تا روشنایی بنویس.

۹۹ مطلب با موضوع «به روایت یک شاهد عینی» ثبت شده است

نمایشگاه

در حیرت دیدن این همه بنی بشر در آن صحرای محشر که همه روزه  صبح و عصر سرویس با سرعت از جلویش میگذرم بودم و گیج غرفه هایی که پیدا کردنشان برایم سخت بود. غرفه نیلوفر را جسته بودم ولی کتابی را که میخواستم نداشته بود. credit محدود بود و باید لیست های ثانویه و جایگزین  رو میکردم. مثل  خنگ ها  دور خودم میچرخیدم که بفهمم  انتشارات ماهی و نی کجاست. دست آخر از سالن زدم بیرون یک دور مجدد لیست را  دیدم . کتابهای جایگزین را انتخاب کردم و و راه افتادم. توی تاری دید که از آفتاب صلات ظهر جاده قم داشتم چشمه را جستم با دکوری به غایت چپ و چول و بد ترکیب اما پر از آدم . انگاری قلعه ای باستانی است از مخربوه های جنگ های صلیبی در بیزانس که سربازهای مسیحی آنجا ارتاق کرده بودند.توی آن هاگیر و واگیر اسم معین  فرخی را دیدم  و برف محض و بعدتر که با پیمان در موردش حرف زدم فهمیدم داستان های کوتاهش را چاپ کرده. کارهایش را در مجله داستان و یکبار مقاله ای در مورد بوف کور از او در روزنامه خوانده بودم.

همینطور چشم هایم روی کتابها می سُرید که باز اسم آشنای دیگری دیدم. نسرینا رضایی، سالهاست وبلاگش را میخوانم و غیر از مواقعی که  یک تک و بی وقفه غر میزند بقیه موارد درخشان و جدی مینویسد. کلمات را دقیق انتخاب میکند و همه چیز را خوب شیر فهم میکند.



نمایشگاه رفتن امسال  با آن تیپ اداری و رسمی  که بعد از کار و در مسیر کارخانه بود با گرمای غیر قابل تحمل هوا خوشحالی از دیدن دو کتاب از دوستانی هم نسل داشت و شعف جدید تر شدن در محل نمایشگاه . بگذریم که  مترو شبیه  کنسرو گوشت انسانی بود. که با گرم و بخار تنهای عرق کرده سترون شده بود.


برای معین و نسرینا آرزوی موفقیت های بیشتر دارم. برای دوستان دیگر آرزوی نوشتن های بیشتر و برای نمایشگاه کتاب آرزوی جا افتادن و بهتر شدن. قول میدهم کتاب هایشان را  بخرم و بخوانم اگر این امتحانات  لعنتی امانم دهند.





۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

لطف ها میکنی ای خاک درت، تاج سرم

سمینار را از دست داد. نرسیدم. رخوت روزهایم زیاد شده. و در وسواس بین نبودن یا خوب بودن . ترجیح دادم نباشم. از دست دادن چیزی به بهای به دست آوردن چیز دیگری. با توجه به شرایطم معاوضه عادلانه ای نیست اما خب چاره ای نمانده بود. به شدت دانشگاه گریز شدم و در یک ماه گذشته فقط یک نیم روز دانشگاه بودم.لای دفتر و دستک همباز نمیکنم. به سراغ کارهای دیگرم هم نمیروم. سراغ چیزی هم نمیروم اصلا دقیق نمیدانم موضعم چیست. از وقتی خاطرات افسردگی را خوانده ام حس میکنم افسرده شده ام.افسردگی شدید که مجال بروز و  بودن نیمدهد. این را هم فهمیدم افسردگی بیشتر سراغ کمال گرایان میرود. و در شاعرها خطرناک تر است. از وقتی فهمیدم  رومن گاری و ارنست همینگوی  و ونگگ، ویرجینا وولف ،سیلویا  پلات و چزاره پاوزه و حتی جک لندن از افسردگی خودکشی کردند از وقتی حال روز بهرام صادقی و چوبک و هدایت را خواندم هول برم داشت. حداقلحالا  فهمیده ام که هیچگاه در خصوص یک خودکشی قضاوت نکنم. اینکه همه کسانی که دست به خودکشی میزنند کار بدی میکنند درست اما اینکه واقعا در جدال بین بودن ونبودن کفه کدام سمت سنگین تر است  بنظرم کاملا مسئله ای شخصی است . تحمل آن سبک از  رنج و  فشار روحی طبیعی است که غیر ممکن است. 

حال من اما خوب است. من  بنظرم بیشتر به  اتفاق احتیاج دارم. به تغییر جهت تقعر زندگانی ام. مثل همان سفر سه روزه هفته قبل مثل خیلی اتفاق های ناب دیگر. دوستهای جدید. انگیزه های بالاتر. شاید هم تشویق شدن. یک ماه وقت دارم خودم را جمع و جور کنم وگرنه هر آنچه بر سرم بیایید با خودم است و این بار حق ام است.


roman gary


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

هشتم - Bridge Of Spies

نطق پیش از دستور:
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا  شتاب زده در مورد فیلم حرف نزنم. فیلمی که به تعبیر شبکه خبرخوش ساخت استثمار طلبانه کمپانی های یهودی نشان جهان خوار است ، قبول،اما من یک سوال دارم. چرا این جهان خواران استثمار طلب که دروغ میگویند حق هم باهاش نیست اینقدر در ارائه خوب اند ولی ما که حقیقت جوییم و میخواهیم درست باشیم اینقدر باری به هر جهت و کثیف کاریم؟ چرا خوش ساخت نیستیم؟ سینما هامان مثل عبادتگاه مان بوی جوراب میدهد؟ بیشتر حرف میزنیم ؟ برای نوازش کردن معشوقه مان سینما می رویم و الخ.

و اما بعد:
گیریم که عبارت بالا -استثمار طلبانه کمپانی های یهودی نشان جهان خوار-  را قبول داشته باشم اما آنچه که الان در  آخر فرودین 95 به آن رسیده ام این است که فرق بین سینمای ما با هالیوود اینه که آنها سوژه های معمولی شان را با ساخت و کارگردانی خوب به فیلم های خوش ساخت همه کَس پسند تبدیل میکنند و ما چون کیفیت سخت افزاری و ابزار کاری اونها را نداریم سعی میکنیم بشاشیم به هویتمان تا دیده شویم. اظهار تاسف کنیم تا نشان دهیم واقعا باید تغییر کنیم. این یک جور بدبینی ذاتی در همه ما ایجاد کرده. همه فیلم های مطرح ایرانی که جایزه برده اند هیچ یک فیلم شاد یا غرور آفرینی از بعد تاریخی و فرهنگی اش نبوده. همه درام های تلخ بوده اند. شاید گاهی سادگی و بی شیله پیلگی را نشان داده  اما هرگز تصویر درستی نبوده. هرگز مثل "پل جاسوس ها" نبوده. 


 قصه فیلم در مورد یک وکیل کار درست و خوش نام آمریکایی است که در خلل  جنگ سرد آمریکا و شوروری ملزم به قبول وکالت یک جاسوس شوری میشود و تعهد اش بین وکالت و قسم نامه اش با هویت ملی و وطن  پرستانه اش کشتی میگیرند و این اتفاق همزمان با دستگیری یک خلبان جوان آمریکا در خاک شوروی میشود و بحث تبادل اسرا پیش می آید و....

انتهای فیلم چند خطی از ماجرا را  تعرف میکرد که داستان واقعی است و اتفاقی مشابه در تاریخ تکرار شده است. و سرنوشت آن آدمهای واقعی را گفت.
بازی تام هنکس بازیگر همیشه خوب هالیوود در نقش اصلی عایل بود. ماجرارهایی که برایش در خلال دفاع  از جاسوس و بعد سفر به برلین در آستانه دیوار کشیدن و جدا سازی و سمج بودنش در کمک به هموطنانش بزرگترین شعار وطن پرستانه ای است که توی طول عمرم دیده بودم. از هر بیست دو بهمن و چهارم جولای که فکرش را کنی باشکوه تر بود.
جاسوس روس ها که نقشش را مارک رایلنس بازی میکرد بی نظیر بود. او در بدی و جاسوسی به همان اندازه خب بود که در نقاشی و هنر و زندگی شخصی اش. معیارهای هر جاسوس خوب را داشت. آن سکانس که تام هنکس میپرسد وقتی برگردی باهات چه میکنند. قهرمان میخوانند یا محاکمه ات میکنند. جواب جالبی میدهد میگوید اگر هنگام  تبادل در آغوشم کشیدند ازم تقدیر میکنند و اگر مرا در صندلی عقب ماشین نشاندند کارم تمام است. و مگر میشود بیخیال شد و ندید که باهاش چه میکنند.


دست کم چندین و چند صحنه اسپیلبرگ نشان داد که جاسوس های روس بسیار دقیق تر و کار کشته تر از همتایان بی کله آمریکایی شان هستند. اما همه این  موقعیت های گل را جلوی دروازه خودی پذیرفت که دست آخر آن گل بزرگ را در دروازه حریف بکارد . آن روایت موازی آزادی دانشجوی آمریکایی و خلبان جوان در ازا، یک زندانی شوری. همه تلاشش را کرد . کار خوب و قابل تاملی هم از آب در آمد. برای اسپیلبرگ که پیر جهان این سینماست شاید کار بنظر ساده و دم دستی بود این را از جوایزی که فیلم میتوانست بگیرد و نگرفت می شود فهمید. برای ما که فیلم خوش ساخت کم میبینیم بسیار زیبا بود.


 پیشنهاد دوم این است  که فیلم را ببینید. 8.1/10 نمره قابل قبولی برای دیدن فیلم است. پیشنهاد اول اما  این است که هر فیلمی که تام هنکس بازی کرده را  ببینید. بی برو برگرد پشیمان نمی شوید.


+ یادداشت  نیویورک تایمز در مورد Bridge Of Spies  را اینجا بخوانید.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

آهسته وحشی می شوم*

نشسته بودیم پشت میزهایمان و داشتیم  کری های قرمز و آبی برای هم می خواندیم که سعید خبرش را خواند. چند دقیقه توی واحد سکوت شد. اشک توی چشمهای 7 مرد با ظاهری از سنگ لغزید. کسی پلک نمیزد مبادا که  خیسی چشمهایش خلاصی پیدا کند و قطره ای اشک بچکد و همه  به نازکی قلبش پی ببرند.  کجا ؟ چطور ؟ کی؟  بغض هایمان قلمبه واانده بود وسط گلو .یعد من عکسی از دختر بچه شش ساله و نازی دیدم که خبر میگفت بهش تجاوز شده ، کشته شده و در وان با اسید سوزانده شده.

دلم ریش شد. قلبم لرزید  به قدر همه خبر های بد 94 بد بود. حتی بدتر بوی گوشت و پوست  سوحته با اسید پیچید توی بینی ام. به اشک های بی امانش فکر کردم. به قلب کوچکش که بی وقفه میزد. خدایا چرا ما اینقدر قصی القلب شده ایم. چرا ؟؟؟ شش سالگی دختر، زمان شیطنت های قبل از دبستانش .  پز دادن نقاشی هایش به دوستان  آمادگی اش است. زمان خاله و عروسک بازی اش.  چه هول بزرگی است . تجاوز و چاقو و اسید؟ چندتا ستایش مانده چقدر  عقده ایرانی و افغانی و ترک و لر و کرد و عرب درونمان مانده است؟ حالمان خوب نیست. از خدا بخواهیم و تلاش کنیم که بهتر شویم.



ستایشقریشی

*عنوان پست نام رمانی است از حسن بنی عامری - نشر چشمه

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Hamidoo

هفتم - ابد و یک روز

نوروز در مینیمم نسبی اش به سر می برد که ابد و یک روز را دیدم. سالن چهارسو. دو سانس پشت هم خشم و یاهو و ابد و یک روز . دو سانس نوید محمدزاده. و گیجی پایین آمدن از پله های طبقه هفتم ، رسیدن به ششم ودوباره سوار شدن به پله برقی و رفتن به طبقه هفتم. ردیف یکم بلیت  پیش فروش اینترنتی شده بود در حالی که  ردیف های قبلی جای خالی داشت. این عادت زشتی است که سینما داران صندلی های به درد نخورشان را به بلیت فروشی اینترنتی اختصاص میدهند. در حالی که آنها که اینترنتی بلیت میخرند هم زودتر پول پرداخت میکنند هم هزینه های کانتر و فروشنده بلیت را برای سینمادارن کم می کنند. ده دقیقه از فیلم گذشته بود سحر دو جای خالی  که بشود واقعا فیلم را دید و یشر کش رفتیم نشستیم تا از آرتروز گردن جلوگیری کنیم.
در تعریف کلی بنظرم اگر شما در خانواده معتاد داشته باشید یا خانواده ای را بشناسید که شخص معتادی در آن است و اذیت های و اتفاقات خانواده را از نزدیک درک کرده باشید حس فیلم  بدجور می گیرد تان. بچه پاسگاه نعمت آباد که مواد میکشد و زندگی اش از راه فروش مواد میگذرد. به همان بی کله گی به همان لجبازی و همانقدر انزوا طلب و دور افتاده ، از همه چیز و همه کس بیزار است . همانقدر لوتی و مَرد رِند و پر توقع.
اما محوریت قصه سمیه است. سمیه ای که رنگ سفید ماجراست. میان دو سیاهی. دل به سیاهی ها نداده. نه شوهر کرده، نه افسرده شده نه خودش را به بی خیالی کرده فقط دلش راضی به رفتن از این خانه با مرد افغان نیست. و منتظر بخت نشسته است. 


یکجایی بین دعوای مرتضی (پیمان معادی) با محسن (نوید محمد زاده ) مرتضی به محسن میگوید که "کی میاد دختری رو بگیره وقتی داداش هاش من و تو لش و لوشیم." { در همین مضمون } این واقعیت تلخ قصه است. که  شاید محسن معتاد و قاچاق فروش و انگل اجتماع باشد اما آنقدر تاثیرات جانبی دارد. که خانواده ای را تا چند نسل به تباهی کشیده.
دو سه تا فیلم خوب بیشتر در مورد اعتیاد ندیدم. اعتیاد آدم های معوملی که اگر چه فاصله تخریبیشان به واسطه جایگاه شان به قدر بچه پولدارها نیست از بدبختی به فلاکت میرسند ، تا اینکه از اوج خوشبختی به رذالت.
 اما این اعتیاد و این سبک از فلاکت واقعا  ریشه دار و به قدری سهل الوصول است. مثل حس ضربان قلب در شقیقه حس میشود. دیده میشود. فلاکت واقعی است.


آن صحنه از فیلم که محسن را می گیرند و میخواهند آدرس منزلش را  پیدا کنند و اتفاقی از بردار کوچک تر می پرسند . آن تکه این قضیه نزدیکی خطر را نشان میدهد. نگاه نگران  محسن و بعد تلاش آدم ها خانه برای از بین بردن هرچه ناپاکی است. همه دست به کار میشوند به آبلیموهای روی پشت بام و پا خلا هم رحم نمیکندد. گندشان را  هیچ جارو برقی نمیتواند پاک کند. آبغوره رویش میرزند که فقط ببرد.
دست آخر هم  نمیتواند . مرتضی سعی میکند یک جا  پرتش کند که اثری ازش نبیند اما دستش درد میگیرد و نمیتواند . نمیتواند کثافت را از زندگی شان دور کند. سمیه گریه میکند و بین این همه تلاش مادر هم بسته موادی رو میکند که زانوی آدم را شل میکند.

هرچند دوست ندارم واقعا  این همه فلاکت در سینما ببینم  و دنبال سینمای خلاقه تری هستم . اما ابد و یک روز فیلم خوبی بود. امیدوارم سعید روستایی با سینمای خلاقه تری باز هم شگفت زده مان کند.



۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

پسری که گوش نداشت

پسری که گوش نداشت، سیاه چرده بود و عرق از گردنش راه گرفته بود. دست  دختری دردست داشت  که کوچک بود و کفش های سفید به پا داشت و چقدر می شد فهمید که از نگاه عابران راهروهای پر باد و شلوغ مترو در عذاب است. فهم اینکه گوشش در سانحه ای از دست رفته یا به زخم گزلیک یک اوباش در آن  نیم نگاه که دزدکی بود تا مرد ناراحت نشود  امکان پذیر نبود. اما از خراش های روی ساعد و کنار شقیقه هایش می شد فهمید . از بین رفتن گوشش به نزاع نبوده بیشتر شبیه کشیده شدن روی سطح سمباده ای بوده است.  تصادف موتور، پرت شدن از اتومبیل در حال واژگونی ، افتادن از  بار وانت بار و کامیون...

مرد بی گوش  چه ون گگ باشد چه عربده کش پاسگاه نعمت آباد دست آخر جلب توجه  منفی میکند و خدا میداند این نگاه ها این پچ پچه های پشت سرش این همه انگشت  اشاره چه بر سر ادامه زندگی اش می آورد.

بهار امسال با خودم عهد کردم با  هر که تفاوتی با جمع زن و مردهای معمول دارد. مهربان باشم و با او فقط معمولی تر برخورد کنم.


۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

پنجم - خشم و هیاهو

هومن سیدی را از سریالی در تلویزیون شناختم. به رسم مالوف خودم ، تمام سریالی را  به ته نرسانده رها میکنم ( به استثنای  Breaking Bad). آن وقت هم نفهمیدم اصلا آن سریال چه شد. سالها بعد شنیدم فیلم درخوری ساخته که آن را هم هیچوقت ندیدم. و تصویرم از هومن سیدی آن سریال نیمه کاره و بازی اش در نقش آن سرباز ساده و معصوم یک تکه نان بود. اما خشم و هیاهو در مقام یک کارگردان سیلی محکمی در گوشم بود از تصورم در مورد سیدی. فیلم موضوع روز است دقیقا زندگی آدمهای مشهور ماست در همین دهه که زندگی میکنیم. سوپر استار هایی که پایشان میلغزد و جماعتی که تشنه ورود به حریم خصوص ستارگان اند و گندی را دست جمعی بالا می آوریم ؛ دسته جمعی تاسف میخوریم ؛ جانب داری میکنیم و فراموش میکنیم. دست آخر زندگی حرفه ای کسی را تباه کرده ایم و خود را ستایش میکنیم که انسان های شریفی هستیم.


خشم و هیاهو


خواننده پاپ معروف مطرحی که زندگی خانوادگی را دوست دارد درگیر ماجرایی عاطفی میشود و مشکلاتی برایش پیش می آید. بازی نوید محمد زاده در نقش خسرو پارسا به همان بی اعصابی،به همان مغروری و به همان تازه به دوران رسیدگی خواننده های پاپ است. حتی یکجایی آهنگ معروفی هم با صدای  محمد زاده پخش میشود با ترانه ای که بیشتر به تن بی ربطی شبیه است. قصه مثل کارهای نویسنده ای که اسم فیلم از کارش برداشت شده رفت و برگشت دارد . سیال  ذهن و درخط روایی پس و پیشی میگذرد. اتفاقات به شکل روایت های اعتراف گونه و با زاویه دید های متفاوتی  روایت میشود. از همان ابتدا کارگردان دنبال ساخت صحنه های بدیع است. صحنه مصاحبه در سفارت ، صحنه بازجویی و صحنه وارد شدن خسرو به اجرا برنامه اش نشان میداد کارگردان به دنبال خلق صحنه های جدیدتر و دیده نشده است. اینها همه خوب است. اما یک جاهایی یک وقتهایی توی سالن حس کردم این تکه ها در خدمت هم و فیلم نیستند، امضای شخصی کارگردان است. گرته گزاری هایی که اتفاقا خیلی پر رنگ در فیلم نامه هم مدنظر بوده. هر چه به آخر فیلم نزدیک تر میشدیم این اتفاق بیشتر به چشمم می آمد. صحنه های سیاه و سفید زندان دیگر اوج این اتفاقات بود. من  نتوانستم خسرو را بشناسم نتوانستم حنا را درست بفهم. این را میگذارم به حساب اینکه من تصاویر اول را باور میکنیم. من عادت به روایت های چندگانه ندارم . اگر روایت چندگانه ای هم میبینیم  روایت ها  تلسکوپی مکمل هم باشند نه متفاوت و در تضاد هم. مثل چیزی که  "رخ دیوانه " داودی داشت.


دوست داشتم حنا تیز و بز تر باشد حنا چپ دروازه را بگیرد و بزند سمت راست آنوقت صحنه دادگاه شاید چیز دیگری میشد.(هرچند بازی طناز طباطبایی بنظرم قابل قبول بود.) آن وقت استیصال خسرو بیشتر بود. صحنه ها برایم دیدنی تر بود. اما واقعا نمیدانستم چطور باید تمامش کنم.

اما جسارت سیدی و تیم خشم و هیاهو در تلاش برای ساخت فیلمی خوش ساخت بنظرم موفق بود. من از فیلم راضی بودم هرچند دوست نداشتم بعد از فیلم بهش فکر کنم. ام تا انتها ، تا همان لحظه که خسرو توی سفارت زخم گردنش را  نشان  مصاحبه گر سفارت داد موضوع برایم جذاب بود. دیدمش و از دیدنش خسته نشدم. تجربه جدیدی بود که ارزش دیدن داشت.


امشب به دیدن The Big Short  می نشینم.




۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

چهارم- احتمال باران اسیدی


جوانی شمس لنگرودی

شمس لنگردوی رفیق گرمابه و گلستان بیژن نجدی و شاعر لحظات خاص و احساسات لطیف روی پرده سینما نه پر فروغ بود نه کم فروغ ، بنظرم راضی کننده بود. دقیقا تنهایی و همه معیارهای یک مرد مرتب مجرد میانسال را داشت و رعایت میکرد. یک بازنشسته شرکت دخانیات ساکن فومن که در آستانه شصت سالگی مجرد است و برای پیدا کردن رفیق سی ساله اش راهی تهران بی سرو ته شده. و دِینی که به واسطه یک ماجرای عاشقانه به گردنش حس میکند. فیلم برای لو دادن همین دو خط از طرحخود جونمان را بالا آورد. شیوه انتقال قطره چکانی و ذره ذره که فقط ناشی از پلان های طولانی بود و بدون دیالوگ میگذشت. بنظرم میشد با تکنیک های سینمایی خیلی بهتر و به تدریج همه این اطلاعات را داد تا اینکه  بعد از 50 دقیقه از فیلم  با دو تا دیالوگ کل ماجرا را بگوید. اما ورود دو جوان سرگشته به فیلم وسط یک مهمانپذیر اتفاق مهم فیلم بود . ورود به زندگی دو جوان که دوران دانشجویی با هم بودند و هنوز با رویاهایشان زندگی میکنندشکل جدیدی به فیلم میدهد.



یک جورهای فیلم با ورود این دو جوان فصل میخورد. بازی مریم مقدم  ( مهسا) که فیلمنامه نویس کار هم هست وجایزه بهترین فیلمنامه را هم از بخش نگاه نو جشنواره فجر برد و پوریا رحیمی  (کاوه) مسئول پذیرش هتل که پیشتر  نقشش در فیلم ناهید را  یادمان هست.
 شکل دیگری به قصه مرد مسافر میدهند، نیاز مهسا به یک بزرگتر به عنوان ضامن و خستگی و ملال  روزهای شبیه هم کاوه باعث میشود تا  منوچهر درگیر ملال های آدمهای جدیدی شود که او را از ملال و گمگشتی خودش رها  میکند.

فیلم نامه احتمال باران اسیدی نیز اخیرا رونمایی شد. شاید یک روز فیلمنامه را هم خواندم خیلی وقتها  بین  نسخه های سینمایی و داستان های اصلی ، به داستان رای دادم چرا که به قول سلینجر تصویر چندگانه که هدف نویسنده است  را  نمیکشد اما اینجا که فیلمنامه نویس و سازنده یکی است  بعید میدانم تفاوت چندانی بین فیلم و فیلمنامه اش باشد.

احتمال باران اسیدی بخاطر شائبه های پیش آمده مدتی اجازه اکران نداشت و بالاخره آبان 94 اکران شد. با اینکه اولین فیلم از مریم مقدم است که در داخل کشور اکران شده ولی قشنگ نشان میدهد ما مدتی زیادی از استعداد های خوب این سینما استفاده نکردیم. از هنر و تجربه به همین خاطر راضی ام  هم بعد از دیدن ، آتلان و ... هم خیلی فیلم های دیگر که یک رده جدید به سینمای ایران اضافه کرد.
امیدوارم باز هم از او ببینم و بخوانم. خصوصا که در انتخاب اسم کارکترها  (خسرو دوانی) ریزه کاری های خوبی را مد نظر گرفت که موقع دیدن فیلم  از اشارات ظریفش لذت بردم.

مریم مقدم

اطلاعات بیشتر در مورد احتمال باران اسیدی را اینجا  بخوانید.
فردا به تماشای خشم و هیاهو خواهم رفت.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

سوم - Spotlight

spotlight رو ذیدم. در نهمین روز از فروردین بارانی و دلچسب وقتی همه مهمانها رفتند و ساعت خواب و بیداری من چند ساعتی به واسطه ایام نوروز جا به جا شده بودم. فیلم را دیدم. توی دفترچه سرخ برایش نوشتم فیلمی که خون سرخ و گرم درون رگ هایش می دود.

داستان یک تیم روزنامه نگار که به واسطه تغییر سردبیر وارد ماجرایی سریالی از یک معضل اجتماعی میشوند و آنقدر جسور هستند که بر خلاف تیم های قبلی تا  فیها خالدون موضوع را در می آورند.(خیلی سربسته اش این میشود)

بازی ها خوبند و صحنه های فیلم به فراخور زمان فیلم (سال 2001-2002) چیده شده اند.  دو جایزه اسکار هم به خاطر بهترین فیلم نامه اقتباسی و بهترین فیلم به جیب زد. خیلی ژانگولر در فیلم برداری یا  موسیقی یا جلوه های ویژه هم ندارد. یعنی اصلا در سبک کاری فیلم نیست. فیلم جان دار است . پر مایه است. روزنامه نگارها و ویراستارهای یک شهر برای اینکه شهرشان به جای بهتری بدل شود دارند میجگند  که  یک دفعه ماجرایی وسط کشیده میشود که  اخلاق و غیرتشان را  هم درگیر میکند.

بازی مایکل کیتون هم که پارسال  با  فیلم  bird man آماده بود برایم  جالب بود. مثل اینکه در ینگه دنیا مد است کارگردان یا  بازیگری بعد از یک کار خوب کار خوب بهتری را  رو میکند که  ثابت  کند ببینید من خیلی از آنچه فکر میکنی بهترم. یعنی استراحتی در کار نیست. مصرف توده وار است و به فراخور آن تولید توده وار تر. حالا چه این کالا همبرگر باشد ، چه آچار شلاقی ، چه فیلم سینمایی.، چه تئاتر موزیکال.

فیلم را که دیدم عزمم جزم شد برای آن اتفاق دهه هفناد دبستان جوادالائمه و آن همه چیز بنویسم. هرچند قطع به یقیین میدانم اینجا ایران است و قد یگنه دنیا اهمیت نمیدهند که بیایند فیلمی بسازند  فیلمش خوبی هم بشود و جایزه هم ببرد. اما همین که یک نفر ولو قربانی این ماجرا  بخواند  بفهمد راست میگویم برایم کفایت  میکند باید بنویسمش.

اگر بخواهم به خود فیلم برگردم، به شدت  تعلیق داشت ، شدیدا میخواستم ببینم  آخرش چه میشود. آن تعریف فیلم خوب که یکبار به گزارشگر سیما هم گفتم همیشه تو ذهنم است."فیلم خوب فیلمی است که نگذارد دستشویی بروی ولو در آستانه انفجار باشی." فیلم را دیدم و حتی چای هم نخوردم. تا انتهایش را دیدم . وسط هایش به این فکر کردم که فیلم  درباره ی تجاوز به عنف بود ولی حتی یک صحنه غیر اخلاقی نداشت. اما آیا  اخلاق گرایان صدا و سیمای ما حاضرند همین فیلم را دوبله و پخش کنند. یا برایشان نداشتن  صحنه غیر اخلاقی مطرح نیست و درجه سانسور تا بیان واژگانش هم منشوری و خط قرمز است . شاید آقایان را جناب کلاغ از آسمان آورده یا آلات جنسیشان عضوی تزیینی است، بماند.حرف در مرود فیلم زیاد نمیتوان زد. اینکه سردبیر یهودی باشد و به کلیسای کاتولیت با  تیغ تیز انتقاد نگاه کند یا زیر سوال بردن تقدس کلیسا در کشوری که عمده جمعیتش مسیحی است همه اش نکته های ظریفی دارد که به فراخور زمان و مکان هالیوود قابل طرح است اما به درد کار من و این بلاگ و لذت فیلم دیدنم نمیکند. نهایتش  نادر طالب زاده یک  پولی بابت برنامه سازی میگیرد یک دکور مسخره میزند و مینشیند یکی از مایکل مان میگوید و چهارتا از خاطراتش در ینگه دنیا و به ضمیمه پنچ تا آب دارش نثار امپریالیسم و سرمایه داری میکند و آخرش با آوینی و جشنواره عمار حرفش را تمام میکند. 

در مرد اینکه  soptlight  واقعا  بهترین  فیلم سال 2015 بوده تردید دارم . اما در مورد اینکه فیلم نامه اش فیلم نامه اقتباس شده از یک ماجرای حقیقی است که بسیار خوب از آب در آمده شکی ندارم. فیلمنامه از کتاب .... برنده پولیتزر اقتباس شده بود.

احتمال باران اسیدی را خواهم دید.




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

دوم - The Revenant

the Revenant را دیدم.فیلم مصاِیب و سخت سازی بود. لوکیشن های زیاد،کوهستان،سرما و برف، یخبندان و جلوه های ویژه سنگین. خب طبیعی است اگر مخاطب فیلم های ایرانی بگوید دوستش نداشتم، چون که ما چشممان به ملودرام های شهری عادتکرده. ما فیلم اکشن و ماجراجویانه ،فیلم معمایی و فیلم ترسناک و انیمیشن و حتی کمدیبه معنای درست کلمه نداریم. این میشود که اگر 100 فیلم داستانی در طول سال بسازیم، 80 فیلم درام و ملو درام های شهری است. خیانت،اعتیاد، تنهایی، طلاق و شبکه های اجتماعی امثالهم مضمون 80 درصد این 80 فیلم است . این میشود وقتی فیلمی می بینیم که توی زمستان جنگل های سوزنی برگ آمریکای شمالی میگذرد که در حال و هوای 250 سال قبل گذشته و یکهو یک اکیپ سرخ پوست  وحشی به جماعت سفید پوست دنبال پوست گوزن حمله میکنند و با تیر کمان گلوی سفید پوست را به درخت  میدوزد و همزمان دوربین در مسیر های منحنی سه بعدی با  5 درجه آزادی حرکت میکند. شاید خیلی به مذاقمان خوش نیایید.


یا ما عادت کردیم یک پیت  حلبی را سوراخ سوراخ کرده پر تخته های  جعبه  میوه کنیم بگذاریم کنار خیابان و آتشش بزنیم و شخصیت  اصلی فیلم را در سیاه زمستان کنارش بنشانیم تا اوج فلاکت را نشان دهیم. پس اگر ادمی ببینیم که شکم اسبی را  پاره میکند و توی شکمش پناه میگیرد تا از سرمای استخوان خرد کن در امان بماند شاید بیشتر فکر فرد بنظرمان جالب برسد تا  نوع بازی که دارد انجام میدهد.

قبول دارم که revenant جاهایی اغراق آمیز است جاهایی هم یاد آن بازی سرخپوستی می افتادم که حس میکنم لا مکان است که سر و ته ندارد . یعنی جاهایی حس میکردم خودشان هم نمیدانند کجا میخواهند بروند. یا اینکه دیالوگ یا شکل نمیگیرد یا خیلی راپورتی و فوری و فوتی درز گرفته میشود.

از بازی تام هاردی در نقش فیتز جرالد نگذریم که بنظرم با اینکه نقش منفی داشت  اما اراده و بازی اش به شر بودن بسیار قوی تر و جسورانه تر از خیریت دی کاپریو ( هاگ گلس) بود. گریم ها  عالی خصوصا گریم سنگین و سخت هاگ گلس بعد از حمله خرس و در مراحل نقاهت بسیار زمان بر و سخت بود.

با این همه هنوز بنظرم  ایناریتو توانسته بود  قصه تعریف کند و به لطف توانمندی های سینمایشان ،  تیر و تخته را هم خوب بهم چفت کرده بود. ازش revenant راضی هستم وتوصیه میکنم ببینید. کم پیش می آید کارگردانی به فاصله زمانی یکسال از یک فیلم  که به شدت  به  ذهیت و خلقیات  یک بازیگر میانسال وابسته بود و در فضای بسته تئاتری در برادوی می گذشت  برود سراغ  یک  داستان چند صد سال  گذشته و درگیری های فیزیکی سخت و خشن . بنظرم یکجورایی مثل  برد من خودش را  به مبارزه دعوت کرده و قدرت اش را  به همه کارگردان های هم نسل خودش کشیده است.

فردا  فیلم  spotlight را  می بینم.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo