برای روشنایی بنویس.

۱۰۶ مطلب با موضوع «به روایت یک شاهد عینی» ثبت شده است

جان دادن روی زبری آسفالت

ما دونفر بودیم. گنگ خواب نبودیم. مست از باده و دیوانه از لذت نبودیم. گردنه را سرازیر شدیم. خلاصی نفس داری به ماشین دادیم. گذاشتیم باد خنک فیروزکوه بخورد به رادیاتور و آب را خنک کند و بپیچد توی موتور و روغن را ویسکوز تر کند. تا چرخ دنده ها سرحال بیایند. کیفور شوند. پیستون شلخ شلخ نکند و دمی بیاساید. بعد دوباره دنده دادیم. دنده 4 سراشیبی بود نمیشد دور زیاد به ماشین داد.موزیک گوش میدادیم. نرم و لزج پایین میراندیم. مملو از حس مردانگی بودم. حس مسئولیت و راندن توی جاده ها. از تجربه ناب زیستن ،سفر رفتن و بار و برگ گشودن. شاد بودم. تک و توک ماشین ها و کامیون ها باری به سمت تهران در حرکت بودند. از دور دیدم که از جاده رد شد . خاکی حدفاصل دو آسفالتی رفت و برگشت را لوکه تا نزدیک خیابان  دوید . دلم هری ریخت میسوبیشی اوتلندر نمی دیدش و با سرعت میراند . لحظه ای مکث کرد و به تاخت برگشت. به حواس جمعش آفرین گفتم. آمد پشت تریلی وسط جاده ایستاد. شل کردم که به ارامی از سمت راست جاده رد شوم. با تقریب سرعتش حین رفت فکر میکردم اگر هم بدود به ما نمیرسد. دنده را  پنج کردم سریع تر رد شوم. مثل تیر از پشت کامیون رها شد به تاخت آمد سمت ما منتهی علیه ترین جای جاده ، یک وجبی گاردیل رفتم . سرعتم را کم کردم. آمد و آمد و ... 
یا ابوالفضل گفتم. ماشین  تاب خورد. جلوتر زدم روی ترمز. سرهمه حتی خودم داد کشیدم ... دست و بالم میلرزید. تاب برگشتن نداشتم، دل رفتم هم . 
پشت ماشین  راه رفتم جاده و کوه و بیابان و آسفالت با هم قاطی شد. تف کردم . لرزم گرفت. کشته بودمش. تکان نمیخورد. سرش خورده بود جایی پایین رکاب و نزدیک گل گیر.  حرفش را زده بودم. موقع رفت گفته بودم چقدر دلم ریش میشود حیوان هایی که توی اتوبان  موقع رفتن به کار میبینم که تلف شده اند. حالا خودم یکی از همین ها را کشته بودم. زیرش گرفته بودم. له اش کرده بودم و خودم و  بخت و سگ و جاده فحش میدادم. آنجا پنجاه متر عقب تر مایلر اُخرایی رنگ از گردانه را رد کرده بود سگی که دهنش کف کرده بود بود زبانش زبری آسفالت را لمس کرده را  به هیبت توده ای سخت دید. به راست گرفت که زیرش نکند بعد مارا دید که  فلاشر میزدیم و  کنار گاردیل ها را می رفتیم و تف میکردیم. مایلر فرمان داد که به ما نزند. مجال ترمز و معکوس کشیدن نبود. بوق زد از آن بوق های خوار و مادری. که چرا اینجا پارک کردید. فرمان داد. وزن  مایلر آمد روی کمک فنرهای چپ لنگر انداخت  میلیمتری از کنارما رد. شد .جلوتر از ماشین رو به  سگ در حال جان دادن مرگ را دیدم. دستم  به وضوح میلرزید. زانوهایم خالی بود. مفصل بی قید. هر آن بود که مثل پینوکیو از زانو خم شود و بیافتم. سوار ماشین شدم. گازش را گرفتم. توی بریدگی ده بیست متر جلوتر کامل رفتم داخل . بغض را با اب فرودادم. سیگاری گیراندم. و به راننده ای نگاه کردم که سگ را  تا کنار جاده کشید.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

Crashing Down To The Earth

عاشورا بود و آدم ها ویلان خیابان و کوچه ها بودند. راننده هااز وضعیت درهم و برهم غرغر می کردند. و سیاهی چسبیده به افق بود. دود اسپند بود و بوی نذری .آنجا درست توی سبزترین چمن های دنیا ان دو جوان علف میکشیدند. و از جاودانگی حرف میزدند. احال خوبی که بهشان دست داده بود و  به دنبال فتح عمیق ترین حس های دنیا بودند. برایشان مظلومیت و  دالام دیمبو و صداهاهم برایشان مهم نبود. یکیشان یک سویشرت سبز یشمی تنش بود که رویش با خط عجیبی توشته شده بود CRASHING DOWN TO THE EARTH.
۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

دل نامه


عصر سرد مه آلود زمستان . روی شیب تپه ای خوشنام با زمینی سرد ما گرم ،بغل هم نشستیم و بی زبان حرف زدیم. حرفهایی سبز. حرف زدیم نه از هردری ، عاقلانه تر،  زور نزدیم هدفمند باشیم حرف زدیم و آخرش نمی¬دانم چه شد که بحثمان به شما کشیده شد. حرف شما وسط آمد.بهم گفت در بند نباش. آنکه دائم دنبال خواست مخاطب بوده همانی بوده که خیلی زود از سمت مخاطبش رها شده.ایده داشته باش، ایدولوژیک ها آدمهایی را به سمت خودشان می کِشند و عاشق های  میلیون ها را به دنبال خود میکُشند. فرق بین  این دوفعل در ضم و کسره نیست . در اختلاف دو حس در قلب است. بازی غریبی است همه می¬دانند اما تن می¬دهند. این  فلسفه غنیمت دانستن دَم است . زندگی در حال استمراری . گور پدر ماضی بعید و بیخیال آینده .
این شد که گفتم برایتان بنویسم . چند خطی برای شما که عزیزانید. شما  که دعوت شدید. شما که خودتان پی لینکی کشیده شدید. شما  که  دوستی بهتان گفت پاشید بیایید دور هم باشیم یا  شما که  روزی پی حرفی،عکسی ،شعری آهنگی ته ته دلتان  چیزی لرزید انگشتی روی صفحه روشن گوشی لغزید و ماندگار شدید.
خواستم  حرف هایم را برایتان بگویم با  پیرمردی که روی خوشنام ترین  تپه جان  خاک بود. با زمینی سرد در عصر یک روز سرد زمستانی.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

حاج صادق خلخالی

خاطره اش مثل روزهای دوران آن خانه درندشت و صحبتهای بابا با لحن یواش است. همه جوانان عصر ساواک صحبتهایی دارند که یواش می گویند و روی هجابه هجایش تاکید می کنند. بچه تر از آنی بودم که بفهم بابا چه میگوید. خلخالی کیست یا چه شکلی دارد.فقط می دانستم از آنهایی است که اگر توی کوچه دیدم باید از دستش فرار کنم و با همه سرعت فرار کنم تا بهم نرسد چون آدم خطرناکی است. شروع خلخالی برای من  همین جملات یواش بابا بود موقع خوردن شام وقتی برادرم که تازه پشت لبش سبز شده بود از کتابهایی که مناسب سن اش نبودند میخواند و یک خروار سوال بی جواب توی ذهنش بود. آن اقا چرا فلانی را کشت؟ قطب زاده که بود؟ مهندس بازرگان چرا استعفا داد ? بابا از سرمتانت و تا جایی که میدانست جواب میداد وهمیشه توصیه به بی طرفی و عدم بیان  ظرات سیاسی میداد.بابا معتقد بود ما نه زنده به شاه بوده ایم نه مرده به  انقلاب . ما از روز ازل به سختی زندگی کرده ایم و کار کرده ایم و کار کرده ایم تا بتوانیم روی پای خودمان بایستیم. این کار کردن هم تفاوتی قبل یا بعد انقلاب نکرده.

همه اینها اتفاقات ماند تا سالها بعد که آن فیلم کیارستمی را دیدم. "قضیه شکل اول ،قضیه شکل دوم " که بعدها به اسم یک مسئله و دو راه حل تغییر نام داد.

توی آن فیلم یکی از نفراتی که در مورد آن قضایا صحبت می کرد خلخالی بود. بی تردید هم حرف میزد مثل همه قضاوت هایش حکم می داد و عجول در اجرا بود. یک سال بعدترش مستندی از تخریب آرامگاه رضا شاه را دیدم که حکم تخریب به امضا خلخالی رسیده بود. و چند نوبت  بر روند تخریب نظارت داشت. ایده اصلی اش هم همین بود که اینجا خانه فساد میشود. چند سال  بعد همین محل پایگاه عده ای سلطنت طلب میشود.

و آن همه روزنامه دیواری سالهای مدرسه که گاهی عکس جسد هویدا ، نصیری ، اویسی و جهانبانی همه به حکم قاضی شرع ؛محمد صادق خلخالی بود.  تا کشتن پری بلنده روسپی لوطی مسلک شهرنو تهران که به همراه چند روسپی دیگر حکم مفسد فی الارض بودنشان را محمد صادق امضا کرد و از دم تیغ گذراند.


این اواخر هم که خبر رمز گشایی استاکس نت آمد و کدرمز تاریخ اعدام حبیب القانیان ، سرمایه دار وکار آفرین مطرح کلیمی بود  باز  یک پای قضیه  حاج صادق بود و حکمش که  صاحب ساختمان پلاسکو تهران و اولین کارخانه دار تولید پلاستیک در ایران را  هم از دم تیغ گذرانده بود.

شاید درخشان ترین حرکت اش (البته از نظر من) همکاری با تروریست معروف مکزیک کارلوس بودبرای ترور شاه مخلوع که با هلی کوپتر و در زمان اقامت شاه در مکزیک رخ داد، بود. بقیه کارهایش واقعا  جلادی بود. جلادی به معنای واقعی کلمه.

با یک حساب سر انگشتی حاج صادق  فقط 50 و چند نفر از سرشناسان سیاست و اقتصاد را از پای چوبه دار فرستاده بود. حالا چند نفر کارگر و مجاهد و فدایی اعدام کرده دیگر خدا داند.

اولین حاکم شرع انقلاب راه بسیاری از هم مسلکانش در کشورهای انقلاب زده را طی کرد . تا آن جمله معروف کامو میگوید " انقلاب های بدون پشتوانه فرزندان خود را می بلعند را یکبار دیگر اثبات کند." 

میگویند در اواخر عمر خلخالی آدم دیگری شده بود خبر از دست دادن مشاعرش آمد،بعد گفتند توبه کرده حتی مصاحبه ای ازش پخش شد که در در آن از صدام حسین بعثی حمایت کرده بود و گفته بود برخلاف آنچه که روایت شده صدام آدم بدی هم نبوده و خدمت کرده است. خلخالی در اواخر عمر به شدت از مواضع حسنعلی منتظری دفاع کرد و خود را  مقلد اون میدانست . اما همه اینها باعث نشد کسی راجع او تغییر موضع دهد یا حتی از او که در ده هفتاد امکان فعالیت سیاسی داشت استفاده کنند. و بالاخره خلخالی در شامگاه عید فطر سال 1382 از دنیا رفت . 

ذکر همه این مصیبت ها نه فخر و بیان برازندگی صادق خلخای در اعدام بود نه بی بته بودن عده ای در عصر خلخالی ، فکر میکنم که مثل خلخالی توی این عصر و این زمان هم هستند. دوست ندارم واقعا 40 سال دیگر یکی قد همین  سن و سال  خودمان بیایید با ابزار سرچ در آن زمان  که نمیدانم چیست . بنشیند و قطعا اطلاعات بیشتری از مرتضوی و صلواتی و  .... سرچ کند و دست آخر ما را  آدمهای بی بخار روزگاری بداند که میدانستیم درست چیست و عمل نکردیم.

والسلام






۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱
Hamidoo

china town



快乐是最大的勇气和智慧!——三毛

Happiness is the greatest courage and wisdom! - Sanmao



به حقیقت طلب قول داده بودم به خودم هم، که بروم  بنشینم آب هندوانه زیاد بخورم شرح این سفر مالیخولیایی وار به چین را بنویسم. این هفته تمامش کردم کمی فیلم و عکس منتخب جستم که قرار است  اضافه کنم. این  پست و این جمله را  به عنوان شروعی برای اتفاق بپذیرید. تا  به اصل  ماجرا  برسیم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

April 24th

نوروز 81 زویا پیرزاد میخواندم. همان زمان کتاب "چراغ های را من خاموش میکنم" بیرون آمده بود و سر و صدایی در ادب داستانی راه انداخته بود. توی آن کتاب  مختصر اشاره ای به  ارامنه و علت مهاجرتشان به ایران و اصفهان و اهواز کرده بود. در واقع مختصر موضوع  کشتار را در آنجا طرح کرده بود. این اتفاق و موضوع همزمان شد با  عید دیدنی رفتن در محله وحیدیه و میدان تسلیحات تهران و آشنا شدن با ادموند که دوست پسر عموی من بود . پسری صبور و نحیف و به غایت مهربان بود. زن عمویم  اکراه داشت پسرش دوستی ارمنی داشته باشد اما عمویم  ارامنه را درستکار تر از مسلمانان میدانست و معتقد بود آدم درستکار تری از وارطان یدک فروش خیابان سبلان پایین تر از چهارراه نظام آباد نمی شناسد. هرچند بنظرم مشروب های دست ساز که فوت و فن درست کردنشان را ارامنه بهتر از هر کسی میدانند و آن کباب های نرم و ترد هم در نظرگاه عمویم نسبت به ارامنه بی تاثیر نبود. فهم من از ارامنه و مهاجرت اجباری شان در سطح دوتا گل کوچیک و هفت سنگ با ادموند ماند تا اینکه تابستان 81 تصمیم گرفتم سر کار بروم. تازه محله مان را عوض کرده بودیم و در محل جدید کاسب معتمدی نمیشناختیم. یکبار که از نانوایی سنگکی بر میگشتم روی شیشه مغازه ی دستنوشته کج و معوجی با مداد نوشته شده بود شاگر پادو برای تابستان نیازمندیم. چندقدمی از مغازه و آگهی بی ریخش گذشتم تا گوشی آمد دستم که چه نوشته. برگشتم سر کردم  داخل مغازه، بوی روغن هیدرولیک و نم کولر و آب صابون رفت توی مخم. چند دقیقه همانطور معطل ماندم تا صاحب مغازه که قوز کرده بود پشت یک دستگاه تراش را پیدا کردم. سلام کردم. نشنید. دوباره و سه باره  سلام کردم. جوابی نداد.کمی خوف برم داشت. جلوتر رفتم. نگاه ماتش را از پشت عینک بزرگش بالا آورد. به من که مات با سه نان سنگک و هیکلی  نحیف وسط مغازه اش ایستاده بودم  نگاه کرد.نور یک یک لامپ صد افتاده بود توی شیشه عینکش و مثل دزدان دریایی یک چشم می نمود. 

یک چیزی را  آن طرف دستگاه فشار داد که بعدها فهمیدم خلاصی یا ترمز اضطراری است. محور بزرگ و سنگین دستگاه از صدا افتاد. تاتی تاتی کنان از پشت دستگاه بیرون آمد. یک تنضیف روغنی دستش گرفته بود و داشت انگشتانش را مثلا پاک میکرد. آمد و آمد تا دو قدمی ام ماند و بهم گفت : نان میفروشی؟ مانده بودم چه بگویم. صدایم تازگی دو رگه و گوش خراش شد بود اما مثل گوسفندهای سر بریده فقط صدای خر خر از ته گلویم بیرون می آمد. عرق به پیشانی ام نشسته بود. مردم و زنده شدم اخر سر با دست اشاره ای به  کاغذ روی شیشه کردم. ابرویی بالا انداخت و گفت اهان برای کارمیخوای. چند سالته گفتم شونزده. گفت تراشکاری کار کردی. به نشانه نفی سر تکان دادم. خانه نزدیک است؟ بگو بزرگترت بیاد؟

بماند که  چقدر زمان برد تا بابا را راضی کنم برود در مغازه  وساطت کند اما دست اخر  به ازاء روزی 2000 تومان قرار شد وردست سقراط ارمنی کار کنم. پیرمرد درشت هیکل با عینکی به غایت بزرگ و ذره بینی . اوایل تک واژه هایی میگفت که بهم بفهماند چه میخواهد. مثلا میگفت آب، کولر،چای، کولیس ،جارو..... و من باید میفهمیدم دقیقا  منظورش چیست. اما  رفته رفته که ماندم و سر وقت آمدم و رفتم بهم اعتماد کرد. بعد از نهار های کوچک و مختصرش که بیشتر شبیه میرزا قاسمی و تاس کباب بود روی یک میز فولادی سه ربع چرت میزد و من  مغازه را اداره میکردم.

بعد از خواب یک چای میخورد و با یک حبه قند و بیشتر از خواب هایی که میدید میگفت. یکبار که  آشفته و زودتر از خواب پریده بود،عرق به پیشانی اش نشسته بود. دسته عینکش را  میمالید ، سماور جوش بود یک چای برایش ریختم. کولر را خاموش کردم و برایش تنضیف نخی تمیز بردم که عرق پیشانی ورچیند. وقتی پرسیدم چی شد. چند ثانیه مات نگاهم کرد بعد گفت  خواب بدی دیدم. فکر میکردم خواب مرگ یا  اتش گرفتن مغازه  یا چیزی در همین  وادی باید دیده باشد. گفتم خیر است. گفت خواب پدرم را دیدم . بیشتر که گفت فهمیدم وقتی که  3 ساله بوده جلوش چشمش پدرش را کشتند. میخکوب شدم. صندلی فلز را جلو کشیدم و نشستم به شنیدن. چای را ریخت توی نعلبکی، استکان را  تویش چرخاند تا خنک شود. آورد دم دهانش و فوت کرد. یک قولپ که بالا رفت  ادامه داد. ترک ها  پدرم را  کشتند. مادرم مرا سوار قاطر از کوه و کمر می آورد.بهار بود اما کوههای اذربایجان برف داشت. مادرم  سیاه سرفه گرفت. به ماه نرسیده  تلف شد. من ماندم و کلی مهاجر دیگر که پای پیاده یا با قاطر راهی سوریه و ایران شدند. خیلی ها دخترهایشان را به زور بردند و هیچوقت  کسی ازش خبری نگرفت. اینجا با  خانواده آشنایان بزرگ شدم تا  بزرگ شدم و تراشکاری راه انداختم. خواندن و نوشتن  فارسی هم از نجمه خانمی یاد گرفته که ام القرا بوده و و مجلس زنان در محله سید نصر الدین تهران داشته.گویا  چند سالی با هزینه  خیریه و  پیش خانواده اقوام مهاجر زندگی کرده تا قدش به  یک دستگاه تراش رسیده و فرستادندش خ مولوی وردست یک تراشکار.

حالا که دارم اینها را مینویسم بهار 95 است و روی دیوارهای موزه هنرهای معاصر تهران پوستری چروکیده و آفتاب خورده میبینم برای یادبود کشتگان  فاجعه بیست و چهارم  آوریل ، سقراط مغازه اش تبدیل به یک فروشگاه فروش لوله و یراق آلات شده. کسی هم خبر ندارد که کجاست.  همان زمان هم بالای هشتاد سال  عمر داشت و دیابت امانش را بریده بود. اگر رفته است روحش شاد. همیشه وقتی میخواهم مثالی برای کسی بزنم که از  زیر صفر از  صفر مطلق شروع کرده و موفق شده ، سقراط را مثال  میزنم. برای من مرد بزرگ و دوست داشتنی است.

از ادموند خبری ندارم . از آرمن آرتوش کتاب پیرزاد هم مدت هاست سراغی نگرفته ام. اما امیدوارم برای همه آدمهای دنیا از ویتنام و ماکائو تا سرخوپوستان مکزیک و  بچه ای صحرا افریقا. دوست ندارم کسی بمیرد. کسی که  به فکر حذف فیزیکی می افتد ضعیف ترین ف ضعیفان است.


APRIL24TH


۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

یله بودن

یک دلیل کار نکردن توی ادارت و شرکت های داخل شهری یله بودن کارمندانش است. این را توی کارخانه جات و محیط های صنعتی کمتر میبینی. یا حداقل  نسخه  ضعیف شده تری می بینی تا دفاتر مرکزی و شرکت های بازرگانی. انگاری کلکسیون زن و مردهای مجرد و سن بالا و مطلقه و یله اند. وا میدهند. مثل  دیوار نمور خانه بی بی گل اند. نم زده است تا  کمرکش دیوار و به یک فوت بند است که هوار شوند سر کسی. توی این جور محیط ها وقتی یک تازه وارد می آید اول انگشت،انگشتری اش را نگاه میکنند. پی حلقه میگردند. بعد تر چیزی تعارفش میزنند. بعد تر لباسی خاص، چشم و ابرویی و حرف بی موردی که زمینه سازی شود. تازه وارد اگر به دل طرف (فرق نمیکند چه زن چه مرد) نشسته باشد وا دهد تمام است. گاهی هم وا نمی دهند.آدمهای سفت هم زیاد دیده ام. منشی های بزک کرده که  درون معتقد و سفتی دارند. اینها ستایش انگیزند. اما امان از روزی که وادهند. همین  ونک و اطراف و اکنافش پر از این جور شرکت هاست. دفاتر و موسساتی که درش باید دقیقا  خط و نشان داشته باشی . باید بدانی پی چی وارد میشوی وگرنه آلوده جو اش میشوی. 


بعد از سربازی صدجا رزومه دادم و فرم پر کردم. یکجا که برای مصاحبه رفتم. هیچ خانمی روسری سر نداشت، همه آقایون هم فکل کرواتی و عینک پنسی دسته استخوانی . حالا کلا  داشتند یک چیزی از خارج وارد میکردند  و چند برابر قیمت میفروختند، همین. یکجا هم  منشی رسما کت دامن داشت و خیلی علاقه داشت  صدایش را توی دماغش بندازد و عزیزم  توی جملاتش بچپاند.

جایی هم مدیر بازرگانی رسما بهم گفت تو خوشگلی و اگر بیایی خانم های اینجا  دیگر با ما کاری ندارند.

شنیدنش بر خلاف اینکه فکر میکنید اصلا شیرین نیست. خانم سی و پنج شش ساله ای که  14 سال از زندگی اش گذشته الان باید دغدغه زندگی یا احیانا فرزندانش را داشته باشد تا اینکه نقل مجلس و اسباب بازی مردهایی هیز باشد.


 شما را نمیدانم. شاید دوست داشته باشید بعد از کار بروید باشگاه،آموزشگاه ، مجلس دورهمی، سینما و الخ و با این تفاسیر دوست دارید کارمند ایت تو فایو (8am-5pm)  باشید و این یله گی یا دست کم محیط های این فرمی را ترجیح می دهید اما من ترجیح میدهم در کارخانه ها کار کنم. اینجا غیر از اینکه آزادی عملتیشتر است. آدمهای سالم تری دارد. جوان هایی که در سنین پایین تر ازدواج میکنند و برای داشتن زندگی بهتر واقعا تلاش میکنند. زنشان را دوست دارند. برای گرفتن پاداش و رضایتمندی کارفرمایشان حاضرند بیشتر کار کنند. برای نشان دادن محبت به خانواده شان حاضرند اضافه کار بایستند. هرچند گاهی  مورد سو استفاده هم واقع می شوند. هرچند گاهی خشونتشان به اوج می رسد. اما چیزی درونشان هست که بهش معتقدند. شدیدا.

والسلام


۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

نمایشگاه

در حیرت دیدن این همه بنی بشر در آن صحرای محشر که همه روزه  صبح و عصر سرویس با سرعت از جلویش میگذرم بودم و گیج غرفه هایی که پیدا کردنشان برایم سخت بود. غرفه نیلوفر را جسته بودم ولی کتابی را که میخواستم نداشته بود. credit محدود بود و باید لیست های ثانویه و جایگزین  رو میکردم. مثل  خنگ ها  دور خودم میچرخیدم که بفهمم  انتشارات ماهی و نی کجاست. دست آخر از سالن زدم بیرون یک دور مجدد لیست را  دیدم . کتابهای جایگزین را انتخاب کردم و و راه افتادم. توی تاری دید که از آفتاب صلات ظهر جاده قم داشتم چشمه را جستم با دکوری به غایت چپ و چول و بد ترکیب اما پر از آدم . انگاری قلعه ای باستانی است از مخربوه های جنگ های صلیبی در بیزانس که سربازهای مسیحی آنجا ارتاق کرده بودند.توی آن هاگیر و واگیر اسم معین  فرخی را دیدم  و برف محض و بعدتر که با پیمان در موردش حرف زدم فهمیدم داستان های کوتاهش را چاپ کرده. کارهایش را در مجله داستان و یکبار مقاله ای در مورد بوف کور از او در روزنامه خوانده بودم.

همینطور چشم هایم روی کتابها می سُرید که باز اسم آشنای دیگری دیدم. نسرینا رضایی، سالهاست وبلاگش را میخوانم و غیر از مواقعی که  یک تک و بی وقفه غر میزند بقیه موارد درخشان و جدی مینویسد. کلمات را دقیق انتخاب میکند و همه چیز را خوب شیر فهم میکند.



نمایشگاه رفتن امسال  با آن تیپ اداری و رسمی  که بعد از کار و در مسیر کارخانه بود با گرمای غیر قابل تحمل هوا خوشحالی از دیدن دو کتاب از دوستانی هم نسل داشت و شعف جدید تر شدن در محل نمایشگاه . بگذریم که  مترو شبیه  کنسرو گوشت انسانی بود. که با گرم و بخار تنهای عرق کرده سترون شده بود.


برای معین و نسرینا آرزوی موفقیت های بیشتر دارم. برای دوستان دیگر آرزوی نوشتن های بیشتر و برای نمایشگاه کتاب آرزوی جا افتادن و بهتر شدن. قول میدهم کتاب هایشان را  بخرم و بخوانم اگر این امتحانات  لعنتی امانم دهند.





۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

لطف ها میکنی ای خاک درت، تاج سرم

سمینار را از دست داد. نرسیدم. رخوت روزهایم زیاد شده. و در وسواس بین نبودن یا خوب بودن . ترجیح دادم نباشم. از دست دادن چیزی به بهای به دست آوردن چیز دیگری. با توجه به شرایطم معاوضه عادلانه ای نیست اما خب چاره ای نمانده بود. به شدت دانشگاه گریز شدم و در یک ماه گذشته فقط یک نیم روز دانشگاه بودم.لای دفتر و دستک همباز نمیکنم. به سراغ کارهای دیگرم هم نمیروم. سراغ چیزی هم نمیروم اصلا دقیق نمیدانم موضعم چیست. از وقتی خاطرات افسردگی را خوانده ام حس میکنم افسرده شده ام.افسردگی شدید که مجال بروز و  بودن نیمدهد. این را هم فهمیدم افسردگی بیشتر سراغ کمال گرایان میرود. و در شاعرها خطرناک تر است. از وقتی فهمیدم  رومن گاری و ارنست همینگوی  و ونگگ، ویرجینا وولف ،سیلویا  پلات و چزاره پاوزه و حتی جک لندن از افسردگی خودکشی کردند از وقتی حال روز بهرام صادقی و چوبک و هدایت را خواندم هول برم داشت. حداقلحالا  فهمیده ام که هیچگاه در خصوص یک خودکشی قضاوت نکنم. اینکه همه کسانی که دست به خودکشی میزنند کار بدی میکنند درست اما اینکه واقعا در جدال بین بودن ونبودن کفه کدام سمت سنگین تر است  بنظرم کاملا مسئله ای شخصی است . تحمل آن سبک از  رنج و  فشار روحی طبیعی است که غیر ممکن است. 

حال من اما خوب است. من  بنظرم بیشتر به  اتفاق احتیاج دارم. به تغییر جهت تقعر زندگانی ام. مثل همان سفر سه روزه هفته قبل مثل خیلی اتفاق های ناب دیگر. دوستهای جدید. انگیزه های بالاتر. شاید هم تشویق شدن. یک ماه وقت دارم خودم را جمع و جور کنم وگرنه هر آنچه بر سرم بیایید با خودم است و این بار حق ام است.


roman gary


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

هشتم - Bridge Of Spies

نطق پیش از دستور:
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا  شتاب زده در مورد فیلم حرف نزنم. فیلمی که به تعبیر شبکه خبرخوش ساخت استثمار طلبانه کمپانی های یهودی نشان جهان خوار است ، قبول،اما من یک سوال دارم. چرا این جهان خواران استثمار طلب که دروغ میگویند حق هم باهاش نیست اینقدر در ارائه خوب اند ولی ما که حقیقت جوییم و میخواهیم درست باشیم اینقدر باری به هر جهت و کثیف کاریم؟ چرا خوش ساخت نیستیم؟ سینما هامان مثل عبادتگاه مان بوی جوراب میدهد؟ بیشتر حرف میزنیم ؟ برای نوازش کردن معشوقه مان سینما می رویم و الخ.

و اما بعد:
گیریم که عبارت بالا -استثمار طلبانه کمپانی های یهودی نشان جهان خوار-  را قبول داشته باشم اما آنچه که الان در  آخر فرودین 95 به آن رسیده ام این است که فرق بین سینمای ما با هالیوود اینه که آنها سوژه های معمولی شان را با ساخت و کارگردانی خوب به فیلم های خوش ساخت همه کَس پسند تبدیل میکنند و ما چون کیفیت سخت افزاری و ابزار کاری اونها را نداریم سعی میکنیم بشاشیم به هویتمان تا دیده شویم. اظهار تاسف کنیم تا نشان دهیم واقعا باید تغییر کنیم. این یک جور بدبینی ذاتی در همه ما ایجاد کرده. همه فیلم های مطرح ایرانی که جایزه برده اند هیچ یک فیلم شاد یا غرور آفرینی از بعد تاریخی و فرهنگی اش نبوده. همه درام های تلخ بوده اند. شاید گاهی سادگی و بی شیله پیلگی را نشان داده  اما هرگز تصویر درستی نبوده. هرگز مثل "پل جاسوس ها" نبوده. 


 قصه فیلم در مورد یک وکیل کار درست و خوش نام آمریکایی است که در خلل  جنگ سرد آمریکا و شوروری ملزم به قبول وکالت یک جاسوس شوری میشود و تعهد اش بین وکالت و قسم نامه اش با هویت ملی و وطن  پرستانه اش کشتی میگیرند و این اتفاق همزمان با دستگیری یک خلبان جوان آمریکا در خاک شوروی میشود و بحث تبادل اسرا پیش می آید و....

انتهای فیلم چند خطی از ماجرا را  تعرف میکرد که داستان واقعی است و اتفاقی مشابه در تاریخ تکرار شده است. و سرنوشت آن آدمهای واقعی را گفت.
بازی تام هنکس بازیگر همیشه خوب هالیوود در نقش اصلی عایل بود. ماجرارهایی که برایش در خلال دفاع  از جاسوس و بعد سفر به برلین در آستانه دیوار کشیدن و جدا سازی و سمج بودنش در کمک به هموطنانش بزرگترین شعار وطن پرستانه ای است که توی طول عمرم دیده بودم. از هر بیست دو بهمن و چهارم جولای که فکرش را کنی باشکوه تر بود.
جاسوس روس ها که نقشش را مارک رایلنس بازی میکرد بی نظیر بود. او در بدی و جاسوسی به همان اندازه خب بود که در نقاشی و هنر و زندگی شخصی اش. معیارهای هر جاسوس خوب را داشت. آن سکانس که تام هنکس میپرسد وقتی برگردی باهات چه میکنند. قهرمان میخوانند یا محاکمه ات میکنند. جواب جالبی میدهد میگوید اگر هنگام  تبادل در آغوشم کشیدند ازم تقدیر میکنند و اگر مرا در صندلی عقب ماشین نشاندند کارم تمام است. و مگر میشود بیخیال شد و ندید که باهاش چه میکنند.


دست کم چندین و چند صحنه اسپیلبرگ نشان داد که جاسوس های روس بسیار دقیق تر و کار کشته تر از همتایان بی کله آمریکایی شان هستند. اما همه این  موقعیت های گل را جلوی دروازه خودی پذیرفت که دست آخر آن گل بزرگ را در دروازه حریف بکارد . آن روایت موازی آزادی دانشجوی آمریکایی و خلبان جوان در ازا، یک زندانی شوری. همه تلاشش را کرد . کار خوب و قابل تاملی هم از آب در آمد. برای اسپیلبرگ که پیر جهان این سینماست شاید کار بنظر ساده و دم دستی بود این را از جوایزی که فیلم میتوانست بگیرد و نگرفت می شود فهمید. برای ما که فیلم خوش ساخت کم میبینیم بسیار زیبا بود.


 پیشنهاد دوم این است  که فیلم را ببینید. 8.1/10 نمره قابل قبولی برای دیدن فیلم است. پیشنهاد اول اما  این است که هر فیلمی که تام هنکس بازی کرده را  ببینید. بی برو برگرد پشیمان نمی شوید.


+ یادداشت  نیویورک تایمز در مورد Bridge Of Spies  را اینجا بخوانید.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo