امسال که خبر ناپدید شدن  مرتضوی داغ شد باز یاد 88 افتادم و بدتر اینکه یاد کهریزک افتادم. خاصه اینکه این مسیر را هر روز می آیم و بر میگردم. هر روز برای رسیدن به شهرک صنعتی تابلو کهریزک را می بینم و بعضی روزها ازش می گذرم. یاد بچه هایی که سالم بودند. زنده بودند. نفس می کشیدند. جوان بودند. محصل بودند. با انگیزه بودند و مهم تر از همه ، انسان بودند. یاد همه  شان می افتم. که حالا دیگر نیستند. با هرکدامشان کلی انگیزه خاک شد. با  خبر مرگ هر کدامشان  صدها نفر دیگر  از مملکت مهاجرت کردند. امید به بهبود کم رنگ تر شد. GDP کمتر شد. سرانه  مطالعه پایین آمد. تیراز کتاب ها از 3000 به 1000 و حتی کمتر تقلیل پیدا کرد. 

نباید گذشت. نباید فراموش کرد. چه جمهوری اسلامی، چه جمهوری ایرانی چه سوسیالیست ها چه بلشویک ها چه  لائیک ها هر کدام بر این کشور حکومت کنند نسل وارطان ها زنده خواهد ماند. سرنوشت مرتضوی ها هم چیزی شبیه حسینی ساواک و سعید امامی خواهد شد. شک نکنید.



۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

سه بیلبورد خارج ابینگ میزوری

مارتین مک دونا را از دو یا سه سال پیش شناختم. با آن نمایش نامه "قطع دست در اسپو کن" که نشر بیدگل چاپش کرده بود. طبعا  به چنین نشر سوسولی در نمایشگاه سر نمیزنم. چرا که بنظرم از آدم های فزرتی توی غرفه میچپاند ، یک دختر یک پسر که  عین  ده روز نمایشگاه دارند با هم یا  بازدیدکنندگان غیر همجنسشان لاس میزنند. اصرار  دوستی باعث شد بروم غرفه شان، سوال پرسیدم و  همان آدمی که فزرتی می پنداشتم  برایم آنچنان مبسوط توضیح داد که پایم نمیکشید برگردم. کتاب هایشان هم  چاپ و قطع متفاوت داشت. یک جور عرضه آلاگارسونی کتاب بود . من همان یک کار را برداشتم.  مبلغ بن ام ته کشیده بود نقد حسابش کردم. کتاب را  تابستان همان سال خواندم و امشب که "سه بیلبورد خارج ابینگ میزوری" را دیدم . حتی اگر نمیدانستم  خالق جفتشان  یک نفر است  باز خط و  ربطش دستم می آمد. قبل خود فیلم فکر میکنم  مک دونا زا آن آدمهاست  که  وسط یک مراسم کفن و دفن  پروتست های افراطی بیایید در مورد اینکه  لباس زیر هم پای میت کرده اند یا نه  بحث کند.  


همانقدر گستاخ ،همانقدر شوخ طبع ،همانقدر جسور.



سه بیلبورد از بعد از اتفاق شروع شد . به دختر خانواده ای تجاوز شده ،کشته شده و بعد جسدش سوزانده شده یا  کشته شده  و بعد تجاوز شده و بعد سوزانده شده است. در هر حال سه عمل دل مادر را  قدری به درد آورده که زندگی اش را  پای پیدا کردن قاتل  و انتقام گذاشته است. توی شهر کوچک اینقدری  اینرسی می بینید که خودش مثنوی هفتاد من است. -داخل پرانتز همین فیلم که چند اسکار درو کرد اگر در جایی غیر هالیوود بود  فیلم سیاه نما و پوچ و ابرو بری بود که هدف اش توهین به سیستم امنیتی و انتظامی جامعه برداشت میشد و  بودجه اش را  دشمن و عوامل فتنه تامین کرده بودند. پرانتز بسته- اما در هالیوود گویا به گفته مینگرند نه به گوینده.  به اینکه  زن میانسال که از شوهرش هم جدا شده و  کارش فروختن  چند کادویی کوچک و سوغاتی شهر به اندک مسافران شهر است. پسری دارد که تنها اتکا و نقطه امیدش است و  یک دوجین آدم فاسد که هر کدام به نحوی بلدند از اون بکنند.


فیلم اضافات نداشت. هر تفنگی که از جایی آویزان بود تا آخر فیلم  شلیک کرد. حتی مادر پیر و بدجنس پلیس کله خراب هم در فیلم کارکرد داشت. کوتوله  بد مست  کارکرد داشت. دوس دختر 19 ساله شوهر سابق زن کارکرد داشت. منشی آن مسئول اجاره بیلبورد ها کارکرد داشت و... یعنی یک عالمه  تیپ که رسالتشان  مشخص بود. و  اصولی سرجایشان نشسته بودند.


بازی ها هم درست و حسابی بودند. خشونتشان، سفتی و سختی شان همه جای خود بودند. راستش بنظرم فقط موزیک کانتری و بعد جاهایی موسیقی کلیسا خیلی معمولی تر از معمولی بودند. یعنی آنطور که مثلا  برداران کوئن یا همین امسال نولان از موزیک بهره برده بود مک دونا این کار را نکرده بود.بایش موزیک موضوعی السویه بوده است.



در نهایت اینکه من همه مدت بعد از دیدن فیلم فکر کردم که  مک دونا چقدر خوب قصه ای سخت را راحت تعریف کرد. و شاید تخصص اوست  که بنشیند یک کنجی و بی آنکه کلاهی بخواهد بین دست لوله کند  لنگ هایش را دراز کند روی میز و قصه بگوید و بقیه با چشم های گرد شده قصه  بداهه سرتا به پا دروغ اورا کاملا  باور کنند.


بنظرم 8از 10دست پایین نمره برای این فیلم است.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

loveless



پیشتر  با خودم قرار مدار کرده بودم  هر شب این نوروز و  تعطیلات  کش دارش یک سینمایی ببینم . اندوخته ای که تمام زمستان جمع کرده بودمش، مشکل  کارت گرافیک کامپیوترم اما کمی این روند را  عقب انداخت . امشب اما  بی عشق" loveless" را دیدم.


بهترین فیلم خارجی زبان امسال . حکایت  یک نوجوان ناخواسته که پدر و مادرش  زندگی های مستقل و دوست دختر و دوست پسر های  خودشان را دارند و  قصد متارکه دارند و پسر را  فقط حاصل بی احتیاطی حین عشق بازی خود میدانند.  اگر این  تعبیر را کمی  خشک و  غیر مبادی آداب می پندارید باور کنید  مودبانه ترین  تعبیری بود که میشد برای فیلمی به این خشکی و  صراحت بیان کرد. سینمای  کم دیالوگ ، کم نور و  تک رنگ  عملا امضای سینمای روس است. اوایل فکر میکردم  فقط منم که پای فیلم های تارکوفسکی  سه بار خوابم میبرد اما حالا فهمیدم  داورهای جشنواره های فیلم هم این  حوصله اعصاب برانگیز روسها را  درک میکنند. با این تفاوت  که اینجا این تعلیق این  سکانس های طولانیِ کم دیالوگ اینجا جواب داده بود . نفرت را نشان داد. سردی رابطه ها را نشان داد. سردی روابط را با  زمستان مسکو گره زد. پدر و مادری که بچه پس انداخته اند اما دوستش ندارند. مادربزرگی که متقابلا  دخترش را دوست نداشته است و این روایت بی عشقی سینه به سینه آمده است. یک جورایی نقد اخلاق روس ها بود. کنیاک خوران قهار ِقد بلندِ بلوند که در عرض های جغرافیایی دیگر دلبری میکنند اما خودشان بین خودشان میدانند که عشقی بینشان نیست. و این  بزرگترین نقطه ضعفشان است.


شاید اوج این اعترافات شجاعانه در اعتراف مادر پسر در آغوش دوست پسر پا به سن گذاشته اش  بود.آنجا که گفت: "من عاشق نبوده ام و ازدواج کرده ام. فکر میکنی من فاحشه ام؟"


من از کلیت فیلم خوشم آمد، قصه داشت قصه  کلاسیک ، با همان  عدم تعادل و  اوج و کشمکش های  معمولش ، اما این  یواش بودن همه چیز را  نپسندیدم. یک جاهایی حوصله سر بر بود. اینکه ریتم کند بی دیالوگ .بی سر نرخ بی امضا ، انگاری که همه عوامل فیلم رفته اند  استراحت و  کارگردان دوربین  را روشن گذاشته و  رفته است. کمکی به فیلم نمیکرد. زور زدم که  فیلم را  جلو نکشم . به  ترتیب روایت  وفادار باشم. کار سختی بود.


لوکیشن ها  اما  شاهکار بود. قرابت داشت همه اش با  مووضع وفیلم نامه چفت بود. آن  مجتمع و پنجره دل بازش ، آن  ساختمان متروکه که مخفی گاه  نوجوان مدرسه بود ،خانه مادربزرگ،  همه  جای خود بودند. با دقت  و منظم


از ده نمره 7 به این فیلم میدهم . اگر ندیده اید فیلم را  ببینید. فیلمی جذاب و  سرگرم کننده نیست  اما میتوانید در روابط اش جانشانی کنید و  ازش لذت ببرید.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

سه نوشتار کوتاه در مورد حماقت ، انتقام و صبر

توی هر اداره و شرکت و کارخانه دولتی و خصولتی بگردی غیر ممکن است نبینی. انگل ها را میگویم. نشسته اند توی اتاقهای درندشت و با گوشی هایشان بازی میکنند. وقت تلف میکنند حجم اینترنت مصرف میکنند.چاه مستراح را  پر میکنند. تنها نگرانیشان این است که کسی بخواهد وارد حریمشان شود. در باقی موارد هیچ کار نمیکنند اما همیشه عنوان میکنند که مشغولند.سرشان شلوغ است و به اندازه کافی نیرو انسانی و وقت برای انجام کاهایشان ندارند. آنها  محبوب مدیران یا مدیری هستند و  تا اختلاف نظر در خصوص دستشویی رفتنشان را هم پیش همان مدیر طرح میکنند. رسوم شانتاژ و پروپاگاندا را خوب بلدند و به درستی میدانند چطور توی مخ آدم فهیم تر از خودشان (از هر نظر گنده تر) باشند. آنها خوب بلدند مسئولیت بدون اختیار تفویض کنند، بدون دستمزد بچاپند، بدون ترحم قطع کنند. کارشان را هم مدیریت عالی میداند. به نامه نفرات هم تراز یا پایین تر از سطح خود اصلا جواب نمیدهند. وقتی با شخصی که رده سازمانی پایین تری از خودشان دارد بی توجهی میکنند اما متوقع اند که مدیر بالاسری کاملا با انها حرف بزند و به حساب بیاوردشان. ادعا و اطوار دارند و بدتر از همه اینکه در بلاهت تمامی ندارند.
هر وقت هر کجا از سر الزام و اجبار کارتان به یکی از اینها خورد. ضمن حفظ خونسردی، دایورتش کنید. به رویش لبخند بزنید تا در فرصتی مقتضی انتقام بگیرید.
انتقام گرفتن اگر واقعی و با دلیل باشد اصلا چیز بدی نیست. نمونه اش همان فیلم  kill Bill که آموخت انتقام اساسا بد نیست که هیچ خوب هم میتواند باشد.
پس صبوری کنید شک نکنید وقتی میرسد که میتوانید انتقام بگیرید یا کسی ازش انتقام بگیرد.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

و یخلق ما لا تعلمون*

ازم خواستند درست کنم. بی آنکه خودشان بدانند چه میخواهند، بدانند دنبال چه هستند. یا دست کم عایدی کار من برای خودشان را بسنجند.

ازم خواستند کاری کنم که خودشان بهش اعتقادی نداشتند. یعنی  داشتند اما گهگاهی که  احساس خطر میکردند بهش اعتقاد داشتند در باقی موارد من  کنیزک ملا باقری می نمودم که غر میزند،پرتوقع است و اگرچه گاهی  pvta حق است اما  حوصله ام را نداشتند.

ازم خواستند توی دل این آن بروم و توی دل آن و این  یکی نروم. ازم خواستند گم باشم و پیدا  ، کور باشم و بینا  ،کر باشم و شنوا هر وقت  به تفعشان بود.

نمیخواهم ادامه دهم بازی کثیف است . وارد آلودگی اش شوی خودت رکورد خود را دائما جابجا میکنی. خودت همرنگ میشوی. خودت در دریایی پر طمراقشان گم میشوی.

نخواستم و نمیخواهم ادامه دهم. از خدا مدد میخواهم و از خودم تلاش. میخواهم که نگذارد درگیر مکر و نیرنگشان شوم میخواهم کمک کند خیر باشد تصمیمش برایم حیله و نیرنکشان به خودشان برگردد .و مکرو و مکر الله واله خیر الماکرین. مصداق این روزهایم مصداق آیه 8 سوره نحل نشده است.


*سوره نحل آیه 8 : " چیزی را خلق کرد که هنوز نمیدانیدچیست"

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

زمان در من خواهد مُرد من در زمان خواهم خفت*

20 ژانویه (29 دی ماه) سالگرد فرهاد مهراد نوازنده،خواننده و ترانه نویس ایرانی بود. هر چه کردم امسال بیخیال موضوع شوم نشد. بی شک فرهاد در همه آن شبهای سرد خانه دانشجویی و بعدها  تنهایی و بیکاری و سربازی یاور همیشه مومن من بود. همیشه با آن لحن جدی اش که کلمات را کامل و سفت ادا میکرد توی گوشم میخاند. "من و تو خم نه و در هم نه و  کم  هم نه که می باید با هم باشیم، من و تو حق داریم در شب این جنبش نبض عالم باشیم " هم آن تعطیلات شهادت امام صادق که کل پادگان تعطیل شد. به بهانه خط ریش ام و اینکه بچه تهران بودم بازداشت شدم و در پادگان  پست دادم و یک بند ویل دورانت خواندم تا آن روز که با آرمان یکه و یلغوز رفتیم تا کلک چال و  بعد از گلاب دره برگشتیم و  عزلت مان مثل باد پیچید توی تی شرت های عرق کرده و شوره بسته مان. حتی توی شب هایی که سعید عروسی کرد و رفت و واکمن  سونی کاست خور برای من شد و تویش مرغ سحر را گوش دادم . همیشه فرهاد بود که می خواند "غمگین بوده و خسته،تنهای تنها" ..حسرت  فرهاد و  دیدنش مثل فریدون فروغی و پرویز ناتل خانلری و نیما یوشیج و شاملو و خیلی های دیگر دردلمان  ماند اما کرم سر زدن به مزارش توی روزهایی که  دوره افتادم و قبرستان میروم و عکس میگیرم توی وجودم افتاد. قبرش را جستم توی گورستانی در جنوب پاریس بنام parisien de Thiais  حالا دوست دارم به پاریس سر بزنم هم برای دیدن صادق و ساعدی و  فرهاد و  پیگل و پروست و ایفل و سن ژقمن ... 


شنیده بودم فرهاد بچه مسلمان بود. مرام خاص خودش را داشت . پول خوب در می آورد اما همه اش را فدا و فنا میکرد. آنارشیست بود. آنارشیست نسل خواننده های که دوایی بودند در به در مینژوپ چهار انگشت بالای زانو و  نج سیری عرقشان بودند اما فرهاد به ورایت  شهبال همان زمان نماز میخواند.  کوچینی را  یک تنه میترکاند. با راک خواندنش با yesterday خواندنش با آن ترجمه غریبش از خواب در بیدارش. بعدها که خانه اش را دیدم آن  دو پشتی ترکمن کنار دیوار و جانماز و  پیانو محقر 66 شستی را فهمیدم چقدر متکی بنفس و کار کرده است .چقدر خوب بلد است کارش را که می رود پشت پیانو محجوب می نشیند و چشم هایش را میبندد و Hey, That's No Way To Say Goodbye را بدون اشکال و با حس واقعی اش میخواند.

قطعا روزی نه چندان دور به پاریس خواهم رفت. قطعا قبر فرهاد را ملاقات میخوانم . روزهایی شاید اواخر اسفند و پیش خودم آن  ترانه "در روزهای آخر اسفند ..را  زمزمه میکنم . قطعا ،قطعا .به قول فریدنی ها به شرافتم سوگند که می روم ...



پ.ن: تیتر بخشی از ترانه کتیبه 

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Hamidoo

قمیشی در پاییز سوم دبستان

 پاییز بود. غروب بود. سوم دبستان امام جواد درس می خواندم. یک هفته صبح میرفتم مدرسه یک هفته عصر. مدرسه دو شیفت بود و درندشت. هزار و دویست دانش آموز داشت. گوسفندی کلاس ها را پر کرده بودند. افتخاری صمیمی ترین دوستم بود. خانه شان درست روبروی مدرسه بود. بچه خوشگل کلاس بود. محمود زنگ های تفریح میبردش پشت آبخوری انگولش میکرد. پسر خوبی بود. یک برادر داشت و مادرش شبیه مادر سوباسا خوشتیپ بود و موهای طلایی داشت. کاست را او بهم داد. برایش کادو تولد جامدادی خریدم.جامدادی دو طرفه با جا تراشی و جلدش تلق بود تویش آب و اکریل و پولک داشت. بوی وانیل میداد. سه تا مداد و یک پاک کن factis هم تویش بود. از آن نرم هاش که میشد روی کاغذ کشید و باهاش پز داد. رفته بودم خانه شان یک هفته بعد از همان تولد که پاییز بود و باران میبارید و برگ های چنار گندهِ گندهِ زردِ زردِ می ریختند روی کاشی های پیاده رو. کاست را بهم داد گفت دایی اش برایش آورده. دایی افتخاری بزرگ بود سبیل داشت. از دائی محسن من هم بزرگتر بود. بهم گفت کاست را توی شرت ات قایم کن. یا بگذار پشت زیر پوش،کمربندت را سفت ببند. کمربند پوست ماری داشتم. بابا خریده بود سگک طلایی داشت. سفت بستمش کاست کاغذ آبی و سفید داشت. سونی بود. رویش با خط کجکی و خودکار سیاه نوشته بود "سیاوش" کاست را توی زیرپوشم  جلوی نافم گذاشتم . کوله را انداختم و تا خانه دویدم. توی خانه بابا یک کاست خور دو بانده خریده بود.  ناسیونال بود که میگفتند اصل ژاپن است. بازار مشترک نیست. ناسیونال ما اصل بود بابا خودش میگفت. پزش را به عمو میداد.باهاش شعر میخواندم ،سعید قران میخواند و وحید حرف میزد و بابا ضبط میکرد. میکروفون داشت.میکروفون کله گنده شبیه بستنی. دست میگرفتی حرف میزدی صدایت از توی بلندگو ها پخش میشد. 
آفتاب توی آسمان قرمز بود. مامان توی اتاق چرت میزد. وحید کلوب رفته بود سعید تقویتی داشت. کاست را توی ضبط دوبانده گذاشتم . دکمه را  فشردم. وحید یادم داده بود دکمه بزرگه را باید بزنم ،دکمه بزرگه را زدم . خش داشت بعد صدا امد. صدا  زدن چیزی شبیه تبل. افتاب کج تابیده بود از پنجره تو افتاده بود از درز پرده و دیوار رد شده بود .افتاده بود روی فرش لاکی قرمز. کاغذ آورده بودم. مداد رنگی 24 تایی جلد فلزی،ضبط داشت میخواند" چشمهای منتظر به پیچ جاده...دلهره های دل پاک و ساده ..." نقاشی میکشیدم. دوست داشتم بلد باشم با مداد سیاه طرح بزنم. دایی افتخاری با مداد سیاه طرح میزد. عکس مرا کشید قشنگ در آمده بود. دوست داشتم آن طوری بکشم. دوست داشتم  مامان را بکشم. همان عکس عروسی اش  که لپ ندارد موهایش سیاه است و رنگ شبق است.


ضبط میخواند " بزار آدما بدونن میشه بیهوده نپوسید. میشه خورشید شد و تابید ، میشه آسمون و بوسید"  
کاغذ را سیاه  میکردم. به افتخاری فکر میکردم. یک صفه  دو صفحه سه صفحه ده صفحه  کشیدم و کشیدم... 
سیاوش خواند وخواند ... من کشیدم و کشیدم. هر چه به ذهنم می آمد کشیدم. من لال بودم و  انچه قمیشی میگفت برایم تصویر میشد و من تصویر را  می کشیدم.کشیدم و کشیدم.. 
پاییز بود. آفتاب کج راه می تابید. نور افتاده بود روی فرش لاکی و  صورتم .گرم بود. چشم هایم را که می بستم نور میخورد پشت پلکهایم و رگ های نازک خون پیدا می شدند. 
پاییز بود ضبط دیگر نمی خواند. وسط کاغذ و مدادها خوابم برده بود. آفتاب پس رفته بود. صدای اذان می آمد. کسی که رویم پتو کشیده بود. نقاشی هایم کف خانه پخش بود. نقاشی هایم تصویر هایم بودند وقتی  قمیشی میخواند " عجب ای دل عاشق تو هم حوصله داری. تو این سینه نشستی هزار تا گله داری".


پ.ن :موزیک های  یاد شده را  اینجا پیدا  می کنید.


۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo