زادگاه پدری ام را دوست ندارم. نه اینکه خودم را گم کرده باشم یا بخواهم  نشان دهم خیلی بچه تهرانم و اهالی آن دیار خیلی عقب مانده اند. ابداُ. ده یا بیست سال پیش آرزویم بود به آنجا بروم . دیدار تازه کنم. آدم های روستا را ببینم و توی زندگی شان دقیق شوم . اما الان رغبتی درم نیست با اینکه خانه و سرای تازه یافته ام. با اینکه مالکیت دارم اما رغبت گذشته در من نیست. این نوبت که دری به تخته خورده بود و رفته بودم فکر کردم چه شد که شوق ریشه یابی اینطور در من  زمین گیر شد. چه شد روستایی که سالها عاشق شپش و بوی کاهگل های خیسش بودم اینطور در من تمام شد. من بزرگ شدم و خواسته ام تغییر کرد یا روستا محقر شد و پس رفت کرد. روستا با آن چند صدخانه کاهلگی و تو در تویش محوریت داشت. اعتبارش به بزرگانش بود. یادم هست توی حسینه و مسجد ریش سفید ها جا و اعتبار خود را داشتند.  مناسک داشت. تا سفره مسجد خاص خود روستا بود. این روزها اما مراسم با نمونه مشابه اش در تهران  تفاوت چندانی ندارد. بزرگها  یکی یکی کم شده اند و جوان ها اعتباری برای مناسک قائل نیستند. اصلا بلد نیستند. حق هم دارند. ارزشی برایشان ندارد که بخواهند در بندش باشند. زمین های کشاورزی تعطیل شده و  زمین بایر مانده آنجاهاییکه آب و چشمه  دارد زمین ها به  باغ های گردو بادام و انگور بدل شده. سقف خانه ها  شیروانی و  نمایشان سنگ هاری مرمریت و گرانیت شده است. روستا که روزی مولد بود خود مصرف کننده شده است. جمعیت روزهای میان هفته با روزهای پایان هفته خیلی متفاوت است. نسل پدران بازنشسته بر گشته اند و خوش نشین شده اند. چند گله  چند هزار راسی روستا حالا به یک گله با کمتر از صد راس دام  تبدیل شده است. پیر ها فرطوط شده اند و چشم شان به طرح رجایی و  یارانه های دولتی است. جوان ها  شوخ و شنگ و پی ماجراجویی های دیگرند.


مخالف تغییر نیستم  اما تغییر ماهیت  روستا از مولد به مصرف کننده  همان نقطه ای بود که شروع بیکاری و  ازحام شهر و اتفاقات از این دست را در بر داشت. اگر پدربزرگ و پدران ما از روستا کوچ نکرده بودند. شاید الان  دامدار بودم شاید هم کشاورز  در هر صورت دغدغه ام  اینترنت  4G نبود و توی روستا دنبال نقطه با انتن دهی بهتر نمی گشتم.

علت این کشته شدن انگیزه را یکنواختی روستا میدانم. بیشتر از یک هفته نمیتوانم آنجا بمانم و سکوتش اذیتم میکند. سرگرمی خاصی ندارد. عده ای به مردم آزاری خوش اند عده ای هم  به دنبال دیده شدن. از این دست اتفاقات تقریبا در تمام محیط های روستایی ایران رخ داده است. تمرکز جمعیتی در شهرها بیشتر شده و  پش یندش ترافیک و نبودن اب اشامیدنی سالم و شلوغی و ...

دوست ندارم روستا بروم نه بخاطر اینکه بهم خوش نمیگذرد. اتفاقا جوجه کباب کردن و آویزان شدن از دار و درخت و  عکس گرفتن در افق باز و مناظر بکر خیلی هم کیف میدهد. روستا را دوست ندارم چرا  که پشت همه مظاهر به ظاهر جذابش تیره روزی مردان و زنانی بی آرزوست  که منتظر فرزندی که به شهر رفته روزی دری بزند و از انها عیادت کند. شاید بعضی هاشان همچین آرزویی هم نداشته باشند و فقط منتظر مرگ باشند.

به قول شاملو :

 بر مردگان خویش نظر می افکنیم

 با طرح خنده ای 

و نوبت خویش را انتظار میکشیم

بی هیچ خنده ای