برای روشنایی بنویس.

۱۰۶ مطلب با موضوع «به روایت یک شاهد عینی» ثبت شده است

وقاحت

سازمان تامین اجتماعی اگهی استخدامی برای دفتر طراحی و مهندسی اش که گویا قرار است  کار ساخت و تعمیر و نگهداری ابنیه این سازمان را  بر عهده بگیرد، منتشر کرده است.

خب تا اینجایش همه میگویند چه عالی خیلی هم خوب در این اوضاع بد اقتصادی  قرار است عده ای را  شاغل کنند و سر کار ببرند. 

حسب کنجکاوی و اینکه بشر نسیان گر هزار تا فرصت از دست رفته اش همیشه مثل چماق توی سرش میکوبد نشستم  روی آگهی کنکاش کردم.یک آماری گرفتم از شرایط جذب و  زمان برگزاری آزمون و مواردی که قرار است در آزمون استخدامی  پرسیده شود.

طبق آمار دفترچه ثبت نام مجموعا سازمان تامین اجتماعی به 20 مهندس احتیاج دارد. یعنی از تمامی رشته های عمران و تاسیاست و مکانیک و برق و صنایع و ... فقط 20 نفر.

بگذریم که باید دانشگاه تراز اول درست خوانده باشد. ترگل ورگل باشد. زیر 30 سی سالش باشد. بومی باشد. ننه و بابایش هم حائژ شرایطی باشند و فلان و بهمان. 

بعد اینکه 60000 تومان (شصت هزار تومان) مبلغ برای ثبت نام پرداخت کرد و در آزمون  قبول شد و توانست  مراحل هفت خان  مصاحبه را بگذراند استخدام شود.

یعنی اگر فقط در تهرن 12 میلیونی، ده هزار نفر مهندس جویای کار بخواهند در این آزمون شرکت کنند، حاصلضرب 10000 در 60000 هزار تومان میشود . ششصد میلیون تومان ،

با روابط عمومی و اداه امتحانات یک دانشگاه و  یک مدرسه معروف در تهران برای برگزاری آزمون تماس گرفتم . ازشان پرسیدم اگر سالن امتحانات شان را در روز برگزاری آزمون در اختیارم بگذارند چقدر باید پرداخت کنم. گران ترین مبلغ تقریبا 10000 تومان به ازاء هر نفر بود.تازه با فرض اینکه بنده یه فرد حقیقی بودم و نه یک نهاد حقوقی و نرخ آزاد و بدون بده و بستان های شایع برایم گران ترین مبلغ را حساب کردند. اگر معادل همین مبلغ هم هزینه  تصحیح اوراق و کیک و ساندیس و مصاحبه گر باشد. نهایتا  20هزار تومان از کل مبلغ هزینه همه کارهای داوطلب میشود و 40 هزار تومان باقی میماند یعنی چهارصد میلیون تومان سود خالص.

با روابط عمومی آزمون تماس گرفتم از این اقدام خدا پسندانه شان تشکر کنم که در این شرایط بد اقتصادی میزان نقدینگی را از دست مرد خارج کرده اند و باعث جلوگیری از تورم شده اند.ولی حتی یک تلفن هم پاسخگو نبود و حقیقتا  400 میلیون تومان عایدی آنقدر ارزش نداشت که  یک منشی تلفنی استخدام کنند تا  پاسخ  داوطلبان را بدهد.

آمار دقیق این آزمون را  میتوانید از سایت سنجش بیابید.

دفترچه راهنمای ثبت نام را هم اینجا میتوانید بخوانید.

و برای بازماندگان این نسل کشور ایران آرزوی مرگ زودرس کنید.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

Jazz`s Labyrinth

حق دوستی را تمام کرد و  مارا با خودش برد کنسرت. کنسرت شب های جز  اتفاقی است که سازباز با کمک مالی هاکوپیان برگزار کرد. چهارمین دوره در چهار شب و با اجراء هشت گروه در فرهنگسرای نیاوران برگزار شد. بلیت ما برای شب اول بود زودتر از موعد اجرا رسیدیم و عین قحطی زده ها توی محوطه نیاوران با یادی از کامران دیبا ول گشتیم و حرف زدیم و بعدمری_های خود را  نوشیدن چای داغ  به یک سرطان ناقابل دعوت کردیم و یکباره کنده شدیم. از این جهان رفتیم و  یک ایتالیایی مو فرفری با  لهجه قشنگ و  بیان انگلیسی ضایع اش مارا به هزار توی jazz دعوت کرد. سازش را دست گرفت و انچه از jazz در ایتالیا و امریکای جنوبی و افریقا میدانست اجرا کرد. حقیقتش من فریفته شکل و قیافه و خارجی بودن هایشان نشدم  فقط از اخرین اجرایشان لذت بردم . جاندار بود و  با آن تعریف ذهنی ام از جاز متناسب تر.
برق ها روشن شد ادمها  توی ان صندلی های باریک و معذب همدیگر را  لگدمال کردند و برای تنفس ده دقیقه ای زا سالن بیرون رفتند. پسر کچل قد بلند مودبی امد جزوه هایی بهمان فرما زد. نه یا ده تا ترانه انگلیسی بود. سردار سرمست بود. میشناختش. از آن بچه های مرفه لوس بنظر میرسید که بخاطر اختلاف رنگ  پلیور و شلوار عنبه ای رنگش قهر میکنند و  میروند توی اتاق خودشان را حبس میکنند.
آدمها برگشتند به سالن برقها خاموش شد . اینجور وقتها شبه آدمهای جامانده گوش و کنار سالن وول میخورد. یه نقطه نور روی پیانو 88 شستی افتاد. همان پسر خیلی جدی و مصمم پرید پشت پیانو با حالتی که تنها وجه مشترکش با ده دقیقه قبل فقط قد بلندش بود. پیانو زد. پیانو زد و زد و مارا عجیب تر از آن آلیس موفرفری به سرزمین ناشناخته Jazz برد. بهمان گفت که امشب کارهای cole porter را مینوازد. به زعم خودش از بزرگان موسیقی jazz بود و دست آخر بهمان گفت چون خواننده نداشتیم  و احتمالا ساکسیفون هم نتوانستند بیاورند. همآن جزوه  چند صفحه  ای را چاپ کردم که کمی این  بی نمکی اجباری را  مرتفع کرده باشم.
غیر از یکی دو نوبت که گروه سوتی داد که من هم فهمیدمش مشکل دیگری نداشت. نقط قوت گروه، پیانو زدن سردار بود. خیلی جدی و  با تمرکز پیانو میزد. حواسش به کارش بود و اسیر جور سالن نبود.
وسط چند اجرا چشم هایم را بستم و از زمین اندکی کنده شدم. توی  یک سال گذشته فقط یکبار دیگر این حس را تجربه کرده بودم.
اجرا تمام شد. دوست داشتم یک کار دیگر بشنوم یا حتی کار اخر را یکبار دیگر تکرار کنند اما گویا به موقع رسیدن  به خانه بر شنیدن یک کار دیگراولویت داشت. این شد که  خیلی از حضار سالن را ترک کردند. از شب ام راضی بودم. توی این ایام  پر دردی غنیمت است. نمیدانم چرا فکر کرده بودم jazzدوست دارم. من  چندسالی است که ایرانی گوش میکنم شاید بخاطر این است که دارم پیر میشوم اما از انتخابش راضی بودم. اتفاقی که بهش نیاز داشتم و ذخیره اش میکنم تا چند روز و هفته ذره ذره خوشی اش را مصرف کنم.



۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

لیلا و چند مسافر

به پیشنهاد و دعوت دوست بزرگواری به دیدن نمایش جدید رحمانیان رفتم. لیلا و چند مسافر در دو پرده، پرده اول قصه لیلا بهدار سردشتی که در زمان بمباران شیمیایی جانبازی شیفته و دلداه اش میشود و بیست سال این عشق پایدار میماند .پرده دوم حکایت یک تاکسی خطی که با پنج سرنشین است که راهی مشهد الرضاست . با پنج  ایپزود ده، پانزده   دقیقه ای روایت از حال و هوا و چرائی سفر هرکدام از پنج سرنشین خودرو به مشهد و  بارگاه امام هشتم.

مابقی ماجرا همه علاقمندی رحمانیان به بودن گروه موزیک در فضای اصلی صحنه یا دکور و طراحی صحنه شلخته بود. هیچ کاری بیشتری نشده بود بیشتر از هر چیزی آنچه کارهای رحمانیان را قابل تحمل و پذیرش میکند روایت است. رحمانیان بلد است  قصه بگوید و روایت کند. بلد است دیالوگ و منولوگ بنویسد ولی حوصله کارهای دیگر ندارد. 

یکجورهایی بلد است با آن تکه احساسی وطن پرست ایرانی ام بازی کند و مرا ترغیب کند به نشستن و دیدن نمایش هایش.

بخش اول نمایش (لیلا) حوصله سر بر بود. مانیفست مظلومیت با  دو صفحه  اطلاعات زرد که از روی ویکی پیدا هم میشد پیدایش کرد. اینکه به سردشت حمله شیمیایی شده و ده هزار نفر از دوازده هزار نفر ساکن شهر آلوده به ماده شیمیایی و مسموم شده اند به هر چشم که نگاه کنی جنایت است اما  برای اعلان برائت یا مظلومیت سردشت شخصا ترجیح میدهم یه نمایشگاه عکس بروم یا فیلم مستند کوتاهی در خصوص این فاجعه ببینم . آن اتفاق بیشتر از خواندن چند سطر تاثیر گذار است.



اما اپیزود دوم (چند مسافر) حرفهایی برای گفتن داشت. اپیزودی که با بازی شوفر تاکسی (علی عمرانی) شروع شد. دلچسب و دیدنی بود و  هر چه  مسافرها جلوتر رفتند و روایت ها بیشتر شد هیجانی تر هم شد. تا آنکه بازی نصیرپور در نقش زن آذری زبان که برادرش در جنگ مفقود شده و داغ رسوایی بر پیشانی اش مهر شده به اوج رسید. وسط این  رفت و آمدها  هم چون نیما مسیحا می آمد میخواند غالب تماشاگران دلشان نمیخواست  روایت بعدی شروع شود.

با اینکه برای کسانی که در زمان و جغرافیای این روزهای ایران دغدغه تئاتر و  میهن پرستی دارند بسیار احترام قائلم اما کار محمد رحمانیان را تئاتری متوسط دیدم که قصه گویی خوبی داشت. و شاید بعنوان پایان نامه چند دانشجوی جوان تئاتر مورد پذیرش باشد اما در مقام یک کارگردان با تجربه  چنگی به دل نمیزد.

 

اگر خواستید تئاتر را ببینید  اینجا را سر بزنید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

مردی چود باد حادثه بنشست/مردی چو برق حادثه برخاست

با دکتر سین قرار مدار کردیم دوم مرداد به بهانه هجدهمین سالمرگ شاملو امامزاده طاهر باشیم. برنامه به بهانه شاملو بود اما قول داده بودم  مزار احمد محمود و گلشیری و  محمد مختاری و غزاله علیزاده را هم نشانش دهم. این شد که از قطعی برق کارخانه و بیکاری استفاده کردم و در گرمای خفه مرداد زدم به جاده . از شهرک صنعتی تا مهرشهر کرج باید میراندم . مسیر را بلد بودم باید جایی بنزین میزدم و بعد قبل از 6 عصر میرسیدم  ایستگاه مترو گلشهر. راحت به گلشهر رسیدم  اما حوالی ایستگاه مترو چیزی شبیه بمبئی در دهه 1970 میلادی بود. شلوغ،گرم و بی نظم وپر از آدمهای کلافه که از خودشان هم فرار میکردند. سین آمد با هم آن یک کیلومتر راه تا امامزاده را راندیم. از قرار و دورهمی مان شاد بودم. اما جلو در امامزاده که رسیدیم. همه قشنگی ها نقش بر آب شد. دست کم 8 خودرو پلیس انتظامی و 2 خودرو پلیس راهنمایی رانندگی جلوی دربهای امامزاده تجمع کرده بودند. همه درب ها را با زنجیر قفل کرده بودند و  مانع از ورود افراد به امامزاده میشدند. بین نیروهای موجود سرباز صفر و درجه دار کم بود . عمدتا  افسران میانسال و شکم گنده ای بودند که صحبت و بحث کردن باهاشان بی فایده بود. چندنفر با لباس شخصی هم دیدم که نوک بیسیم شان از گوشه جیب بیرون زده بود و ورود خروج ها را کنترل میکردند. گویا یک ساعت پیش درب ها را بسته بودند و معلوم نبود تا کی قرار است درب های امامزاده بسته بماند. انتخاب اینکه چه کسی حق ورود دارد بسیار جالب بود. گویا چشمی و از روی قیافه تشخیص میدانند برای شاملو آمدی یا متوفی دیگری در این امامزاده داری. اما در کل ندرتا کسی را  راه میدانند.راضی شده بودم که داخل بروم حتی سر قبر شاملو هم نروم. راه زیادی را آمده بودم و دلم میخواست حداقل برای دلکش و علیزاده  فاتحه ای بفرستم. ساعت از هفت گذشته بود. خبری نبود نمیگذاشتند داخل برویم. میگفتند عده ای شلوغ بازی در اورده اند. توی فکر بودم که امامزاده به آن بزرگی جا برای صد یا دویست نفر یک روز در سال ندارد؟ به کجای عالم میخواهد بر بخورد؟ راه بندان و مزاحمتی هم که ندارند. هجده سال هم هست که از مرگش گذشته . پس گیر کار کجاست؟ توی روزهایی که اخبار بد دزدی و  تجاوز و  مشکلات اقتصادی از در و دیوار میریزد چرا هنوز از مرده شاملو واهمه دارند؟ چرا نمیروند دنبال کارهای مهم تر. این همه افسر پلیس چرا باید یک روز خودشان را  برای ممانعت مردم از ورود به گورستان بگذرانند؟ توی همین فکر ها بودم که  صدای سروان سبز پوشی را شنیدم. - " شما  کجا دیدی بیایید سر قبر دست بزنند؟  بعدش بی حرف با یک نگاه که دوست نداشتم عاقل اندر سفیه باشد گذشتم. تمام ضلع شمالی و شرقی و غربی را پی راه عبور گشتیم. نشد. موقع برگشت همان سروان سبز پوش بهمان گفت  فردا شب بیایید جشن میلاد امام رضا هست دست میزنند شیرینی و شربت هم داریم.  و من تازه  فهمیدم کجای دنیا بالای سر قبر دست میزنند. ، احمد محمود، گلشیری ،م.آزاد،پوینده و علیزاده و دلکش و مرتضی حنانه و ... فاتحه ای توی دلم فرستادم . به بی منطقی این آدمها حسرت خوردم و  با آب یخی که  توی درب ماشین گذاشتم بودم  همه را  یک جا فرو داد و تا  شب این  شعر را  با خودم زمزمه کردم 

مردی ز بادِ حادثه بنشست

مردی چو برقِ حادثه برخاست

آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت

وین، نام را، بدونِ سپر خواست.

ابری رسید پیچان‌پیچان

چون خِنگِ یالش آتش، بردشت.

برقی جهید و موکبِ باران

از دشتِ تشنه، تازان بگذشت.

آن پوک‌تپه، نالان‌نالان

لرزید و پاگشاد و فروریخت

و آن شوخ‌بوته، پُرتپش از شوق،

پیچید و با بهار درآمیخت.

پرچینِ یاوه‌مانده شکوفید

و آن طبلِ پُرغریو فروکاست.

مردی ز بادِ حادثه بنشست

مردی چو برقِ حادثه برخاست











 




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

بزم رزم

روزه بودم. امسال قرار مدار کردم با خودم شل و ول نباشم. روزه داری که شل ول باشد تبلیغ منفی کرده است علیه روزه و روزه داری . اگر روزه باشی وکج خلق و بی حال و وارفته همان کاری را میکنی که مبلغان اسلام با اسلام در ایران کرده اند. جمعه بود حوصله خانه ماندن نداشتم. زدم بیرون در خلوت و گرمای تهران که هنوز خفه کننده نشده است تا خانه هنرمندان راندم که "بزم رزم" را ببینم. فیلمی که اکرانش محدود است باید بگردی یک سانس نمایش پیدا کنی. 3 دقیقه مانده به 5 عصر رسیدم. فیلم پنج شروع میشد. باجه فروش بلیت کارت خوان نداشت و  بلیت فروش در حرکتی که انتظارش را نداشتم بلیت را بهم داد و گفت:" از فیلم جا نمان بعد از دیدن فیلم بیا حساب کن"پله ها را دوتا یکی بالا رفتم و صندلی ام را جستم. فیلم ساده و هدفمند شروع شد. از موسیقی در جنگ و نظام گفت و  مشخص کرد نشسته است موسیقی ده ساله اول انقلاب ایران (1357 تا 1367 ) را نشانه گرفته است.یک دوجین  پیرمرد تجددخواه وطن پرست پیدا کرده بود که در زمان انقلاب و جنگ موسیقیدان بودند. کم انصافی است که نگویم همگی حالا  هم اساتید بزرگی هستند.
از آن مارش زیبای دلبری که یک شیرزای خوش دل در فرنگ درس خوانده بود شروع کرد .مارش شهریار را برای رژه ارتش رضا خان نوشته بود و فیلم ساز ابائی نداشت  کشف اش را که برای رسیدن به آن تا آرشیو دانشگاه جنگ رفته بود را عرضه نکند ولو که  عده ای خوششان نیایید.


فیلم جامع بود از قصه ای که یک بار مختصر و در حد چند جمله از زبان هوشنگ ابتهاج در خصوص کار با رادیو تلویزیون ملی در بدو انقلاب شنیده بودم. البته با اضافات بیشتر و مستندتر. یعنی از یک سو  علیزاده و کامکار و درخشانی را دعوت کرده بود. از طرف دیگرحمیدشاهنگیان را دعوت کرده بود که در بدو انقلاب تا سال 1360 مدیر شواری موسیقی رادیو تلویزیون بود. از آن جو پرتناقضآن سالها گفته بود که صدای برخورد قاشق یه  بشقاب هم از منظر عده ای حرام بود. تا مصیبتی که سر پخش هر ترانه و تصنیفی داشتند. که نیاز به دستور مستقیم رهبری داشت. 
روایت ها اما در معرض قضاوت بودند. بینندگان فیلم حال آن روزها را بر روی ترازوهای دو کفه ای شاهین نشان ذهنشان سبک و سنگین میکردند. این را توی سال سنما میشد فهمید. منتقدین عامل خیلی از رفتن ها و کناره گیری ها را جو بسته و  روحیه خشک انقلابی میدانستند  ، مدافعین اما جو روزهای اول انقلاب را علت تصمیمات خود میدانستند. جالب اینجا بود که هر دو سو وطنشان را دوست داشتند ولی همدیگررا نه. مدافعین به کار درستی منتقدین اشراف داشتند.
بعنوان یک مستند به درد بخور و پر از جستجو و کار تحقیقاتی بوده بزم رزم را در این  اکران های اخر بروید و ببینید.مستند ارزشمندی است.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

دست ما جان پناه

چند روز داشتم به این فکر میکردم که اگر جنگ شود دشمن تا پایتخت را تسخیر کند چه کار میتوانیم بکنیم. ما  که سر رد شدن در زمان زرد شدن چراغ همدیگر را  جر واجر میکنیم و شانه خاکی جاده هراز را در مواقع ترافیک حق خود می دانیم چطور در چنین موقعیتی وحدت خواهیم داشت و به همدیگر کمک خواهیم کرد.  قطعا با همدیگر سرشاخ خواهیم شد و احتمال زیاد به دزدی و دستبرد و تاراج خانه ها های یکدیگر روی می آوریم. دو راه هم بیشتر نداریم یا اینکه به همین روش ادامه دهیم و منتظر تغییراتی باشیم که ممکن است بمیریم یا خوش شانس باشیم و از جنگ جان سالم به در بریم ولی آینده مان دست و پنجه نرم کردن با انقلابیون جو زده جدید خواهد بود یا از کشور بگریزیم و آواره و پناهجوی ارودگاه های غربال شده  اروپایی و اسیایی و نمیدانم  کدام جهنم دره دیگر شویم. داشتم فکر میکردم اگر جنگ شود حضرات و فرزندان عظیم الشانشان کاخ های خود را در بلاد کفر ترک میکنند. در مجامع عمومی می آیند و پرچم آتش میزنند؟  در مورد آزادی و دموکراسی داد سخن میدهند.

بعد که به همه اینها فکر کردم یادم آمد کشور ما جز در زمان چنگیز مغول و اشرف افغان هیچگاه به تصرف هیچ خارجی در نیامده ولی بهای سنگینی برای استقلال و خودکامگی رهبرانش داده است. پس قطعا با یک انقلاب دگرگون خواهد شد. انقلابی که خون های زیادی برایش ریخته شده است.پس باز هم تغییر از خود آدمها  آغاز میشود.دست هایی که در بهمن 48 پاسگاه سیاهکل را  فتح کرد یا آنها که در بهمن 57 در تهران گره شد و به هوا رفت و مرگ برای سلسه شاهنشاهی طلب کرد.

فقط یک چیز می ماند اینکه تکلیف  آدمهایی که زندگی شان پیرو این جریایانات  ویران میشود چیست؟ خانواده ای که از هم میپاشند مادرانی که داغدار میشوند و  پدرانی که سکته میکنند. از این خانواده ها زیاد دیدیم . باید اول به موضوع اتحاد فکر کرد و بعد دنبال تغییر بود. اول پذیرش و بعد انتقام.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

وهم آلودگی

شش صبح جلوی درب منتظرم بودند. تا کتری جوش بیایید و فلاسک را آب کنم دیر شده بود. سفر از آن دیواره سنگی کلک چال آب میخورد. سه چهار ساعت کوهنوردی در کلک چال و درکه ارضایمان نمیکرد. دلمان کوه و جنگل و جاده میخواست. پیشنهاد من مرداب هِسل بود و چالوس، پیمان مزار دکتر ستوده را میخواست ببیند.بیخیال کلاس و کار و پایبندی ها زدیم به جاده ،  قبل از شش و نیم صبح پیمان با مزدای 323 پلاک تهرانش می تاخت را قبل از 6.5صبح دروبین های زوج فرد را رد کنیم.فرق طبیعت با شهر از همینجا  شروع میشود. طبیعت محدود نمیکند. مرد و زن و  زوج و فرد ندارد. برای هر جنبده ای جا در خودش دارد اما شهر برای انسان ها هم محدودیت قائل است. کنارشان میگذارد، پسشان میزند. مهم ترین دلیلی کهباعث شد  یکهو تصمیم بگیرم همراه شوم همین  دلزدگی ام از تهران بود. میثم هم حالش شبیه من را داشت و گفت. پیمان هم داشت اما چیزی نگفت. تا از حال احوال و گپ گفت با اسماعیل و میثم فارغ شوم رسیده بودیم کرج، جاده چالوس به شکل دلپذیری خلوت بود. صبح زود بود و شیفته این زمانم برای سفر. پیمان میخواست جاده شمشک به دیزین را  یایید .میگفت برای شرق نشینان تهران بهتر است اما جاده  بسته بود. و شب قبلش مطلع شده بودیم. من  مرداب هسل و  روستای بیجده نو را  روی گوگل مپ نشانه گذاشته بودم. 

کندوان که رسیدیم نشد از خیر آش جو و صبحانه بگذریم. بعدش تا خود متل قو  جز فرصت نوشیدن یک لیوان چای توقف نداشتیم. 10.30چالوس بودیم و کمربندی را به سمت متل قو می راندیم. پیمان  گفته بود مزار دکتر ستوده در تازه آباد است. چهار تازه اباد در سه استان شمالی پیدا کردم اما هیچکدامشان نزدیک متل قو نبود. متل قو که رسیدیم از محلی ها ادرس را پرسیدم و راهنماییمان کردند.قبرستان دلی بود. فراخ ،با غسالخانه ای مفصل و کلی فضا برای توسعه . درست کنار جاده تنکابن به متل قو . محلی ها  قبر ستوده را  بدل نبودند و 10:30 صبح ادم زیادی در قبرستان نبود.

تازه آباد سلمان شهر


 غیر از پیمان، اسماعیل و میثم خیلی از قبرستان خوششان نمی آمد. پیدا کردن قبر سخت بود. پیمان عکسی با موبایلش بهم نشان داد که نمای سقف شیروانی حسینه درش معلوم بود. 10 دقیقه ای  قبرستان را  از نظر گذراندم تا  زاویه عکس را  پیدا  کنم و  قبر ستوده را دریابم. قبری مرتفع بود . با گرانیت مشکی ، از درب ورودی اصلی  فاصله زیادی نداشت.اما برای آدم بزرگی چون ستوده  واقعا محقر می نمود. دو نوبت فاتحه خواندم و سنگ را  شستم . خیلی معطلش نکردیم.چندتا عکس برای پیدا کردن دوستان بعدی گرفتم که مستند سازی کرده باشم و راه افتادیم به سمت متل قو، بچه ها رفتند خرید برای نهار و من توی شعبه ای از بانک های طبقه همکف برج های عظیم زاده کلک یک کار کوچک را کندم. 

در مسیر برگشت به سرم زد حیف است تا شمال بیای و دریا را نبینی . هتل هایت در نظرم بود. پیشنهاد را دادم. بدون مقاومت قبول کردند. نمیدانستند کجاست ، من دو باری رفته بودم. میدانستم زیباست  اما مطمئن نبودم خوششان بیایید. هتل هایت  فاصله زیادی تا جاده  ندارد  تفاوتش این است  به جای  ویلای زشت و فکسنی توی مسیر درخت کاشته اند و مسیر ورودی را عمدا  پیچ و تاپ داده اند. کمتر از 1 کیلومتر که در جاده  پیش میروی جز سکوت و ارامش چیزی نیست. صدای پرنده و امواج دریا ، صدای گذشته های خوبی که بر این هتل و مسافران و کارکنانش گشذته. هتل هایت از آن عرضه های کم اما با کیفیت  دوران آخرین  پادشاه ایران است. محمدرضا  هتلی  رو به دریا ساخت. بابام میگفت  به عشق زنش ساخت اما ویکی پیدا  تاریخ ساخت هتل را  اواخر دوره پهلوی میداند. پیداست معمار و فکر پشت این  فضا  هرچه بوده دید درستی از نیار انسان ها دیده است. اینکه بعد از 42 سال هنوز عاشقانی می آیند و دوران ماه عسل و  نامزدیشان را اینجا میگذرانند یا از مدرسه  دانش آموزانی جهت بازدید می آورند خودش گویای این اتفاق هست.

هتل هایت


ساعت 2 به زور بچه ها را راضی میکنم که از هتل دل بکنند. بایددریاچه هسل برویم و نهار بخوریم. روی نقشه دنبال مسیر می گردیم. گوگل نمیتواند مسیر دقیق ارائه کند. اتوبان را نشان میدهد. نمیداند اینجا کشوری است که راهدرای اش از ترس پیچاندن پانصد تومان عوارض کلیه فرعی ها را کور کرده است. 10 کیلومتری راه رفتیم و دم عوارضی دور زدیم و برگشتیم  جاده قدیم را رفتیم. از جاده قدیم  مسیر خاکی اغاز میشود . مسیری حدود 3کیلومتر اما خاکی و سنگلاخ، یواش میراندیم. میانه راه  درب اهن یکشیده بودند و ازمان  به شکل غیر مستقیم  شتیل خواستند. ماشین را تا بالای مرداب بردیم از انجا سرازیر شدیم . بساط نهار و جوجه را  میثم  ردیف کرد. نهار خوردیم و کنار مرداب ولو شدیم. 

ابتدای جاده هسل


حوالی 4.5 راه افتادیم تا آخرین  بهانه سفرمان را ه ببینیم. بیژن الهی یک شیرازی متولد تهران است که در مرزن آباد دفن شده. درست سه کیلومتر بعد از مرزن آباد به سمت تهران جاده فرعی است که تعدای روستا را به هم وصل میدکند. جادهای  اسفالته که جا به جا اسفالتش از بین رفته و خراب است . با شیب زیاد از جاده اصلی ارتفاع گرفتیم. نمیشد سرعت گرفت. همانطور که پیمان داشت با ماشینش از سراشیبی بالا میکشید. یک لحظه توی دلم خالی شد مبادا اشتباه کرده باشم و  قبر بیژن الهی توی روستای دیگری باشد. یک بیجده نو دیگر یا چیزی که تشابه اسمی است.  از جاده اصلی تا بیجده نو 17 کیلومتر راه بود و ما نزدیک یک ساعت تو راه بودیم. بیجدنو جز آخرین روستاهای آن راه فرعی است. به شدت آرام و با طمانینههیچی جر صدای رودی که در شکاف دره در جریان است و صدای گنگ خندیدن چند بچه و  ماغ کشیدن گاه به گاه گاوهای محلی نبود. حتی آدم های کمی هم توی روستا دیده میشدند. خانمی راهنماییمان کرد اما  باز نتوانستیم راه را پیدا کنیم. تا انتهای روستا رفتیم و دور زدیم. مسیر سراشیبی را رفتیم که به سمت مسجد آبادی برویم. میانه راه چند قبر دیدم که گویا گورستان بود و نبود.سنگ قبرها دو طرف یک جاده خاکی بود. و تعدادی زیر خاک و  راه گم شده بود.  هرچه  گشتم  قبرها با آن تصویر سنگ قبری که دیده بودم خیلی فرق داشت. پایین تر  یک جوان  با لباس پشمی محلی دیدم. ازش پرسیدیم با لبخند و احترام جواب داد. پیدا بود که بچه محل است و  بیجده نو را خوب میشناسد. راه پله ای را نشانمان داد. گفت بالای پله ها سمت مقابل قبر بیژن الهی است.میثم تنگش گرفته بود بالا آمدن از ان همه پله برایش سخت بود. از شنیدن حرفش خون تو رگهایم دوید،پله ها را دوتا یکی بالا کشیدم. روبرو درب قبرستان را با میل گرد قفل کرده بودند. کلون را باز کردم. گورستان یک محوطه یک دست چمن بود که بعد از دو ساختمان نیمه کاره که حکم مصلی را داشت شروع میشد. جابه جا  مصالح و بیل و گلنگ  بود. انگاری حین کار زمان توقف خورده . مرگ  سراغ همه آمده و سکوت حرف اخر اینجاست.

قبر الهی بالای گورستان است. سنگی که به وصیت خودش نوشته ای ندارد جز امضائ خودش. روبرو کوههای البرز سبز از چمن بود. 


 تا قبل از این برایم عجیب بود این  شیرازی مقیم تهران  چرا  آنجا را برای دفن شدن انتخاب کرده، حالا که رفته و دیده ام. وقتی توی سرتا سر آن جاده کوهستانی دنج و  سبز به صعود فکر کردم به وهم آلودگی شعرهایش به نگاه های  عجیب و گیرایش جوابم را  گرفتم. 


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

تعطیلات مزخرف

چهارشنبه بود. نیمه شعبان هم بود. کارخانه باز بود. حوصله ماندن در خانه را نداشتم. بچه ها هیچکدام نمی آمدند. جز یکی دونفر که قرار نبود من ببرمشان. کوچه به شکل خفه ای خلوت بود. عجله ای به رفتن نبود. دوش گرفته بودم  عطر زده بودم و قبل زا هفت صبح پشت فرمان نشسته بودم  بی آنکه ماشین را روشن کنم در نور کمجان پارکینگ  پشت فرمان  نشسته بودم. مرور میکردم مسیر را و اینکه یادم بماند باید برای صبحانه بچه ها سور و سات  املت را ردیف کنم. پدال گاز را فشردم و رمپ پارکینگ را بالا کشیدم.  توی راه با اینکه از این حجم ماشین در حال سفر حالم بد شده بود اما از خودم خرسند بودم.قبل از 9 صبح کارخانه بودم. روزهای  تعطیل  که سر کار میروی موی دماغ هایت کمتر و کمترند،کسی در دست و پایت نمیپیچد و  با فراغ بالا میتوانی به کارهایت برسی. کار زیادی نکردم. بابت این اتفاق از خودم راضی نبودم اما فکر کردم به مرحله ای رسیده ام که تک و تنها اگر سر کار نیاییم  افسرده میشوم. جوری که انگاری با کارم ازدواج کرده ام و نمیتوانم رهایش کنم. دلیل این همه  اضافه کار و  امد و رفت هم نیازمندی به پول و پرداخت قسط اخر خانه و اینچیزها نیست. بیشتر نوعی  اعتیاد است جهت فرار از تنهایی. توی کارخانه هر وقت بیایی دست کم 6-7 نگهبان هست که  احساس تنهایی نکنی. بچه هایی هستند که باهاشان موزیک های دری وری گوش کنی و غر بزنی. اما خانه در تعطیلات  آنهم چند روزه ، بی برنامه ای برای سفر یا بازدید از جایی واقعا رقت انگیز است. واقعا سرد  به دور از اتفاق . 

با اینکه خانه هم بمانم بیکار نمینشینم اما  خانه ماندن حس عذاب وجدان بهم میدهد. حس بیخودی بودنی که اذیتم میکند و نمیگذارد رها باشم. باید فکری به حال این اتفاق بکنم. وگرنه زندگی عین خط به خط کتاب  ظلمت آشکار تیره و تار است.



اگر رفتید نمایشگاه خرید کردید و  مبلغ کمی ته بن کارت باقی ماند. کتابهای جبیب و کم حجم نشر ماهی گزینه خوبی است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

در جسم و جان

حالا که چند دقیقه ای است که دیدن فیلم  On Body And Soul  فارغ شدم نمیخواهم صبوری کنم. بنشینم تا آن شور اولیه در من بنشیند و بعد درباره اش بنویسم. فکر میکنم همین حالا باید در موردش نوشت.فیلم "در جسم و جان" قصه یک کشتارگاه متوسط گاو در متوسط ترین نقطه بلوک شرق با آن همه  رنگ طوسی و خاکستری و  سرمه ای متوسط خودش به اندازه کافی افسرده کننده و سرد هست حالا  بگیری  دختری در این  میانه استخدام شده که تنهاست  و  تنهایی اش قانون های خودش را دارد. از لمس شدن  بیزار است و  هرگزی همراهی نداشته است. 


خوبی اش برای من این بود که فیلم درونی است. قصه آدمها را روایت  میکند. گره انداختن نویسنده از یک اتفاق کوچک و ساده شروع میشود. دارویی که با آن گاوها را ترغیب به  نزدیکی میکند گم میشود. پلیس دنبال سارق میگردد. مدیر از یک روانشناس و تکنیک مصاحبه سلامت جسمی و جنسی برای پیدا کردن  عامل این اتفاق کمک میگیرد و بعد آنجاست  که میتوجه میشوند آن دختر تنها و وسواسی با  مدیر مالی هر شب یک خواب را  می بینند. خواب یک گوزن . قصه عمیقی است. خواب دیدن، با هم یک قصه . هر دو یک موقعیت و  یک  فضا و یک ماجرا.

کلا خواب دیدن و رویا داشتن  مثل جاده و  سفر برایم وهم انگیز است. چه برسد اینقدر تصویری و  قشنگ هم  درست شده باشد. مرد سن بالاتر است  موقعیت کار یواجتماعی اش بهتر است . بچه هایش از سر باز شده اند و به شدت تنهاست. دختر اما  وسواسی و خجالتی است. با  همکاراها نمیجوشد. مغرور بنظر میرسد و عشقش عمیق است اما  جرات  روبرو شدن باخودش را هم ندارد.

این وسط پاساژ های فرعی  مثل شخصیت یک کارگر جدید الاستخدام تخم سگ و یک مدیر منابع انسانی منحرف که فکر میکند همه  کارگرها ترتیب زنش را داده اند یا آن  روانشناس لوند و  با اندکی میل به  تیک و توک زدن  آنقدر به اندازه و به موقع بود که نمیشود ندیدشان یا حذفشان کرد.

از مجارستان  همینقدر میدانم که توی فهرست سفرهایم هست. همین قدر کلی و دور که  حتی نمیدانم کی و چطور فقط میدانم زیباست. اما شاید کارگردان این فیلم  ؛همین خانم میانسال قد کوتاه پر سودا Ildikó Enyedi آنقدر  انگیزه برایم ایجاد کرد که دوست داشته باشم  بوداپست و زادگاهش را  ببینم. فیلمش غیر از  اینکه جز پنج کاندید نهایی اسکار  2018 بود خرس طلای جشنواره برلین را هم برایش به ارمغان آورد.

بازی نقش اول فیلم Alexandra Borbély که یکی از چند صد هزار مجار مقیم اسلواکی است . غیر از آن جنبه فنی از منظر انتخاب بازیگر نیز گزینه مناسبی برای این کار بود. الکساندرا  به خاطر بازی در این فیلم برنده بهترین بازیگر زن سال  اروپا شد.



پ.ن :برای هرچه تکمیل تر شدن این و این  و این  را  توصیه میکنم.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

خرداد،کهریزک ،مرتضوی و دیگران

بهار 88 دانشجوی ترم هفت بودم. لیسانس گرفته هاش خوب میدانند که دانشجوی ترم هفت و هشت شاخ دانشکده است.آن  ماه ها  فعال انتخاباتی بودم و از این دست مهملات. کلی میتینگ و سمینار و  کف گردی و سخنرانی و  غیره را با احسان پیاده و با مترو گز کردیم. با آن سونی اریکسون دو مگاپیکسلی عکس های شگرفی گرفتم که الان بنظرم عکس هایی صرفا خبری است چون کیفیتشان به لعنت شیطان نمی ارزد. اما هر چه که بود آن روزها جدی ترین فعالیت های انتخاباتی را داشتم. دنبال شناخت بودم و سخنرانی ها را رکورد میکردم. بهار و اعتماد ملی هنوز چاپ میشدند .عصرها مغازه های بزرگیکه الان همه نمایندگی برندهای خارجی اند ستاد های ناحیه ای بودند سر میزدم . از ناصر خسرو پارچه میخریدم و برش میزدم و دست بند درست میکردم. خلاصه آن شور و آن حرارت آن روزها که یادم می آید مو به تنم سیخ میشود. وقتی یاد صبح 23 ام می افتم که پای  شبکه خبر بهت زده بودم و کنترل دوی دستم خشک شده بود. یاد آن  خس و خاشاک خواندن ها، یاد آن بیست و پنج و بیست و نهم و  سی خرداد می افتم. همه اش تصویری تار از سیاهی و  تحکم و  بی عدالتی یادم می آید. هر چه سعی میکنم فراموشش کنم باز هم هر سال بهار ، یادش می افتم. یاد آن  سال های جوانی و آن همه انگیزه برباد رفته می افتم و بیشتر از خودم و این حس سرخوردگی احساس خجالت میکشم.

امسال که خبر ناپدید شدن  مرتضوی داغ شد باز یاد 88 افتادم و بدتر اینکه یاد کهریزک افتادم. خاصه اینکه این مسیر را هر روز می آیم و بر میگردم. هر روز برای رسیدن به شهرک صنعتی تابلو کهریزک را می بینم و بعضی روزها ازش می گذرم. یاد بچه هایی که سالم بودند. زنده بودند. نفس می کشیدند. جوان بودند. محصل بودند. با انگیزه بودند و مهم تر از همه ، انسان بودند. یاد همه  شان می افتم. که حالا دیگر نیستند. با هرکدامشان کلی انگیزه خاک شد. با  خبر مرگ هر کدامشان  صدها نفر دیگر  از مملکت مهاجرت کردند. امید به بهبود کم رنگ تر شد. GDP کمتر شد. سرانه  مطالعه پایین آمد. تیراز کتاب ها از 3000 به 1000 و حتی کمتر تقلیل پیدا کرد. 

نباید گذشت. نباید فراموش کرد. چه جمهوری اسلامی، چه جمهوری ایرانی چه سوسیالیست ها چه بلشویک ها چه  لائیک ها هر کدام بر این کشور حکومت کنند نسل وارطان ها زنده خواهد ماند. سرنوشت مرتضوی ها هم چیزی شبیه حسینی ساواک و سعید امامی خواهد شد. شک نکنید.



۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo