برای روشنایی بنویس.

بهشت مینوی من بُِز رو تو و خاکساری نبود*

مدیر ترسو غایت الوثقی جهنم است. این را باید کسی جایی به اسم من ثبت کند. مدیری که میخواهد پسره خوب داستان باشد همیشه در تصمیم گیری هایش این اصل را مد نظر قرار میدهد که نکند فلانی(که شخصیت هم رده یا بلاتر است) ازم کینه به دل بگیرد.بعدش چی؟ آنوقت او چه فکر میکند در مورد من؟ آن وقت آن نفر هم ممکن است برود پیش آن یکی از من بد بگویید بعد آن یکی هم برود پیش مدیرش از من بد بگویید در نهایت مرا کنار بگذارند .
این رویه دردناک غالبن از انسان هایی سر میزند که اولا حقیر تر ، ثانیا بی کفایت تر و  ثالثا بی سواد تر از جایگاهی اندکه درش نشسته اند. رابعن توهم توطئه دارند  خامسن  انتقاد ناپذیرند و عقده ای اند. این را هم اضافه کنم که هر ادمی ممکن است روزی و در جایگاهی درگیر همین موضوع شود. هیچ تضمینی به دور بودن از آن نیست جز وجدان بیدار. خیلی باید روی نفس و شخصیتت کار کرده باشی که اگر به جایگاهی دعوتت کردند که قد و اندازه ات نیست وارد نشوی. خیلی بیشتر از خیلی بزرگی میخواهد.
القصه اینکه حکایت این روزهای ما همین موضوع است .این عزیزان نه تاب بیرون کردن دارند چرا که نیروی جدید دست کم 50 درصد بیشتر میخواهد یکسال هم زمان برای جا افتادن نیاز دارد نه تحمل شنیدن و پذیرش حرفهایت را. بیشتر دلشان میخواهد بذری که کاشته اند یا پیش تر از آنها کسی کاشته رشد کند بالغ شود ازش استفاده کنند اما  آب و نور نخواهد حتی حاضر نیستند قطع کنند اش که بذر نو بکارند . چون حوصله و مهم تر از آن  جسارت اش را ندارند. 
بنابراین عتاب و خطاب هایشان کاملا جهت دار است. قانون را برای عده خاصی تعریف میکنند و مسامحه و تساهل کار هر روزشان هست.


امیدوارم این چند سطر را مانند آن عزیزان به حساب نق نق و قر قر کردن نگذارید. بیشتر اعلان یک وضعیت بود که ممکن است روزی جایی نصیب هر کداممان شود. 
بعد  آنکه امیدوارم هرگز گرفتار در مشار و مشارالیه هیچیک از این شرایط نباشید و نشوید.هرگز ..هرگز

والسلام

*** پاره ای از شعر  احمد شاملو 
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

آیا ترک کنندگان موطن مادری خائن اند؟

سالهاست ایرانی ها درحال مهاجرت اند،اروپا ،آمریکای شمالی و  استرالیا مقاصد بیشتر جمعیت مهاجران است. در سالهای اخیر تعداد زیادی از ایرانیان به کشورهای همسایه و حتی شرق دور هم مهاجرت میکنند. علت مهاجرت تحصیل باشد یا رفاه و امنیت بیشتر  فرقی نمیکند حتی ممکن است دلایل خیلی شخصی تری داشته باشد. مهم است که فردی ترجیح میدهد کشورش را  به دلایلی ترک کند و اقامت و سکونت در فرهنگ و شرایط جدید را  بپذیرد.
توی این سالها تعداد زیادی از دوستان من هم از ایران رفته اند. همکلاسی های دبیرستان و دانشگاه تا  بچه محل های قدیمی و  دوستان  کلاس ها و دوره های آموزشی آزاد همه به اسم تحصیل ولی به فکر اقامت دائمی از ایران رفته اند.  گذشته از اینکه  پشیمان اند یا  از انتخاب خود خرسند اند. الان زندگی جدیدی را شروع کرده اند تجربیات جدیدی یافته اند و عمدتا زبان ثانی یا ثالثی را آموخته اند. ولو در حد رفع احتیاجات روزانه شان باشد. 
پس این افراد بالقوه یک زبان دیگر را یادگرفته اند که میتواند در عملکرد ذهنی شان اثر مثبت داشته باشد همچنین  میتوانند متونی را از آن زبان به زبان مادری شان ترجمه کنند. تصحیح کنند . میتوانند برای بازرگانان و  شرکت های تجاری در ارتباط مترجمی کنند و از این طریق توسعه ارتباطاترا  تسهیل ببخشند .
طی شش سال اخیر که توی شرکتی تولیدی کار کرده ام که با چندین کمپانی خارجی در ارتباط بوده از این دست آدم ها زیاد دیده ام. از آقای خامنه که در 18 سالگی برای تحصیل راهی ایتالیا شده بود و بعد از تحصیل با کار و ازدواج پایه هایش برای ماندن را سفت کرده بود و حالا سی سالی است که  اتوبان دسترسی بازرگانان ایتالیایی است به ایران ، ایرانیان مشتاق جنس مرغوب به ایتالیا.یا غفور که جوان شایسته ای  است ، حقوق تجارت میداند و بیش از هر چیزی دانستن  چهار زبان  کمکش کرده است. ایران را  عمیقا دوست دارد اما  ترجیح  اش این است که فرزندش در شرایط فعلی ایران  بزرگ نشود. حتی علی که  ارتباطش با چینی ها بقدری خوب  بوده است که  توانسته  بالقوه شرکت ها و شهرک های صنعتی شانگهای و نینگبو و گوانگژو را خوب شناسایی کند و وقتی تولید کننده ای ی قطعه سراغ اش میرود دقیق دستش را  روی نقشه چین که خودش قاره ای است قرار دهد و بگوید پاسخ نیازت  اینجاست.

دوم اینکه جماعت مهاجر کسب و کارشان با ارز خارجی است، یعنی بر مبنای دلار و یورو یا هر ارز دیگری حقوق میگیرند و اگر شرایط داخلی کمی مساعد باشد میتوانند ارزشان را  در کشور مادری سرمایه گذاری کنند. اتفاقی که برای چینی های  مقیم خارج افتاد و اخیرا بسیاری از ترک های آلمان نشین را  مجاب به برگشتن کرده است.

سومین نکته اینکه این افراد در حال حاضر رسانه اند. سفیران ایرانی در سایر ملل و ویترین هایی که بیشتر و بهتر و کم هزینه تر از هر رسانه ای میتوانند مبلغ  کشورشان باشند.  دوستی دارم به اسم خاویر که اسپانیایی است و  اولین بار که ایران آمد یک کوله کوچک و یک دست کت و شلور و پاسپورت و اندکی پول (انقدری که  اینجا در نماند) با خودش اورده. تنها از هتل بیرون نمیرفت و قبل از تاریک شدن هوا به هتل برمیگشت. الان حدود پنج سال است که خاویر دارد به ایران می آید و میرود. حالا بچه  چهار ساله اش و همسرش را همراه خود می آورد. تا  چهارسوق بزرگ بازار تهران و  گذر لوتی صالح را رفته و گشته و  کاخ گلستان را  دوست دارد و  عشقش این است  که برود از مساجد ایران عکس بگیرد.


به انضمام سه دلیلی که گفتم  این را هم قبول دارم که کشور ایران برای تولد و تربیت و  رشد مهاجران بهای زیادی پرداخت کرده است اما نمیشود شما نهنگی را در آکواریوم رشد دهید و توقع داشته باشدی به اندازه نهنگ اقیانوس رشد کند.

پس من مهاجران یا ترک کنندگان موطن  مادری را خائن نمیدانم. چون که آنها مثل خودمان هستند،خواهر و برادر و  دوست و همکار هایما  با اندکی تغییر که  آن تغییر بالقوه برای بهتر شدن  زندگی در کشور خوب است و مهم تر اینکه بالقوه مولدند و ارتباطات را توسعه میبخشند.




۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

هفت راهکار برای زندگی ایران

ادیب و سخن ور نیستم و حتی بلد نیستم مثل سخنرانان انگیزشی یا معلمان با کیفیت دسته بندی های درستی از مطالب ارائه کنم. اما حسب اتفاقاتی که در ماه های اخیر برایم افتاد به چند راه حل عملی جهت  عبور از بحران و زنده ماندن در ایران یافتم.

1- به اخبار گوش نکنید.چون اگر اخبار عمومی قرار بود پیش بینی چیزی را با خود داشته باشد قطعا هیچکسی از نظر اقتصادی دچار شکست نمیشد. پس اخبار خیلی واپس گراست و رخدادهای  گذشته را  بیان میکند. عمده اخبار این روزهای کشور ما هم اخبار خوبی نیست و  فقط حال شما را خراب میکند. 

2- تحلیل گر باشید. عمیق تر فکر کنید و به اینکه  پسر عمه  و دختر خاله و همکارام فلان چیز را گفت بی توجه باشید. اینکه  در اوضاع بد اقتصادی  عمده سرمایه ها به سمت ارز و طلا میرود یعنی مردم  راه های سرمایه گذاری مدرن تر را نمیدانند. البته عده ای میدانند و  دم بر نمی آورند. در چنین شرایطی اگر بتوانید تحلیل کنید و یاد بگیرید چطور سرمایه خود را مدیریت کنید  حداقل  از بی ارزش شدن پول ملی  کمتر ضربه میخورید.

3-عملگرا باشید. یک مثالی هست از مقایسه  تاجری که در مواقع گرانی کالایش را نمیفروشد تا گران تر شود و تجاری که با وضعت مشابه  کالایش را  به شکل پله کانی و شناور تغییر قیمت میدهد و عرضه میکند. به شکل غیر قابل باوری کسی که در همه شرایط به روز بوده سود بیشتری کرده بود. پس منتظر نمانید فعالیت کنید. آن وقت  دیگر  حسرت و ای کاش کمتری برایتان باقی میماند.

3- ملول نباشید. تصور خستگی شما را خسته تر میکند. دوستی دارم که سه ماه است هر وقت بهش زنگ میزنم از وضعیت ارز و اقتصاد شکایت میکند. مجموع دارایی اش 1000 دلار هم نیست و بعداز فارغ التحصلی از دانشگاه به مدت  غریب 9 سال  کار ثابتی نداشته است. شبها توی اینترنت میچرخد و روزها خواب است. وقتی که ازش پرسیدم خب تو که کاری به کار ارز و اقتصاد نداشتی چه فرقی به حالت میکند میگوید اگر اینطور نشده بود الان داشتم اروپا میچرخیدم. حاضرم شرط ببندم اگر اوضاع ارزی همان اوضاع  بهمن 96 بود با بلیت تک سفره تا شاه عبدالعظیم هم نرفته بود.

4-به راحتی عبور نکنید.  فرصتها در ایران  مثل موش چابک و  فراری اند باید با دقت  و سماجت یک گربه بهشان پیله کنید تا به چنگ بیاوردیشان، اگر میخواهید اره تان را تیز کنید یا کرم بگذارید سر قلابتان یا هر چیزی که در سخنرانی میگویند. اما به راحتی رد نشوید.

5- علاقمندی تان را اولویت بندی کنید. خودم رامیگویم هم دوست دارم مدیر فلان شرکت باشم، هم  پایان نامه ام را جمع و جور کنم هم خارج از کشور دکترا بخوانم هم سفرهای آنچنانی بروم، در نواختن تار به درجه استادی برسم ، کگارد و نیچه و برشت بخوانم و نمایشنامه هایم  بلا  انقطاع روی صحنه باشد و الخ... ولی وجدانی و منطقی نمیشود همه اینکارها را به یک باره  وبعضی انها را تا اخر عمر انجام داد. پس یک اولویت  منطقی برایشان قائل باشید باشد که به همه شان  برسید.

6-ایده آل گرایی نسبی است. اینکه من یقینا  فلان آدم را میخواهم که در زندگی ام باشد،یا  فلان لباس و فلان  خانه و فلان .ووفلان... همه نشان از ایده آلیست بودن شما دارد. ایده آل گرایی اصلا بد نیست ، بسیاری از سازمانها ادم های ایده آل گرا را در پست هایی کیفی و تضمین کیفیت  میگمارند که موجب بهبود کیفیت کالا و ارزش برند خود شوند. اما  آنچه همواره از دید ایده آل گرایان دور است نسبی بودن زندگی است. باور کردنی نیست که من هر روز زنی را میدیدم که در خانههای مردم کار میکرد و به سختی پول در می اورد اما حاضر بود برای رفتن به سفری زیارتی یا  هزینه کافی شاپ رفتن پسر و دوست دختر پسرش پول پرداخت کند. یعنی یکجور دو جلوه مختلف از ادمی را دیدم که بر سر هزار تومان  داشت با صاحبخانه میجنگید و. به راحتی چند میلیون برای رفتن  به سفر هزینه کرد.هرگز هم نتوانستم دلیل درستی برای کارش پیدا کنم.

اما گذشته از آن زندگی با شما یا بدون شما  برقرار و جاری است. متد انتخاب شده برای زندگی شما هم متعلق به خودتان هست و کسی قرار نیست مثل شما  زندگی کند. پس اگر از نظر اخلاقی و درونی از خودتان و آینده راضی هی

7-پناه گاه خود را بیابید. برای حال بدی های خود مکان یا موزیک یا خوراکی مشخص تعریف کنید. هرچیزی که اندکی حالتان را خوب کند.اگر دیدن کسی حالتان را خوب میکند بهش سر بزنید.

از پس این راهها شاید بتوانید کمی حال خودتان را خوب کنید. اینها راه حل نیستند راههایی است که کمتر رنج ببرید.


۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Hamidoo

مظلومیت

دو ماه است که به خاطر تحریم ها و ته کشیدن قطعات داخل انبار افتاده ایم به صرافت تامین قطعه مشابه از بازار داخلی و هر هفته چند ماموریت به چند کارگاه و کارخانه و شهرک صنعتی میروم. واردات فهرست بلند بالایی از کالاهایی کی نمیتوانند تامین کنند جفت و جور کرده  ه اگر تامین نشود رسما باید فاتحه کار و یه هولدینگ 2500 نفری را باید خواند. یک فرقی توی این شرایط بین دیدگاه  مهندسان  مکانیک و برق و مواد با  بچه های صنایع و  مدیریت و منابع انسانی دیدم. تقریبا اوایل تیرماه همه دانستیم که تامین قطعه با مشکل روبرو است و  کالا  یا  تامین نمیشود یا به شیوه قطره چکانی و  دها بار کمتر از نیاز یومیه  و با تاخیر میرسد. همان موقع  تیم  مهندسان  برق و مکانیک برای کسب اجازه از مدیریت  چند جلسه گذاشتند و  شرایط را گفتند و از اتفاقی که در راه است مدیریت را آگاه کردند.
خوب میدانستم کم شدن قطعه  یعنی کم شدن  تولید و کم شدن تولید یعنی بیکاری کارگر و کارمند و مهندس و خدماتی 
اما دیدگاه صنایع میگفت که اگر تامین مشکل دارد مشکلات گردن اوست و ما  اید فشارمان را بر واحد تامین بیشتر کنیم. تولید را کم کنیم. و منتظر باشیم تا قطعات برسد.
برای خودم عجیب بود. بیشتر وقت بچه های آن واحد داشت به چرخیدن در اینترنت و گزارش قیمت سکه و ارز و تراکنش های بورس میگذشت. خرید و فروش سهم و بازار ارز ، اینکه چه قطعه ای گران و کدام ارزان شده الان در کدام سود است و در کدامیک زیان.کفرم را در آورده بود اما به یک جور تسطیح در روحیه رسیده ام به نوعی بی تفاوتی که حاصل نزدیک شش سال ماندن در اینجاست. سابقا حقایق را  رو میکردم و  یا به قول رفیقی تف میکردم توی صورتشان حالا اما ارام تر طی میکنم. تذکر میدهم خواستند رعایت میکند نخواستند رعایت نمیکند. اینطوری وقتی که گند میزند سراغم هم نمی آیند. 
اما با همه این شرایط دوست ندارم شاهد از دست رفتن باشم. صحنه های تخریب حالم را خراب میکنند. حتی اگر آلونک های درب و داغان باشند.چرا که نسلی با همه مشکلات برایش تلاش کرده اند.ما رو به تخریبیم و خودمان در حال سرعت بخشیدن به آن. کاش کمی  یک دست  تر و هماهنگ تر باشیم. کاش اهداف والا تری را  ببینیم و برای رسیدن به آن تلاش کنیم.. کاش فقط ای کاش
۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

خوابگاه نوشت : دم کُِنی

خوابگاهی نبودم. خوابگاه در آن شهر رخوت انگیز برایم کابوس دردناکی بود. یک ترم تنها اتاقی کرایه کرده بودم و  هفت ترم  دیگر با دوتا از همشهری ها  خانه ای نقلی از یک معلم که  شغل دومش تاکسیرانی بود اجاره کردیم. توی آن شهر که کوچک تر از تهران بود و همه همدیگر را میشناختند شفافیت  عجیبی درروابط و آشنایی ها وجود داشت. جوری که تقریبا  همه محل ما را  به عنوان مستاجران  دانشجو آقای "ر" میشناختند. دقیق ترش را بگویم چند نفری حتی آمار واحدهای اخذ شده مارا داشتند. یعنی مثلا میدانستند سینا چه  روزها و ساعت هایی  کلاس دارد . میدانستند من چند هفته یکبار به تهران میروم یا اینکه دوشنبه ها  همه با هم بر میگردیم.
این بود که توی آن شرایط به جای تلاش برای برگزاری دورهمی های مخفیانه و عملیات های یواشکی به زندگی خالصانه و  گوشه نشینی عارفانه ای روی آورده بودیم. جز برای رفتن به دانشگاه یا دستشویی که آن طرف حیاط بود از خانه خارج نمیشیدم. ماکارونی با سس قارچ تند میخوردیم و  بدون ترس از والدین سیگار میکشیدیم و  با صدای بلند تا  نیمه های شب فوتبال میدیدم.
سینا  بیشتر از بقیه کلاس ها را میپیچاند. کمتر خانه می آمد و بیشتر از همه غیبت داشت. روال خانه های دانشجویی این بود که  هرکه زودتر از خواب بیدار شود خوشتیپ تر از خانه بیرون میرفت . چون که  بخشی از لباس ها و لوازم  جز  اموال مشاع خانه محسوب میشد. جوراب ، ژل مو، سشوار، زیر شلوار، تی شرت،چتر و .... را میشد با کمال پررویی پوشید و از صاحبش اجازه ای نگرفت.
یک شب که مثل همیشه من و احسان برای خودمان ماکارونی بار کرده بودیم و بین خودمان قرار مدار کرده بودیم او غذا بپزد و من ظرف های غذا را بشورم. در زدند. بعد از پاکسازی خانه از بقایای سیگار و زیر سیگاری ها وقتی در را باز کردیم  متوجه شدیم  طرف خودی است. سینا بود. عصری زده بود آمده بود دانشگاه یک کلاسش را رفته بود و حالا آمده بود خانه . آنقدر توی آن دخمه چپیده بودیم و  با تلوزیون 14اینچ  اخبار های صد من یک غاز صدا و سیما را دیده بودیم از حضور هر موجود خارجی  ولو سگ و گربه  استقبال میکردیم. سینا که آمد سفره را پهن کرده بودیم برای شام. نان و  سبزی و  سس کچاپ و فلفل و نوشابه را چیدیم و دست اخر احسان ظرف ماکارونی را آورد. سینا که گرسنه تر از همه مان بود نشست به خوردن.بشقاب ها پر و خالی میشدند و سه یاور همیشه گرسنه در حال بلعیدن رشته های چرب و داغ ماکارونی بودند که یکهو نگاه سینا ثابت ماند رو ی قابلمه. همانطور خشکش زد. بی پلک زدن  با دست به قابلمه اشاره کرد  گفت اون... اوون.. تی شرت ...من . احسان که گویا ملتفت موضوع شده بود قابلمه را  جلو اورد و درش را  جایی پشت سرش قایم کرد.. گفت بشقابتو بیار جلو...برات بکشم..
سینا دوباره و اینبار با دقت و مسنجم تر پرسید.. اون تی شرت من نیست ..
تازه چشمم افتاد به درب قابلمه و آن پارچه ای که احسان به جای  پارچه دم کنی دورش پیچیده بود. تی شرت سینا بود. حالا بخار و  قطره های روغن به جانش نشسته بود. سینا  صورتش سرخ و بر افروخته شده بود. من خنده ام گرفته بود و احسان کماکان اصرار داشت که نه این پارچه  معمولی است، تی شرت نیست. از انجایی که من هم شریک جرم دوم بودم ، بنا گذاشتم بر انکار و  هر چه سینا اصرار میکرد ما انکار میکردیم و تازه یادم افتاده بود که من اولین بار به جای دستگیره  برای بلند کردن ظرف نیمرو تی شرت سینا را انتخاب کرده بودم. 


۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

وقاحت

سازمان تامین اجتماعی اگهی استخدامی برای دفتر طراحی و مهندسی اش که گویا قرار است  کار ساخت و تعمیر و نگهداری ابنیه این سازمان را  بر عهده بگیرد، منتشر کرده است.

خب تا اینجایش همه میگویند چه عالی خیلی هم خوب در این اوضاع بد اقتصادی  قرار است عده ای را  شاغل کنند و سر کار ببرند. 

حسب کنجکاوی و اینکه بشر نسیان گر هزار تا فرصت از دست رفته اش همیشه مثل چماق توی سرش میکوبد نشستم  روی آگهی کنکاش کردم.یک آماری گرفتم از شرایط جذب و  زمان برگزاری آزمون و مواردی که قرار است در آزمون استخدامی  پرسیده شود.

طبق آمار دفترچه ثبت نام مجموعا سازمان تامین اجتماعی به 20 مهندس احتیاج دارد. یعنی از تمامی رشته های عمران و تاسیاست و مکانیک و برق و صنایع و ... فقط 20 نفر.

بگذریم که باید دانشگاه تراز اول درست خوانده باشد. ترگل ورگل باشد. زیر 30 سی سالش باشد. بومی باشد. ننه و بابایش هم حائژ شرایطی باشند و فلان و بهمان. 

بعد اینکه 60000 تومان (شصت هزار تومان) مبلغ برای ثبت نام پرداخت کرد و در آزمون  قبول شد و توانست  مراحل هفت خان  مصاحبه را بگذراند استخدام شود.

یعنی اگر فقط در تهرن 12 میلیونی، ده هزار نفر مهندس جویای کار بخواهند در این آزمون شرکت کنند، حاصلضرب 10000 در 60000 هزار تومان میشود . ششصد میلیون تومان ،

با روابط عمومی و اداه امتحانات یک دانشگاه و  یک مدرسه معروف در تهران برای برگزاری آزمون تماس گرفتم . ازشان پرسیدم اگر سالن امتحانات شان را در روز برگزاری آزمون در اختیارم بگذارند چقدر باید پرداخت کنم. گران ترین مبلغ تقریبا 10000 تومان به ازاء هر نفر بود.تازه با فرض اینکه بنده یه فرد حقیقی بودم و نه یک نهاد حقوقی و نرخ آزاد و بدون بده و بستان های شایع برایم گران ترین مبلغ را حساب کردند. اگر معادل همین مبلغ هم هزینه  تصحیح اوراق و کیک و ساندیس و مصاحبه گر باشد. نهایتا  20هزار تومان از کل مبلغ هزینه همه کارهای داوطلب میشود و 40 هزار تومان باقی میماند یعنی چهارصد میلیون تومان سود خالص.

با روابط عمومی آزمون تماس گرفتم از این اقدام خدا پسندانه شان تشکر کنم که در این شرایط بد اقتصادی میزان نقدینگی را از دست مرد خارج کرده اند و باعث جلوگیری از تورم شده اند.ولی حتی یک تلفن هم پاسخگو نبود و حقیقتا  400 میلیون تومان عایدی آنقدر ارزش نداشت که  یک منشی تلفنی استخدام کنند تا  پاسخ  داوطلبان را بدهد.

آمار دقیق این آزمون را  میتوانید از سایت سنجش بیابید.

دفترچه راهنمای ثبت نام را هم اینجا میتوانید بخوانید.

و برای بازماندگان این نسل کشور ایران آرزوی مرگ زودرس کنید.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

سایه ها

پرده یکم:
چهره گسترده خیابان خلوت با هوای خفه یک  نیمه شب تابستانی ، جند ماشین درحاشیه  خیابان  پارک هستند.خیابان خالی از رهگذر است. تیر چراغ سمت راست صحنه را روشن کرده . بادی ضعیف برگ درختان را بازی میدهد. از خیابان اصلی گه گاه نوری توی خیابان می افتد و خیلی زود محو میشود.
زن و مرد نشسته توی خودرو سواری کوچکشان. در حال حرف زدن با هم ... درب ها بسته است و  فقط طرح لب ها و حرکات دست و صورتشان  قابل رویت است...
 درب سمت شاگرد تا نیمه با تردید باز میشود...

مرد : ببند اون درو
زن : داد نزن ...
مرد: داد میزنم.
زن : گفتم داد نزن....
مرد: ذله ام کردی...
زن درب را  کمی  میبنند اما  کامل نه ... -  میشه داد نزنی ..همسابه ها
مرد : داد نمیزنم  
زن دوباره درب را باز تر کرده اینبار با لحنی محکم تر ...پس داری چی گهی  میخوری؟
مرد: خفه شو...
زن : خودت خفه شو....
مرد : میگم  خفه شو...
زن اینبار مضطرب و جری تر داد میزند...
خودت خفه شو نکبت...
مرد دستی بالا میآورد. به نشانه  زدن و ارعاب .. ببند اون درو..
زن : نمیخوام..
مرد .گفتم ببند.
زن : نمیخام  بزار همه بدون  چه  دیوثی هستی.... هرزه
مرد: هرزه  جد و آبادته ... بده اون گوشیتو تا بهت نشون بدم هرزه کیه...
زن: گمشو... به من نگو 
مرد: گفتم ببند اون درووو... 
دو بچه شش و و هفت ساله  صندلی پشتی ترسیده و  آشکرا  میلرزند و اشک میریزیند.
بچه بزرگتر با اظراب صحنه را نظاره میکند.
زن: خفه شو عوضی اشغال... باز گذاشتم همه بشنوند... 
مرد: در و بند بریم خونه ...
زن : من با تو جهنم هم نمیام...
مرد: غلط میکنی باز کن  در و  بریم تو اینجا  ...
بچه ها  ترسیده و یکیشان  درب عقب را باز میکند..
صدای  جر و بحث مرد به وضوح توی خیابان  شنیده میشود. تک و توک سایه ها پشت  پنجره ها  حاضر میشوند.
بچه بزرگتر اشکارا به گریه افتاده ..پسر کوچک تر هنوز نمیدانم چه باید کند. اما سراسیمه شده
 مرد: غلط میکنی نیایی... نیای بری پیش اون حرومزاده ها....
زن: حروم زاده جد و ابادته ...
مرد: به خانواده من  فحش نده ...
زن: مگه دروغ میکم...
مرد آشکارا  با پشت دست توی دهان زن  میزند. سایه حرکت تیز دستش از پشت شیشه  ماشین  پیدا بود.
زن  با دو دستش فکش را  یگیرد ....بعضش گرفته 
زن به یکباره درب ماشین را باز میکند...
پسر کوچک تر هم گریه اش جاری میشود...
زن  به سرعت از ماشین  پیاده ی مشود و درب را میکوبد...

سایه زن  که با غیظ قدم برمیدارد در کوچه کش می آید.سایه بچه ها که دنبالش در حال دویدند نیز کش می اید و بزرگ میشود.
مرد از ماشین پیاده شده و  وسط خیابان نظاره گرد دور شدن زن است.
لبهایش برای گفتن واژه ای باز میشود.
بر میگردد فحشی زیر لب میدهد و مشت اش را در دست دیگر میکوبد.
سوار ماشین میشود و دور میشود.
سایه ماشین ذره ذره کوچک و کوچکتر میشود و از بین میرود.
پسر بچه ها  که سایه شان هم قد مادر شده است  راست و چپ مادر از صحنه خارج میشوند.




۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

Jazz`s Labyrinth

حق دوستی را تمام کرد و  مارا با خودش برد کنسرت. کنسرت شب های جز  اتفاقی است که سازباز با کمک مالی هاکوپیان برگزار کرد. چهارمین دوره در چهار شب و با اجراء هشت گروه در فرهنگسرای نیاوران برگزار شد. بلیت ما برای شب اول بود زودتر از موعد اجرا رسیدیم و عین قحطی زده ها توی محوطه نیاوران با یادی از کامران دیبا ول گشتیم و حرف زدیم و بعدمری_های خود را  نوشیدن چای داغ  به یک سرطان ناقابل دعوت کردیم و یکباره کنده شدیم. از این جهان رفتیم و  یک ایتالیایی مو فرفری با  لهجه قشنگ و  بیان انگلیسی ضایع اش مارا به هزار توی jazz دعوت کرد. سازش را دست گرفت و انچه از jazz در ایتالیا و امریکای جنوبی و افریقا میدانست اجرا کرد. حقیقتش من فریفته شکل و قیافه و خارجی بودن هایشان نشدم  فقط از اخرین اجرایشان لذت بردم . جاندار بود و  با آن تعریف ذهنی ام از جاز متناسب تر.
برق ها روشن شد ادمها  توی ان صندلی های باریک و معذب همدیگر را  لگدمال کردند و برای تنفس ده دقیقه ای زا سالن بیرون رفتند. پسر کچل قد بلند مودبی امد جزوه هایی بهمان فرما زد. نه یا ده تا ترانه انگلیسی بود. سردار سرمست بود. میشناختش. از آن بچه های مرفه لوس بنظر میرسید که بخاطر اختلاف رنگ  پلیور و شلوار عنبه ای رنگش قهر میکنند و  میروند توی اتاق خودشان را حبس میکنند.
آدمها برگشتند به سالن برقها خاموش شد . اینجور وقتها شبه آدمهای جامانده گوش و کنار سالن وول میخورد. یه نقطه نور روی پیانو 88 شستی افتاد. همان پسر خیلی جدی و مصمم پرید پشت پیانو با حالتی که تنها وجه مشترکش با ده دقیقه قبل فقط قد بلندش بود. پیانو زد. پیانو زد و زد و مارا عجیب تر از آن آلیس موفرفری به سرزمین ناشناخته Jazz برد. بهمان گفت که امشب کارهای cole porter را مینوازد. به زعم خودش از بزرگان موسیقی jazz بود و دست آخر بهمان گفت چون خواننده نداشتیم  و احتمالا ساکسیفون هم نتوانستند بیاورند. همآن جزوه  چند صفحه  ای را چاپ کردم که کمی این  بی نمکی اجباری را  مرتفع کرده باشم.
غیر از یکی دو نوبت که گروه سوتی داد که من هم فهمیدمش مشکل دیگری نداشت. نقط قوت گروه، پیانو زدن سردار بود. خیلی جدی و  با تمرکز پیانو میزد. حواسش به کارش بود و اسیر جور سالن نبود.
وسط چند اجرا چشم هایم را بستم و از زمین اندکی کنده شدم. توی  یک سال گذشته فقط یکبار دیگر این حس را تجربه کرده بودم.
اجرا تمام شد. دوست داشتم یک کار دیگر بشنوم یا حتی کار اخر را یکبار دیگر تکرار کنند اما گویا به موقع رسیدن  به خانه بر شنیدن یک کار دیگراولویت داشت. این شد که  خیلی از حضار سالن را ترک کردند. از شب ام راضی بودم. توی این ایام  پر دردی غنیمت است. نمیدانم چرا فکر کرده بودم jazzدوست دارم. من  چندسالی است که ایرانی گوش میکنم شاید بخاطر این است که دارم پیر میشوم اما از انتخابش راضی بودم. اتفاقی که بهش نیاز داشتم و ذخیره اش میکنم تا چند روز و هفته ذره ذره خوشی اش را مصرف کنم.



۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

لیلا و چند مسافر

به پیشنهاد و دعوت دوست بزرگواری به دیدن نمایش جدید رحمانیان رفتم. لیلا و چند مسافر در دو پرده، پرده اول قصه لیلا بهدار سردشتی که در زمان بمباران شیمیایی جانبازی شیفته و دلداه اش میشود و بیست سال این عشق پایدار میماند .پرده دوم حکایت یک تاکسی خطی که با پنج سرنشین است که راهی مشهد الرضاست . با پنج  ایپزود ده، پانزده   دقیقه ای روایت از حال و هوا و چرائی سفر هرکدام از پنج سرنشین خودرو به مشهد و  بارگاه امام هشتم.

مابقی ماجرا همه علاقمندی رحمانیان به بودن گروه موزیک در فضای اصلی صحنه یا دکور و طراحی صحنه شلخته بود. هیچ کاری بیشتری نشده بود بیشتر از هر چیزی آنچه کارهای رحمانیان را قابل تحمل و پذیرش میکند روایت است. رحمانیان بلد است  قصه بگوید و روایت کند. بلد است دیالوگ و منولوگ بنویسد ولی حوصله کارهای دیگر ندارد. 

یکجورهایی بلد است با آن تکه احساسی وطن پرست ایرانی ام بازی کند و مرا ترغیب کند به نشستن و دیدن نمایش هایش.

بخش اول نمایش (لیلا) حوصله سر بر بود. مانیفست مظلومیت با  دو صفحه  اطلاعات زرد که از روی ویکی پیدا هم میشد پیدایش کرد. اینکه به سردشت حمله شیمیایی شده و ده هزار نفر از دوازده هزار نفر ساکن شهر آلوده به ماده شیمیایی و مسموم شده اند به هر چشم که نگاه کنی جنایت است اما  برای اعلان برائت یا مظلومیت سردشت شخصا ترجیح میدهم یه نمایشگاه عکس بروم یا فیلم مستند کوتاهی در خصوص این فاجعه ببینم . آن اتفاق بیشتر از خواندن چند سطر تاثیر گذار است.



اما اپیزود دوم (چند مسافر) حرفهایی برای گفتن داشت. اپیزودی که با بازی شوفر تاکسی (علی عمرانی) شروع شد. دلچسب و دیدنی بود و  هر چه  مسافرها جلوتر رفتند و روایت ها بیشتر شد هیجانی تر هم شد. تا آنکه بازی نصیرپور در نقش زن آذری زبان که برادرش در جنگ مفقود شده و داغ رسوایی بر پیشانی اش مهر شده به اوج رسید. وسط این  رفت و آمدها  هم چون نیما مسیحا می آمد میخواند غالب تماشاگران دلشان نمیخواست  روایت بعدی شروع شود.

با اینکه برای کسانی که در زمان و جغرافیای این روزهای ایران دغدغه تئاتر و  میهن پرستی دارند بسیار احترام قائلم اما کار محمد رحمانیان را تئاتری متوسط دیدم که قصه گویی خوبی داشت. و شاید بعنوان پایان نامه چند دانشجوی جوان تئاتر مورد پذیرش باشد اما در مقام یک کارگردان با تجربه  چنگی به دل نمیزد.

 

اگر خواستید تئاتر را ببینید  اینجا را سر بزنید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

مردی چود باد حادثه بنشست/مردی چو برق حادثه برخاست

با دکتر سین قرار مدار کردیم دوم مرداد به بهانه هجدهمین سالمرگ شاملو امامزاده طاهر باشیم. برنامه به بهانه شاملو بود اما قول داده بودم  مزار احمد محمود و گلشیری و  محمد مختاری و غزاله علیزاده را هم نشانش دهم. این شد که از قطعی برق کارخانه و بیکاری استفاده کردم و در گرمای خفه مرداد زدم به جاده . از شهرک صنعتی تا مهرشهر کرج باید میراندم . مسیر را بلد بودم باید جایی بنزین میزدم و بعد قبل از 6 عصر میرسیدم  ایستگاه مترو گلشهر. راحت به گلشهر رسیدم  اما حوالی ایستگاه مترو چیزی شبیه بمبئی در دهه 1970 میلادی بود. شلوغ،گرم و بی نظم وپر از آدمهای کلافه که از خودشان هم فرار میکردند. سین آمد با هم آن یک کیلومتر راه تا امامزاده را راندیم. از قرار و دورهمی مان شاد بودم. اما جلو در امامزاده که رسیدیم. همه قشنگی ها نقش بر آب شد. دست کم 8 خودرو پلیس انتظامی و 2 خودرو پلیس راهنمایی رانندگی جلوی دربهای امامزاده تجمع کرده بودند. همه درب ها را با زنجیر قفل کرده بودند و  مانع از ورود افراد به امامزاده میشدند. بین نیروهای موجود سرباز صفر و درجه دار کم بود . عمدتا  افسران میانسال و شکم گنده ای بودند که صحبت و بحث کردن باهاشان بی فایده بود. چندنفر با لباس شخصی هم دیدم که نوک بیسیم شان از گوشه جیب بیرون زده بود و ورود خروج ها را کنترل میکردند. گویا یک ساعت پیش درب ها را بسته بودند و معلوم نبود تا کی قرار است درب های امامزاده بسته بماند. انتخاب اینکه چه کسی حق ورود دارد بسیار جالب بود. گویا چشمی و از روی قیافه تشخیص میدانند برای شاملو آمدی یا متوفی دیگری در این امامزاده داری. اما در کل ندرتا کسی را  راه میدانند.راضی شده بودم که داخل بروم حتی سر قبر شاملو هم نروم. راه زیادی را آمده بودم و دلم میخواست حداقل برای دلکش و علیزاده  فاتحه ای بفرستم. ساعت از هفت گذشته بود. خبری نبود نمیگذاشتند داخل برویم. میگفتند عده ای شلوغ بازی در اورده اند. توی فکر بودم که امامزاده به آن بزرگی جا برای صد یا دویست نفر یک روز در سال ندارد؟ به کجای عالم میخواهد بر بخورد؟ راه بندان و مزاحمتی هم که ندارند. هجده سال هم هست که از مرگش گذشته . پس گیر کار کجاست؟ توی روزهایی که اخبار بد دزدی و  تجاوز و  مشکلات اقتصادی از در و دیوار میریزد چرا هنوز از مرده شاملو واهمه دارند؟ چرا نمیروند دنبال کارهای مهم تر. این همه افسر پلیس چرا باید یک روز خودشان را  برای ممانعت مردم از ورود به گورستان بگذرانند؟ توی همین فکر ها بودم که  صدای سروان سبز پوشی را شنیدم. - " شما  کجا دیدی بیایید سر قبر دست بزنند؟  بعدش بی حرف با یک نگاه که دوست نداشتم عاقل اندر سفیه باشد گذشتم. تمام ضلع شمالی و شرقی و غربی را پی راه عبور گشتیم. نشد. موقع برگشت همان سروان سبز پوش بهمان گفت  فردا شب بیایید جشن میلاد امام رضا هست دست میزنند شیرینی و شربت هم داریم.  و من تازه  فهمیدم کجای دنیا بالای سر قبر دست میزنند. ، احمد محمود، گلشیری ،م.آزاد،پوینده و علیزاده و دلکش و مرتضی حنانه و ... فاتحه ای توی دلم فرستادم . به بی منطقی این آدمها حسرت خوردم و  با آب یخی که  توی درب ماشین گذاشتم بودم  همه را  یک جا فرو داد و تا  شب این  شعر را  با خودم زمزمه کردم 

مردی ز بادِ حادثه بنشست

مردی چو برقِ حادثه برخاست

آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت

وین، نام را، بدونِ سپر خواست.

ابری رسید پیچان‌پیچان

چون خِنگِ یالش آتش، بردشت.

برقی جهید و موکبِ باران

از دشتِ تشنه، تازان بگذشت.

آن پوک‌تپه، نالان‌نالان

لرزید و پاگشاد و فروریخت

و آن شوخ‌بوته، پُرتپش از شوق،

پیچید و با بهار درآمیخت.

پرچینِ یاوه‌مانده شکوفید

و آن طبلِ پُرغریو فروکاست.

مردی ز بادِ حادثه بنشست

مردی چو برقِ حادثه برخاست











 




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo