پنجم ب دبستان پیچک . معلمان خانم رسولی ، بیوه قد کوتاه و تپلی بود که مقنعه اش قالب غبغب اش بود و دستهای گرمش انگشت هایی گرد و نرم داشت . صدایش همیشه گرفته بود و در اندک مواردی که میخواست از خود باد و بُرودی نشان دهد صدایش جیغ کشیده شدن کچ خشک روی تخته سیاه می شد. مخاطب نود درصد این جیغ ها هم حیدری مبصر دیلاق و  بی ریخت کلاس بود که توی آن سن و سال با موتور می آمد مدرسه و از دختر های مدرسه معرفت که lمدرسه ای راهنمایی بود دوست دختر داشت. کلاس سی و دو دانش آموز داشت و برای من که سال چهارم را در مدرسه ای سه شیفته و با چهل و پنج دانش آموز در هر کلاس سر کرده بودم حسابی خلوت و به درد بخور می آمد. چند روزی که از سال تحصیلی گذشت فهمیدم شوهر رسولی در جنگ مفقود شده و از شانزده هفده سال پیش هیچ رد و نشانی از شوهرش نیست. امید رسولی هم با آمدن اخرین کاروان اسرا جنگ ناامید شده بود. رفت و آمدش به بنیاد شهید و وضعیتش به آنجا کشیده شه بود که اسم همسرش به عنوان جاوید الاثر ثبت شده بود و از بنیاد شهید امتیازاتی دریافت میکرد. که توی آن وضعیت کاملا منطقی می آمد.


رسولی یک پسر و یک دختر داشت که سن پسرش به بیست سال نمیرسید و توی دفتر بسیج مسجد محلشان برو بیایی پیدا کرده بود و از بی استعداد ترین ادمها در شاخه مداحی و نوحه خوانی بود. یعنی صدایش چیزی توی همان مایه های مادرش بود که حزن و درد اضافی قاطی اش کنی.
و دخترش که خوشگلی اش به رسولی رفته بود و  تقریبا که نه تحقیقا همه پسرهای گردن دراز کلاس دوستش داشتند دانشجو نقاشی بود من از قیافه اش که مثل رسولی رب النوع همه دوایر بود خوشم نمی آمد بیشتر به این خاطر دوستش داشتم که نقاشی میخواند و همیشه با خودش کاغذ کالک داشت.
کاغذ کالک در آن سن  یعنی بیست در زنگ هنر یعنی تابلو سهراب سپهری را در کسری از ساعت کُپ بزنی برود پجوری که پروانه خواهر سهراب هم نفهمد این کار خودش نیست.
یادم است زنگ علوم هردو هفته یکبار توی آزمایشگاه مدرسه برگزار میشد. آزمایشگاه که چه عرض کنم یک کوریدور شیشه ای که دورتا دور پرده های پارچه ای طاقی ده هزار تومان بود که به جای چوب پرده یک سرش را لبه برگردان کرده بودند و با لوله آب وصلش کرده بودند روی دیوار اتاق. تمام دارایی آن آزمایشگاه  یک مدل پلاستیکی آدم و امحا و احشایش بود. تازه نصف مغزش هم نبود. و یکی از بچه ها کلیه اش را  هم کش رفته بود. دو تا میز سه کشو سه تا  شر و یک ارلن و یک پیپت و چهل تا صندلی گردان فلزی که همیشه خدا یخ بودند. اسم همین اقلام هم بعدها که دبیرستانی شدم و آن آزمایشگاه خوب دبیرستان  شریعتی را دیدم متوجه شدم.

خانم رسولی در تمام خاورمیانه و نقاط مختلف جهان با چادر رفت و آمد می کرد غیر از دو جا یکی کلاس پنجم - ب دبستان پیچک و دوم  دفتر بهداشت دبستان .
چادر سر کردنش هرجی ورایی و شکل مادر های ما نبود. چادرش برای پشت گردن کش داشت ،نه کش سفید . کش مشکی و همرنگ چادر مشکی خاویاری اش. پشت مقنعه جایی میزانش میکرد چادر را سر میکرد خودش را ورانداز میکرد و همیشه با متانت مثال زدنی راه می رفت. محال بود لکه ای ، خاک،سفیدکی،شوره یا چیزی دیگری توی چادرش پیدا کنی. چادرش چروک نبود. چرک نبود بوی عرق نمیداد بوی کرم دست و صورت میداد که با بوی تاید قاطی شده باشد.
محجبه و معتقد بود هر چند از بد حادثه بی شوهر شده بود و  بار زندگی را  یک تنه به دوش میکشید.
عمو نیکی ناظم شیره ای ما بود قد بلند و صورت  تکیده و استخوانی داشت. با دماغی به هیبت دماغ ابی ، غوز دار و  بزرگ. خیلی ملو بود مگر معدود مواردی که ارسلان را داشت به خاطر شیطنت هایش کتک میزد در باقی موارد اصلا  ا جانفشان ناظم مدرسه قبلی قابل مقایسه نبود.قلب مهربانی داشت بعدها که بزرگتر شدم و از مدرسه رفتم فهمیدم از سر ناچاری شده بود ناظم ما و اصلا هیچوقت دوست نداشتم جای او باشم. عمو نیکی با همه خوبی هایش یک خصیصه بد داشت آن هم  چشم چرانی اش بود و سلیقه مثال زدنی اش در زیبایی شناسی آدمها. یعنی محال بود مادر امیدبرای گرفتن کارنامه یا جویا شدن وضع تحصیلی اش به مدرسه بیایید و کمتر از یک ساعت او را توی اتاق خودش و این طرف و انطرف مدرسه معطل نکند. یا غیر ممکن بود بگذارد وحید خوشگله زنگ ها تفریح مثل ما  ما توی حیاط درندشت مدرسه شلنگ تخته بیاندازد. هیزی نیک اعتقاد طبعا مختص اولیا و بچه های خوشگل دبستان نمیشد و چشم های زهر دارش به همان دو جا که رسولی چادر از سر بر میداشت هم نفوذ میکرد. خلاصه نیمی از ساعت های  درسی هفته آقای ناظم برای سرکشی اینکه آیا رادیاتور های کلاس ما بعد از هوا گیری مش قربان خوب و گرم کار میکنند یا اینکه  پکیج امکانات اموزشی کلاس ما تکمیل و دل و درست هست یا نه سر کلاس ما بود. رسولی ازش رو نمیگرفت.سن و سالی داشتن دوتا بچه بزرگ پخته تر و آرام ترش کرده بود اما قشنگ معلوم بود پیش عمو نیکی مافنگی معذب است .
ما از این خصیصه جرمان میگرفت اما زورمان به نیک اعتقاد نمی رسید.

پایان بخش اول