تا روشنایی بنویس.

۱۰۰ مطلب با موضوع «به روایت یک شاهد عینی» ثبت شده است

قمیشی باز

اسفند 79 فردای شبی که اسمش چهارشنبه سوری بود سوختم. سوختگی 13 درصدی از نوع درجه دومش که صورت و دو دست و بخشی از کتفم را گرفته بود. حماقتی که به هر شکلی حادث شده بود و بیشتر از هر چیز و هرکس خانواده را توی آن سالهای نوجوانی نگران و آشفته کرده بود. خانه نشین بودم و خبری ار مدرسه نبود. صورتم بعد از 15 روز شستشو با گاز استریل و شامپو بچه و بی شمار نفر ساعت عر زدن پیوسته ، پوست های مرده اش را از دست داده بود و شبیه شَبهی به رنگ لبو شده بودم. قرمز و حساس. دوست نداشتم با آن قیافه ای که حتی خواهر 7 ساله ام را میترساند از خانه بیرون بروم و تنها همدم  ام توی روزهای کش دار، بهار 80 کامپیوتر و ویندورز 98 و بازی need for speed 1  بود. هارد سیستم ام 20 گیگا بایت ظرفیت داشت و دو گیگ موزیک داشتم همه اش گوگوش و سیاوش قمیشی . چند ساعتی می نشستم آهنگ فمیشی پلی میکردم ماشین مک لارن مشکی را انتخاب میکردم و عوض همه عقده های خانه نشینی توی جاده های سر سبز می گازیدم. قمیشی میخواند "اون روزها ما دلی داشتیم واسه بردن جونی داشتیم ..."  " فاصله یه حرف ساده است..."  " من همون جزیره بودم خالی و صمیمی گرم .."  " چشم های منتظر به پیچ جاده "


میخواند چشم های منتظر به پیچ جاده و من پیچ ها را با دور تند می پیچیدم و و جهانم کوچک و تَک غصه ای بود. غصه ام سوختگی و عوارض اش بود که با بوی پماد سوختگی که مغز خورد شده بود قاطی شده بود.

 قمیشی بی شک قهرمان آن سالهای من بود، بعد ها که اینترنت Dial Up مُد شد با کارت های اینترنت مروا که دوساعته بود و شبها رایگان ، نصف شبها که پول تلفن کمتر بود آهنگ هاش را دانلود میکردم. دبیرستانی شدم  "نقاب" را بیرون داد و بعدتر هم که دانشگاه میرفتم هر دو سال  یکبار یه آلبوم داشت و حسابی کیفور میشدم. همان زمان سخن از مراتب و درجات عالی موسیقی که گذرانده بود زیاد بود و این بحث ها و حرفها  تا قبل از رشد اینترنت و  راه افتادن جایی مثل ویکی پدیا و هزار و یک وبلاگ و وب سایت بحث های کاملا پسرانه به حساب می آمد. که توی جمع بچه دبیرستانی کلاس سه/هفت رد و بدل میشد. قمیشی قهرمان رویاهای من شده بود. رویاهایی که در مساحت چند وجهی بی قواره کله من جا نمیشد دانه به دانه  به نت موسیقی تبدیل کرده بود. انگاری که همان نوجوان پر سودای سرخورده باشد. که  سر دوراهی مکبری مسحد و ژل زدن مویش گیر داشت و نمیدانست کدام درست است. 



قمیشی شکاف عمیق طبقاتی بود بین نسل پسران دبیرستانی که توی دو قطبی اِبی و داریوش گیر بودند. کلاس  اول دبیرستان سه ردیف آخر در سلطه داریوش بازها بود. مبصر کلاس آرمین روی تمام نیکمتش با تیغ مداد تراش ترانه "یاور همیشه مومن" را تراشیده بود و مابقی کلاس با گچ های لیمویی روی تخته سیاه "نفس نفس توی سینه" ابی را  می نوشتند. ما دو سه نفر اصلاح طلب تنوع طلب بودیم که یواشکی توی کتاب زیست شناسی کنار عکس امام ، " پرنده های قفسی "رو نوشته بودیم. توی انگشت شمار عروسی های مختلط از باند تقاضای آهنگ "گله" و "رسواترین عاشق" را می کردیم.


شاید درک قمیشی برای نسل های بعد از ما  مثل درک ویگن باشد برای نسل ما ، اما هرچه هست قمیشی بخشی از خاطرات و غم های الکی و بزرگ شدن های من را به دوش کشیده. امروز فهمیدم تولدش است. بعد از این همه سال به لطف کانال ها و صفحه های اطلاع رسانی ،حیفم آمد از این  اتفاقات از حال و هوای ان روزها و نوجوانی پر تجربه و نترس ننویسم. 

 دلم نیامد نگوییم من قمیشی را به رقم همه گند دماغ بودن شخصی اش دوست دارم، و با آن بزرگ شده ام.



۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Hamidoo

فرمالیست

زمستان 92 کنجکاوی ام و دقت کردن روی پوستر های بی شمار دیوار کافه ای در کریمخان  مرا به دیدن تئاتری رساند که قصه اش معمولی بود ولی اجرایش جدید و فوق العاده،  طوری که اسمش با همه حافظه خرابم در به یاد داشتن اسامی هنوزخاطرم هست."عروسک های سکوت". صحنه تئاتر با همه کاستی های تالار سایه کالا انعطاف پذیر و در دست کارگردان بود. فضا سازی و نور خوب بود و صدا گذاری بهتر از آن. بعد از آن فکر کردم خب فرمالیست بودن همچین بد هم نیست. شما  قصه جدید ندارید، آنقدر هم در دایره واژگان و زبان قوی نیستی که بتوانی نمایشنامه شاخی بنویسی خب بنشین روی فرم کار تمرکزکن و  بگذار  نقطه قوت کارت باشد طوری که مخاطب متوجه ضعف های اجرا نشود. زمستان 95 هم باز  "رویای نیمه شب تابستان" را دیدم با اجرایی که  هر آن فکر میکردم الانیکی از بازیگرانش با صورت نقش زمین میشود یا لای درهای چوبی که با بی مبالاتی  ساخته شده بود ولی قشنگ بود گیر می کند و دو نیم می شود.
اجرای 95 کمی برایم یادآور شد که فرمالیست بودن حد و مرز دارد و  نباید آنقدر باشد که اصل موضوع  فراموش شود. فرم ها باید در خدمت محتوی باشند و به عنوان چاشنی ازش استفاده شود. مگر اینکه بخوانیم خورش کاری درست کنیم . با چند تکه ناقابل گوشت که  حساب ان از بقیه سواست.


دیشب دقایقی بعد از افطار به دیدن نمایشنامه خوانی نشستم  با هشت کاراکتر زن که برای زیارت امام رضا رفته بودند.  هرکدام پی مقصد و مقصودی راهی شده بودند. و از هم چیزها می دانستند و نمیدانستند. نمایشنامه امضا دار و صاحب خط و بست بود. خوانش ها روان و بدون دست انداز و موسیقی هم آنقدری بود که بشود اسمش را گذاشت موسیقی زنده تئاتر اما خط روایت دائم از دست آدم در میرفت. شاید به خاطر دیالوگهای دو- سنفره زیاد بود که نیاز به اجرا داشت. به تحرک. شنیدن نمایشنامه در صحنه خیلی تفاوتی با اینکه همین نمایشنامه را لمیده در اتاق بهارخواب در حالی که ناز بالش را زیر کفلت چپانده ای نداشت.
هرچند بعد از اجرا فهمیدم امکان اجرای نمایش نبوده و تلاش برای روی صحنه بردن چنین نمایشنامه ای با مخالفت  علم الهدی نمایان  متوقف شده است.
و این سبک از اجراء  نمایشنامه  "کو کوی کبوتران حرم"در حقیقت اداء دینی از طرف کارگردان "علی سرابی"به نمایشنامه "علیرضا نادری" است.
چرا که فقط در یک شب و یک اجرا تدارک دیده شده است. 
القصه اینکه طی این مدت سه اجرای فرم گرای متفاوت در خاطرم ماند که یکی نقطعه قوت شده بود دومی نقطه ضعف بود و آخری از سر الزام بود و متوسط .
مهم تر آنکه فهمیدم شما  میتوانید محدودیت داشته باشید و خوب باشید میتوانید محدودیت نداشته باشید و شورش را در بیاورید میتوانید ضعیف باشید اما تلاش کنید بهترین خود را ارائه کنید.

اگر در این شبها دوست داشتید به دیدن نایشنامه خوانی بنشینید. تالار اصلی تئاتر شهر سه شب دیگر میزبان نمایشنامه های خوبی از نمایشنامه نویسان وطنی است. 

1- برای اطلاعات بیشتر اینجا را هم بخوانید.
2- بیشتر از علیرضا نادری بخوانیم

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

عمیق دیدن

توی واحدی که ما کار میکردیم. فقط ایرج بچه داشت. متاهل داشتیم. اتفاقا علی هم نی نی کوچولیش در راه بود اما دختر ایرج چهار سال و نیمه بود. شیرینی  اش به ایرج برده بود و خوشگلی اش به زن ایرج. زن ایرج کُرد بود. مادرو پدرش برای صحنه بودند. گه گاهی می دیدمش. به همدیگر می آمدند. بعضی مواقع روزهای آخر سال یا قبل تعطیلات تابستانی یا عید فطر ایرج دخترش را می آورد شرکت. تا ظهر دوری توی کارخانه و اتاق ها میزد. چندتا زن را از غیبت می انداخت و مشغول خودش میکرد. دست آخر بچه ها بهش عیدی یا شکلات میدادند و  می رفت خانه تا  شش ماه یا یکسال دیگر که بیایید. 
توی روزهای اخر سال فکرم رفتن بود و حرف جدایی. حسابی اَلم سرایی راه انداخته بودم که به ما از نظر صنفی و مالی و حتی اخلاقی بیشتر از کُزت ظلم شده است. دو سه پیشنهادی برای کار داشتم و  شرایط را سبک سنگین میکردم که ببینم  فرار بهتر است یا قرار. این شدکه نشستم پای مذاکره و آن روزهای آخر سال خیلی پر رنگ نمی آمدم و زود می رفتم. سه روز مانده به سال نو و اخرین روز کاری سال . آوینا دختر موهایی ایرج را نشانده بودم روز میز و داشتم ضعف بچه خواستنم را با دلبری هایش جبران میکردم. باهاش حرف میزدم شیرین جواب میداد. ذهنش باز بود سوالها را آنطوری که میخواست عوض میکرد و جواب میداد. دیدش محدود نبود . خلاقیتش حدی نداشت. خیلی خوب بلد بود جن و پری را به رنگ دامن آبی اش ربط دهد و به هزار و یک راه برای خوردنی تر شدن واصل شود.
همینطور که مجذوب حرفهایش بودم سرش را به گوشم نزدیک تر کرد و گفت  : عمو جیش دالم؟ 
ذکر این نکته همان و گشتن دنبال ایرج که همیشه خدا در اینجور مواقع گم و گور میشود همان. به  تلفن اضطراری اش زنگ زدم  موضوع را  طوری که بین خودم و خودش معلوم باشد گفتم. گفت  بچه اش خودش بلد است .
-چه کنم؟؟؟  
- فقط بچه را برسان به سرویس بهداشتی کارمندان 
و قطع کرد.
بغلش کردم و از روی میز پایین اوردمش. دستش را گرفتم و با خودم بردم  سرویس کارشناسان و سرپرستان واحدها که خودم هم از آنجا استفاده میکردم. از سرویس های پایین تر خیلی دنج تر و تمیز تر بود. برای بچه هم مناسب بود. پیش خودم گفتم بچه سه سال و نیمه  دیگه سرویس مردانه و زنانه ندارد. ضمن اینکه در دخترهای سن بالای واحد آن عطوفت و مهربانی را نمیدیدم که بخواهند بچه ای را سرپا بگیرند یا کمک اش کنند. چراغ های دستشویی خاموش بود بوی رخشا و پودر شوینده می آمد. نیروی خدمات تازه سرویس را برق انداخته بود  به بهرتین وجه ممکن تمیزبود.  بزرگترین  سرویس را انتخاب کردم، به آوینا گفتم که میخواهم کمکش کنم گفت که خودش بلد است رفت و با حیا یک آدم بالغ درب را پشت سرت  قفل کرد.چند دقیقه بعد بیرون آمد و بنظر نمی رسید کثیف کاری یا مشکلی  برایش پیش امده باشد. ازم پرسید عمو شما همیشه از این دستشویی استفاده میکنید. 
گفتم چطور؟
- آخه شلنگ اش خیلی خوبه و مهربونه ...کاشی هاش هم  خیلی خوشگل اند.
- تا به حال دقت نکرده بودم.
اشاره کرد که بلندش کنم تابه ارتفاع سینک روشویی برسد.بلندش کردم.سه بارمایع دستشویی را پمپ کرد. قبل شستن دستهایش را بو کرد . همزمان که داشت آب را باز میکرد گفت وای عمو . مایع دستشویی چقدر خوبه ، بو آدامس خرسی میده.

باور اینکه این مستراح که همیشه در آن فقط انتظار کشیده بودم که روده هایم خالی شوند اینقدر نکته مثبت داشته باشد کمی برایم عجیب بود.
جا خورده بودم. من هیچوقت بوی مایع دستشویی را حس نکرده بودم. یک زمانی به آن مایع که  چسبناک بود و از دست پاک نمیشد شکایت کرده بودم اما هیچوقت به بوی این مایع غلیظ  فکر نکرده بودم. یا حتی کوچکترین اهمیتی به شلنگ دستشویی نداده بودم. شاید واقعا برایم فرقی نمیکرد . اما حالا دختر بچه ای سه ساله و نیمه با یک سوم قد من و یک پنجم وزن من چیزهایی را دیده و حس کرده بود که من طی پنج سال گذشته ندیده بودم.
به اتاق ه برگشتیم ایرج پشت میزش بود. آوینا رفت پیش پدرش و ازش دستمال خواست. آرام به پدرش گفت دستشویی دستمال نداشت. پدرش دستمال کلینکس از روی میز بهش تعارف کرد. حتمی جایی توی ذهنش ثبت کرد که یادآوری کند اما غر نزند. جنجال هم راه نینداخت .
فکر کردم شاید بخاظر همین طرز برخورد است که ایرج پنج سال است  متاهل شده و دخترش سه سال دارد و من هنوز درگیر آگهی هاب مهندس و مشاور و کار جدید میگردم.





۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Hamidoo

اصلاح طلبی

نتایج شورای شهر تهران اعلام شد و فهرست اصلاح طلبان با عنوان فهرست امید قاطعانه و هر بیست و یک نفر رای آوردند. اختلاف نفربیست و یکم این فهرست  با  رئیس دوره قبل (مهدی چمران)  170000 رای تفاوت دارد. اعداد پرمعنایی که چند نشانه و تحلیل جالب پشت سر خود داشت:

1- اینکه مردم تهران از شورای شهر دمبل و زورخانه ای خسته اند. حوصله سردارهای بازنشسته را ندارند و دلشان از حادثه پلاسکو پر است.
2- تجربه فهرست انتخابات مجلس نهم و فهرست سی نفره  تهران نشان داده بود مردم حداقل تازمانی که اصلاح طلبان ظواهر را رعایت میکنند و مردم به آنها اعتماد دارند جواب میدهد.
3- اصولگرایان و نیروهای با سابقه راهکاری برای حفظ و بقای خود ندارند و نتوانستند ارائه کنند.
4- سید محمد خاتمی دو پیغام در بایکوت رسانه های حاکمیتی  در خصوص لزوم شرکت در انتخابات و در اینستاگرام و یوتیوب منتشر کرد و اینهمه رای به نفع اصلاح طلبان به صندوق ریخته شد. این موضوع نشان می دهد حصر خاتمی و یا حتی موسوی و کروبی باعث تقویت جایگاه مردمی شان شده است.
5- فرجام راه بحران اصلاح طلبی و فتح یک به یک محل های قدرت و تصمیم گیری به کجا میرسد؟ آیا  اصلاح طلبان میتوانند در شورای نگهبان ،صدا و سیما ،سپاه پاسداران، قوه قضائیه و سایر نهادهایی که با رای مستقیم مردم انتخاب نمیشوند هم نفوذ کنند و صاحب تصمیم و قدرت شوند؟
6- چقدر احتمال اصلاح طلبی زدگی ممکن است در مردم  بالا رود و آیا  حکومت های ائتلافی بهتر از یک صدایی نیست؟
7- آیا  دولت دوازدهم دولتی مشابه دولتهای قبلی است ؟آیا عمق نفوذ و  فشار برای امتیاز گیری به واسطه و با مطالبه آرا  ریخته شده در صندوق بیشتر نخواهد بود؟

این هفت سوال عمیقا  این روزها برایم مطرح است.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

جان دادن روی زبری آسفالت

ما دونفر بودیم. گنگ خواب نبودیم. مست از باده و دیوانه از لذت نبودیم. گردنه را سرازیر شدیم. خلاصی نفس داری به ماشین دادیم. گذاشتیم باد خنک فیروزکوه بخورد به رادیاتور و آب را خنک کند و بپیچد توی موتور و روغن را ویسکوز تر کند. تا چرخ دنده ها سرحال بیایند. کیفور شوند. پیستون شلخ شلخ نکند و دمی بیاساید. بعد دوباره دنده دادیم. دنده 4 سراشیبی بود نمیشد دور زیاد به ماشین داد.موزیک گوش میدادیم. نرم و لزج پایین میراندیم. مملو از حس مردانگی بودم. حس مسئولیت و راندن توی جاده ها. از تجربه ناب زیستن ،سفر رفتن و بار و برگ گشودن. شاد بودم. تک و توک ماشین ها و کامیون ها باری به سمت تهران در حرکت بودند. از دور دیدم که از جاده رد شد . خاکی حدفاصل دو آسفالتی رفت و برگشت را لوکه تا نزدیک خیابان  دوید . دلم هری ریخت میسوبیشی اوتلندر نمی دیدش و با سرعت میراند . لحظه ای مکث کرد و به تاخت برگشت. به حواس جمعش آفرین گفتم. آمد پشت تریلی وسط جاده ایستاد. شل کردم که به ارامی از سمت راست جاده رد شوم. با تقریب سرعتش حین رفت فکر میکردم اگر هم بدود به ما نمیرسد. دنده را  پنج کردم سریع تر رد شوم. مثل تیر از پشت کامیون رها شد به تاخت آمد سمت ما منتهی علیه ترین جای جاده ، یک وجبی گاردیل رفتم . سرعتم را کم کردم. آمد و آمد و ... 
یا ابوالفضل گفتم. ماشین  تاب خورد. جلوتر زدم روی ترمز. سرهمه حتی خودم داد کشیدم ... دست و بالم میلرزید. تاب برگشتن نداشتم، دل رفتم هم . 
پشت ماشین  راه رفتم جاده و کوه و بیابان و آسفالت با هم قاطی شد. تف کردم . لرزم گرفت. کشته بودمش. تکان نمیخورد. سرش خورده بود جایی پایین رکاب و نزدیک گل گیر.  حرفش را زده بودم. موقع رفت گفته بودم چقدر دلم ریش میشود حیوان هایی که توی اتوبان  موقع رفتن به کار میبینم که تلف شده اند. حالا خودم یکی از همین ها را کشته بودم. زیرش گرفته بودم. له اش کرده بودم و خودم و  بخت و سگ و جاده فحش میدادم. آنجا پنجاه متر عقب تر مایلر اُخرایی رنگ از گردانه را رد کرده بود سگی که دهنش کف کرده بود بود زبانش زبری آسفالت را لمس کرده را  به هیبت توده ای سخت دید. به راست گرفت که زیرش نکند بعد مارا دید که  فلاشر میزدیم و  کنار گاردیل ها را می رفتیم و تف میکردیم. مایلر فرمان داد که به ما نزند. مجال ترمز و معکوس کشیدن نبود. بوق زد از آن بوق های خوار و مادری. که چرا اینجا پارک کردید. فرمان داد. وزن  مایلر آمد روی کمک فنرهای چپ لنگر انداخت  میلیمتری از کنارما رد. شد .جلوتر از ماشین رو به  سگ در حال جان دادن مرگ را دیدم. دستم  به وضوح میلرزید. زانوهایم خالی بود. مفصل بی قید. هر آن بود که مثل پینوکیو از زانو خم شود و بیافتم. سوار ماشین شدم. گازش را گرفتم. توی بریدگی ده بیست متر جلوتر کامل رفتم داخل . بغض را با اب فرودادم. سیگاری گیراندم. و به راننده ای نگاه کردم که سگ را  تا کنار جاده کشید.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

Crashing Down To The Earth

عاشورا بود و آدم ها ویلان خیابان و کوچه ها بودند. راننده هااز وضعیت درهم و برهم غرغر می کردند. و سیاهی چسبیده به افق بود. دود اسپند بود و بوی نذری .آنجا درست توی سبزترین چمن های دنیا ان دو جوان علف میکشیدند. و از جاودانگی حرف میزدند. احال خوبی که بهشان دست داده بود و  به دنبال فتح عمیق ترین حس های دنیا بودند. برایشان مظلومیت و  دالام دیمبو و صداهاهم برایشان مهم نبود. یکیشان یک سویشرت سبز یشمی تنش بود که رویش با خط عجیبی توشته شده بود CRASHING DOWN TO THE EARTH.
۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

دل نامه


عصر سرد مه آلود زمستان . روی شیب تپه ای خوشنام با زمینی سرد ما گرم ،بغل هم نشستیم و بی زبان حرف زدیم. حرفهایی سبز. حرف زدیم نه از هردری ، عاقلانه تر،  زور نزدیم هدفمند باشیم حرف زدیم و آخرش نمی¬دانم چه شد که بحثمان به شما کشیده شد. حرف شما وسط آمد.بهم گفت در بند نباش. آنکه دائم دنبال خواست مخاطب بوده همانی بوده که خیلی زود از سمت مخاطبش رها شده.ایده داشته باش، ایدولوژیک ها آدمهایی را به سمت خودشان می کِشند و عاشق های  میلیون ها را به دنبال خود میکُشند. فرق بین  این دوفعل در ضم و کسره نیست . در اختلاف دو حس در قلب است. بازی غریبی است همه می¬دانند اما تن می¬دهند. این  فلسفه غنیمت دانستن دَم است . زندگی در حال استمراری . گور پدر ماضی بعید و بیخیال آینده .
این شد که گفتم برایتان بنویسم . چند خطی برای شما که عزیزانید. شما  که دعوت شدید. شما که خودتان پی لینکی کشیده شدید. شما  که  دوستی بهتان گفت پاشید بیایید دور هم باشیم یا  شما که  روزی پی حرفی،عکسی ،شعری آهنگی ته ته دلتان  چیزی لرزید انگشتی روی صفحه روشن گوشی لغزید و ماندگار شدید.
خواستم  حرف هایم را برایتان بگویم با  پیرمردی که روی خوشنام ترین  تپه جان  خاک بود. با زمینی سرد در عصر یک روز سرد زمستانی.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

حاج صادق خلخالی

خاطره اش مثل روزهای دوران آن خانه درندشت و صحبتهای بابا با لحن یواش است. همه جوانان عصر ساواک صحبتهایی دارند که یواش می گویند و روی هجابه هجایش تاکید می کنند. بچه تر از آنی بودم که بفهم بابا چه میگوید. خلخالی کیست یا چه شکلی دارد.فقط می دانستم از آنهایی است که اگر توی کوچه دیدم باید از دستش فرار کنم و با همه سرعت فرار کنم تا بهم نرسد چون آدم خطرناکی است. شروع خلخالی برای من  همین جملات یواش بابا بود موقع خوردن شام وقتی برادرم که تازه پشت لبش سبز شده بود از کتابهایی که مناسب سن اش نبودند میخواند و یک خروار سوال بی جواب توی ذهنش بود. آن اقا چرا فلانی را کشت؟ قطب زاده که بود؟ مهندس بازرگان چرا استعفا داد ? بابا از سرمتانت و تا جایی که میدانست جواب میداد وهمیشه توصیه به بی طرفی و عدم بیان  ظرات سیاسی میداد.بابا معتقد بود ما نه زنده به شاه بوده ایم نه مرده به  انقلاب . ما از روز ازل به سختی زندگی کرده ایم و کار کرده ایم و کار کرده ایم تا بتوانیم روی پای خودمان بایستیم. این کار کردن هم تفاوتی قبل یا بعد انقلاب نکرده.

همه اینها اتفاقات ماند تا سالها بعد که آن فیلم کیارستمی را دیدم. "قضیه شکل اول ،قضیه شکل دوم " که بعدها به اسم یک مسئله و دو راه حل تغییر نام داد.

توی آن فیلم یکی از نفراتی که در مورد آن قضایا صحبت می کرد خلخالی بود. بی تردید هم حرف میزد مثل همه قضاوت هایش حکم می داد و عجول در اجرا بود. یک سال بعدترش مستندی از تخریب آرامگاه رضا شاه را دیدم که حکم تخریب به امضا خلخالی رسیده بود. و چند نوبت  بر روند تخریب نظارت داشت. ایده اصلی اش هم همین بود که اینجا خانه فساد میشود. چند سال  بعد همین محل پایگاه عده ای سلطنت طلب میشود.

و آن همه روزنامه دیواری سالهای مدرسه که گاهی عکس جسد هویدا ، نصیری ، اویسی و جهانبانی همه به حکم قاضی شرع ؛محمد صادق خلخالی بود.  تا کشتن پری بلنده روسپی لوطی مسلک شهرنو تهران که به همراه چند روسپی دیگر حکم مفسد فی الارض بودنشان را محمد صادق امضا کرد و از دم تیغ گذراند.


این اواخر هم که خبر رمز گشایی استاکس نت آمد و کدرمز تاریخ اعدام حبیب القانیان ، سرمایه دار وکار آفرین مطرح کلیمی بود  باز  یک پای قضیه  حاج صادق بود و حکمش که  صاحب ساختمان پلاسکو تهران و اولین کارخانه دار تولید پلاستیک در ایران را  هم از دم تیغ گذرانده بود.

شاید درخشان ترین حرکت اش (البته از نظر من) همکاری با تروریست معروف مکزیک کارلوس بودبرای ترور شاه مخلوع که با هلی کوپتر و در زمان اقامت شاه در مکزیک رخ داد، بود. بقیه کارهایش واقعا  جلادی بود. جلادی به معنای واقعی کلمه.

با یک حساب سر انگشتی حاج صادق  فقط 50 و چند نفر از سرشناسان سیاست و اقتصاد را از پای چوبه دار فرستاده بود. حالا چند نفر کارگر و مجاهد و فدایی اعدام کرده دیگر خدا داند.

اولین حاکم شرع انقلاب راه بسیاری از هم مسلکانش در کشورهای انقلاب زده را طی کرد . تا آن جمله معروف کامو میگوید " انقلاب های بدون پشتوانه فرزندان خود را می بلعند را یکبار دیگر اثبات کند." 

میگویند در اواخر عمر خلخالی آدم دیگری شده بود خبر از دست دادن مشاعرش آمد،بعد گفتند توبه کرده حتی مصاحبه ای ازش پخش شد که در در آن از صدام حسین بعثی حمایت کرده بود و گفته بود برخلاف آنچه که روایت شده صدام آدم بدی هم نبوده و خدمت کرده است. خلخالی در اواخر عمر به شدت از مواضع حسنعلی منتظری دفاع کرد و خود را  مقلد اون میدانست . اما همه اینها باعث نشد کسی راجع او تغییر موضع دهد یا حتی از او که در ده هفتاد امکان فعالیت سیاسی داشت استفاده کنند. و بالاخره خلخالی در شامگاه عید فطر سال 1382 از دنیا رفت . 

ذکر همه این مصیبت ها نه فخر و بیان برازندگی صادق خلخای در اعدام بود نه بی بته بودن عده ای در عصر خلخالی ، فکر میکنم که مثل خلخالی توی این عصر و این زمان هم هستند. دوست ندارم واقعا 40 سال دیگر یکی قد همین  سن و سال  خودمان بیایید با ابزار سرچ در آن زمان  که نمیدانم چیست . بنشیند و قطعا اطلاعات بیشتری از مرتضوی و صلواتی و  .... سرچ کند و دست آخر ما را  آدمهای بی بخار روزگاری بداند که میدانستیم درست چیست و عمل نکردیم.

والسلام






۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱
Hamidoo

china town



快乐是最大的勇气和智慧!——三毛

Happiness is the greatest courage and wisdom! - Sanmao



به حقیقت طلب قول داده بودم به خودم هم، که بروم  بنشینم آب هندوانه زیاد بخورم شرح این سفر مالیخولیایی وار به چین را بنویسم. این هفته تمامش کردم کمی فیلم و عکس منتخب جستم که قرار است  اضافه کنم. این  پست و این جمله را  به عنوان شروعی برای اتفاق بپذیرید. تا  به اصل  ماجرا  برسیم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

April 24th

نوروز 81 زویا پیرزاد میخواندم. همان زمان کتاب "چراغ های را من خاموش میکنم" بیرون آمده بود و سر و صدایی در ادب داستانی راه انداخته بود. توی آن کتاب  مختصر اشاره ای به  ارامنه و علت مهاجرتشان به ایران و اصفهان و اهواز کرده بود. در واقع مختصر موضوع  کشتار را در آنجا طرح کرده بود. این اتفاق و موضوع همزمان شد با  عید دیدنی رفتن در محله وحیدیه و میدان تسلیحات تهران و آشنا شدن با ادموند که دوست پسر عموی من بود . پسری صبور و نحیف و به غایت مهربان بود. زن عمویم  اکراه داشت پسرش دوستی ارمنی داشته باشد اما عمویم  ارامنه را درستکار تر از مسلمانان میدانست و معتقد بود آدم درستکار تری از وارطان یدک فروش خیابان سبلان پایین تر از چهارراه نظام آباد نمی شناسد. هرچند بنظرم مشروب های دست ساز که فوت و فن درست کردنشان را ارامنه بهتر از هر کسی میدانند و آن کباب های نرم و ترد هم در نظرگاه عمویم نسبت به ارامنه بی تاثیر نبود. فهم من از ارامنه و مهاجرت اجباری شان در سطح دوتا گل کوچیک و هفت سنگ با ادموند ماند تا اینکه تابستان 81 تصمیم گرفتم سر کار بروم. تازه محله مان را عوض کرده بودیم و در محل جدید کاسب معتمدی نمیشناختیم. یکبار که از نانوایی سنگکی بر میگشتم روی شیشه مغازه ی دستنوشته کج و معوجی با مداد نوشته شده بود شاگر پادو برای تابستان نیازمندیم. چندقدمی از مغازه و آگهی بی ریخش گذشتم تا گوشی آمد دستم که چه نوشته. برگشتم سر کردم  داخل مغازه، بوی روغن هیدرولیک و نم کولر و آب صابون رفت توی مخم. چند دقیقه همانطور معطل ماندم تا صاحب مغازه که قوز کرده بود پشت یک دستگاه تراش را پیدا کردم. سلام کردم. نشنید. دوباره و سه باره  سلام کردم. جوابی نداد.کمی خوف برم داشت. جلوتر رفتم. نگاه ماتش را از پشت عینک بزرگش بالا آورد. به من که مات با سه نان سنگک و هیکلی  نحیف وسط مغازه اش ایستاده بودم  نگاه کرد.نور یک یک لامپ صد افتاده بود توی شیشه عینکش و مثل دزدان دریایی یک چشم می نمود. 

یک چیزی را  آن طرف دستگاه فشار داد که بعدها فهمیدم خلاصی یا ترمز اضطراری است. محور بزرگ و سنگین دستگاه از صدا افتاد. تاتی تاتی کنان از پشت دستگاه بیرون آمد. یک تنضیف روغنی دستش گرفته بود و داشت انگشتانش را مثلا پاک میکرد. آمد و آمد تا دو قدمی ام ماند و بهم گفت : نان میفروشی؟ مانده بودم چه بگویم. صدایم تازگی دو رگه و گوش خراش شد بود اما مثل گوسفندهای سر بریده فقط صدای خر خر از ته گلویم بیرون می آمد. عرق به پیشانی ام نشسته بود. مردم و زنده شدم اخر سر با دست اشاره ای به  کاغذ روی شیشه کردم. ابرویی بالا انداخت و گفت اهان برای کارمیخوای. چند سالته گفتم شونزده. گفت تراشکاری کار کردی. به نشانه نفی سر تکان دادم. خانه نزدیک است؟ بگو بزرگترت بیاد؟

بماند که  چقدر زمان برد تا بابا را راضی کنم برود در مغازه  وساطت کند اما دست اخر  به ازاء روزی 2000 تومان قرار شد وردست سقراط ارمنی کار کنم. پیرمرد درشت هیکل با عینکی به غایت بزرگ و ذره بینی . اوایل تک واژه هایی میگفت که بهم بفهماند چه میخواهد. مثلا میگفت آب، کولر،چای، کولیس ،جارو..... و من باید میفهمیدم دقیقا  منظورش چیست. اما  رفته رفته که ماندم و سر وقت آمدم و رفتم بهم اعتماد کرد. بعد از نهار های کوچک و مختصرش که بیشتر شبیه میرزا قاسمی و تاس کباب بود روی یک میز فولادی سه ربع چرت میزد و من  مغازه را اداره میکردم.

بعد از خواب یک چای میخورد و با یک حبه قند و بیشتر از خواب هایی که میدید میگفت. یکبار که  آشفته و زودتر از خواب پریده بود،عرق به پیشانی اش نشسته بود. دسته عینکش را  میمالید ، سماور جوش بود یک چای برایش ریختم. کولر را خاموش کردم و برایش تنضیف نخی تمیز بردم که عرق پیشانی ورچیند. وقتی پرسیدم چی شد. چند ثانیه مات نگاهم کرد بعد گفت  خواب بدی دیدم. فکر میکردم خواب مرگ یا  اتش گرفتن مغازه  یا چیزی در همین  وادی باید دیده باشد. گفتم خیر است. گفت خواب پدرم را دیدم . بیشتر که گفت فهمیدم وقتی که  3 ساله بوده جلوش چشمش پدرش را کشتند. میخکوب شدم. صندلی فلز را جلو کشیدم و نشستم به شنیدن. چای را ریخت توی نعلبکی، استکان را  تویش چرخاند تا خنک شود. آورد دم دهانش و فوت کرد. یک قولپ که بالا رفت  ادامه داد. ترک ها  پدرم را  کشتند. مادرم مرا سوار قاطر از کوه و کمر می آورد.بهار بود اما کوههای اذربایجان برف داشت. مادرم  سیاه سرفه گرفت. به ماه نرسیده  تلف شد. من ماندم و کلی مهاجر دیگر که پای پیاده یا با قاطر راهی سوریه و ایران شدند. خیلی ها دخترهایشان را به زور بردند و هیچوقت  کسی ازش خبری نگرفت. اینجا با  خانواده آشنایان بزرگ شدم تا  بزرگ شدم و تراشکاری راه انداختم. خواندن و نوشتن  فارسی هم از نجمه خانمی یاد گرفته که ام القرا بوده و و مجلس زنان در محله سید نصر الدین تهران داشته.گویا  چند سالی با هزینه  خیریه و  پیش خانواده اقوام مهاجر زندگی کرده تا قدش به  یک دستگاه تراش رسیده و فرستادندش خ مولوی وردست یک تراشکار.

حالا که دارم اینها را مینویسم بهار 95 است و روی دیوارهای موزه هنرهای معاصر تهران پوستری چروکیده و آفتاب خورده میبینم برای یادبود کشتگان  فاجعه بیست و چهارم  آوریل ، سقراط مغازه اش تبدیل به یک فروشگاه فروش لوله و یراق آلات شده. کسی هم خبر ندارد که کجاست.  همان زمان هم بالای هشتاد سال  عمر داشت و دیابت امانش را بریده بود. اگر رفته است روحش شاد. همیشه وقتی میخواهم مثالی برای کسی بزنم که از  زیر صفر از  صفر مطلق شروع کرده و موفق شده ، سقراط را مثال  میزنم. برای من مرد بزرگ و دوست داشتنی است.

از ادموند خبری ندارم . از آرمن آرتوش کتاب پیرزاد هم مدت هاست سراغی نگرفته ام. اما امیدوارم برای همه آدمهای دنیا از ویتنام و ماکائو تا سرخوپوستان مکزیک و  بچه ای صحرا افریقا. دوست ندارم کسی بمیرد. کسی که  به فکر حذف فیزیکی می افتد ضعیف ترین ف ضعیفان است.


APRIL24TH


۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo