تا روشنایی بنویس.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اصفهان» ثبت شده است

سفرنامه جنوب - فصل ششم (فصل آخر) : دلخستگی

شش صبح بیدار شدیم.سه تایمان شب قبل توی مسافرخانه حمام کردیم.حقیقتش مسافرخانه فقط حمام خوبی داشت بقیه چیز هایش چرند بود. صاحب مسافرخانه را بیدار کردیم  مدارک را گرفتیم و راه افتادیم. کور مال کورمال از شهر زدیم بیرون و توی جاده گرگ میش پر باران، اول صبح را تجربه کردیم. جاده خلوت بود و هر چه پیش تر می آمدیم سبز تر و جذاب تر میشد.گلگون، قائمیه و خومه زار شبیه بهشت بودند بهشتی که خیابان هایش آب گرفته بود تا رسیدیم به نور آباد. 

روز تعطیل بود و شهر هنوز در خواب بود. نمیخواستیم وقت تلف کنیم و در ثانی باران بی امان می بارید و توقف معادل بود با خیس شدن هفت بندمان. از نور آباد تا مصیری جاده شکل و شمایل یکسان داشت اما بابا میدان را که رد کردیم . کوه ها بلند و وحشی شد. پر از درخت های راش و بلوط . بارانی که می بارید تبدیل به برف شد. برای ما که دو روز پیش در گرمای جان دار بنود و تبن داشتیم توی ساحل قدم میزدیم. این برف نوعی تلافی بود و تمامی نداشت. جاده خلوت بود و سکوت وهم انگیز مینمود. شیب زیاد بود و رانندن پشت تریلی و ماشین های سنگین کار حوصله سر بری بود. گردنه را بلا کشیدیم و  با  دقت و تعجب تابلو های راهنما را می خواندیم. پیمان از یک تریلی سبقتی گرفت و دویست مترجلوتر پلیس کفگیرک تکان داد که ای داد ای هوار چرا سبقت گرفتی و ما پُررو وار بدون ترمز یا تصور اینکه ما پلیس را ندیدیم بیشتر گاز دادیم و رد شدیم. توجیه من حداقل این بود که اگر پلیس به فکر امنیت ما بود. اعلائم راهنمایی راه را بیشتر میکرد یا  به فکر امنیت جاده می افتاد نه اینکه بالای گردنه کمین بگیرد که کسی راجریمه کند. ضمن اینکه حضور خودرو های سنگین 40-50 سال پیش با میانگین سرعت 10-30 کیلومتر بر ساعت در جاده ای دوطرفه باریک که سواری هم تردد دارد واقعا ظلم است.البته با حفظ احترام به رانندگان کار درست پایه یک و تریلی .اما این کار آمار تلفات جاده ای را بالا میبرد. اعصاب رانندگان و سرنشینان را به هم می ریزد.  

با هول و ولا که جریمه می شویم و جلوتر خودرو را متوقف می کنند و هزار و یک بیم امید راندیم و از تنگاری و دشت بوم رد شدیم و وارد استان کهکیلویه و بویر احمد شدیم. حامد گفت پلیس راه ها  کنترل استانی دارند و اینجا دیگر دنبالمان نمی آیند. اما تا یاسوج با هول و ولا راندیم. حوالی یازده صبح به یاسوج رسیدیم. برف و باران قاطی می بارید. شهر شکل و شمایل  روز بیست و دوم بهمن را نداشت. آنقدر گشتیم تا بالاخره یه یک آش فروشی رسیدیم. مغازه ای نسیتا بزرگ با درب شیشه ای که آش و حلیم  میفروخت. مغازه میز و صندلی داشت و  خیالمان راحت شد مجبور نیستیم توی این برف و باران  غذا را بیرون ببریم و میتوانیم با خیال راحت همینجا  غذا بخوریم.من حلیم سفارش دادم و حلیم اش جا ندار و زندگی بخش بود. مثل خرس های گرسنه بعد از یک خواب زمستانی پر برف خسته و با رخوت رسیده بودیم  به یاسوج و حالا اینجا در یاسوج یک آش فروش بهمان زندگی دوبراه بخشیده بود. بعد از صبحانه سلانه سلانه سوار شدیم. میدانستیم باید راه  سمیرم را پیش بگیریم. یاسوج را تا انتها آمدیم. در خروجی شهر پمپ بنزین رفتیم و من به همان عادت مالوف دستشویی پمپ بنزین را تست کردم. برف و یخ بندان دسترسی به  دستشویی را  سخت کرده بود. اما کیفیت دستشویی هایش بدک نبود. سه دستشویی داشت و هم اینکه مجبور نبودی منتظر بمانی عالی بود.

از یاسوج که در آمدیم باز هم برف میبارید. جاده یاسوج به سمیرم هم خلوت بود. از یاسوج تا  پاتاوه دو مسیر وجود درد . یکی جاده اصلی که  چهار لاین است و مسیر رفت و برگشت از هم جداست . دومی مسیر سی سخت که کوهستانی است و از داخل جنگل ا میگذرد.

توی آن تف تف برف و زمستان  تصمیم گرفتیم جاده اصلی را بیاییم .بنابراین  حاشیه رودخانه خرسان را  گرفتیم و امدیم. از بطاری ،پاتاوه و میمند رد شدیم. تا به دوراهی رسیدیم. یک راه به سمت بروجن میرفت و دیگری مارا به سمیرم و شهر رضا میرساند. جاده به شکل مشهودی گردنه دار و سفید از برف بود. دلمان نیامد این همه مسیر را که آمدیم چای نخوریم و برف بازی نکنیم. ماشین را کنار جاده پارک کردیم و با برف افتادیم به جان هم. تا جایی که دست و پاهایمان از سرما بی حس نشده بود برف بازی کردیم . چای خوردیم و مجدد راه افتادیم. نیم ساعتی تا  سمیرم راندیم. سمیرم پر از برف بود. عمق دید کم بود و شهر مثل سطح شیب داری پر اب پر از صدای جریان آب و اذان ظهر بود. فقط برای خرید چند قلم خرده ریز و عکس گرفتن توقف کردیم. از اینجا به بعد را من قرار بود پشت فرمان بنشینم. برف تا  پنج کیلومتر بعد از سمیرم بود. بعد از ان باران هم نمیبارید. اقلیم به شکل کاملا ناگهانی خشک شد. بچه ها توی ماشین چرتشان گرفته بود. قرار گذاشتیم نهار را  هر ساعتی که رسیدیم در اصفهان بخوریم.جاده صاف و بی دغدغه بود. ارام میراندم از کهرویه رد شدم و  به شهرضا رسیدیم. یک خروجی را  اشتباه رفتیم  و کمی راهمان دور شد. پیمان بیدار شده بود و اردس میداد. از شهرضا تا اصفهان یک ساعتی در راه بودیم.هر چه به اصفهان نزدیک تر میشیدم  جاده شلوغ تر میشد. حامد بزرگ شده استان اصفهان بود و طلاعاتی میداد که هیچکداممان نداشتیم. بالاخره به اصفهان رسیدیم. شهر شلوغ و اعصاب خرد کن بود توی شهر کنار پل خاجو ماندیم. ماشین را  توی فرعی ها کنار یک مادی نیاسرم پارک کردیم. بعد از چندین سال  زاینده رود و مادی ها را پر آب میدیدم. حس زندگی داشت. روز تعطیل بود و  خواجو پر از مسافر و ادم که به قصد دیدن پل و زرودخانه از خانه زده بودند بیرون. نهار را  از بریانی اعظم  گرفتیم. یک مهمان ویژه اصفهانی بهمان اضافه شد که من اندکی میشناختمش. دیدن مهمان بین سفر از دست اتفاقات  قشنگ است. کلی اطلاعات ریز و درشت از ان منطقه رو میکند که در ده سفر هم شاید نتوانی بفهمی. مثلا  یکی اش این بود که بعد از خوردن بریانی که بنظرم غذای سنگین و نه چندان لذیذی است. مارا  کنار مقبره  آرتور اوپهام پوپ و همسرش فیلیس اکرمن برد. فیلسوف و شرق شناس امریکائی که به بخش وسیعی از فرنگ و تمدن مهجور ایرانی را به جهانیان معرفی کرد. بچه ها رفته بودند دستی به آب برسانند. توی دالان های شلوغ پل خواجو اواز و پای کوبی به راه بود. ترانه ها ترانه های فاخری نبودند اما همین که  جمعیت زیادی را  گرد هم جمع کرده بود زیبا بود.

بعد از چند عکس و یادگاری و مراسم خداحافظی از مهمان یا بهتر بگویم میزبان افتخاری اصفهانی مان دوباره توی جاده افتادیم.کمربند شرقی شهر را آمدبم تا نزدیک وزرشگاه نقش جهان و مجدد اتوبان را ادامه دادیم. از اینجا به بعدش را حامد پشت فرمان نشست.چون اصفهان و جاده هایش را از همه مان بهتر می شناخت. غروب بود و آفتاب داشت پشت افق مسطح و پهناور غروب میکرد. خسته بودم  اصلا نفهمیدم کی پلک هایم روی هم رفت .


بیدار که شدم باورم نمیشد که در محاصره صدهاخودرو آهنین هستیم. جایی در اتوبان کاشان به اصفهان و در صف پمپ بنزین بودیم. نم کشیده و خسته بودم. حوصله صف های طولانی دستشویی را نداشتم. خوبی استان های جنوبی این بود که خیلی خلوت تر بود. هر چه از پایتخت دورتر باشی آسیب های کمتری هم از پایتخت نشینان بهت میرسد. ولی کاشان و قم معبر گذر همه مسافران است. شلوغ است. جاده را خورد خورد آمدیم. چایی خوردیم. دائم راننده را عوض میکردیم که کسی خسته نشود.نزدیک تهران دیگر قلمرو من بود. منی که شش سال تمام در راه اتوبان تهران-قم و در مسیر شهرک صنعتی رفت و امد کردم . چهل کیلومتر آخر را من راندم. نزدیک شهرها رانندگی ها ترسناک تر میشود. تراکم ماشین ها بیشتر است و باید بلد باشی چطور گلیم خودت را از آب بیرون بکشی. از مسیر جاده بهشت زهرا و تندگویان آمدم. بعد فرعی را را راندم تا به اتوبان نواب رسیدیم. توی ماشین  وقتی حامد و امیرحسین را رساندیم. یک عکس پایانی انداختیم. از این عکسها که اخر دوره ها یا پروزه ها گرد هم می اندازند . بنظرم زیبا ترین اتفاق آخر کار همین است. همیشه می ماند یادگار. بقیه مسیر داخل شهر تا خانه را پیمان آمد. جلو خانه مان ترمز زد. وسایل را یک به یک از ماشین آوردم. کلید انداختم. حیاط سکوت بود و شب تهران از نیمه گذشته بود. توی پارکینگ کمی با خودم که بوی جاهای مختلف گرفته بودم به چیزهایی که حقیقتا نمیدانستم چیست فکر کردم. خسته بودم. شاید به همین دلخستگی اش فکر کردم. به اینکه سفر ها  ختستگی می آورند اما کلی خاطره و تجربه در ما میکارند. تجربه هایی که اگر بهشان برسی اگر بهشان نور برسانی هرکدام در وجودمان رشد می کنند. خیلی ها را می شناسم که سفر برایشان از چند دوره دانشگاهی مفید تر بوده است. به دید کوتاه مدت و کم عمق اش نگاه کنی سفر خستگی و هزینه است اما وقتی عمیق تر نگاه کنی سفر  خستگی جسمی نیست سفر نوعی دل خستگی است. مثل شخم زدن زمین و آماده سازی برای کشت می ماند. خسته میشوی که یاد بگیری و باور کنی.تا بذر تجربه در تو کاشته شود. اینکه به ثمر برسانی اش  بیشتر و بیشتر کار میطلبد.حوصله ماندنم نبود. یکسری از وسایل را توی همان پارکینگ کنار در انباری گذاشتم  کلید آسانسور را فشار دادم.

پایان 


۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

سفرنامه جنوب _ فصل اول : آغاز شدن


پیش درآمد
حالا دریافته ام که سفر چیزی شبیه الکل است. درست ترش را بخواهم بگویم شبیه شراب  دُرد دار است. سفرنامه نوشتن هم ظرف نگهداری این شراب است. آنها که سفرنامه نوشتند از سعدی و ناصر خسرو گرفته تا زین العابدین مراغه ای و ایرج افشار و دیگران همه یک کلکسیون از مشروبات هیجان انگیز برای فارسی زبانان جمع کرده اند. 
میماند زمان نوشتن این سفرنامه که بنظرم باز هم از همان قانون توقف ناپذیری زمان تبعیت میکند. شرابی که ظرف بسته نداشته باشد حجمش کم میشود. الکلش میپرد، لذتش هم به تدریج از بین میرود. میماند دُرد و پیمانه ای خالی که تجربه است. تجربه زیست که فقط برای سفر کننده است. کس دیگری نمیتواند استفاده کند. الزاما هم به درد بخور نمیتواند باشد. گاهی این دُرد تبدیل  به  دَرد میشود. درد و خطر بالقوه در همه جا هست. در سفر بیشتر.


آغاز شدن
یک هفته قبل ترش پیمان ازم استعلام گرفت که می آیم یا نه . به رسم پیرمردهای ترسو جواب دادن را منوط کردم به  فکر بیشتر و  عصر همان روز بهش تایید دادم. نق و نوق هم کردم  ولی در نهایت تیم خوب چهارنفره مان شکل گرفت. 4.5 صبح چهارشنیه 17 بهمن 97 پیمان  دنبالم آمد ، کوله را بسته بودم و حاضر یراق نشسته بودم که آب جوش بیایید و  هرکول را پر آب کنم. بعد رفتیم سراغ حامد و امیرحسین ، با حامد سفر کردستان رفته بودم و  تقریبا میشناختمش،امیر حسین را ندیده بودم. ولی از همان خنده دندان نشان سر صبحش فهمیدم میتوانم باهاش ایاغ شوم .

6 نشده از تهران زدیم بیرون. ساعت خوبی بود راه ترافیک نداشت و طلوع آفتاب را در گردنده نعلبندان جاده تهران - قم تجربه کردیم.قصدمان بود تا جایی که میتوانیم برویم و بعد برای صبحانه بنشینیم. حامد از تجربه سالها زیست مجردانه اش استفاده کرده بودم و عدسی پخته بود. از قم به کاشان و از کاشان تا اردستان رفتیم. آفتاب حسابی بالا آمده بود. هوا سوز عجیبی داشت. رفتیم داخل شهر اردستان خیلی کوچک تر و  محقر تر از تصوراتم یا حتی اسمش بود. کوچه ها و خیابانها شدیدا خلوت و بی روح بود و غیر از یک قصابی که گوشت با سوبسید(یارانه) میفروخت جلوی هیچ مغازه ای آدمی ناایستاده بود. ترمز زدیم و حامد برای خرید نان پیاده شد. پیرزنی چروکیده نزدیک ماشین شد. ازمان میخواست تا خانه اش ببریمش، ما به ذهنیت بدگمان خود فکر کردیم گداست و پول نشانش دادیم. پیرزن هم به طبع زرنگی و تجربه زندگانی اش 5هزار تومانی را گرفت و سوار ماشین هم شد. تا نزدیک خانه رساندیمش بعد جایی نزدیک کلانتری و در بلوار ورودی شهر عدسی خوردیم و  رویش هم یک چای به درد بخور. از قم و کاشان  بی چشم داشتی گذشته بویدم و اردستان هم  طعمه دندان گیری برایمان نداشت. تا اینجا  مجموعا سه عکس با دوربین و یک عکس با موبایلم گرفته بودم و  جز آن پیرزن متمارض که بنظرم صورتش نشان میداد در جوانی  از خیلی ها دلبری کرده. چیز دیگری گیرمان نیامد.
بساط صبحانه و ظرف کثیف عدسی را  روزنامه پیچ کردیم . چپاندیمش توی صندوق عقب و راه افتادیم. 
نقشه میگفت  شهر بعدی نائین است. آخرین باری که نائیین آمده بودم  تابستان 1386 بود. کنار امامزاده معروفش همبرگر خورده بودم. خاطر هست همبرگری آن تعداد همبرگر نداشت و مجبور شد برای باقیمانده بچها  همانجا گوشت چرخ کند و همبرگر درست کند. و آن تعدادی که  جدید درست کرد تومانی ، پنج زار با آن همبرگر های آماده فرق داشت. بدم نمیآمد دوباره به نایین بروم و پز اینکه من جایی در نائین را میشناسم.
اما اصلا با قیافه ما چهار دیلاق اذب اوقلی نمی آمد که بخواهیم جاده صاف را برویم. جاده فرعی هویت نزدیک تری به ما داشت. جاده اصلی برای آنهاست  که عجله رسیدن دارند. ما به عشق راه  آمده بودیم. اینکه مقصدی هم برای خود تعریف کرده بودیم صرفا به این خاطر بود راه دیگر نرویم. هر چهار نفر اهل برنامه ریزی بودیم. اما این جمع  و این شش روز در آن لحظه زیستن را میطلبید.


این شد که بعد از ظفرقند و پمپ بنزین اش قرار کردیم  راه های فرعی را برویم. یک قرار دیگر هم با خودم گذاشتم که به هر پمپ بنزین بین راهی رسیدیم، بروم دستشویی اش را  امتحان کنم و برای خودم رَنک بندی کنم.
 اولین دستشویی هم  دستشویی همین پمپ بزنین ظفرقند بود. در حال توسعه بود. داشتند ظاهرش را قشنگ میکردند اما داخلش تنگ و تار بود. آنجوری که میباید مستراح باشد نبود. فشار قبر داشت. پیمان موقع آمدن سرش به داربست های وصل شده خورده بود. 
بعد از ظفرقند توی یک فرعی پیچیدیم به سمت فاران و سناباد و کیچی و علون آباد یه دوجین آباد دیگر را رد کردیم. از آن جاده که حتی توی روزهای آخر هفته و تعطیلات هم ساعتی یکی دوماشین  بیشتر درشان تردد میکند.  بعد از یک گردنه نه چندان مرتفع به یک عمارت و سرآب رسیدیم. یک قنات که از چند صدمتر آنطرف تر کنده بودندو کنار چشمه اش سرا و خانه ای علم کرده بودند. یک مقر فرماندهی یک سیوان *پیشرفته که نشان از تمول و تکبر مالک اش داشت. هرچند بنا از دوران اوج و شکوه اش فاصله داشت .پایین عمارت و استخر پر از آبش ردیف درختان گردو و بادام بود. برای من که اصالتا فراهانی ام روستا آبا و اجدادی ام به همین سبک قنات و کهریز آبرسانی میشود درک اهمیت همچین فضایی برایم راحت بود. مردم حاشیه کویر آب برایشان از هرچیز دیگری با اهمیت تر است. آنکه آب دارد باغ دارد.آنکه باغ دارد ملک کشاورزی هم میتواند داشته باشد. چرا که از سهم آب باغش میتواند استفاده کند. آنکه باغ دارد درخت دارد آنکه درخت دارد. زیشه دارد. حق دارد. زور دارد. میتواند زور بگوید. می تواند بگوید اینجا چیکار میکنی. ولو آنجا باغش هم نباشد. جایی در مسیر باغش باشد. اما اینجا کسی از ما نپرسید چه کار دارید. نمیگفت داخل ملک و باغ من چه میکنی  چون که باغ ، باغ بی برگی بود. فصل کرسی خوابی بود. درخت های گردو به آفت کِرم خراط نشسته بودند و  بادام های توی باد سرد می جنبیدند.
کاروانسرا وجه خاطره انگیز برایم بود. باید زودتر حرکت میکردیم. گمانم بود تا قبل از ظهر به ورزنه برسیم.


اولین جاده اصلی که رسیدیم .جاده اصفهان به نایین بود. شهری که ما واردش شدیم  اسمش کوهپایه.از پمپ بنزین ظفرقند به این ور من پشت فرمان بودم و آنجا که بعداز تودشک  پیمان فرمان داد که باید بپیچی به راست  ظن ام برد که  آن همه مهملی که برای جاده و هویت نوشتم آنقدر ها هم الله بختکی و  انتخاب در لحظه نبوده. حکایت به نوعی حکایت کنده شدن  بیستون به عشق و بردن شهرت اش توسط فرهاد میمانست. اما از این اتفاق راضی بودیم. جشوقان یک روستا نبود. بیشتر به موزه ای می مانست یا  دمو یک گیم کامپیوتری اول شخص . بنظرم روستا بود اما تمیز بود به نظر مدرن می آمد اما چشمه داشت و کوچه های باریک و آشتی کنان. روستا یک مسجد جامع بزرگ داشت. همین کافی بود که بفهمی که اهالی روستا از متدین بوده اند. چرا که  مسجد خیلی آینده نگرانه و بزرگ ساخته شده بود. مثل دژ عظیمی بود در میدان اصلی روستا که بر پایین دست مشرف بود. کنار چشمه ساخته شده بود دلیل اش هم پیدا بوده که در عزا و عروسی آب کشیدن راحت باشد. از هم جا امکان دسترسی داشته باشد و مرکزیت روستا باشد. اقتصاد روستا غیر از کشاورزی و دام پروری بر فرشبافی و  نقشه کشی فرش یگذشت. دوست داشتم  فرصتی دست میداد و قالیباف خانه ای را هم میدیدم.
به مقصد روستای مجاور و مسجدی دیگ رراه افتادیم. میدانستیم نام روستا چیرمان است و یک محلی  نصفه نیمه راه را نشانمان داد. بی اعتمادی به غریبه های تازه از راه رسیده را میشد در نگاهشان خواند. این خاصیت هرچه به سمت جنوب میرفتیم کمتر میشد. دلیلش را دقیق نمیدانم اوایل فکر میکردم بخاطر مصایب زندگی در کویر است اما کویر نشینانی دیدم که بخشنده و  پر اعتماد بودند. 


به چیرمان رسیدیم و مسجدش، مسجد همان مسجد بود چرا  که کنار چشمه روستا بود اما  در ساخت قدیمی اش دست برده بودند. به خیالی مدرن و درستش کرده بودند اما این مساجد را نباید به روز کرد. در آلومینیومی بیشتر شبیه فحش است تا مدرن سازی. طاق ضربی و درب چوبی و  کنگره سازی مسجد جشوقان گواه نوعی اعتبار بود که در اولین نگاه جذبت میکرد . بقیه راه را  با پرس جو از دو سه عابر و  دیدن چند مرغداری و کوشک و خانه متروک  گذرانیم تا جاده خراب را  مجددا به جاده نائین رساندیم. اما  ماشینمان تاب جاده اصلی را نداشت و  5 کیلومتر جلوتر به سمت ورزنه پیچیدیم. یک ساعت بعد توی سکوت جاده و سایه کوتاه دکل های فشار قوی به ورزنه رسیدیم. اسم ورزنه  مرا یاد کشاورزهای بی آب می اندازد. یاد عصبیت  یاد دعوا بر سر آب و لوله های ترکیده. سیمای شهر در ورود هم  بر این تفکر صحه گذاشت. زاینده رود بی آب، بوی لای و لجن و اب گندیده. اما مردم شهر خوش برخورد بودند. عصبی نبودند. گوجه و تخم مرغ خریدیم و املت خوردیم. املت درست و حسابی.... بعدش کنار زاینده رود بی اب قدم زدیم.پانزده روزی است که آب زاینده رود باز شده و اصفهان اب دارد اما گویا  مردم ورزنه دیگر زانیده رود آبی را تجربه نخواهند کرد.در سکوت شهر را ترک کردیم .. قبل از افتادن به جاده و در مسیر رمل های شنی  جا به جا تابلو گاو چاه و شتر آسیاب را  میدیدم . حامد که  بلد تر از ما بود ما را  به یکی از گاوچاه های قدیمی رساند. قصه گاوچاه  قصه  نیاز و  خلق است. یک فرآیند بویم حل مسئله  که حالا اگر چه نیست اما  ارائه ایده ناب اش هنوز برای  آن اهالی نان دارد.
بیشتر در مورد گاوچاه  اینجا بخوانید..


آفتاب داشت پس کوه میرفت.ما در مسیر ایزدخواست بودیم. میخواستیم  شب را آباده بمانیم. حقیقت به آباده فکر نکرده بودیم. به فکر محل اقامت هم نبودم. چند دقیقه ای خوابم برده بود. بیدار که شدم تنها توی ماشین بودم. از ورزنه به بعد حامد پشت فرمان بود. بچه ها  رفته بودند آسمان شب را تماشا کنند. شب کویری و  پر ستاره بود. آن درس مسیر یابی در شب که در دوران خدمت یاد گرفته بودم  به لعنت شیطان هم نمی ارزید چون آنقدر ستاره میدیدم که دست کم  سه تا  دُب اکبر در آسمان پیدا کردم و  4 تا ستاره قطبی. بیخیال مسیر یابی ام شدم و بعد از یک چای سرپایی همراه با سوز اضافی که به لرزه انداخته بودمان دوباره راه افتادیم. حوالی نُه شب رسیدیم  آباده. چندتا مسافرخانه و اقامت گاه سر زدیم. بچه ها راضی نبودند. دست آخر ادرس مسجدی را گرفتیم به اسم مسجد اما رضا در کمربندی آباده. مسجد در حال ساخت بود و  گوش تا گوش حیاط اش اتاق های کوچک  پنج در چهار بود . متولی را یافتیم. بهش گفتیم مسافریم. اول مکثی کرد و بعد ازمان پرسید مُجردید. نگاهمان  پاسخ میداد که  " تو غیر از این فکر میکنی؟" بعد گفت  شبی سی تومان است  هزینه مسجد و اب و برق و گاز ، ان یکی اتاق را  هم بروید. که از بقیه اتاق ها  دورتر و به درب دوم مسجد نزدیک بود. منطقش این بود که خب مجرد اند آنجا برایشان بهتر است . سر و صدا نداشتیم . شام از کبابی کنار مسجد خریدیم . خوردیم و  بلافاصله توی کیسه خوابهایمان وار رفتیم.اتاق کوچک بود اما بخاری دیواری اش الو میکرد و حسابی گرم بود.


 شروع خوبی برای سفر جنوب بود.


پایان فصل1


۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo