برای روشنایی بنویس.

۱۰۶ مطلب با موضوع «به روایت یک شاهد عینی» ثبت شده است

شانه هایت را بالا ننداز

توی اتوبان رسالت (بخوانید سردار سلیمانی) شرق به غرب یا غرب به شرق بلاهتی وجود دارد. بلاهتی که سرتا پای آدم را در برمیگیرد که خب چه اصراری بر اتوبان سازی بود وقتی این همه فرعی و پس کوچه به این خیابان وصل می شود. وقتی اینهمه چاله و دریچه فاضلاب وسط خیابان درآورده اند. نوعی ماژوخیسم در تردد کنندگان و نوعی سادیسم در سازندگان این اتوبان-خیابان به شکل حادی به چشم می آید. اتوبوس های لندهور یک گوشه یواش یواش و لاک پشتی میرانند. اتوبوس های بی آر تی  بیقواره سمت دیگر با بازی های نرم کمک فنرها و خمره های بادشان فس فس کننان پیش میروند. راننده های تاکسی به چپ و راست میرانند که مسافر بگیرند. شخصی ها همه سعی خود برای جلو انداختن یک ماشین بیشتر میکنند. در میان این همه هیاهو صدها عابر و مسافر در پیاده رو، در ایستگاه اتوبوس کنار بزرگراه  و گاهی وسط بزرگراه منتظر اتوبوس و سواری و اسنپ و سرویس منتظرند. فحش میدهند. پشت ماسک دود میخورند. ماشین ها آیینه به آیینه میشوند. رادیو ها در کمال بی شرمی ما را به شروع یک صبح دلپذیر میخوانند. شیشه ماشین پایین بود.از ترس کرونا شاید. ماکان اشگواری برای دلش میخواند و صدایش در یک کره به شعاع سه متر خاتون را در خود محاط کرده بود. رندو ساندرو سفید زد به آینه ام. ثانیه ای طول کشید یا بفهمم من در حرکت نیم کلاچ بودم یا او. آیه ساندرو جمع شد. ساندرو ایستاد. شیشه اش را  پایین داد. منتظر بودم حرف بزند که از برینم بهش. عادت کرده ام که در راندن در شهر تهران با کسی کل کل نکنم ولی اگر کسی پررویی کرد شلنگ گه را رویش باز کنم. راننده خانم صورتش از استرس مچاله بود و صندلی اش برای رسیدن به فرمان اندکی همت میخواست. حالت خمیده صورتش را سمتم کردم. حرکاتم دور کند شد. کمی به خودش آمد. از پشت سر بوق میزنند. یک جوری ابرو بالا انداخت و لبخند زد که جایی بالاتر از گونه چپش زیر چشمم یک گود کوچک افتاد. بعد دست هایش را به نشانه آرامش و شاید صلح تکان داد.

گمانم در چهره من خشم دید. شاید هم انتقام. اما هیچ نگفت. نمود چهره اش اگر از زرنگی اش نبود واکنشی به صورت ته ریش دار و موزی اول صبح من بود.

شان هایش به وضوح بالا آمدند. ماشین پشت سری من بوق زد. جلویمان کمتر از ده متر خالی شده بود. ماکان هنوز داشت میخواند:

شانه هایت را بالا ننداز 

فرشته ها به هوا پررررررت میشوند........

پ.ن :عکس مربوط به بزرگراه چمران است و ارتباطی به بزرگراه رسالت ندارد. کاملاً تزیینی است.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

پدرو با رنج و افتخار

 

رنج و افتخار - پدرو آلمادوار 2019 - امتیاز 8.5/10

پیش درآمد

من از آلمادوار هیچ نمیدانستم. همینقدر میدانستم که کمتر راجع به او حرف زده اند. کارگردان میانسال اسپانیای است. که دست بر قضا همنجسگرا هم هست. شاید به همین خاطر خیلی راجع او در ایران صحبت نمیشود. همنجسرگرایی هنوز در ایران تابو است. قانونی برای همنجسگراها نداریم و دایره اطلاعاتمان راجع آنها به نگاههای هراسان جوان های پارک دانشجو و پارک برزیل و یکی دو جای دیگر ختم میشود. رییس جمهور اسبق حتی نمیدانست همجنسگرایی ذاتی بوده و اکتسابی نیست و در جمع دانشجویان خارجی اعلام کرده بود ما در ایران همجنسگرا نداریم. رییس جمهور فعلی هم دیدگاه کاملتری ندارد ولی دست کم آنقدر سیاس هست که دم بر نیاورد. این تازه وضعیت پایتخت است. در شهرها و روستاها که واقعا نمیدانم همنجسگراها چه میکشند. یک نمایش نسبتا خوب (آبی مایل به صورتی) چند سال پیش راجع این موضوع روی پرده رفت که آگاهی بخش بود. در این مدت جز تک و توک نمایش و  داستان کوتاه یکی دو گزارش مستند از حال و احوال همنجسگرا ها و دگرباش ها چیز دیگری از زندگی شان دستگیرم نشده است.

و اما بعد...جمعه به دیدن آلمودوار نشستم. آخرین فیلمش قصه غریبی داشت. رنج و افتخار داستان یک کارگردان و نمایشنامه نویس خوب مادریدی است.  داستان آلمادوار است.کلکسیون مرضهای عالم را یکجا دارد. ستون فقراتش را عمل کرده، درد قفسه سینه دارد زانوهایش هم درد میکند بدنش در حال فروپاشیدگی است. زنش ازش جدا شده ولی هنوز نگرانش است.تک و تنها در آپارتمان نقلی و قشنگ اش در مادرید زندگی میکند. تا بهش تلفن میشود که یک فیلم قدیمی اش که سی سال پیش ساخته است با نگاتیو ترمیم شده قرار است اکران شود.  استارت  یک شروع دوباره، یک فروغ جدید از سالهای اوج جوانی. نویسنده هر وقت که درد به سراغش می آید بعد از خوردن یک دوجین قرص مسکن یا آب درمانی، رجعت میکند. به گذشته خودش به کودکی هایش. به خاطرات پراکنده از مادرش زندگی اش در روستا با فقر، ,با سواد بودنش در بین خیل بی سوادان، رویاهایش، نظرگاه قشنگ اش و...

آلمادوار را دست کم گرفته بودم. ویکیپیدا آلمادوار میگوید که سال 1999 تقریباً تمام جوایز معتبر فیلم را درو کرده است. باید بروم آن فیلمش را هم ببینم. اما قصه گو بودنش را دوست داشتم. بازی آنتونیو باندراس در نقش اصلی و پسر بچه ای که نقش کودکی اش را بازی میکند را دوست داشتم. نقش جوانی مادر را که لوپه کروز بازی میکرد را هم بسیار بیشتر دوست داشتم. مادر جنگنده و قوی به غایت مادر بود و تربیت فرزند و  زندگی اش برایش مهم بود. نمیدانم چرا اینقدر پدر در همه جا کمرنگ بود. هیچ فروغی نداشت جز در سکانس های محدودی هیچ کجا نبود.

بخاطر شرایط شیوع کرونا فعلاً فیلم جشنواره های زیادی را ندیده است اما دوست دارم مواجه دیگران با فیلم را هم بدانم. فیلم شخصی است. به غایت به زندیگ آلمادوار نزدیک است. این برایم جذبا بود. آلمادوار از آنچه که از گفتنش ترس داشت گفت. درست عین  یک داستان خوب که از آن چیزها که نمیشود گفت نوشته میشود. 

آلمادوار یک جوری بخشی از خودش را با هنرش در کارگردانی وسط می گذارد که نه میشود او را کارگردان غریضی دانست نه کسی که تماماً تکنیکگرا و فنی فیلم میسازد. ترکیبی است از زیست  40-50 ساله اش و  تکنیک هایی که از سینما آموخته. این ویژگی و آن شم قصه گوی ثابت اش او را به کارگردان شبیهتر به کارگردان های خاورمیانه و ایران میکند. 

برای آلمادوار کودکی و نوجوانی تقریباً همه چیز است خیلی به تغییر آدم ها و قهرمان سازی های هالیوودی اعتقادی ندارد و  سینما از منظرش یک قصه  اغراق شده است  تا  یک اغراق قصه شده .

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

حمید عشقی در ارتفاع 4000 متری با خاطراتش شنا میکند

زندگی آدمی پر از قله است و کوهنوردی مداوم. هر فعالیتی حتی ساده یک اوج و حضیضی دارد. وضعیت سخت و وضعیت آسانتر. نمیشود خوشیها را آنقدر کشدار کرد که به سختیها نرسیم. شاید در ذهن خودمان فکر کنیم نمیرسیم ولی نرسیدن عین بالا نرفتن است. سختی اش را باید تحمل کرد اگر تحمل نکنی حقیقتاً به قله ای هم نمیرسی. 

پنجشنبه و جمعه ای که گذشت رفتم کوه. اولش برایم یک کوهنوردی سبک دو-سه ساعته می آمد و شب ماندن در کلبه دنج و بکری که فقط رفیقمان کلیدش را دارد. همان دو ساعت پیش بینی شده حدود چهار ساعت و نیم طول کشید. بکر بودن کلبه بخاطر موقعیت قرارگیری و مسیر صعب العبورش بود. تقریبا در فاصله چند صد متری هیچ بنی بشری نبود. مسیر پاکوب و مشخصی وجود نداشت و بالا رفتن از دره پر شیب، به مهارت و انتخاب خودت بستگی داشت. با اینکه بریده بودم اما چالش جذابی برایم بود. خصوصاً که امسال بخاطر کرونا فرصت کمتری دست داده بود کوه بیایم. مسیر گلاب دره را بالا رفته بودیم و بعد از دو چشمه چند صخره و یال تند و تیزی رسیده بودیم. البته فشار زیادی هم بهمان آمده بود. دقایقی بعد از اذان مغرب به کلبه رسیدیم. چشم انداز رو به رویمان تهران بود. یک چهارم اش شاید. چراغ های غمبار شهر در غبار عجیبی سو سو میزدند. نیم ساعت نشستن حالمان را جا آورد. تهران در شب تولد امام رضا جا به جا فشفشه و آتش بازی برپا بود.به این فکر کردم حتما آتش سوزی پریشب کلینک سینا هم  شبیه این آتش بازی ها به چشم می آمده اما از این بالا خوشی ها و مصایب در هاله ای از کثافت و آلودگی شکل هم اند. صحبت کرده بودیم که فردا راهی توچال شویم. دو نفر از همنوردها تصمیم داشتند فردا برگردند و قبل ظهر خودشان را به خانه برسانند. دو نفر هم میخواستند بروند قله اسپیلت را بزنند و بعد راهی توچال شوند.دوست داشتم تولدم را متفاوت برگزار کنم. میدانستم خانواده دوست دارد و برنامه دورهم نشستن دارند. میخواستم تولد به دلخواه خودم باشد و این پیشنهاد رفتن به قله بدجور قلقلکم میداد.

کلبه بابا علی

کرونا و اتفاقات 98 باعث شده است فکر کنم که زندگی سخت بی ثبات و نافرجام است. اگر فردا پایین روم معلوم نیست وقت دیگری باشد یا اگر وقت باشد کسی باشد که همراهی کند یا نه. این شد که رفتم شام را آوردم و خوردم توی دلم قرار گذاشتم که بروم. تا هرجایش بدنم یاری کرد بروم. صبح ساعت 6 زدیم بیرون و یک ساعت همان فاصله 150 متری تا قله طول کشید. مسیر کلبه تا قلعه از سمت شرق پرتگاه و صخره ای بود. سهیل لیدر و راهنمای ما مسیر های خوبی را انتخاب میکرد ولی اساساً این مسیر بخاطر سختی هایش داوطلبی ندارد. یک ساعت بعد به پاکوب پناهگاه کلکچال به قله رسیدیم. دیدن آدم های دیگر نشانه خوبی بود. یعنی مسیر مشخص دارد و شیب ملایم تر. مسیر کنار گذر قله کلکچال تا چشمه پیاز چال کمتر از یک ساعت زمان گرفت. قهوه صبحگاهی غلیظ حالم را دگرگون کرد. جان به زانویم بازگشت. آب چشمه پیاز چال جوری است که مرده را زنده میکند. زمهریر و سبک. انگار نه انگار در دل تابستان است، سردی و نشاط اش از عمق برف زمستان سرازیر میشود. رفقا از دوچرخه میگویند. از اینکه چقدر شهری مثل تهران به عوض اتوموبیل و موتور ، دوچرخه لازم دارد . از تجربیاشان. من عقب تر میروم. عین تیم امدادی دوچرخه سوار جایمان را پس و پیش میکنیم که هوای هم را داشته باشیم. اما من عمدتاً و تعمداً  از عقب می آیم. نیم ساعت بعد صبحانه، در مسیر شرقی پیاز چال به توچال راه میرفتیم. پاهایم اتومات شده بود و سبک و کوتاه قدم بر میداشتم. بدنم ریتم گرفته بود و شیب یکنواخت را بالا میکشیدم. به 32 سالگی فکر میکردم به تنهایی باور ناپذیرم. وقتی دوم راهنمایی بودم دبیر حرفه و فن جوانی داشتیم بهم میگفت حمید عشقی، من مدار الکتریکی درسته کرده بودم. یک مدار کامل با کلید و پریز از بساط بابا سیم و کلید پریز برداشته بودم  روی یک تخته چوبی با میخ کوبیده بودم و  لامپ سوار کرده بودم و برده بودم بعنوان کار عملی تحویلش داده بودم. کارم لامپ کوچک و کلید فشاری نبود . همه تجهیزات 220 ولت بودند و دو شاخه اتو بسته بودم. خوشش آمده بود بهم گفته بود کار دیگری هم بلدی....بهش گفته بودم....گفته بودم سفال هم میسازم و کمی معرق کاری که در کانون یاد گرفته  بودم و در کارگاه بابا کمی نجاری یاد گرفته بودم و دکمه زنی هم بلد بودم اما اینها را نگفتم. بعد بچه ها شلوغ کردند که انشا هم می نویسد. یعنی خوب می نویسد. شلوغ و پلوغش کردند معلم هم یک کاره گفت بیا یک چیزی برایمان بخوان. من چیز قابل عرضه ای نداشتم. فقط یک نامه عاشقانه نوشته بودم به دختری که اسمش ناهید بود و مادرش خیاط مادرم بود. نمیخواستم بخوانم. میخواستم نامه را جایی وقتی منتظر سرویس مدرسه  است بهش بدهم. اما خواندم. اصلاً نمیدانم چرا آدم باید نامه عاشقانه شخصی اش را  بخواند. توی نامه اسمی از خودم ناهید نبرده بودم که اگر دست داداش ناهید افتاد برای هیچکداممان شر نشود. داداش ناهید نره خری بود که داشت زن میگرفت . آهنگری داشت و  هیچ ازش خوشم نمی آمد. نامه را خط به خط خواندم. انوقت این حمله ها هم بهم دست نمیداد. در آرامش و خونسردی میخواندم.آخرش معلم حرفه و فن داشت گریه میگرد. سرپوش زخم کهنه ای را در دلش باز کرده بودم و نمک پاشیده بودم رویش. خودش را جمع و جور کرد و  پاشد رفت از کلاس بیرون  موقع بیرون رفتن گفت برو بشین عاشق. از ان روز به بعد تا  سال اخر راهنمایی  همه مدرسه بهم حمید عشقی میگفتند. 

در مسیر پیازچال

نمیدانم چه صیغه ای بود که من در آن یال شیب دار وقتی نفسم کشیدنم را با گام هایم تنظیم میکردم.یاد آن دبیرحرفه  فن و ماجرای عاشق بودنم افتادم. چرا یادم ناهید افتادم. چرا یاد این افتادم که همه فکر میکردن ازدواج به سالهای سربازی هم نمیرسید و احتمالا در موقع ترخیص سربازی بچه ای چند ماهه دارم . اما اینطور نشد من هنوز تنها کوه را بالا میکشم. حوصله ی آدمها را ندارم و این ایده آلیست بودن بی امان، امانم را بریده است.

 ... اسپیکر بلوتوث ام را در می اوردم  با کارابین وصلش میکنم به  کوله و  رندوم آهنگ های گوشی را  پلی میکنم.

در سکوت محض قدم بر میداریم. شقیقه هایم نبض دارند. آهسته و پیوسته می رویم. کمتر حرف می زنیم. سهیل گاهی از اسم محل و موقعیت می گوید. از مسیرها، پیمان هم از موزیک ها میگوید از وضعیت کوهنوردی های قبل، رفقای مشترک. با اینکه شل و شیت از عرقم اما میتوانم با این ریتم تا غروب آفتاب راه بروم. یواش بروم. از روی یال از گوسفند سراها از کنار گون های گل داده، ریواس های خشک شده از کنار تیغاله های قد علم کرده و اویشن های معطر بروم. حس سبکی دارم. حس سبک بودنم حال خوبی بهم میدهد. به کارهای نکرده فکر میکنم. به ول کردن دانشگاه و  یک خط در میان زبان خواندن. به داستان هایم که کم مینویسم، کم میخوانم حس نفرت بهم میدهند. حس اینکه هر کاری را میتوانم شروع کنم. میتوانم بروم به تهش برسم. یک ساعت بیشتر روی یال کوها رفته ایم. شارژ اسپیکر خوب همراهی میکند. گمانم پیمان و سهیل خوب نتوانستند بشنوند. بادی که روی یال می وزد موسیقی را میدزد. میبرد با خودش و صدا خش خش خارها و  له شدن ریگ ها زیر پاها میماند. خاموشش میکنم .اب مینوشم. حس میکنم رگ هایم جلا آمده اند. هرچه عقده و چربی و کثافت و خشم تویش لانه داشته شسته و رفته و برف آب چشمه صفایشان داده است. فکر میکنم بدنم را خوب میشناسم اما بهش کم توجهی کرده ام. دبیرستانی که بودم. مدرسه مان سه دبیر ورزش داشت. سختگیر ترینش اسمش آقای گل چوبیان بود. یک مرد و پنجاه و چند ساله که شقیقه هایش به سپیدی نشسته بود. همیشه خدا کرونومتر حرفه ای خرگوشی گردنش بود. لباس پولار میپوشید ریش هایش را همیشه میتراشید و سبیل کت و کلفتی داشت. تیکه کلامش کره خر و یابو بود. با  لحن فاخرانه ای داد میزد آقاااای یابببببببو.... گمانم اقتضای آن سن و سال بود که ازش میترسیدیم و ار حرفش ناراحت نمی شیدم. شاید هم نسل دهه شصت نابودی بودیم که یابو شنیدن را بد نمیدانستیم . هرچه که بود من باکی از امتحان ورزش نداشتم. هرچند 18 بالا تر نمیداد. تیز کرده بودم حالش را بگیرم . شانس بدم سال دوم هم معلمم ورزشم شد. یاد گرفته بودم که جلسه اول میایید و میگوید هر کسی یه رشته انتخاب کند. عمدتا  بچه ها فوتبال بازی میکردند. ده نفری والیبال، شش یا هفت نفر بسکتبال و  شاید دو سه نفر پینگ پونگ ... من اما  صبر کردم همه رفتند و دست آخر که گل چوب با ان سبیل و ابروهایخمینی طورش نگاهم کرد گفتم اقا اجازه ما  شنا بلدیم. توی دلم مردد بودم که یابو بارم میکند یا الاغ اما برعکس با لحن دوستانه تری گفت چه شنایی بلدی؟ گفتم کرال بلدم. آقا ... ازم پرسید قورباغه چی؟ گفتم نه فقط کرال البته کرال پشت هم بلدم. گفت باشگاه رفتی گفت نه از برادرم یاد گرفتم. باشگاه تهران جوان آموزش دیده. آقای گل چوبیان دیگر چیزی بهم نگفت دست کرد توی جیب پولارش دو تا برگه قد قبض جریمه درآورد. روی کاغذها نوشته شده بود استخر فرات، خط پایینش با قلم ریز تر نوشته بود مخصوص دو نفر .  بعد یک شماره قرمز رنگ نوشته شده بود. پشت برگه کروکی استخر بود. برگه ها امضا کرد. امضایش عجیب خرچنگ قورباغه بود. ازم پرسید خانه تان کجاست؟ گفتم تازه آمدیم فرجام. گفت میدان وثوق را بلدی. بلد بودم. سر سی متری نارمک بود. صد قدم پایین تر. گفت امروز عصر راس ساعت 4 می آیی آنجا ... دیر نکنی ... بعد لبخند زد. باورش سخت بود. گل چوبیان داشت میخندید. توی دفترش جلوی اسمم که اخرین اسم بودنوشت شنا. 

تابلو راهنما

من ده تا پنجشنبه ساعت 4 عصر رفتم میدان وثوق و در استخر فرات شلنگ و تخته انداختم. وزنم به 50 کیلو نمیرسید و همه توانم را گذاشته بودم که نمره خوب از گل چوبیان بگیرم. دست آخرش گل چوبیان بهم 19 داد و سال بعدش که سال دیپلم بود باز هم معلم ورزشم شد. آن سال هم بهم 20 نداد. اینکه در آن ارتفاع (حدود 3500 متری از سطح آب های آزاد) دردویست متری قله توچال قاطی کوهنوردانی که جبهه های از شرق و غرب و جنوب و شمال راهی قله بودند چرا یاد گل چوبیان افتادم و آن سالهای دبیرستان دلیلش را نمیدانم. اما آنچه که فهمیدم اینکه آدم در ارتفاعات بالا وقتی پشت پا و عضلات چهار سر رانش ذق ذق میکند به تصویر با کیفیتی از خودش میرسد. یک حالت تدافعی جوجه تیغی واری نسبت به هجوم باد و آفتاب و باران و  طبیعیت میگیرد و ذهنش متمرکز تر میشود.

با نفس های بریده بریده به قله رسیدم. سهیل خواست معطل نکنیم. برای برگشت باید سریع برگردیم که تل کابین گیرمان بیاید. توی مسیر قله تا ایستگاه هفت توچال عضلات حال بهتری داشتند. عرق نمیکردم و زندگی روی دیگری بهم نشان میداد. حال خوب یک اتمام، انجام یک  TASK به شکل تمام. باید بیشتر به اتمام ها فکر کنم. برای ایده آل گراها اتمام یک قله است. یک اوج بلندی که کمک میکند برای کار بعدی انگیزه پیدا کنند. هرچند عشقی باشند و  در ارتفاع  4000 متری  با خاطراتش شنا کند.

قله توچال از جبهه شرقی

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

وسط همت، قبل توانیر

یکسال پیش در چنین روزهایی کندم. از کارخانه و شهرک صنعتی و بیابان کندم و آدم شهر شدم. عین روستایی های خوش قلب اما خسته و دلزده از فضای روستایشان، به هزاران امید آمدم. غریب هفت سال مانده بودم و باید تغییر میدادم. باید تغییر میکردم. تا همان وقت هم ماندم بیش از حد بود. بهبودی در کار نبود هر بار که از مشکلاتم حرف میزدم همه اش توجیه های صد من یک غازی بود که هیچ وقت عملی نمیشد. "ما برای هرکسی که طالب تغییر باشد جایگاهی در نظر گرفته ایم"، "شما باید تلاش کنید ما تلاشگر را می بینیم "و ....  . امیدوارم آدمهایی که هنوز در آن جا هستند این سطرها را نخوانند. روحیه شان را حفظ کنند یا اگر هم میخوانند روحیه و انگیزه بیشتری برای تغییر بگیرند. آنچه مهم ترین چیز برایشان هست همین امید داشتن است.

حالا با یک سال فاصله بهتر میتوانم ببینم و راجع اش بنویسم. روزهای اول سخت گذشت. روزهای اول همیشه همین است. خصوصا بعد آن همه مدت ویل گشتن. دیوارهای اتاق فشارم میدادند.

1- فضا رسمی بود و میانگین سنی همکاران به شکل محسوسی بالاتر (حدود 10 سال)، نوع کار و صنعت تغییر کرده بود. مدیران رده های  بالاتر بازنشسته شرکت های نفتی و عمرانی بودند. کارکنان سابقه بین 10-25 سال کاری داشتند. همین شرایط کاری را تغییر میداد.این موضوع  یک آرامش و حرفه ای گری در رفتار داشت. اما صمیمت را کم میکرد.  دیگر نمیشد شوخی دستی با کسی کرد نمیشد به هر سوتی ناجوری خندید و  با هم حرف دو پهلویی هر و کر راه انداخت.

2- نمیتوانم بگویم تعارضی وجود ندارد اما تعارض ها در سطح دیگری برگزار میشوند. بدنه کارشناس ندرتاً درگیر میشوند. و منابع انسانی به شکل کاملا  فعالانه ای متوجه مناسبات است. اختیاراتش را دارد و سعی میکند در همان سطوح رفع و رجوع کند. برعکس کار قبلی که کلاً در وسط تعارضات کارهایی هم انجام میشد. مدیریت  با تعارض خودش را حفظ کرده بود. بدش نمی آمد آدمها را  به جان هم بیاندازد و عقب بایستد به ریششان بخندد و نگاه عاقل اندر سفیه کند.  بعد هم وقتی برای دادخواهی سراغش میروی بگوید: شما هنوز از نظر رفتاری رشد نکرده اید.

3- هئیت مدیره  اصل تفکر سازمان است. حقیقت امر این یکی بیش از هرچیزی برایم عجیب بود. هیئت مدیره جمع سه پیرمرد بالای هفتاد سال است که دست کم 50 سال از زندگیشان با هم همکار بودند و 40 سال است با هم شرکت هایی را اداره میکنند. وقتی این سطح از تجربه وسط می آید اولویت ها تغییر میکند. پختگی (wisdom) سخن میگوید. مراعات و فرصت در کنار آموزش وسط می آید. در نتیجه مدیر برای امتیاز ندادن دنبال تحقیر، توبیخ یا آتو گرفتن از پرسنلش نیست. نیازی به این کار نمی بیند. پدرانه تر و دلسوزانه تر برخورد میکند. منکر مدیریت جوانها و نوگرایی نیستم. اما سیستم را مقدم بر فرد میدانم. بنظرم اصلا بد نیست جوانی بر مسند وزارت یا شرکتی بنشیند. به شرطی که سیستم به اندازه ای در آنجا توسعه یافته باشد که توانایی جذب شوک ها و تصمیمات اشتباهش را داشته باشد و آنقدری خسته و فرتوت نباشد که تغییر را نپذیرد. شرکت قبلی این وضعیت را نداشت. پدر کنار کشیده بود. پسرها میانگین سنی زیر 40 سال داشتند. از 20سالگی هم سمت گرفته بودند. نتیجتاً مدیران با تجربه تر همیشه چالش مواجه داشتند. پسرها مغرور و بچه پولدار بودند. چون پسر صاحب مال بودند به خودشان حق میدادند با هر کسی هر جوری میخواهند رفتار کنند. تصمیمات هیجانی شان در مرجعی دَمپ نمیشد و از همه موحش تر اینکه با هم در رقابت تسلیحاتی و  ارث خواهی شدیدی به سر میبرند.

4- آدم ها در مرزی از غریبگی بودند که حتی اسمهایشان را هم بلد نبودم. نقشی نداشتم. نقش نداشتن و بیکار نشستن دیوانه کننده ترین کار است. میدانستم زمان میبرد تا مجموعه مرا بپذیرد. توقعات آدمها بالاست به ریتم هر روزه شان یقین دارند و توقع توضیح برای تازه وارد را ندارند. اما مدیری اینجا بود که یکبار ابتدا تا انتهای همه چیزی را توضیح میداد. حرفش هم این بود که مفهومش را درک کن بقیه اش را خودت دستت خواهد آمد.کار کردن از این جهت باهاش سخت نیست. پذیراست و توقعاتش مشخص و محدود است. اما به شدت وسواس و دقت در کار دارد. هم خوب است هم بد. تا جایی که در متون داخلی فاصله بعد ویرگول و استفاده از تنوین را به جدی ترین شکل ممکن دنبال می کند. من همیشه کلکسیون غلط های املایی ام. همه به واسطه عصب خراب چشم چپم هم بی حوصلگی و عدم تسلط بر کیبورد موبایلم. اما حالا با هر کیبوردی بهتر از قبل تایپ میکنم.

 5- بعد چند ماه فهمیدم آن مکاتبات ما در شرکت قبلی یک سری مهملات به هم بافته بیش نبود. بعدش درک کردم که  لازم نیست سمت هر نفر را به شکل بلند بالا اول هر نامه بنویسی. آن سالها که دانشجو بودم (هرچند هنوز روی کاغذ دانشجو به حساب می آیم) کار هم میکردم و لفظ مهندس پرکاربردترین لفظ برایمان بود. این میشد که گاهی به اساتید دانشگاه که همگی مدرک دکترا داشتند، سهواً مهندس میگفتم. آنها که عُقده ای بودند بهشان بر میخورد. اما برای بعضی هم مهم نبود. مهندس بودن در رشته های فنی ذیل دکترا هم هست. یک استادی هم داشتیم استاد تمام (فول پروفسور) بود. یکبار بهم گفت مهندس لفظ قشنگی است اما چون به هر یابویی گفته اند مهندس، دکترها حساسیت پیدا کرده اند.بنظرم توجیهش منطقی بود.نامه های ما هم به هم درست عین همین مهندس گفتن بود، هر یابویی را مهندس خطاب میکردیم. اگر هم نمیگفتیم طرف ناراحت میشد. خلاصه اینکه یک خط کامل جناب فلان فلان مینوشتیم. خط بعدش به رقت انگیزترین شکل ممکن نامه مینوشتیم. پر از ایهام و کنایه و دست آخر وقتی لبخند کجی روی لبمان بود نامه را ارسال می کردیم و تصویر مخاطب حین خواندن را متصور می شدیم و خوشحال بودیم.

6- وضعیت مالی شرکتها مهم است اما مهم تر آن است که شرکت چه انگیزه ای از ثروتمند شدن داشته باشد. شرکت قبلی وضعش خوب بود در حوزه کاری خودش  اسم و رسم و درآمد خوبی داشت در عین حال مقروض بود . به هیچ وامی نه نمیگفت. بخشی از دفتر و دستک ها برای زنده کردن و کندن از حاکمیت بود. این بود که در این راه از هیچ کاری دریغ نمیکرد. حتی اگر ماموران مالیاتی یا طلبکاران بیایند ماشین ها و  دفتر و دستکاش را توقیف کنند کک اش هم نمیگزید. آبرویش برایش اهمیتی نداشت. بدی اش این بود که شرکت دزدی نبود. دست کم تا آنجا که من خبر داشتم حق و حساب ها را پرداخت میکرد. اما همیشه در زمانبندی کُمیتش لنگ بود. اما شرکت جدید اعتبارش برایش بسیار مهم است. اگر ببینید لقمه ای بزرگتر از دهانش است سمت اش نمیرود یا سعی میکند محدودش کند. اگر ببینید جایی امکان از بین رفتن اعتبارش است  واردش نمیشود. این نظرگاه درسته نقطه مقابل آن روش رندانه قبلی است و برایم تازگی دارد.

7- سیستم را آدم ها میسازند و آدمها را سیستم. خیلی بدیهی است اگر شما  همت را با دنده معکوس میرانید و لایی میکشید در بزرگراه اشتوتگارت درست عین بقیه با دقت و سر و حوصله برانید. چرا که جو و سیستم حاکم شما را مجاب به رعایت مقررات میکند. شرکت قبلی درست وسط همت بود. قبل توانیر. بخور تا خورده نشی. این بود که این تنش فکری این عصبیت و دغدغه فردا همیشه بود. آدمها را به کارهای زشت وا میداشت. آدمهای خوشفکر و  بزرگمنش تر را تحمل نمیکرد. بقیه را هم همرنگ خودش میکرد. توی این یکسال هر وقت با بچه های آن مجموعه صحبت کردن یا جایی بیرون قرار گذاشتم در حال غر زدن بودند. داشتند از جفایی که بهشان گذشته حرف میزدند. حق بهشان میدهم و میدادم. با صحبت کردن کمی ازش خالی میشوند و میتوانند چند ساعت دیگر به زندگی شان برسند. حالا میدانم دلیل این همه تنش آن فشار سنگین بر روی شانه هایشان بود.

 تا به اینجا این هفت فراز ر  فهمیدم و بابتشان منبر رفتم . شاید سال آینده بیشتر شوند. شاید شناختم از محیط ام بهتر شود و  یکی دوتایشان را  پس بگیرم. هرچه که هست مسیر تازه ای انتخاب کرده ام . از طی شدن مسیر قبلی به هیچ وجه پشیمان نیستم. همیشه سپاسگزارشان بودم چون چیزهای زیادی از آن آدمها آموختم. پس ناراحت نیستم امیدوارم از این انتقاد هم دلخور نشوند. این  عینی ترین تصویری بود که بعد این یک سال از آنجا در ذهنم مانده. دلخور نیستم عصبیتی هم نسبت به هیچ کس ندارم. همین

 

                                                           

 

 

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

شهرداری چه میفهمد درخت چیست؟

ده سال پیش منطقه محل سکونت ما در تهران به شبکه فاضلاب متصل شد. یک ماه کنده کاری و بگیر ببند و اعصاب خوردی با پیمانکار قالتاق که از هیچ تلاشی برای گرفتن پول بیشتر خودداری نمیکرد. خیابان ما چنارهای چهل ساله دارد. چنارهایی که ساکنین اولیه با شور و اشتیاق برای سر و شکل دادن به خیابان و محل زندگیشان کاشته و آبیاری کرده اند. قطر این درختها در بعضی نقاط بالای 70 سانت هم میرسید. بعد از راه اندازی شبکه فاضلاب ابریز چاه های آب حیاط ها و و آب ناودان ها و روشویی ها که زمانی به چاه دوم (چاهی که معمولا در حیاط خانه وجود داشت) قطع شد. چنارها که درختهای حسابی به بی آبی و بی خاک اند رفته رفته تنک و کچل شدند. تک تک شروع کردند به خشک شدن.برگ های بالایی خشک شد و ریخت. شاخه های ضعیف تر خشک شدند. در تماس با شهرداری میگفتند رسیدگی می کنیم. آدمهای سامانه 137 . 1818 را میگویم. خودم ده باری پیغام گذاشتم که درختها به کود و بیل زدن و آب نیاز دارند. اما جوابی که میدانند معمولا بین اینکه در دسته بندی شکایات ما نیست یا کارشناس ما درخت را خشک تشخیص نداده در رفت و آمد بود. توقع این بود که ساکنین خیابان که حالا پا به سن گذاشته بودند. هنوز درختها را تیمار کنند. درختهایی که نه در حیاط خانه ها بلکه در خیابان بودند. ولی آن نسل بازنشسته به زحمت روزگار میگذراند وقتی صحبت میکردند از افزایش قیمت آب بها و هزینه های شاکی بودند. تاب هزینه جدید و اصلا توان فیزیکی برای این کارها را نداشتند. درخت ها دانه دانه شروع کردند به خشک شدن. شهرداری آمد کوچه را آسفالت کرد. 3 سانت به قطر آسفالت افزود. ریشه درختها کباب شد. چنارها خشک و پیر شدند. کلاغ ها و گنجشک ها از کوچه ما رفتند. من زور زدم دست کم از خشک شد دو چنار جلوی درب خودمان جلوگیری کنم . اما نشد. آسفالت داغ پدرشان را درآورد. حفاری های فاضلاب هم  ریشه شان را بالا آورده بود. به شهرداری زنگ زدم. گفتند پیگیری می کنیم. نکردند. دوباره بازی 137 و 1888 پیش آمد. دوباره جواب کارشناسان. یک روز از سر کار که برگشتم دیدم  لاشه های پوسته چنار پیر و خاک اره ریخته است توی کوچه. حریم باغچه مان هم  شکسته است. مادر گفت  آمدند درخت را بریدند بردند. گفتم چرا آشغال هایش را جمع نکردند. به شهرداری زنگ زدم. بعد از کلی اینور و آنور فهمیدم که شهرداری چوب های درختهای خشک شده را میفروشد. برای همین فقط در شرایطی که میداند چوب درخت خشک شده و می ارزد اقدام میکند. با این معادله معلوم بود که تمام تماس های قبلی برای رسیدگی به درختها به چه دلیل رد میشد. شهرداری منتظر بود که درختها خشک شود. هر درخت خشک کلی می ارزد خب چرا تیمارش کند، صبر میکند خشک که شد ضربتی دست  به کار میشود و  تنه را  سه -چهار قسمت میکند م یاندازد پشت ماشین و میبرد.

                                                                     

حالا چند سالی است که خیابان ما سبز نیست. اره ای برقی برای بریدن درختهای خشک بی طاقت اند. شهرداری برای صدور پایان کار به خانه های نوساز بافت سبز و درختی را بررسی میکند برای درخت ها و حتی بوته هایی که  از بین رفته جریمه می گیرد. یا می گوید معادلش را بکار. بساز بفروش ها درخت به جایش میکارند اما نمادین. درخت توی پی سیمانی فرو میکنند. بازرس که دید درخت ظرف شش ماه خشک میشود یا درش می آورند . دوباره اره برقی ها و  دوباره  تنه های خشک شده و این دور باطل که از هر سر به سود شهرداری است ادامه دارد. 

شهرداری چی ها  چه میدانند خاطره مردمان چیست. شهرداری چه میداند درخت چیست. من زور زده ام به زادگاه ام ارق داشته باشم. برایش تلاش کنم. اما  حالا نامیدم. از هجم خواستن ها و نشدن ها نومیدم. از ترافیک هر روز بخاطر طرح آلودگی که حالا میفهمم هدفش اصلا آلودگی نیست. از طرح ترافیک که بنگاه معاملاتی است تا یک طرح رفاهی و سلامتی. از فروش تراکم از شاخص آلودگی و هزار یک بلای دیگر که شهرداری دارد سر این شهر می آورد. دوست ندارد در ستایش تهران چیزی بنویسم. چون آدمهای این شهر شهرشان را ترمیم نکرده اند. به جا یآنکه شهر را اندک جایی برای زیست بهتر کنند. بیشتر به زشتی اش دامن زدند.حالا فقط بخاطر بعضی آدمها این شهر را دوست دارم . شهری ک طرب انگیز نیست. هیچ حسی را در آدم بیدار نمیکند. از سر اجبار مانده ام ، امیدوارم روزی شهر آنقدر جلوه بهتری پیدا کند که از این حرفم پشیمان شوم . علی الحساب با این نیروها ی قهریه با این نفرت و حسد ورزی که از بالا تا به پایین میبینم بعید میدانم.

 

                      

۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Hamidoo

ایران 41

گوشی ام شارژ نداشت. مدیرهم اسنپ نصب شده رو موبایلش نداشت. اسنپ سه بار سفر کرده بودند. میدان مادر(محسنی) جای شلوغی است. راهمان خیلی دور نبود از میدان مادر تا شیخ بهایی راه زیادی نیست اما ماشین خور ندارد.بدمسیر است. آمده بدیم به یک شرکت که مناقصه اش را برنده شده بودیم سر بزنیم. مدیر نبود پیاده برمیگشتم ویترین مغازه ها را نگاه میکردم و از خنکای سایه های چنار لذت میبردم. پراید نقره ای داشت دور میدان دور میزد. موقع گرفتن اسنپ دیدم یک بار دیگه هم دور زد. امد نزدیک ما مدیر گفت دربست. پراید فوری زد روی ترمز و گفت سوار شید. سریع سوار شید.نپرسید کجا میرید فقط " دربست" دلگرمش میکرد. سوار شدیم. مدیر جلو نمینشیند . واهمه یا خاطره بدی دارد از صندلی جلو مسافرکش ها. شاید آن رد کج روی پیشانی اش نشانی از همین ماجرا داشته باشد. تعارف نکردیم. من جلو سوار شدم و اون پشت سرم. ماشین بوی ترشیدگی میداد. بوی استفراغ خام که خیلی نبود ولی من حس اش کردم. راننده شلوار کردی مشکی پای اش بود. تی شرت آبی یقه هفتی تن داشت و  از آیینه ماشین تسبیح و پلاک آویزان بود. ضبط ماشین داشت برای خودش یکی از چند صد هزار ترانه دوزاری پاپ اتصال بورا میخواند. دل و روده اتاق پراید به شکل رعب آوری بیرون ریخته بود. شیشه بالابر ، کنسول وسط. داشبورد بدون در و اتصال بوق وسط فرمان کنده شده بود. ظرف چند ثانیه دنده از یک به دو و از دو به سه رسید. راننده با لهجه لری غلظی پرسید. کجامیرید؟ گفتم. شیخ بهایی پایین تر از همت. گفت  بلدی از کجا برم؟ گفتم اره تو فعلا مستقیم برو. موقع صحبت زل میزد تو صورت من جلو را نگاه نمیکرد. گفتم مراقب این تاکسی ها میراداماد باش هر جا مسافر ببیند میزنند روی ترمز. چشمهایش برگشت سمت راه. دو دل بودم با این وضع باهاش سر صحبت را باز کنم یا نه؟ ازش پرسیدم بچه کجایی؟ گفت بلد نیستی؟ گفتم حالا تو بگو شاید دونستم کجاست. گفتم. نور آباد...کوهدشت.گفتم بلدم نور آباد کجاست؟ باز دوباره بهم نگاه کرد.

گفتم ماست ها ینرو آباد را خوردم  و سماق اش را  که ترشی اش هنوز توی دهنم است. 

خوشحال شدم. سر صحبت اش باز شد. دلسرد بود از اینکه کسی نمیداند ولایتش کجاست و حالا خوشحال بود. گفتم اینجا چه میکنی. گفت پی یک لقمه نان. دوست داشتم آن شخصیت دیالوگ کلیشه استفاده نکند. گفتم چرا آمدی تهران؟ گفت بیکار بودم. همه هم سن و سالهام معتاد شدند بد بخت کردند خودشان را. گفتم خب تو الان خوشبخت شدی؟ گفت نه من هم بد بخت تر از  اونهام ولی کار نداشتم مجبور شدم بیام تهران. توی ماشین میخوابم. گفتم اسنپ کار میکنی. گفت نه حوصله اش را ندارم. شما کار شرکتی سراغ نداری؟ حی راننده شرکت باشم حقوق بهم بدهند. مدیر داشت با موبایلش با کسی حرف میزد. گفتم شماره ات را بده اگر کاری جور شد خبرت میکنم. شماره اش را داد. ماشین کمرکش پل میرداماد را بالا کشید. گفتم حالا چه کاری بلدی. گفت هیچی با پدرم میرفتم گوسفند(برای چرای گوسفند) ... کار بلد نیستم دیپلم نگرفتم سیکل دارم. ولی باربری زیاد کردم. توی ترمینال از اتوبوس ها بار پیاده  سوار میکردم. زورم زیاد است. گفت باشه اگر کاری جور شد خبر میدم. گفت الکی میگی... گفتم فرض کن الکیه فرقی به حالت مگه میکنه گفت. نمیدانم. خسته شدم. شاید بروم از مرز جنس بیارم بیارم تهران بفروشم وضعم بهتر شود. ماشین رسیده بود به به درو بر گردان وسط میرداماد گفتم دو راه داری اما تو همیجا دور بزن جردن را برویم پایین. گفت پرسید جردن کجاست..گفتم همین خیابون زیر پل اسمش جردن است . پرسید مگه اسم شنلسون ماندلا نیست؟

گفت چند وقته آمدی . یک هفته. چیزی نگفتم. تنگه قبل پل به مت  جردن ترافیک داشت. درست جلوی ساختمان مرکزی بانک پاسارگاد . ماشین ها  مثل دانه های تسبیح نشسته بودند و تکان نمی خوردند. کلافه بود. گفتم از راست برو سریع ر خلاص میشود. گوش نکرد انداخت از سمت چپ راند تا پای پل درست دم خروجی بعد یهو فرمان گرفت سمت خروجی.ماشین عرض خیابان را  بسته بود. ماشین های توی صف راه نمیدادند. بوق از دو طرف شروع شد. پشت سری های که میخواستند روی پل بروند راهشان سد شده بو. یک سراتو پلیس با چراغ خاموش لاین مخالف ایستاد.

من دیدمشان. پلیس ها انگار که در تعقب و گریز باشند فوری پیاده شدند. دویدند این سمت بلوار . از حس مسئولیتشان خوشم آمد. جلوتر که آمدند فهمیدم برای باز کردن ترافیک نیامده اند. در خورد را باز کردند. یکی پسر پشت فرمان را  کشیدند بیرون. شلوار کردی مشکی توی نور بور تر به نظر میرسد . کفش سیاه پاشنه خوابیده پایش بود. پلیس دوم سر کرد داخل ماشین دستی کشید . سوئئیچ را برداشت و  گفت مسافرید؟

مدیر هم کلافف بود گفت خیر سرمان بله. گفت  پیاده شوید. ماشین  بازداشت است. غرو لند کنان پیاده شدیم. مدیر رفت ان طرف خیابان . من اما لفتش دادم ببینم چه خبر است. جوان نور آبادی را دستبند زدند. نمیدانم جرمش چه بود تا دم اخر تقلا میکرد از دست پلیس در برود. سراتو پلیس دو رزد امد این دست. جوان را  قپانی گرفتند بردند داخل . آن که سوئیچ را برداشته بود خیالش که از دستگیر یراحت شد برگشت نشست پشت فرمان پراید دنده عقب گرفت. بعد رفت  پشت سر سراتو پلیس در کند رو اول پل ایستاد. مدیر یک سمند سمند تاکی پیدا کرده بود. درب عقب را هم باز کرده بد اشاره کرد که بیا برویم . پشت  پراید خسته روی پلاکش یک پرچم مورب ایران چسبانده بود و ایران 41 به چشم می آمد.

 

                                                                           

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

اسرافیل

" این مطلب قبل تر با کمی تغییرات در وبسایت ویرگول منتشر شده بود"

راستش را بخواهید باید از اینجا شروع کنم که من رسانه خودم را دارم. "صدا و سیمای جمهوری حمید"، این قضیه بعد از مهندسی بازی بابا که زرت رسیور (بخوانید گیرنده ماهواره ) را قمصور کرد سر و شکل جدی و رسمی تر به خود گرفت. عمده ساعات بیکاری من در اتاق ام به خواندن و دیدن و نوشتن می گذرد و در دیدن آنچه که خود پیش تر انتخاب کرده ام. خبر و فیلم و سریال و حتی تلنت شوهای محبوب ام همگی را از اینترنت می بینم و با تلویزیون کاری ندارم. این است که یک دفعه همکاران بعد از چای ساعت 8 صبح یکهو گریز میزنند به یک خبر تلویزیون یا بخشی از سریال که دیشب دیدند و با هم حرف میزنند یا میخندند. من مثل آدم فضایی های کتاب سلاخ خانه شماره 5 که از سیاره آلفا-5 آمده اند فقط نگاهشان میکنم و تا بفهمم موضوع چیست کلی فکر و نظر از خاطرشان رد میشود. تعدادی فکر میکنند دارم ادا در می آورم بقیه هم فکر میکنند چه زندگی شلوغی پر از زن و زیور و تفریحی دارم که وقت تلویزیون دیدن هم نمیکنم. اما راستش من رسانه خودم را دارم و اتفاقا همیشه هم ازش راضی نیستم گاهی ازش حرصم هم می گیرد. همه اینها را گفتم که بگویم من "اسرافیل" را با یک سال و نیم تاخیر دیدم. نسخه سینمایی که نشد، ماندنم تا شبکه خانگی اش بیایید. امروز بعد دیدن اسرافیل از آیدا پناهنده اول خوشحال شدم که اسرافیل به مراتب از فیلم قبلی اش "ناهید" بهتر بود. چه در فیلمنامه،چه در ضرب آهنگ فیلم و حتی در انتخاب بازیگر

تا به اینجا دست آمده که دغدغه پناهنده چیست و علاقمندی اش در فیلم سازی حول کدام قصه ها می چرخد. به سان فیلم قبلی فیلمبرداری این کار هم قاب هایی زیبا داشت. قاب های مینی مال از خانه، گورستان مشرف به شهر، جاده، سوادکوه زیبا که میان جنگل و رطوبت قد برافراشته خب همه شان چشم نواز است. پناهنده در فیلم های بلندش خوب نشان داد که شاگرد خوب کلاس کمپزیسیون بوده است. گذشته از کنترل فیلمبرداری بلد است قصه بنویسد. تضاد داستانی میداند تشریح و توصیف سرش می شود. همه را هم به شیوه خودش آرام و ذره ذره پیش می برد.

                                                         

قصه مردی در آستانه 45 سالگی که از کانادا برگشته و درگیر دو روایت عاطفی است یکی عشق به معشوقی قدیمی که حالا مادری داغدار فرزند است و دیگری دختری جوان و دلزده از زندگی کابوس وارش در کنار مادر مجنون و زندگی نکبتی اش. خود همین روایت دو خطی با یک عالمه پاساژ های دیگر داستان دل و درستی شکل می دهند که خواندنش می تواند برای آدم دلپذیر باشد. چه برسد که بخواهد با تصویر و صدا هم عجین شود.

ایستگاه قطار بین راهی خودش یک نشانه زیر متنی است. تعلیق بین ماندن و رفتن را نشان می دهد تردید بین بودن و نبودن، این یا آن. و مرد کم حرف خارج نشین در بازگشت به موطن خویش با وجود اینکه موهایش به سپیدی نشسته و سن و سالی ازش گذشته، هنوز درگیر و در کشاش انتخاب است. هنوز مردد است. و نشان دادن این تردید فوت کوزه گری است. و بنظرم نقطه ضعف فیلم همین است.

کاش آن سکانسی که پناهنده از زبان سارا (با بازی هدا زین العابدین) داشت سر بهروز (پژمان بازغی) داد میزد که تو هنوز مرددی و نمیدانی چه میخواهی فقط صدای سوت قطار پخش میشد، قطاری که دارد از ایستگاه خارج میشود.همین یک صدا همه حرف های سارا را با خود داشت. یا اصلا صدا زیر سوت گم میشد. برای من خوانش اش چند ده سطر بود از تردید بهروز یا سارا یا حتی ماهی.

دوم اینکه من دوبار فیلم را دیدم، ناهید را هم همینطور و در هر دو یک چیزی توی ذوق ام زد. آن هم عدم پرداخت به جزییات بود. یک عالمه خرده ریز تصویر و کلامی، یک عالمه نگاه که میشد درستشان کرد. بنظرم نکته مثبت این فیلم نسبت به ناهید همین بازی ریز بدنی و نگاه ماهی (هدیه تهرانی) نسبت به ناهید (ساره بیات) بود. هدیه تهرانی بدنش را بهتر میشناسد. حرکاتش را نگاهش را صورت اش را به جاتر و درست تر استفاده میکند. شاید مثل ناهید روی لهجه و بیان بومی اش کار نکرده بود و به فارسی بی لهجه حرف میزد. اما بلد بود وقتی با بهروز راهی آن کلبه متروکه و قدیمی اش میشود. وقتی M کنده شده با نوک چاقو روی ستون چوبی را می بینید. وقتی نگاه خریدار بهروز را روی خودش حس میکند چطور  واکشن نشان دهد. انگشتان دستش چطور خم و راست شود یا چهره اش و نگاهش یک جایی، نه روی سقف نه کف زمین نه در چشم های بهروز بازی کند.این ها همه آن ریزه کاری هایی بود که فقط ماهی در این فیلم بازی اش کرد. نه بهروز نه سارا نه مادر سارا . همه نقش خود را خوب بازی کرده بودند اما از جزییات باور پذیر قافل بودند. مریلا زارعی در نقش تاجی (مادر سارا) یک دوجین حرکت خوب آدم هایی را داشت که مشاعرشان را از دست داده اند. اما همشان همان هایی بود که همه دیده ایم . هیچ کدامش امضایش را نداشت. باورم نشد که او مریلا زارعی نیست. حرفم شاید کمی خودخواهانه باشد اما نقش دیوانه یا عاشق دلخسته باید چیزی بهتر از همه دیوانگان و دلخستگان قبلی باشد. وگرنه چه فرقی با آنها دارد. مثال خوبش جک نیکلسون است در پرواز بر فراز آشیانه فاخته(دیوانه از قفس پرید خودمان)

        

خلاصه آنکه این اسرافیل زورش نرسیده بود اسمش را هم توی مخ ما بچپاند. گذرش از اسم همین یک جمله بود. که با مونولوگ گذشت و مثل خیلی جذاییت ریز دیگر بازی باورم نشد. کاش اسم را می گذاشت ماهی یا بهروز چرا که دست کم وجه اشتراک و افتراق بیشتری داشت با آنچه ساخته شده بود.

دست آخر اینکه علی عمرانی عیار بازی خوب و جان دارش را یکبار دیگر با نقش کوتاه دایی در این فیلم هم نشان داد. انتخاب بهتری شاید نمیشد برای این نقش و کاراکتر پیدا کرد اما اگر چند دقیقه بیشتر بازی بهش میرسید این نفرت ماهی از دایی اش اعیان تر نبود؟

با اینکه احتمالاً مخاطبان انگشت شمار این وبلاگ اسرافیل را دیده اند اما توصیه ام به دیدن است. حد نصاب هایی را پاس کرده است.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

شبهای زاینده رود

                         شبهای زاینده رود

شب نهم: شب های زاینده رود - محسن مخلمباف  امتیاز 6.5/10

شب های زاینده رود با یک بیاینه شروع میشود. یک پیغام چند خطی که توضیح میدهد فیلم کارگردان 100 دقیقه بوده اما به دلیل اینکه دستگاه سانسور آنرا مخالف روح انقلاب اسلامی دانسته است،37 دقیقه فیلم حذف شده است. 

خود این پیغام از ابتدای فیلم چند وجهی نا منتظمی در ذهن ایجاد میکند. که آن 37 دقیقه چه داشته که حذف شده است. مثل کودکی که منع از کاری شده، کرم ام گرفته بدانم آن 37 دقیقه چه داشته که سانسور شده. غیر از آن خب باید به کارگردانی که یک سوم فیلمش قیچی شده حق داد. که بخواد اعتراض کند بگوید فیلم من این نبود. یا همه آنچه میخواستم بگویم را انتقال نداده است. متاسفانه گویا نگاتیوها نسخه کپی دیگری هم نداشته است . پس ما به آنچه دیده ایم رای می دهیم. همین 64 دقیقه فیلم به شکل یک مفهوم قابل درک بود. روایت زندگی یک خانواده فرهنگی و تحصیل کرده است. در جریان سالهای حکومت شاهنشاهی، در حین انقلاب 57 و دوران جمهوری اسلامی و جنگ تحمیلی. میخواهد نشان دهد مفاهیم عشق،امید،اختیار چگونه دستخوش تغییر قرار میگیرند.

مخملباف شدیدا تحت تاثیر فلسفه دکارت به زندگی به آدم ها و روابطشان، به انقلاب و اساس تفکر شک میکند. اگر از من میخواستند اسمی برای این فیلم تعیین کنم اسمش را  بدون تردید  اسمش  را "تردید"میگذاشتم.

پدر در اصل حاکمیت شاه و جمهوری در تردید است. دختر در انتخاب همسر و عشق واقعی و مردم عادی و هم همه در تردیدند. آدمهای که به مرکز درمان خودکشی مراجعه کرده اند. همه شک کرده اند. انقلاب با خود شک می آورد. تغییر بنیادهای فکری جامعه آدمها از درون تهی کرده است. تنها آن عاشقی که عشق چشم اش را کور کرده امیدوار است و رو به بهبودی است. همین. مخملباف برای انقلاب و شاهنشاه برای زندگی در همه برهه های سخت و حانفرسا  عشق را پیشنهاد میدهد. اما سکاسن پایابی بیشتر میگوید که سر عشاق را هم گول میمالند. عشق آنها را سرپا میکند اما به وصال نمیرساند. پس عاشق باشید که سرحال بمانید ولی توقع نداشته باشید به آنچه میخواهید برسید.

مخملباف در فیلمبرداری فیلم شبهای زاینده رود

شگفت ترین سکانس این تکه فیلم 64 دقیقه ای، زنی است که قرص خورده برای خودکشی و وقتی دختر روانشناس ازش علت را میپرسد میگوید . شوهری داشته و یک بچه ، شوهرش راهی جبهه شده و خبر شهادتش آمده. بعد 4 سال با برادر شوهرش ازدواج کرده و از او هم بچه ای دارد. بعد گفته شده شوهر دومش هم اسیر شده است. حالا هر دو برگشته اند. زن نمیداند الان زن کدامیک است؟نمیداند خودش کیست؟ نمیداند مرتکب گناه شده؟ بدون طلاق از همسرش با برادر همسرش ازدواج کرده است؟ نمیداندبا این تعبیرپسرش آیا حرام زاده است؟ آیا  کارش حرام بوده است؟ این تردید زندگی اش را به جایی رسانده که دارد خفه اش میکند. جوری که خود کشی را راه حل دیده است. این تکه فیلم این تغییر که انقلاب به وجود آورده با آن تکه از صحبت های  پدر که مجدد بعد از انقلاب به دانشگاه برگشته طلایی ترین بخش های فیلم اند. فیلمی که رفتار حکومت کارگردان 33 ساله را در آن سالها سیاه و سفید،حسابی رنجانده است. شاید مخملباف هم نسخه عشق را برای خودش پیچیده و توانسته از این محنت هم بگذرد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

بر تارک نیاز دل آزار دیدگان

دایره مینا - داریوش مهرجویی 1353

 شب پنجم - دایره مینا - داریوش مهرجویی  امتیاز 7.5/10

دایره مینا یک مانیفست بود. مانیفستی که ساعدی و مهرجویی خیلی خوب دیده و درک کرده بودند بعد از موفقیت همکاری مشترک ساعدی و  مهرجویی در فیلم "گاو"، حالا وقتش بود ساعدی قصه اجتماعی شهری رو کند و مهرجویی بسازدش.داستان روایت ساده دارد. عجول در ساخت نیست. با طیب خاطر قصه تعریف میکند. قصه پسری که پدر مریضش را از حواشی جنوبی شهر برای درمان به بیمارسنان می آورد و در روند درمان با  خون فروش آشنا میشود و ....

دایره مینا مانیفست بی خردی است. اعتراض به بی عملی حاکمیت در برابر موضوعی مهم که لای پرونده ها و کاغذ بازی های بسیاری گم شده است. روی صحبت به مافیای خون است. اعتراض به زالو هایی که بنگاه های کثیفی را راه انداخته بودند که خون را از مافنگی ها و شیره ای ها میگرفتند و آن را به بهای گزافی به بیمارستان ها میفروختند. این وسط چه بسیار آدم هایی که به واسطه تزریق خون آلوده مُرده یا بیماری های دیگری گرفته اند. کسی هم که  این موضوع را درک میکند و دکتر با وجدان بیمارستان(دکتر داود زاده با بازی بهمن فرسی) است. کسی تحویلش نمیگیرد. در بخشی از فیلم او جایی از بیمارستان را خالی میکند که به بانک خون تبدیلش کند. برآورد هزینه هم میکند 12000 تومان سرمایه برای راه اندازی یک بانک و لابراتوار خون کافی است. هزینه ای که سامری به شیره ای ها و اهدا کنندگان خون میداد نفری 20 تومان به ازا یک شیشه (یک واحد) خون بود. یعنی دست کم دو برابر این عدد خون را به بیمارستان میفروخت. یعنی پولی که دکتر یا وجدان بیمارستان میخواست  فقط هزینه خرید 300 شیشه خون بود. مصرف  دو هفته بیمارستان شاید هم کمتر. اما  این وسط به جیا حمایت از او انبار دار به رییس بیمارستان شکایت میکند که این آقا اموال بیمارستان که مشتی تیر و تخته هم بیشتر نبود از انبار به بهانه باز کردن فضا  کش رفته است و  پاپوش برای دکتر جوان درست  میکند.

مصداق حرفش را در چندین و چند مورد دیگر در گذشته و حال اوضاع ایران میتوانید ببینید؟

 

داریوش مهرجویی در پشت  صحنه دایره مینا

مهرجویی برای برای بیان حرف خود  ترکیبی از بازیگران موفق سینمای تجاری و هنری را  انتخاب کرده بود. سعید کنگرانی جوان اول سینمای دهه 50 و فروزان که در فیلم فارسی های ایرانی مخاطب برایش سر و دست می شکست در کنار علی نصیریان با نقش اسداله مسول خرید و انبار بیمارستان و سامری با  بازی عزت اله انتظامی  و از همه غریب تر بهمن فرسی  در نقش دکتر داود زاده  ترکیب  تجاری - هنری مهرجویی را کامل میکند.دایره مینا هم اشارتی به همان شیشه های ذخیره خون است. شیشه هایی که باید هستی و حیات را  تقدیم بیمار و گیرنده خون کند اما انچه در حقیقت  نصیب میکند. فلاکت و بدبختی و مرگ هم برای گیرندگان و هم برای اهدا کنندگان است.

 صحنه مرگ پدر  علی همزمان با  صحنه نکبت پیش از مرگ  چندین اهدا کننده خمار همه در یک دوبیتی کوتاه خلاصه شده است.

ای چرخ فلک دوندگی مارا کشت

بر درگه خلق بندگی ما را کشت

یک منکر و این همه صفات واجب

ای مرگ بیا که زندگی مارا کشت

مهرجویی اینجا بیشتر در مورد دایره مینا  و توقیف 4 ساله فیلم حرف زده است. اما موفقیت فیلم در جشنواره های خارجی غیر از اینکه جوایز زیادی برای کارگردان به همراه داشته باعث شده تا  تلنگری به مسئولین سلامت هم وارد شود و سنگ بنای سازمان انتقال خون ایران به شکل امروزی و یک سازمان  واحد به واسطه همین فیلم رقم خورده است.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

Glory Never Fade (شکوه هرگز نمی میرد)

شب سوم - مستند کانون  -امتیاز 8/10

 نمی خواستم مستند را خراب کنم دلم میخواست دل و درست برایش وقت بگذارم. حتی بیشتر از یک فیلم بلند سینمایی تا با همه جزییاتش ببینمش. تعریفش را شنیده بودم. در BBC فارسی پخش شد بود اما من ندیده بودمش. بحث کانون برای من فرق داشت. من از سال 1376 عضو کانون شده بودم. دلیلش فرار از مدرسه بود. من مدرسه ابتدایی ام را دوست نداشتم.کتک میخوردم. اذیتم می کردند. عمده شان بچه های خاک سفید بودند برای من که دوسال اول را در مدرسه ای با کلاس های 15-16 نفره مختلط با دختران درس خوانده بودم. درس خواندن در یک مدرسه که دانش آموز دوساله در کلاس داشت با  45-50 تا تخم سگ لات و پررو یک جور عذاب الیم بود. مادرم از یکی از والدین شنیده بود که کتابخانه ای هست درست در شرقی ترین  نقطه فرهنگسرا، روزهای اول با من می آمد. یک ساعتی در صندلی های چوبی پشت کتابخانه می نشست. تا من بروم آنجا کتابهایم را  تحویل دهم. کتاب جدید انتخاب کنم. مراسم  مهر رسید و مهر دریافت بر روی کارت عضویت انجام شود. بعد گاهی یک خلاصه ای هم به مربی میدادم و می آمدم. بعد ها  برادرم هم پا گیر شد. آمد و ثبت نام کرد. چون هم سنی هم  جسمی از من بزرگتر بود پشتیبان بود برایم و با حضور او نمی ترسیدم. منتهی باز هم ساعت خلوت عصر تردد نمیکردیم. نمیدانم بزدل نبودم. اما وضعیت آن روزهای شهر در حاشیه شرقی و مجاورت محله ای بدنام را فقط آنهایی که آن سالها همسن و سال بودند درک میکنند. 

کم کم شیفته آنجا بودم. روزهای فرد پسرها میرفتند. دلم میخواست هر روز هفته بروم. کتابهایم را میخواندم. فهمیده بودم کدام قفسه ها  کتاب های گروه سنی ج را دارد. تقریبا همه شان را  خوانده بودم . مجلات را هم  همان موقع شروع کردم به خواندم. یک رسمی داشتند که مربیان  مجلات  کودکان و نوجوانان  را  دو نسخه میگرفتند یکی برای استفاده همه یکی را هم خودشان میخوانند و آرشیو میکردند. بعدها  که بیشتر با من آشنا شدند آرشیو ها را  هم در اختیارم میگذاشتند. 

مستند از این جهت برایم جذاب بود. روی دیگر سکه کانون را  نشان داد. از بدو تاسیس اش، از مشکلات و کارهای خوبی که انجام شده بود. روایت چندگانه داشت. میشد تا حدی اطمینان داشت که جانب داری خاصی درش نیست. منتهی فقط فعالیت بیست سال اول کانون را روایت میکرد. بعدش را دیگر رها کرده بود. صحبت های مدیر عامل قبلی و آنها که سمت اجرایی داشتند با آنها که عضو بودند فرق هایی داشت. طبیعی هم بود که درگیری هایش متفاوت بود. سخاوت لی لی امیرارجمند از اینکه خوشحال بود هنوز جایی به اسم  تعطیل  نشده است  و  عمری بیش از نیم قرن دارد ستودنی بود. کارهای مدیر خوب انقلابی (علیرضا زرین) در حفظ تیم کاری و شکوفایی آن ستودنی بود. لحظه های پر اوجی که حال آدم را خوب میکرد. میشد فهمید میشود انقلابی بود،مسلمان بود اما جو گیر نبود.این را  چهار نفری که آدم های وابسته ای نبودند اعتراف کردند. 

آرشیو فیلم ها و ویدیو ها خوب بود. نشان میداد که شیوه کانون در آرشیو و نگهداری روش درستی بوده است. کارگردان هم از این آرشیو ها درست استفاده کرده بود. و  برش ها به جا استفاده شده بود.

اما آنچه که پیش تر در استان کرمان هم دیدم را آیدین  آغداشلو در اواخر فیلم به پرتاب سنگ تشبیه کرد. فعالیت کانون در عرصه فرهنگ و ارتقا سطح  جامعه ایران همچون پرتاب سنگی بود که این سنگ هنوز در حال حرکت است  ولی اگر با دقت  نگاه کنیم جهت تقعر این حرکت پرتابه رو به پایین است.

کاش میشد بدون پیش فرض سیاسی با بزرگ منشی بیشتر این  پرتابه را  گرفت و مجددا با  قدرت و  شدت بیشتری پرتابش کرد. یا از آن بهتر، حتی یک موتور برایش ساخت. نه اینکه مشابه  تعبیر فرشید مثقالی مثل گلی باشد که لگد مالش کنند.

ای کاش این  شکوه هرگز نمیرد. دست کم خیلی از ما زندیگی خود را مدیون کانون هستیم.

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo