برای روشنایی بنویس.

روز کارگر

دیروز یازدهم اردیبهشت و اول ماه می ، روز جهانی کارگر بود. به دلیل آنچه  عدم کنترل در هنگام خشم میدانم از حماقت و دریدگی همکاری به ستوه آمده بودم و  روز خوبی برایم نبود. اما قرار و مداری با خود گذاشته ام که هر سال  برای این روز یاداشتی بنویسم  یادداشت ها را  در مجموعه ای جمع آوری کنم و احوال خودم را در مقطع اول ماه می (یازده اردیبهشت) هر سال نسبت به کار و کارگر و تغییرات جامعه و این قشر ثبت کنم.

طی یکسال گذشته و به گزارش رسمی سازمان آمار  تورم کشور بیشتر از 56%  زیاد شده است این در حالی است که حقوق کارگر در سال جدید 13% + 261 هزار تومان افزوده شد. یعنی به طور میانگین  15-20 % افزایش دریافتی  ، یعنی 30% از این تورم از جیب کارگر کسر خواهد شد. تازه اگر تورم را  برای سال جاری صفر درصد در نظر بگیریم که عملا غیر ممکن است. حالا حساب کنید طی سی سال یا چهل سال  این رویه هر سال تکرار شود. یعنی هر سال رشد هزینه های زندگی نسبت به  رشد حقوق و درآمد کارگر بیش از چند درصد باشد. نتیجه اش چه می¬شود. تبدیل شدن یک کارگر و عضو فعال اجتماعی به یک  فرد زیر خط فقر.  دقیقا  اینکه این کارگر با دریافتی خود چطور امرار معاش کند. چطور مسکن و پوشاک خود و خانواده اش را تامین کند . بتواند به نیاز های ثانویه اش جواب دهد  از آن دست  بحث هاست  که گفتن شان  خیری ندارد ، چرا که شما بهتر از خود من می¬دانید.

از سوی دیگر همین کارگر می¬بیند آدمهایی در اطرافش هستند که قدر او تلاش نمی¬کنند، قدر او حتی تحصیلاتی ندارند قدر او حتی قوانین را رعایت نمی کنند اما چندین برابر او درآمد دارند. خانه های اعیانی و خودرو های لوکس آنچنانی سوارند. به دلیل موقعیت اجتماعی شان  اجازه توهین و برتری به خودشان می¬دهند . آنوقت  روان کارگر بیشتر و بیشتر منبسط و هیجانی خواهد شد. یک جایی به ستوه خواهد آمد و یک وقتی منفجر خواهد شد که دیگر هیچ  دیوار بتنی تاب مقاومت در برابرش را ندارد.

این  وضعیت نظام سرمایه داری در همه دنیاست حالا این نظام چه  لاییک باشد چه بودیسم چه مسلمان و ... همه به همین روش با کارگر رفتار می¬کنند.

امسال  سال خوبی برای کارگر در ایران نیست  چون که تقریبا  با درآمدش کف هرم مازلو را هم  نمی¬تواند پُرکند. 

راه حلی در حال حاضر برای برون از این وضعیت نمی¬دانم و بلد نیستم . اما همین را می¬دانم که به هم ریختن جو سیاسی الزاما بهترین راه نیست. چون که زالو ها تن ها پر خون را می¬مکند و برایشان فرقی نمیکند آن تن چه کسی است . مجددا به سیستم جدید هم رسوخ خواهند کرد. چون که دلم نمیخواهد بیشتر از این غر بزنم ترجیح میدهم  برای کارگران سندیکا و  سازمان مستقل عمل گرای غیر فاسد آرزو کنم. 



شاید که سالهایی برسند که کارگر بتواند به زندگی با کیفیت های بسیار بالاتر فکر کند و از خدا وند روزی صدها بار طلب مرگ نکند.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

سفرنامه جنوب - فصل چهارم : دلدادگی

با صدای بچه ها بیدار شدیم. بچه هایی که دریا را دیده بودند و از هیجان به وجد امده بودند.جیغ می کشیدند و داد و فریادی راه انداخته بودند. باور وجود آن همه آب برایشان عجیب بود و عمق تلاششان انداختن سنگ در دریا بود. بی تصور اینکه دریا چقدر میتواند بزرگ و مهیب و قدرتمند باشد. 

پهلو به پهلو شدن توی کیسه خواب فایده نداشت. پاشدیم از چادر زدیم بیرون،کمی صحنه زیبای صبح را دیدیم. ابری بود و  طلوع افتاب فروغی نداشت. بعد راه افتادیم سمت شرق،توی پرک که دیشب نشان کرده بودیم دستشویی رفتیم و پیش خودمان گفتیم چه خوب که شب اینجا نیامدیم . چادرها کیپ هم علم بودند و قیل و قال بچه امان نمیداد. بعداز پرک داخل جاده اصلی خیلی زود به نخل تقی رسیدیم و بعد نخل تقی توی جاده کنار دریا فازهای مختلف پارس جنوبی را دیدیم. بوی گوگرد و گاز ترش بیداد میکرد.


  عسلویه را داخل نشدیم درست از کنارش رد شدیم. جاده ساحلی درست از کنار خلیج نایبند میگذشت و نایبند اولین ساحلی بود که زیبایی دریای جنوب را اعیان فریاد میزد. ماشین ها از 50 متری ساحل جلوتر نمیرفتند. پیاده شدیم. کفش هایم را درآوردم  صندل نداشتم  شنی شدن کفش ها مصیبت بود.ماسه ها  نرم و  یک دست  بدون زباله یا ترس از شی تیز توی ساحل قدم زدم. ساحل ساکت و تمیز بود. اب موج نداشت و گه گاهی از فشار باد لمبری میخورد و دلبری میکرد و  پیش می آمد. تصور اینکه پانزده دقیقه از عسلویه رانندگی کنی و در حالی که داری خطوط لوله و شعله های چاه های گاز را میبینی به همچین جایی برسی واقعا جذاب است. نمای پارس جنوبی از ساحل نایبند دودی و غبار آلود است. برای نایبند آرزو کردم که هیچ وقت کثیف نشود. جاده ساحلی را تا هاله  ادامه دادیم .آخرین روستا و جاده تا هاله ادامه داشت. از آنجا به سمت بساتین در شرق حلیج نایبند رفتیم. 

 از سیراف به این طرف عمده شهرها و روستا  اهل سنت بودند و مساجد زیبا و تمیز تک مناره داشتند با نماد زیبای هلال ماه و ستاره  در بالای آن. بعد از عبور از روستاهای صفیه و زبار به بَنود رسیدیم . اقلیم به شکل قابل توجهی تغییر کرده بود. سرد آبهای زیاد ،نخلستان ها و گاومیش و شتر بیانگر تغییر بود. برای ما که دو روز کامل در استان فارس رانده بودیم اقلیم جدید هنوز موجودی ناشناخته بود. جلوی یکی از آب انبار ها ایستادیم و  رفتیم از درب های کوتاه هشتی شکلش نگاهی به داخل انداختم. خشک بود و تویش زباله ریخته بودند. اما سقف گنبدی و معماری خاص است داخلش را خنک و  مطبوع کرده بود. کمتر از پنج دقیقه بعد از آب انبار به بنود رسیدیم. حقیقتش را بخواهی با خودم کلنجار رفتم که بنود را شهر بنامم ولی اگر اینکار را کنم باید تمام روستاهای بعد از سیراف را هم باید به اسم شهر عوض کنم. حتی بنود به مراتب از خیلی هایشان کوچکتر بود. تفاوت بنود با بقیه روستاها در این بود که از انتهای روستا  یک جاده خاکی حدودا 8 کیلومتری  مارا به ساحلی زیبا میرساند. ساحلی شنی با تپه ها و صخره های مرتفع که دومین نشانه زیبایی دریای جنوب بود. مسیر خاکی شلوغ بود و پیدا بود ساحل شلوغی در انتظار ماست. حوالی ساعت 11 کنار ساحل جلوی یک اتاقک کوچک بساط کردیم. افتاب گرم و جان دار بالای سرمان بود و توی ساحل مسافران محو تماشای دریا و آب بازی بودند. همانجا املتی درست کردیم و  قیلوله کوتاهی کردیم. بعداز ظهر برای دیدن  لوکیشن فیلم  "محمد رسوال الله " - مجید مجیدی - به سوی دیگر ساحل رفتیم. لوکیشن  قشنگی بود. بالقوه قابلیت درآمد زایی داشت. هم بنود هم لوکیشن فیلم هم کارهای خدماتی اما تقریبا یک نفر را هم ندیدم که چنین کاری انجام دهد.

توی دالان های پایین صخره سرک کشیدیم . حفره های امن و کوتاهی که در اثر جر و مد توی دل صخره پدید آمده بود.حوالی سه عصر تصمیم جمعی بر این شد که شب را بنود نمانیم. هم بخاطر شلوغی اش هم به این دلیل که پیمان ساحل تبن را پیشنهاد میداد که تعریفش را  زیاد شنیده بود . البته در مورد پیمان بهتر است بگویم خوانده بود. راه افتادیم سمت پارسیان دلمان میخواست پارسیان را ببینیم و قبل از غروب آفتاب خودمان را به تبن برسانیم. جاده خاکی را برگشتیم و از بنود باز هم به سمت  شرق آمدیم. بعداز عبور از خِره ، فارسی ،کوشکنار و دشتی به  شهر پارسیان رسیدیم.  پارسیان به شکل مشهود تری آباد بود. بانک های زیاد تری داشت. ساخت شهری داشت بیمارستان و امکانات رفاهی بهتری در خود جای داده بود.

بین راه پیمان برای بنزین توی یک پمپ بنزین در شهرستان دشتی ترمز زد از موقعیت برای رفتن به دستشویی استفاده کردم، دستشویی خلوت و  بزرگ و متروکی بنظر میرسید که  از چنین پمپ بنزین خلوتی  بعید به نظر نمی رسید. دو روز گذشته توی چادر و راه امکان شستن سر و کله را نداشتم تا اوضاع را مناسب دیدم حوله و شامپو بچه را برداشتم و تو همان روشویی پت و پهن  دستشویی سرم را شستم . پمپ بنزین آبگرم داشت و هوا  آنقدری سرد نبود که بیم سرما خوردگی داشته باشم.

توی مغازه کوچکی نهار را فلافل بندری زدیم. چهل دقیقه ای طول کشید تا غذای ما را آماده کند.بابت این موضوع دلخور شدیم. چون  ساندویچی همشهری و آشنایان خود را خارج از نوبت راه انداخت. اما فلافل اش با سبزی و معرکه بود.

فلافلی کلبه شهر پارسیان

بعد نهار پرسان پرسان تا بیمارستان پارسیان رفتیم تا برای امیر حسین  اسپری مسکن دندان درد بگیریم. بیمارستان با صفا بزرگی بود ضرورت وجودش هم  عیان بود اما اینکه چقدر خوب خدمات ارائه میکنند را نتوانستیم بفهمیم. داروخانه اش که با ما مهربان بود. برگشتیم سمت پارسیان و از آنجا برای رفتن سمت تبن از جاده کوشکنار رفتیم.  توی مسیر در کوشکنار نان و  مرغ خرد شده و ماست و  یک سری خوراکی خریدیم میخواستیم شب را کنار ساحل و در چادر صبح کنیم و از اینجای سفر به این طرف آسوده و با خیال راحت تری طی کنیم.  تبن هم نسبتا شلوغ بود اما نسبت به بنود خلوت تر بود. یک جایی روی خط ساحل چادر زدیم .بساطمان را پهن کردیم. جوجه ها  خرد شده و اماده  جوه کباب نبودند. پیاز درشان خرد کردم و کمی ماست  بهشان اضافه کردم. حامد در تاریکی ساحل کورمال کورمال داشت برنج آبکش میکرد. بعداز دو ساعت تقلا بالاخره جوجه کباب نیم پز آماده ش سفره و همه چیز را اماده خوردن کرده بودیم که باران گرفت. باران  درشت دانه که امان نداد شام را تمام کنیم. دوباره برگشتیم تو چادر شام را تمام کردیم کمی جمع و جور کردیم . باران کمی آرام تر شده بود که بیرون /امدیم. ساحل خلوت تر شده بود خیلی از مسافرانی که سر پناهی برای باران نداشتند رفته بودند. چای کنار اتش زدیم و  به امید صبح بی باران توی چادر خوابیدیم. 

پایان روز چهارم



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

سفرنامه جنوب - فصل سوم : گم گشتگی

از آنجا که در پنجاه متری نصیر الملک اقامت داشتیم به سرمان زده بود صبح قبل از ترک شیراز سری به نصیر الملک بزنیم و از نقش رنگی افتاده روی قالی های لاکی رنگش کیفور شویم. این شد که کوله ها بستیم و  توی اتاق گذاشتیم، راه افتادیم سمت مسجد. آن ساعت صبح مسجد پر از توریست شرقی و غربی بود. حوض حیاط آب راکد و صاف داشت و آفتاب هنوز آنقدر بالا نیامده بود که نور، پنجره های رنگی را بگیرد. برایم عجیب بود مسجد که در آیین اسلام فقط محل حضور مسلمانان است چطور پر از توریست خارجی است. البته شخصا مخالفتی با این موضوع ندارم  اما تا اآنجا  که از فقه اسلام میدانم حضور غیر مسلمان در مسجد مسلمانان جایز نیست.بنظرم  به نوعی چند مسجد مثل این مسجد و مسجد شاه نقش جهان را فاکتور گرفته اند. دیده اند پولش خوب است و مزه میدهد گفتند باشه بیایند. یادم هست کلاس دوم راهنمایی که بودم همکلاسی زرتشتی مان را توی نمازخانه مدرسه راه نمیدادند. نشسته بودند آن بند از رساله مجتهدی را که این جمله را گفته بودند دراآورده بودند(رساله آقای لنکرانی ) که غیر مسلمان حق حضور در مسجد را ندارد. ولی عبور به نوعی که از دری وارد و  بلا وقفه از دری دیگر خارج شود موردی ندارد. این شده بود که 300 نوجوان متعصب چیز خور شده پیله کرده بودند که این بنده خدا کی میرود داخل نمازخانه که خفتش کنند. فاشیستی بودیم در نوع خود، هیچ تعجب نمیکنم که آن نسل الان موقع رانندگی یا در بر خورد غیر ایرانیان صف کشیده اند که  همدیگر را  پاره و پوره کنند.


یک ساعت و نیم در مسجد نصیرالملک ماندیم . آفتاب بالا آمد و نقش نورهای پنج دری را روی قالی و دیوار ها دیدیم. ارزش اش را داشت. ده ها بار هم شیراز بیایی و ببینی باز هم خالی از لطف نیست. نصیر الملک انتهای تعهد و زیبایی شناسی و تخصص است. افسوس که دیگر نه آنقدر متعهدیم نه آنقدر زیبا می بینیم نه متخصص هستیم. راه افتادیم که به فیروزآباد برسیم. شب قبل توی مسیر رفتن به صوفی راننده اسنپ آش فروشی را  بهمان معرفی کرده بود به اسم آش مشتی  حوالی دروازه کازرون دو صد تعریف که آش های این عمو مشتی حرف ندارد. صبح های روز تعطیل از اینجا صف میکشند تا کجا.. صبح جمعه بود و شهر خلوت نزدیک دروازه کازرون ترمز زدیم. رفتم نزدیک دو کیلو اش خریدم برای چهار نفر کنار یک پارک بساط کردیم و حرفهای شب قبل راننده تپ سی را راست آزمایی کردیم. آش اش معرکه بود. راست میگفت. برای من که آنقدر ها هم پا سفت آش خور نیستم جذاب می نمود. بعد صبحانه یکراست راه جنوب گرفتیم. به سمت فیروز اباد یک جایی سر سه راهی فیروز اباد و جهرم  سوتی دادم و  اشتباه ی رفتیم به سمت شرق. خدا یارمان بودم جلوتر گارد ریلی را برداشته بودند و دور زدیم. سر و شکل  جاده تغییر کرده بود. هوا به شکل مشهودی گرم شده بود. مغازه های بین راهی قلیان و تنباکو برازجان و گوشت شتر میفروختند. گوجه فرنگی و خرما و پرتقال هم پای ثابت وانتی های مسیر بود. ایستادیم و چند کیلو پرتقال خریدیم. گاز پیکنیکی شعله ای  کم جا داشت پرش کردیم. چهار تا اسپرسو که حالا دیگر بهش نمیخندیدم  خوردیم و راه افتادیم. 


آنچه به نظرم عجیب بود. کش آمدن جاده ها بود. استان فارس برایم نوعی کشور است. یک کشور پهناور یک ساعت  بی هیچ  چیز عجیبی راندیم . بعد از طسوج و کوار و شاه شهیدان و رنجبران و سفیدان جاده کوهستانی شد. چند تونل و بعد پهنه پر آب سد تنگاب ، پهنای سد مرا یاد سد منجیل میانداخت  البته بدون بادهای آزار دهنده، وقت ماندن نداشتیم  مسیر را ادامه دادیم قلعه دختر  را فقط از داخل ماشین تماشا کردیم اما برای بازدید از قلعه اردشیر بابکان وقت گذاشتیم. بنای بزرگی بود اما شک نداشتم باز هم به خون دل ساخته شده است. اردشیر بنیانگذار سلسه ساسانیان بوده و برای رسیدن به قدرت از هیچ کاری دریغ نکرده است و حتی خود را فرستاده ای از جانب خدا خوانده است.


چهل دقیقه قلعه و چشمه کنارش را گشتیم. وقت تنگ بود. هوا خوش بود . تاریخ زیر پایمان میرقصید باید اعتراف کنم خیلی کمتر از آنچه که باید قبل  سفر تحقیق کرده بودیم. حتی قائل به مسیر خاصی هم نبودیم. casual  می رفتیم. خوش خوشان فقط مقصد را میدانستیم و تابع مسیر نبودیم. بعد از قلعه دختر پیمان  گفت میخواهید از جاده فرعی برویم تا هایقر ، برایمان از هایقر گفت و اینکه دره خفن و زیبایی است. اسم  Grand Canyon ایران است. راستش را بخواهی من هم مستندی راجعش دیده بودم ولی عظمتش را تا وقتی گردنه سد را بالا کشیدیم و از پشت سد تازه تاسیس هایقر بهش نگاه نکرده بودیم نمیدانستم. چیزی ورای باور و تصور بود. پنداری که مرزی را در نوردیده ایم و وارد never land بی درو پیکری شدیم که خودمان هم نمیدانیم کجاست. از گلوگاه دره که سه شعبه میشد حداقل  70 متر با کف دره فاصله داشتیم. فاصله ای که صخره ای کاملا عمودی پرش کرده بود. دوستش داشتم. حس ترس و بادی که توی مو و آستینم ولوله می انداخت دیوانه کننده بود.


 یکی دو گروه گردشگری هم امده بودند. یک خانواده هم بودند که نشسته بودن  بساط آش درست کرده بودند. اما گروه از تهران آمده بود شیراز و مینی بوسی گرفته بود. موها را و تن و جان را باد داده بودند. این سومین سفرنامه است که مینویسم و درش آدمهایی میبینم که در جای جای کشور بی حجاب میگردند. و برای بار سوم است که تاکید میکنم تئوری حجاب تئوری شکست خورده ای است که فقط به خاطر رو دربایستی برایش بودجه هزینه میکنند و بگیر و ببند راه می اندازند. باز من مثل مسجد نصیر الملک نظر شخصی خودم  چیز دیگری است ولی گویا در کشور ما  بین حرف تا عمل بین حدود عرف تا آنچه مردم عمل میکنند فرسنگ ها فاصله است. این قضیه گذشته از مشکلات دیگر بزرگترین چیزی است که در اولین برخورد توی چشم آدمها میزند. تظاهر و عدم اطمینان. آدمهای دیگر میفهمند که ما به آنچه میگوییم عمل نمی کنیم و نمیتوانند اعتماد کنند و پس یا عذاب میکشند یا به سرعت خود همرنگ جماعت میشوند. دلیل اش همین میشود که  وقتی ایرانی از این جامعه جدا میشود خیلی سریع  با جامعه جدیدش کنار می آید. چون فطرتا ان رفتار را قبول دارد چون عقلا آن نوع رفتار را تایید میکند. و فشار اهرم های بیرونی اجازه تخطی را هم ازش می گیرند. 

دو ساعتی هایقر گذراندیم. هنوز نهار نخورده بودیم ولی انقدری هم گرسنه مان نبود. برای رفتن به سمت  جم باید بر میگشتیم فیروز آباد و از جاده فیروز آباد به جم میراندیم. اما 40 کیلو متر آمده بودیم و دوست نداشتیم این مسیر را برگردیم. من و  امیر حسین با راننده مینی بوسی که  از شیراز امده بودیم حرف زدیم. روی نقشه های گوشی جاده فرعی مارا به وسط های جاده  فیرزو آباد به جم میرساند اما راننده مینی بوس نهی کرد. بهمان گفت از این سمت نروید. راهی پیدا نمی کنید. شاید اگر هیچ نمی گفت یا نهی نمیکرد ما بر میگشیتم اما همین نهی کردنش مصمم ترمان کرد. چند متری به سمت فیروز اباد آمدیم اما دست آخر باز دور زدیم و برگشتیم سمت جاده فرعی ، اطلس جاد های ایران و نقشه روی گوگل میگفت راه هست. جلوتر رفتیم و از هر جنبده زنده ای که در مسیر بود پرسیدبم. نگهبانان شرکت  انتقال گاز ایران،یک کشاورز ،یک راننده وانت هم شان گفتند با این ماشین (سواری ) نمیشود این مسیر را رفت.


ما دو راه داشتیم  توی عکس بالا مسیر اول از  دره هایقر با رنگ آبی نشان داده شده  که از روستاهای پنج شیر و دهرود  جاده کاملا خاکی و  پر از سنگلاخ و  مسیر پست و بلند بود اما حدودا 6 کیلومتر جاده خاکی داشتیم.

مسیر دوم که با رنگ قرمز نشان داده شده  از روستاهای شهرک ابوعسگر ،هنگام و هورز رد میشد و مسیر جاده بعد از روستای هورز کاملا خاکی بود طول جاده حدود 14 کیلومتر خاکی اما  مسطح تر و تردد بیشتری هم داشت. بعد از آنکه راننده وانت بهمان خندید و جاده سنگلاخ دهرود را دیدیم فهمیدیم آنقدرها که فکر میکردیم شاخ نیستم و یک راه بیشتر برای رفتن به سمت جاده جم نداریم آن هم مسیر هورز است. در آخرین تیکه از هورز توی بغالی توقف کردیم که فروشنده سه انگشت از دست راستش را از دست داده بود. بهمان گفت میتوانید با ماشین بروید اما یک ساعتی در راه خواهید بود. ازش اب میوه وکیک خریدم.خوش و بشی کردیم. فهمید خیره به دستش هستم و گفت برقکار بوده و برق سه فاز این بلا را سرش آورده. آفتاب داشت پس کوه ها پس میرفت . بهمان گفت مراقب باشید. ولین کسی بود که از ابتدای این جاده نهی مان نکرد و تشویقمان کرد. گرسنه بودیم و باید زودتر خود را به جاده میرساندیم. مسیر خاکی و  سرعت کمتر از ده کیلومتر در ساعت بود. گردنه و دره و دورخانه فصلی خشک و هر چه فکر کنید در مسیر بود داشت.جاهایی مجبور بودیم پیاده شویم تا ماشین قدری سبک شود و بتواند بدون برخورد کف ماشین رد شویم.


 توی مسیر گله به گله سیاه چادرهای قشقایی ها بود که با چند بز و  یک لندوور قدیمی یا نیسان وانت و امکانات ناچیز زندگی میکردند. مشخص بود زندگی شان با همین دامداری میگذرد. اما قبل از جاده خاکی شهرک ابوعسکر و هنگام و هورز پر از طرح های آبیاری قطره ای و درخت های نخل و مرکبات بود  اکثرا لیمو  ترش یا پرتقال پیدا بود که کار کارشناسی انجام شده و  توی آن برهوت روستاهای سبز و قشنگی ساخته بودند. توی مسیر همش با خودم فکر میکردم  همین جاهای دور افتاده و مولد هستند که کشور را نگه داشته اند. همین ایل نشینان  که نه برق نه اب نه گاز هیچ درخواستی نداشته اند.  زندگشان خیلی خیلی حقیر تر از تولیدشان است. پیش سیاه چادری ترمز زدیم. سگ گله کمی شاخ و شانه کشید اما   وقتی بی تفاوتی مارا دید راهش را کشید رفت. حامد کمی با زن روستایی صحبت کرد. اطلاعات دقیقی راجع زمان رسیدن به جاده نمیدانست اما  میگفت مسیر را درست میروید. بیش از دو ساعت در جاده خاکی راندیم تا آن 14 کیلومتر تمام شد. توی مسیر دو 206 با دو پسر و دختر جوان دیدیم که نفهمیدیم  چه شده اند پون دنبالمان نیامدند. فقط برایشان آرزوی سلامتی داشتم. از دور چند کانکس و ساختمان دیدیم. جاده هموار تر شده بود. جلوتر که امدیم تابلو شرکت اکتشاف نفت را دیدیم. گویا مستغلاتی از شرکت نفت بود . 


جاده هنوز خاکی بود ولی کوبیده شده و هموار چند صد متر جلوتر به جاده آسفالتی رسیدیم و پلیس راه فراشبند-جم ، سروان یکم ای ایستاده بود و ماشین ها را نگاه میکرد. کفگیرک را برای ما تکان داد و ما کنار کشیدیم. پیمان گواهی نامه همراه نداشت و  کمی خوف داشت اما افسر کار خاصی نداشت.کمی خوش و بش کرد که از کجا می آیید و به کجا میروید. بیشتر دلتنگ و منزوی نشان میداد تا بخواهد جریمه کند. او نفر دومی بود که برایمان ارزوی سلامتی کرد و باز راه افتادیم. از پلیس راه تا جم تقریبا  100 کیلومتر راه داشتیم. اذان مغرب توی پلیس راه پخش میشد. به افق کجایش را دقیقا نمیدانم. الان جایی در مرز استان فارس و بوشهر بودیم. از اینجا به بعد هر چه به جم نزدیک شدیم جاده شیب ها تند و پیچ های خطرناک پیدا میکرد. تریلی ها زیادی بودند و جاده از 40 کیلومتری جم دوطرفه و باریک شد. به هر دردی بود خودمان را به جم رساندیم. یعنی به پمپ بنزینش. از دور نور خطوط فلر پالایشگاه شهر را زعفرانی رنگ کرده بود. بعد از بنزین و دستشویی فهمیدیم ورودی شهر عقب تر از پمپ بنزین بوده بیخیال دور زدن شدیم. سیراف بهمان نزدیک بود و شوق دیدن دریا و بیدار شدن با صدای موج های ساحل ترغیب مان کرد که برانیم. ساعت از ده شب گذشته بود که به سیراف رسیدیم. شهر کوچک ولی با قدمتی بیش از چند قرن. از ورودی پیدا بود شهر از حالت معمولش شلوغ تر است. تعطیلات چند روزه خیلی از ساکنان فارس و بوشهر را به این سمت کشانده بود.بعلاوه اینکه هوا در چله زمستان خیلی خب بود.توی رستورانی شام خوردیم. این تنها وعده غذایی گرمی بود که بعداز آن آش مشتی  میخوردیم. هر چه بود زیر دندانم لذیذ بود. برای کمپ زدن ساحل سیراف بی نهایت شلوغ بود. پارک های نصوری و  ساحلی پر از آدم و ماشین و سر و صدا بود. نمیشد اینجا آسایش یافت. 



تن خسته مان برای ادامه دادن نیاز به ارامش داشت.خروجی شهر سیراف به سمت عسلویه  یک روستایی به اسم  پرک هست. امیرحسین نظرش بود که شب را در پرک بگذارنیم. از شهر که خارج شدیم. یک تکه یک دست و صاف از ساحل دیدیم که  خورده محوطه سازی داشت. خوبی اش این بود که از  پارک ساحلی به مراتب خلوت تر بود. باورمان بود که در چنین شبی هر کجایی که اسمش پارک  ساحلی باشد مملو از ادم است پس همینجا بهترین جای  برای ماندن است. از دور نور اتش پتروشیمی های پارس جنوبی دیده میشد. نور کشتی های راکد رو آب نور چراغ های برق ..خسته تر از ان بودیم که به صدا ها توجه کنیم. چهار نفری چادر علم کردیم. اتشی درست کردیم و بعد از خوردت  سیب زمینی اتشی،  توی کیسه خواب هایمان رفتیم و پیش از آنکه بتوانیم به روز گذشته فکر کنیم خوابمان برد.

پایان فصل 3

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

سفر نامه جنوب- فصل دوم : فروغ هخامنشی

شش صبح بیدار شدیم. خوب خوابیده بودم. بچه ها میگفتند با پیمان خُر و پُف میکردید. محتمل بود چرا که کیسه خواب بالش ندارد. ارتفاع سر که به هم بخورد خر و پف محتمل است. فقط یه لبخند تحویلشان دادم و از تکنیک اغراق استفاده کردم گفته حالا خوبه ، بعضی شبها تو خواب آواز هم میخوانم و بعد از اتاق زدم بیرون. دستشویی مسجد در حال بازسازی و توسعه بود بعد  مسواک زدن سرم را هم توی روشویی دلباز مسجد شستم. سرمای اباده زیر صفر بود و آب جوی ها یخ زده بود لباس پوشیدیم و وسایل را جمع کردیم. ازسرم بخار بلند میشد برای خرید آبجوش هرکول را برداشتم و به بچه ها گفتم بیرون مسجد منتظرتان هستم. دیشب چند مغازه جلوی مسجد دیده بودم.اما هیچکدام آبجوش نداشتند یعنی صبح اول وقت بود و آب هنوز جوش نیامده بود. از شهر که خارج شدیم. جلوی یک دکه آب جوش و تنقلات خریدیم. مغازه دو در سه متری بود دو تا یخچال ویترینی ایستاده داشت. کنار دخلش یک اسپرسو ساز هم داشت. به لحن طعنه طوری گفتم  اسپرسو هم داره. پسر جوان  پاسخ داد. عامو  همه اینجا اسپرسو میخورن. حرف درستی بود. هرکجا و هر مغازه ای که در این منطقه رفتیم اسپرسو ساز داشت. لیوان های کاغذی کوچک 40 میلی لیتری و عطر خوش قهوه. 


هدف اولمان پاسارگاد بود. روز شلوغی در پیش داشتیم و فرصتمان کم بود. گفتیم صبحانه را آنجا بزنیم. الان زودتر برویم تا محوطه پاسارگاد خلوت است بازدید کنیم.جاده بعد از  بیدک و سورمق کوهستانی شد . گردنه های ملایمی که بعداز هرکدام دشت های سبز و خرمی وجود داشت. چند معدن برداشت سنگ و کارخانه سنگ بُری. این اتفاق بعداز اینکه از صفاشهر رد شدیم سر و شکل انبوه تری به خود گرفت. معادن تراوتن های نسکافه ای رنگ که توی شهرک صنعتی که کار میکنم مشابهش را زیاد میبینم. تا آرامگاه کوروش 60 کیلومتر راه داشتیم و  برای ما که هیچکدام پاسارگاد را ندیده بودیم هیجان انگیز می آمد. از گردنه مرغاب که رد شدیم دشت سبز و پهنی جلوی رویمان بود،خرافاتی نیستم اما آن وجه حماسی و بزرگی و فراخی محیط کمی در فهم فضا اثر گذار بود. 9 صبح رسیدیم پاسارگاد.آرامگاه کوروش مثل شاگرد های دیلاق ته کلاس از دور خودنمایی میکرد. مقبره کوروش از جاده اصلی صفاشهر به شیراز  کمتر از 5 کیلومتر فاصله داشت. ورودی در حال بهسازی بود. نوعی تدارکات برای استقبال از مسافران نوروزی که کمتر از دوماه دیگر از هر جای ایران برای بازدید می آیند. بلیت گرفتیم و راهرو سنگفرش مارا مستقیم رساند به مقبره کوروش. اخیرا از فاصله 3-4 متری شیشه سکوریت گذاشته اند تا مستقیم در تماس دست نباشد اما ازیادگاری های نوشته شده م.م از فلان جا و مریم عاشقت هستم از الف.ر می شد فهمید روزگاری نه چندان دور مراجعین حتی تا بالای مقبره و دالان ورودی هم شرف حضور داشتند.

 
راستش را بخواهید اگر نخواهم خیلی هم تقدس به فضا دهم فقط آرامگاه یک شاه بود. قداستی در کار نبود بیشتر وجه تاریخی و قدمت اش است بهش تقدس  بخشیده بود و البته اینکه به هر حال ساخت آن بنا در آن دوره از تاریخ کار بزرگی بود، همین حالا هم بسیار عظیم بنظر میرسد. در شرق مقبره ماشین های برقی بودند که بلیت میفروختن و به ازاء ان بازدیدکنندگان را به بخش های دیگر میرساندند.کاخ (بارگاه)عمومی و خصوصی، زندان شاهی و... دو ساعتی توی محوطه چرخیدیم. آرامگاه کوروش از سالم ترینشان بود اما  کاخ بار عمومی و باغ های شاهی که در حال حاضر زمین بایری بیشتر ازشان نمانده بود بنظرم جذاب ترین بخش محوطه پاسارگاد بود. از اینکه آن همه راه را پیاده آمده بودیم و میخواستیم پیاده هم برگردیم هم خوشحال بودم هم ناراحت. خوشحال بودیم چرا که هم وجب آن فضا خود تاریخ بود . روزگاری آدمهایی زیست میکرده اند. کاخ شاهی بوده ،بزرگانی رفت و آمد داشتند و این برای من تاثیر گذرا و جذاب بود. 


ناراحت از این بودیم که خیلی وقت برای پاساگاد گذاشتیم و خسته شده بودیم. بعداز دو ساعت بالاخره  محوطه را ترک کردیم . پیشنهاد صبحانه کنار سیوند را دادم. طبق نقشه گوگل سیوند درست کنار جاده پاسارگاد به مرودشت بود. پانزده دقیقه ای در جاده راندیم. جاده بدی نبود اما حجم ماشین ها زیادتر میشد.
رودخانه ای پیدا نبود. یعنی یک جاده مارا به سد می رساند اما اثری از آب و ساحل رودخانه نبود. جاده فرعی سد را ادامه ندادیم . برگشتیم و 500 متر جلوتر کنار یک راه فرعی دیگر نشستیم به صبحانه. شبیه گراز های گرسنه در چشم بر هم زدنی صبحانه را نیست و نابود کردیم.
بعد از صبحانه راه افتادیم. معبد زرتشت و نقش رستم اولین مقصد بود. همانقدر وهم انگیز و اساطیری می نمود که در عکس هایش دیده بودم. فکر اینکه روزگاری آدمهایی با تیشه های آهنی بدون هیچ  ابزار پیشرفته ای این همه کوه و صخره را تراشیده باشند برایم درد آور بود. چه تعدادشان  اینجا  مریض شده و جان داده اند. چه تعدادشان  به خاصر بی احتیاطی  و سقوط جان خود را از دست داده اند. چه تعداد به خشم ارباب جان داده اند؟ سعی کردم بهش فکر نکنم.
 کعبه زرتشت بی شک برجسته ترین بنای نقش رستم است بود. یک عبادتگاه که  تم عرفانی به محیط آرامگاه های هخامنشی و ساسانی میداد. نقش رستم از نظر تاریخی متعلق به دو سلسله است، اولی هخامنشیان و بعد ساسانیان  اینکه چطور این بناها و  نمادها شبیه به هم اند را باید در نوع تفکر ساسانی و علاقمندی اش به شباهت با  هخامنشی نام برد. ساسانیان به شدت تحت تاثیر هخامنشیان بودند.


اما هر دو از تئوری شبیه بهم داشتند خود را فرستاده ایزد منان میدانستند و  برای شوکت و جلال پادشاهی شان از کاری دریغ نمی کردند.  جالب اینکه ساسانیان برای وجاهت دادن به حکومت خود از هخامنشیان و نماد هایشان استفاده کردند. آرامگاه شاهان و استفاده از تخت جمشید و هزار یک کپی برداری دیگر که نعل به نعل از روی هخامنشیان کپی برداری شده بود. پیمان میگفت  همه حکومت ها به نوعی ایدولوژیک اند. حتی مفتخر ترین و  بزرگ ترینشان. راست میگفت. مشابه اش رفتار جمهوری اسلامی در کپی برداری از شاهان شیعه صفوی در مناسک محرم و صفر تا معماری مساجد و آرامگاه همه به نوعی ازصفوی تقلید شده است. صفویه  علمائ جبل عامری را برای تبیین تفکر شیعه از لبنان به ایران آورد و جمهوری اسلامی از عراقی های متولد نجف را برای پیشبرد ایدولوژی خود استفاده کرد. توی همین فکر ها بودم و تک و توک عکس هم میگرفتم. قاب کوه و آبی یک دست آسمان نقش رستم ترکیب فئق العاده ای میسازد.
نقش رستم را به فکر مقبره زرتشت و ساسانیان ترک کردیم و تخت جمشید، آن سازه که واقعا بزرگتر و عظیم تر بود آنقدر که گمان میکردم کاخ هیچ شاهی در هیچ کجای دنیا به این عظمت و وسعت نیست از چند صد متر جلوتر توی چشممان بود.
کاخ با سرسرای اصلی شروع شده و  شاه به شاه و  دروه به دوره گسترش یافته از شرق به کوهی سنگی ختم میشود که آرامگاه دوتا از شاهان  ساسانی (اردشیر) آنجا تعبیه شده از جنوب و غرب به دشتی فراخ مرودشت متصل شده. طراحی به شکل اغراق آمیزی ابهت و عظمت دارد به گونه ای که اولین حس مراجعه کننده عظمت کاخ و حقیر بودن خودش است.

کاخ آپادانا ،دروازه ملل،کاخ صد ستون،کاخ جی،کاخ هدیش ،کاخ ه ، کاخ تچر ، کاخ سه در ،کاخ ملکه و کاخ شورا،خزانه شاهی به انظمام سرباز خانه و چندین و چند پلکان ورودی و خروجی مجموعه تخت جمشید را تکمیل کرده است. تخت جمشید بعد حمله اسکندر متروک مانده بود. گفته شده است  صدها سال پس از حمله اعراب به ایران این بنا که به تلی از خاک و ستون سوخته تبدیل شده بود از نظر مردمان و گذر کنندگان همان تخت شاه جمشید بوده است که فردوسی در شاهانامه از آن نام برده است. بعدها با کاوش در کتیبه ها و خطوط میخی مشخص شد که نام این بنا  پارسه بوده و در دوران هخامنشیان پایگاه فرانروایی بوده است.

کاوش بر روی کتیبه های تخت جمشید  تا زمان پهلوی به شکل مدرن و گسترده انجام نشد تا  در زمان پهلوی اول (رضا شاه) ارنست امیل هرتسفلد باستان شناس آلمانی  بیش از سه سال اقدام به کاوش و ثبت کتیبه ها و تعداد زیادی دفینه سفالی کرد. بی تردید نام هرتسفلد بیش از هر شخص دیگری در ثبت نام تخت جمشید تاثیر گذار بوده است.

همچنین جشن های 2500 ساله که در زمان پهلوی دوم (محمدرضاشاه ) برگزار کرد . باز سازی هایی در سطح  ایجاد سکو نشیمن گاه ، دیوار کشی های کاهگلی و سنگی انجام شده است که از نظر باستان شناسی فاقد ارزش حساب میشوند. هدفش به نوعی مانند آنچه درخصوص هویت جویی ساسانیان بیان شد. پهلوی نیز علاقمند بود که خود را وابسته به دوران پر شکوه شاهی نشان دهد و از این طریق به دنبال تقدس جویی بود. بی توجه به  تغییرات  زمان و تفکرات و سطح دانش آدمها. پس شد آنچه شد.

بعداز انقلاب اما  تندروهای راست گرا  با محوریت صادق خلخالی بعد از تخریب مقبره  رضاشاه در شهر ری به دنبال تخریب آرامگاه فردوسی و تخت جمشید بود.اما مخالفت شدید پرویز ورجاوند ،وزیر فرهنگ وقت ، نصراله امینی استاندارد فارس و آیت اله سید محمود طالقانی از روحانیون  میانه رو  باعث ممانعت در تخریب این آثار ملی برآمد.



حوالی ساعت 3 عصر از تخت جمشید بیرون زدیم  تا شیراز 45 دقیقه ای راننگی داشتیم. جاده پر تردد تر شده بود. نشسته بودم پست فرمان و جاده را آرام میراندم. بین مسیر درست روبروی پالایشگاه شعبه شیرازِ محل کارمان را  نشان بچه ها دادم و فیگور آمدم. از اینجا تا شیراز را  10باری رفته بودم. به دروازه قرآن که رسیدیم نظر بچه ها بود که باغ ارم را ببینیم. تنها جایی که باید میدیدم و فقط تا 5 عصر بلیت فروشی داشت. داخل باغ یک ساعتی چرخ زدیم و عکس گرفتیم. ارم همیشه  طرب انگیز است. فصل اش فرقی ندارد. بهار، تابستان،پاییز یا زمستان قشنگ است. سرو دارد سروهایی که نماد شیراز است. حوش و فواره دارد. طرح باغ و عمارت اش ایرانی است و آن راحتی و آرامش شیرازی را میتوانی آنجا  رک کنی. در پس و پناه هایش درختهایش آدم ها با هم حرف میزنند اما صدایشان کسی را اذیت نمیکند. عشاق قرار میگذارند و توریست ها عکس میگیرند.

 آفتاب داشت پس می رفت. عکس هایمان دیگر رنگ آب دهان مرده میشد. افتاده بودیم به جان گوشی و آشناهایمان که جایی برای شب ماندن پیدا کنیم. جایی کوچک و ارزان  که حوصله  چهار تایمان را داشته باشد. حامد مسافرخانه ای جفت و جور کرد. صاحب مسافرخانه پشت تلفن خط و نشان کشیده بود که اگر تا نیم ساعت دیگر نیایید اتاق را به تیم دیگری اجاره میدهد. سریع سوار شدیم و بلوار کریمخان و لطفعلی خان زند ترافیک دامن گیر و بی درویی داشت. به انضمام این همه خودرو سواری اتوبوس و موتور سیکلت و  عابر پیاده را هم اضافه کنی تازه میفهمم  پیمان آن ده دوازده کیلومتر چی کشید تا برسیم. مسافرخانه حیدری از آن بناهای متوسط بود نه خیلی تمیز نه خیلی کثیف اما ارزان بود. از منظر مارکتینگ بخواهی نگاهش کنی جایی بود که به قیمتش می ارزید. بزرگترین مزیت اش این بود که تا مسجد نصیرالملک فقط 50 متر فاصله داشت. دقیقا طول یک کوچه چند متر این طرف و آنطرف تر. وسایل را توی مسافرخانه گذاشتیم. ماشین را توی پارکینگ عمومی پارک کردیم(چون ان منطقه از شیراز جای پارک پیدا نمیشود) نهار نخورده و گرسنه بویدم. جمع راضی بود به اینکه به عوض نهار شام را در بهتربخوریم. گزینه های من در شیراز صوفی و هفت خان و شاطر عباس بود. توی آن ترافیک ترجیح دادیم ماشین بیرون نبریم. با تپ سی تا رستوران صوفی ستارخان 7000 تومان شد.رستوران صوفی اما گوشمان را برید. باز هم از منظر کارکتینگ اش بخواهی نگاه کنی نسبت  کیفیت و حجم غذایش با پولی که سلفیدیم برابری نداشت. 250 هزار تومان برای ما با انگیزه و شکل سفرمان هزینه بزرگی بود.(توصیه میکنم  هیچوقت هم رستوران صوفی نروید) بعدتر توی گوگل و تریپ ادوایزر دیدم که  میهمانان  همه این موارد را ذکر کرده بودند و ما بی توجه به آن رفته بودیم. بعداز سوفی با تپ سی به حافظیه زفتیم. حافظیه جای داغ شده صوفی را کمی التیام داد. هوای میانه بهمن ماه سرد بود اما حافظیه مملو از گرمای حضور بود. بعد از قرائت فاتحه برای روح لسان الغیب بچه ها به حیاط غربی حافظیه بردم و مزار حمیدی شیرازی، رسول پرویزی و دکتر افراسیابی را نشان دادم. از میان بازدید کنندگان حافظیه کمتر کسی میداند که حیاط و محوطه حافظیه مملو از قبور آدمهای بزرگ و مفاخر شیراز است و این محوطه در زمان پهلوی اول و توسط معماری فرانسوی و شرق شناس بنام آندره گودارد و دستیارش ماکسیم سیروکس ساخته شد

باغ ارم


پشت آرامگاه خانوادگی قوام ها با اپلیکیشن فال حافظ موبایلم چندتا فال گرفتم فالها را چپ و چول میخواندیم اما کژ دار و مریض متوجه منظور غزل ها میشدم. فال خودم خوب بود. تعبیر داشت.فال حافظ جوری است  که برای همه تعبیر دارد. بی دلیل و با منت هم  ورق زده باشی فال حافظ یک جای منظورت را نشانه میگیرد و در گیرت میکند.  همین شده است که حافظ با حدود 350 غزل منصوب اینقدر مورد توجه ایرانیان قرار گرفته است.

از حافظیه زدیم بیرون  قول فالوده شکر ریز  میدان ارگ  را  به بچه ها داده بودم. تپ سی این بار مارا با 3500 تومان از چهارراه حافظیه تا جلوی ارگ کریمخان رساند. بستنی فروشی در آن ساعت شب و سرمای شیراز شلوغ بود. صف ایستادیم چهار تا  فالوده بستنی دیوانه کننده ترین تصمیم بود که نمی شد ازش گذشت. مسیر ارگ تا مسافرخانه  را قدم زدیم. نزدیک بود. سر راه به شاهچراغ هم رفتیم. شاهچراغ را دوست دارم گنبدش کاشی کاری است و ستون هایش چوبی، حرم وسعت یافته اما هسته مرکزی همان امامزاده با صفاست که حیاطش درخت دارد. از صحن های حرم مشهد خوشم نمیآد انجا همیشه تا مسیر را به صحن اصلی برسم خیس عرق میشوم. گرم و بدون سایه است. درخت توی صحن هایش نیست. فقط مسطح بزرگ و تب دار است. اما شاهچراغ حوض و درخت دارد. ایوان و پرده دارد. شبهای سرد زمستان یا روزهای پر آفتاب پرده ها را می اندازند. صحن آینه کاری مراسم عزاداری برپا بود. مردها با لباسهای مشکی (تا بالای زانو)  به تن سینه میزدند. لباس ها جوری دوخته شده بود که محل خوردن دست به سینه عزادارن لخت باشد. ریتم واحد سینه میزدند و بنظر دست ها آرام ولی محکم سینه می زدند.خسته بودیم. تاب نشستن و تماشا کردن بیشتر نداشتیم.از حرم زدیم بیرون. نیازمند خواب بودیم.من قبلش دوش هم گرفتم،حمام بزرگ و جا داری ته راهرو  داشت. پیمان نهیب زد که شش صبح برپا می دهم. حال تایید یا رد کردنش را نداشتم. روی تخت هایش دلم نمی آمد بخوابیم کیسه خواب هایمان را باز کردیم و توی کیسه خواب روز را تمام کردیم. مثل تلویزیون های قدیمی تصاویر امروز توی ذهن مچاله شد،جمع شد و جمع شد و یک نقطه شد توی ذهنم و بعد همه چیزخاموش شد.

 

پایان روز دوم


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

سفرنامه جنوب _ فصل اول : آغاز شدن


پیش درآمد
حالا دریافته ام که سفر چیزی شبیه الکل است. درست ترش را بخواهم بگویم شبیه شراب  دُرد دار است. سفرنامه نوشتن هم ظرف نگهداری این شراب است. آنها که سفرنامه نوشتند از سعدی و ناصر خسرو گرفته تا زین العابدین مراغه ای و ایرج افشار و دیگران همه یک کلکسیون از مشروبات هیجان انگیز برای فارسی زبانان جمع کرده اند. 
میماند زمان نوشتن این سفرنامه که بنظرم باز هم از همان قانون توقف ناپذیری زمان تبعیت میکند. شرابی که ظرف بسته نداشته باشد حجمش کم میشود. الکلش میپرد، لذتش هم به تدریج از بین میرود. میماند دُرد و پیمانه ای خالی که تجربه است. تجربه زیست که فقط برای سفر کننده است. کس دیگری نمیتواند استفاده کند. الزاما هم به درد بخور نمیتواند باشد. گاهی این دُرد تبدیل  به  دَرد میشود. درد و خطر بالقوه در همه جا هست. در سفر بیشتر.


آغاز شدن
یک هفته قبل ترش پیمان ازم استعلام گرفت که می آیم یا نه . به رسم پیرمردهای ترسو جواب دادن را منوط کردم به  فکر بیشتر و  عصر همان روز بهش تایید دادم. نق و نوق هم کردم  ولی در نهایت تیم خوب چهارنفره مان شکل گرفت. 4.5 صبح چهارشنیه 17 بهمن 97 پیمان  دنبالم آمد ، کوله را بسته بودم و حاضر یراق نشسته بودم که آب جوش بیایید و  هرکول را پر آب کنم. بعد رفتیم سراغ حامد و امیرحسین ، با حامد سفر کردستان رفته بودم و  تقریبا میشناختمش،امیر حسین را ندیده بودم. ولی از همان خنده دندان نشان سر صبحش فهمیدم میتوانم باهاش ایاغ شوم .

6 نشده از تهران زدیم بیرون. ساعت خوبی بود راه ترافیک نداشت و طلوع آفتاب را در گردنده نعلبندان جاده تهران - قم تجربه کردیم.قصدمان بود تا جایی که میتوانیم برویم و بعد برای صبحانه بنشینیم. حامد از تجربه سالها زیست مجردانه اش استفاده کرده بودم و عدسی پخته بود. از قم به کاشان و از کاشان تا اردستان رفتیم. آفتاب حسابی بالا آمده بود. هوا سوز عجیبی داشت. رفتیم داخل شهر اردستان خیلی کوچک تر و  محقر تر از تصوراتم یا حتی اسمش بود. کوچه ها و خیابانها شدیدا خلوت و بی روح بود و غیر از یک قصابی که گوشت با سوبسید(یارانه) میفروخت جلوی هیچ مغازه ای آدمی ناایستاده بود. ترمز زدیم و حامد برای خرید نان پیاده شد. پیرزنی چروکیده نزدیک ماشین شد. ازمان میخواست تا خانه اش ببریمش، ما به ذهنیت بدگمان خود فکر کردیم گداست و پول نشانش دادیم. پیرزن هم به طبع زرنگی و تجربه زندگانی اش 5هزار تومانی را گرفت و سوار ماشین هم شد. تا نزدیک خانه رساندیمش بعد جایی نزدیک کلانتری و در بلوار ورودی شهر عدسی خوردیم و  رویش هم یک چای به درد بخور. از قم و کاشان  بی چشم داشتی گذشته بویدم و اردستان هم  طعمه دندان گیری برایمان نداشت. تا اینجا  مجموعا سه عکس با دوربین و یک عکس با موبایلم گرفته بودم و  جز آن پیرزن متمارض که بنظرم صورتش نشان میداد در جوانی  از خیلی ها دلبری کرده. چیز دیگری گیرمان نیامد.
بساط صبحانه و ظرف کثیف عدسی را  روزنامه پیچ کردیم . چپاندیمش توی صندوق عقب و راه افتادیم. 
نقشه میگفت  شهر بعدی نائین است. آخرین باری که نائیین آمده بودم  تابستان 1386 بود. کنار امامزاده معروفش همبرگر خورده بودم. خاطر هست همبرگری آن تعداد همبرگر نداشت و مجبور شد برای باقیمانده بچها  همانجا گوشت چرخ کند و همبرگر درست کند. و آن تعدادی که  جدید درست کرد تومانی ، پنج زار با آن همبرگر های آماده فرق داشت. بدم نمیآمد دوباره به نایین بروم و پز اینکه من جایی در نائین را میشناسم.
اما اصلا با قیافه ما چهار دیلاق اذب اوقلی نمی آمد که بخواهیم جاده صاف را برویم. جاده فرعی هویت نزدیک تری به ما داشت. جاده اصلی برای آنهاست  که عجله رسیدن دارند. ما به عشق راه  آمده بودیم. اینکه مقصدی هم برای خود تعریف کرده بودیم صرفا به این خاطر بود راه دیگر نرویم. هر چهار نفر اهل برنامه ریزی بودیم. اما این جمع  و این شش روز در آن لحظه زیستن را میطلبید.


این شد که بعد از ظفرقند و پمپ بنزین اش قرار کردیم  راه های فرعی را برویم. یک قرار دیگر هم با خودم گذاشتم که به هر پمپ بنزین بین راهی رسیدیم، بروم دستشویی اش را  امتحان کنم و برای خودم رَنک بندی کنم.
 اولین دستشویی هم  دستشویی همین پمپ بزنین ظفرقند بود. در حال توسعه بود. داشتند ظاهرش را قشنگ میکردند اما داخلش تنگ و تار بود. آنجوری که میباید مستراح باشد نبود. فشار قبر داشت. پیمان موقع آمدن سرش به داربست های وصل شده خورده بود. 
بعد از ظفرقند توی یک فرعی پیچیدیم به سمت فاران و سناباد و کیچی و علون آباد یه دوجین آباد دیگر را رد کردیم. از آن جاده که حتی توی روزهای آخر هفته و تعطیلات هم ساعتی یکی دوماشین  بیشتر درشان تردد میکند.  بعد از یک گردنه نه چندان مرتفع به یک عمارت و سرآب رسیدیم. یک قنات که از چند صدمتر آنطرف تر کنده بودندو کنار چشمه اش سرا و خانه ای علم کرده بودند. یک مقر فرماندهی یک سیوان *پیشرفته که نشان از تمول و تکبر مالک اش داشت. هرچند بنا از دوران اوج و شکوه اش فاصله داشت .پایین عمارت و استخر پر از آبش ردیف درختان گردو و بادام بود. برای من که اصالتا فراهانی ام روستا آبا و اجدادی ام به همین سبک قنات و کهریز آبرسانی میشود درک اهمیت همچین فضایی برایم راحت بود. مردم حاشیه کویر آب برایشان از هرچیز دیگری با اهمیت تر است. آنکه آب دارد باغ دارد.آنکه باغ دارد ملک کشاورزی هم میتواند داشته باشد. چرا که از سهم آب باغش میتواند استفاده کند. آنکه باغ دارد درخت دارد آنکه درخت دارد. زیشه دارد. حق دارد. زور دارد. میتواند زور بگوید. می تواند بگوید اینجا چیکار میکنی. ولو آنجا باغش هم نباشد. جایی در مسیر باغش باشد. اما اینجا کسی از ما نپرسید چه کار دارید. نمیگفت داخل ملک و باغ من چه میکنی  چون که باغ ، باغ بی برگی بود. فصل کرسی خوابی بود. درخت های گردو به آفت کِرم خراط نشسته بودند و  بادام های توی باد سرد می جنبیدند.
کاروانسرا وجه خاطره انگیز برایم بود. باید زودتر حرکت میکردیم. گمانم بود تا قبل از ظهر به ورزنه برسیم.


اولین جاده اصلی که رسیدیم .جاده اصفهان به نایین بود. شهری که ما واردش شدیم  اسمش کوهپایه.از پمپ بنزین ظفرقند به این ور من پشت فرمان بودم و آنجا که بعداز تودشک  پیمان فرمان داد که باید بپیچی به راست  ظن ام برد که  آن همه مهملی که برای جاده و هویت نوشتم آنقدر ها هم الله بختکی و  انتخاب در لحظه نبوده. حکایت به نوعی حکایت کنده شدن  بیستون به عشق و بردن شهرت اش توسط فرهاد میمانست. اما از این اتفاق راضی بودیم. جشوقان یک روستا نبود. بیشتر به موزه ای می مانست یا  دمو یک گیم کامپیوتری اول شخص . بنظرم روستا بود اما تمیز بود به نظر مدرن می آمد اما چشمه داشت و کوچه های باریک و آشتی کنان. روستا یک مسجد جامع بزرگ داشت. همین کافی بود که بفهمی که اهالی روستا از متدین بوده اند. چرا که  مسجد خیلی آینده نگرانه و بزرگ ساخته شده بود. مثل دژ عظیمی بود در میدان اصلی روستا که بر پایین دست مشرف بود. کنار چشمه ساخته شده بود دلیل اش هم پیدا بوده که در عزا و عروسی آب کشیدن راحت باشد. از هم جا امکان دسترسی داشته باشد و مرکزیت روستا باشد. اقتصاد روستا غیر از کشاورزی و دام پروری بر فرشبافی و  نقشه کشی فرش یگذشت. دوست داشتم  فرصتی دست میداد و قالیباف خانه ای را هم میدیدم.
به مقصد روستای مجاور و مسجدی دیگ رراه افتادیم. میدانستیم نام روستا چیرمان است و یک محلی  نصفه نیمه راه را نشانمان داد. بی اعتمادی به غریبه های تازه از راه رسیده را میشد در نگاهشان خواند. این خاصیت هرچه به سمت جنوب میرفتیم کمتر میشد. دلیلش را دقیق نمیدانم اوایل فکر میکردم بخاطر مصایب زندگی در کویر است اما کویر نشینانی دیدم که بخشنده و  پر اعتماد بودند. 


به چیرمان رسیدیم و مسجدش، مسجد همان مسجد بود چرا  که کنار چشمه روستا بود اما  در ساخت قدیمی اش دست برده بودند. به خیالی مدرن و درستش کرده بودند اما این مساجد را نباید به روز کرد. در آلومینیومی بیشتر شبیه فحش است تا مدرن سازی. طاق ضربی و درب چوبی و  کنگره سازی مسجد جشوقان گواه نوعی اعتبار بود که در اولین نگاه جذبت میکرد . بقیه راه را  با پرس جو از دو سه عابر و  دیدن چند مرغداری و کوشک و خانه متروک  گذرانیم تا جاده خراب را  مجددا به جاده نائین رساندیم. اما  ماشینمان تاب جاده اصلی را نداشت و  5 کیلومتر جلوتر به سمت ورزنه پیچیدیم. یک ساعت بعد توی سکوت جاده و سایه کوتاه دکل های فشار قوی به ورزنه رسیدیم. اسم ورزنه  مرا یاد کشاورزهای بی آب می اندازد. یاد عصبیت  یاد دعوا بر سر آب و لوله های ترکیده. سیمای شهر در ورود هم  بر این تفکر صحه گذاشت. زاینده رود بی آب، بوی لای و لجن و اب گندیده. اما مردم شهر خوش برخورد بودند. عصبی نبودند. گوجه و تخم مرغ خریدیم و املت خوردیم. املت درست و حسابی.... بعدش کنار زاینده رود بی اب قدم زدیم.پانزده روزی است که آب زاینده رود باز شده و اصفهان اب دارد اما گویا  مردم ورزنه دیگر زانیده رود آبی را تجربه نخواهند کرد.در سکوت شهر را ترک کردیم .. قبل از افتادن به جاده و در مسیر رمل های شنی  جا به جا تابلو گاو چاه و شتر آسیاب را  میدیدم . حامد که  بلد تر از ما بود ما را  به یکی از گاوچاه های قدیمی رساند. قصه گاوچاه  قصه  نیاز و  خلق است. یک فرآیند بویم حل مسئله  که حالا اگر چه نیست اما  ارائه ایده ناب اش هنوز برای  آن اهالی نان دارد.
بیشتر در مورد گاوچاه  اینجا بخوانید..


آفتاب داشت پس کوه میرفت.ما در مسیر ایزدخواست بودیم. میخواستیم  شب را آباده بمانیم. حقیقت به آباده فکر نکرده بودیم. به فکر محل اقامت هم نبودم. چند دقیقه ای خوابم برده بود. بیدار که شدم تنها توی ماشین بودم. از ورزنه به بعد حامد پشت فرمان بود. بچه ها  رفته بودند آسمان شب را تماشا کنند. شب کویری و  پر ستاره بود. آن درس مسیر یابی در شب که در دوران خدمت یاد گرفته بودم  به لعنت شیطان هم نمی ارزید چون آنقدر ستاره میدیدم که دست کم  سه تا  دُب اکبر در آسمان پیدا کردم و  4 تا ستاره قطبی. بیخیال مسیر یابی ام شدم و بعد از یک چای سرپایی همراه با سوز اضافی که به لرزه انداخته بودمان دوباره راه افتادیم. حوالی نُه شب رسیدیم  آباده. چندتا مسافرخانه و اقامت گاه سر زدیم. بچه ها راضی نبودند. دست آخر ادرس مسجدی را گرفتیم به اسم مسجد اما رضا در کمربندی آباده. مسجد در حال ساخت بود و  گوش تا گوش حیاط اش اتاق های کوچک  پنج در چهار بود . متولی را یافتیم. بهش گفتیم مسافریم. اول مکثی کرد و بعد ازمان پرسید مُجردید. نگاهمان  پاسخ میداد که  " تو غیر از این فکر میکنی؟" بعد گفت  شبی سی تومان است  هزینه مسجد و اب و برق و گاز ، ان یکی اتاق را  هم بروید. که از بقیه اتاق ها  دورتر و به درب دوم مسجد نزدیک بود. منطقش این بود که خب مجرد اند آنجا برایشان بهتر است . سر و صدا نداشتیم . شام از کبابی کنار مسجد خریدیم . خوردیم و  بلافاصله توی کیسه خوابهایمان وار رفتیم.اتاق کوچک بود اما بخاری دیواری اش الو میکرد و حسابی گرم بود.


 شروع خوبی برای سفر جنوب بود.


پایان فصل1


۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

معامله سِه سَر بُرد

اوایل ازش خوشم نمی آمد. چشمانی هیز داشت . رنگی و هیز. با کله ی که مثل خودم در دو نما از سه نما مو دار می نمود اما از top view خالی بنظر میرسید. اخبار و روزنامه ها پر بود از صحبت هایش،مبلغ حقوق و دستمزدش. کج خلقی هایش . از بازیکنان مستعفی تیم ملی تا رئیس فدارسیون و وزیر ورزش هیچکس در امان نبود همه راجعش حرف میزدند و او یک تنه جواب همه شان را میداد. به تندی و  بدون تعلل حرف میزد. مهدی رحمتی و هادی عقیلی ستاره های دروازه بانی و خط دفاع تیم ملی را به خاطر یک اشتباه یا عملی که آن را غیر حرفه ای میدانست خط زد. هزینه سنگینی هم برای تصمیمش پرداخت اما هیچگاه اظهار پشیمانی نکرد و همواره از تصمیمش دفاع کرد. بازیکنان دو تابعیتی ایرانی- اروپایی  و حتی ایرانی - آمریکایی را  به تیم ملی دعوت کرد. بازیکنان شاغل لیگ شکایت کردندمدعی شدند کی روش لیگ ایران را خار و خفیف شمرده است. کیروش انکار نکرد و  از بازیکنان ایرانی خواست خودشان را  به تیم های اروپایی برسانند تا بتوانند در تیم ملی بازی کنند. تعداد لژیونر ها که بعداز نسل اول لژیونر ها کم و  انگشت شمار بودند. چند برابر شد. جام ملتهای اسیا 2015 را با یک باخت دراماتیک برابر عراق تمام شد. جام جهانی هرچند خوب بودیم اما بی نظم بازی کردیم و  بایک مساوی برابر نیجریه  برگشتیم. هرچند تعداد معدودی در پنج لیگ معتبر اروپایی بودند. چهار سال بعد اون اتفاق چند بازیکن معدود در لیگ های معتبر بودند و تعدادی زیادی در لیگ های پایین تر و  کشورهای عربی.
ایران بازی های مقدماتی جام جهانی را  تا بازی آخر بدون گل خورده ادامه داد. بازی آخر را با سوریه که در اوج جنگ و  غارت مینمود به نتیجه 2-2 رضایت داد. جام جهانی 2018 بهتر و منظم تر بودیم. از سخت ترین گروه مرحله مقدماتی با چهار امتیاز کنار رفتیم و  صعودمان  یک بغل پای با دقت  کم داشت.


حالا در جام آسیا 2019 بدون گل خورده و دوازده گل زده تا نیمه نهایی آمده ایم. حسرت پنجاه ساله که در جمهوری اسلامی تا به حال حاصل نشده است. اما آقای سر مربی هرچقدر خوب بازی میکند بد صحبت میکند. گزنده و  تیز. حرفهایش بو دار است عقبه ای دارد که نمیدانم چیست ولی هرچه هست  آزارش داده است. گویا متوجه مافیایی شده است که نمیتواند دست از سرش بردارد. دشمن شماره یک اش  برانکو است. مربی اسبق تیم ملی که به مقامی بهتر از سومی در آسیا و نایب قهرمانی باشگاه های آسیا با پرسپولیس نرسید. بنظر میرسد مافیا باز هم میخواهد برانکو را مربی اعلام کند و کیروش از این  سو گیری به شدت  دلخور است. بدی قصه این است که  پرسپولیسی ها به شکل طرف برانکو را میگیرند چون سرمربی محبوبشان هست. چون با اون به یکی از بزرگترین دست آوردهایشان رسیده اند. و میدانند در صورت مربی گری اش در ترکیب تیم ملی جای دارند. پس از تلاش مضایقه نمیکنند. تلاشی که دو قطبی بین ملیت و قومیت پرسپولیسی ها  را ایجاد کرده است. این روزها خیلی از پرسپولیسی ها علاقه دارند تیم ملی در آسیا نتیجه نگیرد چون اگر کیروش قهرمان شود امکان ماندش زیاد است و آنوقت نه تنها  برانکو سرمربی تیم ملی نمیشود ،بلکه جنگ با قدرت بیشتری ادامه خواهد داشت و بازیکنان پرسپولیس بیشتر باید در پشت خط بازیکنان شاغل در لیگ خارجی بمانند.


نتیجه این اتفاق هرچه که باشد و تصمیم کیروش و برانکو به ماندن یا رفتن یک پیام از این  دو قطبی به شکل مصدر بی واسطه خودنمایی میکند.  عدم کفایت فدارسیون
فدراسیون و دستگاه ورزش در ایران .
فدراسیون با سرعتی که مردم و فوتبال رشد داشته اند رشد نکرده . قدش هنوز کوتاه است. در بخش عمرانی نسبت به  رشد جهانی سخت افزاری در فوتبال کاملا عقب مانده و مجبور است انتقاد هایی و  ملامت هایی بابت  این  اتفاق تحمل کند. از طرفی غالب جامعه مدیران در ایران  مدیران انتقاد ناپذیرند ، آنها به جای رشد خود در تمامی ابعاد سعی در کوچک نگه داشتن  و عدم رشد حوزه مدیریت خود میبینند. مخالفان را منزوی و  خارج میکنند و بیشتر از هرچیزی علاقمند اند تصویر خود را خوب جلوه دهند. لذا  از معاونت های خود برای اینکار استفاده میکنند.



آنچه که خود به ان معتقدم این است که اگرچه فدارسیون موفق نبوده و  برانکو  رانت ایجاد کرده و کیروش تند و تیز و گستاخانه صحبت کرده اما تیم ملی دو بازی تا قهرمانی جام فاصله دارد. دو بازی که با نمایش این تیم ملی قهرمانی اش هیچ بعید و دور از دسترس نیست. حسرتی که پنجاه ساله است. پس اگر فدارسیون کمی باهوش باشد. برانکو کمی با سیاست و  کیروش کمی معقول تر  همه میدانند منفعت شان در قهرمانی است.  قهرمانی از نظر مالی و بقای پرسنل به  فدارسیون کمک میکند. رزومه کیروش را به عنوان مربی 8 ساله و دارای عنوان قهرمانی اسیا ماندگار میکند و برانکو را بعنوان مربی تیمی که  بدون هیچ بازیکن سطح بالایی تیمش را تا فینال جام باشگاه ها ستایش میکند.
این یک معامله چند سر برد است .
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

انقباض در می سی سی پی

دورنمات را به شکل دلپذیری دوست دارم. بی اعتمادی و وسواس در نگاه متدین اخلاق مدارش موج میزند. هم آن زمان که قاضی و جلادش را خواندم هم حالا که به دیدن نمایش "ازدواج آقای می سی سی پی" نشستم فکر میکنم دورنمات به شکل دقیق و درستی بدبین بود. بدبینی که هرچند وقت دیگر به نمایشنامه هایش رجوع کنی قابل تشخیص است. تاریخ مصرف ندارد و همیشه  صحیح از آب در می آید. نمایشنامه بر خلاف آنچه بسیاری از دوستان در صفحات خود در موردش نوشتند صرفا داستان ناکامی مردان آرمان طلب نبود. قصه پنج مرد بود که نماینده پنج طبقه اجتماع هستند. اولی که کسی ازش حرفی نزد مالک کارخانه چغندر قند بود. تولید قند و شکر  در اغاز قرن بیستم نماد تمول و ثروت بود و البته هنوز هم هست. دومی پزشک خوش قلب و عاشق پیشه ای که در گیر عشق است. همه مال و مکنت اش را  فدا کرده و به چیزی دست پیدا نکرده است. سومی قاضی خشک و  قاطعی است که به قانون موسی معتقد است و جز عدالت چیزی نمیخواهد حتی برای خودش. چهارمی یک کمونیست دو آتشه است که  میخواهد جهانی را فتح کند و با شورش و کودتا قدرت را در کشوری دیگر در دست گیرد. و اما آخری وزیری عیاش و دو  دوزه بازی  است،که بر خلاف ظاهرش بسیار نان به نرخ روز میخورد و حزب باد است. بادبانش دائم به سمت بادها  میچرخد. و  به هیچ آیین و دین و اخلاقی معتقد نیست.
هر پنج مرد درگیر علاقه به زنی لوند و دلربا شده اند. غریزه مردانه شان میل به داشتن آن زن دارد . چه صاحب کارخانه چغندر که در ابتدای نمایش با خبر فوت او مواجه میشویم. چه عاشق پیشه چه حتی قاضی متدین  یا  وزیر برخلاف روحیه قاطع در آرمانهای خود در برابر زن ضعیف اند.
نتیجتا اینکه همه شان جانشان را فدای آمان هایشان میکنند الا آنها که آرمانی ندارند. بی بته هایی که  حزب باد بودند و نان نرخ روز خورده اند.



سالن خلوت است. به شکل درد آوری فکر میکنم دچار انقباض شده ایم. انقباض اقتصادی که همه لحظه ها و ابعاد زندگی مان را تحت تاثیر قرار داده است. این را توی کار، رقم دریافتی حقوق و پاداش و آمار فروش شرکت و مغازه و حتی تئاتر هم میتوانم ببینم. پایان نمایش بازیگر نقش قاضی(بمحمد صادق ملک) که بازی اش خوب و چشم گیر بود. بعد از خطابه ای نه چندان جالب و محکوم کردند اینستاگرام و شبکه های مجازی به جذب فله ای مخاطب از مخاطبان خواست تبلیغ گروه مستقلشان را کنیم و از دوستان  خود بخواهیم که به دیدن این نمایش بیایند. حتی یک قرعه کشی در محل داشتند که به سه نفر 6 بلیت برای اجراهای آتی میدادند تا تبلیغی برای کارشان بشود. 
حرکتش دو برداشت متفاوت داشت. اولی اینکه قرعه کشی و  درخواست از مخاطبان برای تبلیغ به نوعی اعتقاد به قدرت word of mouth است. عریان ترین نوع تبلیغ که خوب جواب میدهد. قرعه کشی هم حرکت بدی نبود. دست کم 6 نفر هر شب در سالن حضور دارند که میدانند خوش شانس بوده اند و ممکن است این شانس باز هم نصیب خود یا عزیزانشان شود.
اما محکوم کردم فعالان صفحات مجازی مثل محکوم کردن آن آخوند یک لاقبا توسط امام جمعه پر نفوذ  است. یعنی نوعی عقده گشایی و حسادت را نشان می دهد و بد تر از آن اینکه کسادی بازارش را عیان تر میکند. بدون اینکه  یک نوبت فکر کند پنجاه هزار تومان قیمت بلیت برای طبقه متوسط و ضعیف که محصل و  کارگر و کارمند علاقمند به تئاتر است  بسیار سنگین است. پس با کاهش هزینه های تولید و سر بار مثل  تعداد بالای گروه پرفرومنس یا تعداد نوازندگان یاحتی اجاره سالن کوچک تر که متناسب با تعداد تماشاگران باشد میشود هزینه های این تئاتر را به کمتر کرد. آن وقت شاید پولی برای تبلیغ بماند اگر هم نماند همان شیوه تبلیع  نفر به نفر و استفاده  فضای مجازی ایده آل ترین تصمیم است.


گذشته از موارد گفته شده "ازدواج آقای می سی سی پی" ارزش یکبار دیدن را داشت. گویا شرایطی برای خرید نیم بها برای دانشجویان دارد(25000تومانی) در گیشه تئاتر شهر وجود دارد. عذر میخواهم که نتوانستم ته و توی داستان را برایتان در بیاورم توی اینترنت مطلبی راجع نیم بها پیدا نکردم اما روی گیشه برگه ای با این مضمون دیدم. اگر توانستید سری بزنید و سوال کنید.
اگر رفتید و از دیدنش هم  لذت بردید یا حتی خوشتان نیامد چند خطی برایش بنویسید.بلیت اینترنتی هم از اینجا میتوانید بخرید.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

ابن بابویه

علی دهباشی را دوست دارم. دهباشی دقیقا همسن پدرم است. به قدر او هم فعال. اما فعالیت  دهباشی در حوزه مطبوعات فرهنگ ایرانی طی بیش از چهار دهه فعالیت  بقدری تاثیر گذار بوده و برند سازی قدرتمندی داشته که کمتر کسی است که او را نشناسد یا بتواند دعوت او را رد کند. شب های بخارا یکی از فعالیت های پر دردسر و جنبی دهباشی است که از زمانی که دفتر بخارا تعطیل نشده بود هر هفته در دفتر این مجله برگزار میشد. این جلسات با  مدتی وقفه مجددا از سر گرفته شد و در سال جاری هر هفته  بیش از یک جلسه برگزار شده است. بخارا در ماه های اخیر رکورد 5 نشست در هفته هم داشته است. که برای کسی که کار اجرایی یک نشست به ظاهر ساده با تعداد محدودی میهمان را داشته کاملا واضح است که چه حجمی از کار برای این مهم انجام شده است.

 به دلیل اینکه درشهرک صنعتیخارج از تهران کار میکنم رساندن خودم به مرکز شهر و محل نشست های بخارا تا ساعت 5 عصر (ساعتی که معمولا نشست ها برگزار میشود)برایم سخت است به همین خاطر تعداد معدودی از این نشست ها را رفتم. اما همان چند نشست بقدری بهم چسبید و لذت بخش بود که نتوانستم از خیر نوشتنش بگذرم.


علی دهباشی


 شب ابن بابویه برای بررسی و یادآوری این گورستان برگزار شد. گورستان ابن بابویه از اسم محمد این بابُویه معروف به شیخ صدوق گرفته شده است که مزار او در سال 381 هجری در این محل قرار داده شده است.  او یکی از بزرگان مذهب تشییع و صاحب یکی کتب اربعه شیعه و معلم بزرگان فقه شیعی در ایران بوده است. جلسه با کمی تاخیر و ارائه صورت برنامه توسط دهباشی اغاز شد . احمد محیط طباطبایی در خصوص گورستان های ایران گفت گورستان های در ایران باستان در منزل افراد بوده و بعدها گورستان های محلی و منطقه ای شکل گرفته و هر محله نماد و محل اجتماعی داشته که همان گورستان محل بوده است.  گورستان تاریخ گذشته محل رابا حال و آینده پیوند داده است". این اتفاق تا 1348 نیر وجود داشته و در اوایل دوره پهلوی تهران بیش از 140 گورستان در مناطق مختلف داشته است.سال 1348 و تاسیس بهشت زهرا تهران صاحب یک گورستان مدرن با سیستم ادرس دهی ترتیبی و شمارشی میشود.  ابن بابویه از دوره مشروطیت تا پایان دهه چهل که تهران صاحب بهشت زهرا میشود ابن بابویه مهم ترین گورستان تهرانی های است که جز مهاجرین شهیر مقیم تهران اند یا مردمانی که در منطقه ری زندگی میکردند. این اتفاق ابن بابویه را از یک گورستان محلی به یک گورستان ملی تبدیل کرده است. 

آقای طباطبایی در انتقاد به طرح ساماندهی گورستان ها از وضع موجود انتقاد کرد. به کنایه گفت  که هر وقت  حرفی از ساماندهی زده شده تن و بدن ما لرزیده است. ساماندهی را  با  تسطیح و  سیمان ریزی و از بین بردن هویت گورستان  اشتباهی گرفته اند. در حالی که ساماندهی بدین معنا نیست. نمونه  خارجی گورستان که ساماندهی شد پرلاشز پاریس است ، کتابچه راهنما و  تابلو های راهنمایی دقیق برای مدفونین درست کرده اند. اگر متوفی خواننده یا  شاعر بوده است  از طریق یک دستگاه صوتی صدا یا شعرش را  برای استفاده عموم قرار داده اند. اگر نویسنده بوده بخشی از کتاب یا نوشته ای را   نصب کرده اند. گورستان یکسان و مسطح سازی شده  فقط نشانه یک مصیبت جمعی مثل جنگ و زلزله است  وگرنه هیچ ارزش و  زیبایی تاریخی ندارد.  گورستان  تاریخی از طریق گونه گونی قبرها ،نقش ها و  موتیف های زیبایش شناسایی میشود. 

متاسفانه از سال 73 -74 کاملا  فضای گورستان رو به تخریب رفته و بنظرم  گورستان ساماندهی نشده گورستان های بهتر و با هویت تری اند.

گورستان  کلیمیان عودلاجان،امامزاده علی اکبر چیذر  و انگشت شمار گورستان باهویت در تهران باقی مانده اند.



بعداز صحبت های طباطبایی فیلم آرامستان پخش شد. فیلم اول اشتباه پخش شد فیلم مستند "گرمابان" داشت پخش میشد. علی دهباشی عصبانی بود و تذکر داد. کارگردان (شهرام میرآب اقدم) خودش بلند شد و رفت تا به برگزار کنندگان سالن فردوسی کمک کند. فیلم شروع شد .میرآب اقدم  در شروع جلسه چند جمله در موردش گفته بود که یک سال طول کشیده بود تا کارساخت فیلم تمام شود. فیلم یک ترجیع بند داشت روی شعرها و یادداشت قبرها  طوری زووم میکرد که اسم  صاحب قبر قابل خواندن نباشد. آب روی سنگ ریخته میشد و  نوشته خوانا میشد. بعد فصل میخورد به گورهای جدید. دسته بندی بین قبرهای پهلوانان،هنرمندان، سیاسیون،کشته شدگان سی تیر، عارفین، مداحین و ... بود. فیلمساز فصل بهار را برای فیلمبرداری انتخاب کرده بود.  یحتمل بخاطر اینکه قدری از بد منظره بودن و زبری گورستان بکاهد. هر روز رفته بود ابن بابویه کلید دار ابن باویه را راضی کرده بود که بیایید جلوی دوربین یک به یک قبرها را معرفی کند بگوید چه کسی درشان دفن شده و خاطره شخصی اش یا واقعیتی از زندگی آن متوفی یا حتی روایتی که منصوب به اوست را تعریف کند. کلید دار شغل پدری اش هم همین بود. بزرگ شده ابن بابویه بود و روزهایی را به خاطر داشت که گوش تا گوش این بابویه خانه بوده است و  بنای یادبود. رجال و طوایف بزرگ و متمول گور خانوادگی خریده بودند آدمهایی از اقوامشان یا کسانی را با عنوان نگهدار و سرایدار درآن زندگی گماشته بودند. آب و برق و حتی گاز کشی هم داشتند. برایم عجیب بود که در گورستانی آدمها زندگی کنند ،هرچند همین سال گذشته در گورستانهای اطراف تهران عده ای متجاهر، از فرق و فلاک زامبی وار زندگی میکردند اما اینکه افرادی با امکانات رفاهی و در خانه هایی با کیفیت سایر خانه ها  اما ساخته شده در گورستان زندگی کنند برایم خیلی عجیب بود. ابتدای دهه هفتاد امکان زندگی و حق دفن تقریبا از ابن بابویه صلب میشود و گروهای خانوادگی و بناهای یاد بود رو به خرابی میروند. حرم شیخ صدوق در جمهوری اسلامی بنای توسعه داشته اما بنای یاد بود مصدق در کنار کشته شدگان سی تر تخریب شده است. غیر از مصدق همه بناهای دیگر یا  تخریب شده اند یا  در اثر بی توجهی شکسته و مجروح اند. بنای گنبد و بارگاه هنرمندان زیادی از بین رفته و از بین همه هنرمندان و سیاسیون و پهلوانان و نام داران  فقط مزار غلامرضا تختی است که  گذشت زمان نونوارش کرده و باعث تخریبش نشده است. 

گفتن اسامی و یادآوری مشاهیر دفن شده آنقدر زیاد شد که برای بیان اسم همه مقدور نیست اما همین راه بدانید که در دل و درست بود این آرامستان همین بس که از معلم و شاه و پهلوان درش هست تا دزد و  قاتل .


جایی رد پایان مستند وقتی دارد ترانه "قوی زیبا"از شعر های حمیدی شیرازی را با صدا و موزیک عباس مهرپوبا پخش میشود کادری جلوی مخاطب بازمیشود که کارگردان تایید میکند که همه دوندگی هایش برای پیدا کردن سیاهه ای از اسامی مدفونین یا حتی نشانی از صاحبان خانه ها  یافت نشد . باور کنید گورستانی که این همه مشاهیر درش دفن شده اند بدین وضع است  چه بر سر آدمهای عادی خواهد امد. چ ه حکومت هایی خواهند آمد و چقدر با ما و فعل و حرفمان همسو خواهند بود؟

برای من که مدتی است گورستان ها را رج میزنم ابن بابویه  جواهری در پیش گوشم است که بخشی از تاریخ تهران و ری درش نهفته است.

والسلام

مستند را اینجا  میتوانید ببینید. و اگر راه کاری به نظرتان رسید یا  دمی را میشناسید که میتواند این بابویه را از خطر زوال و ویرانی جدا سازد مطلع سازید. 




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

قطعه 73

دوستی داشتم که دایی جوانش سال 92  تکنسین داروخانه ای بود و شبها همانجا در یک اتاق در طبقه فوقانی داروخانه میخوابید. از قرار یک شب سرد زمستان به دلیل  عدم تهویه مناسب دودکش بخاری داروخانه به علت تجمع کربن منو اکسید جان خود را از دست میدهد. دائی اش دقیقا در ردیفهای اولیه قطعه 74 بهشت زهرا دفن شده است. سالگرد دایی اش اوایل دی ماه بود و ازم خواست با هم برویم  سر مزار دایی اش. چون که وابستگی های عاطفی اش به دائی زیاد است و اسم و ردیف دقیق نمیداند. با دانستن اسم دائی و سرچ آدرس دقیقش را جستم و تقریبا بدون سردرگمی سر قبر حاضر شدیم. سر راست بود . 
بعد از قرائت فاتحه و خیرات پرتقال تامسون که بی نهایت چسبید  بهش گفتم بیا یک چیز جالبی بهت نشان دهم. 
قطعه مجاور قبر دایی اش قطعه 73 بود . 73 از آن قطعات جالب بهشت زهراست، اوایل دهه شصت تکمیل شده و حالا درخت های کاج اش بلند و سایه دار است. سیمان های ور آمده و  راه رفتن بین قبور را کمی سخت کرده است.
بهش گفتم میخواهم سه تا قبر نشانش دهم و از اوضاع و احوال متوفی برایش بگویم. با اینکه گردی چشم هایش نشان از تعجب بود  اما چون از دیوانگی و اشتیاقم در قبر گردی مطلع بود همراه شد.
اول پروین خیر بخش معروف به فروزان بازیگر و دوبلور سینمای ایران است که بعد از یک بلوغ هنری در دهه 50 بر خلاف دهه قبل فیلم های هنری تری بازی کرد تا جایی که  بخاطر بازی در "بابا شمل " و "دایره مینا " علی حاتمی به ستاره اول سینمای ایران تبدیل شد و چند جایزه برد.
خاطره آقای امینی از کارکنان بنیاد مستضعفان و کارکنان مجله جانیاز را هم در خصوص فروزان میتوانید اینجا بخوانید.
 نفر دوم  سعید اسلامی  معروف به سعید امامی از عاملان وزارت اطلاعات و معاون علی فلاحیان بود که در قتل منتقدان حاکمیت  معروف به قتل های زنجیره ای و تعدادی ترور های افراد در خارج کشور فعال بود. گفته شد که  سعید امامی بعد از قائله به پا شده در خصوص قتل کاندیدای اولین دوره ریاست جمهوری ایران و همسرش  (داریوش و پروانه فروهر) و فشار رسانه های اصلاح طلب  مجبور به کناره گیری و بعد به طرز مشکوکی در زندان به قتل رسید. علت  قتل او را  خوردن داروی نظافت  دانسته اند ولی اجازه حضور خبرنگار در مراسم خاکسپاری او را نداده اند. ضمن اینکه بعد از مدتی سنگ قبر او را با اسم و  عنوان شهید نصب کردند.
نفر سوم این قطعه بزرگ مرد ادبیات  معاصر پرویز ناتل خانلری و همسرش هستند. قبر آنها ساکت و خلوت است. گویا در عالم مردگان هم  ادبیاتی ها  نجیب تر و  بی سرو صدا تر از  هنرمندان و  سیاست زدگان اند.
چند قدم تا مزار فروزان رفتیم،مملو از گل بود و خانم ها و آقایان میانسال و کهنسالی که قرائت فاتحه میکردند. بوی گل مریم می آمد و  یک خانمی که وقتی ازش در مورد نسبتش  با  مرحوم فروزان پرسیدم گفت عاشقش هستم ،همین. 
ماشین بین  قطعه 73 و 74 پارک بود و موقع برگشتن دقیق از پایین قبر سعید امامی گذشتیم که اخیرا سنگ اش تعویض شده و  به سبک قبرهای مرتفع آنچنانی در آمده با خطی جلی رویش نوشته شده بود شهید.
مرد میانسالی با سیگاری روشن چند قدم عقب تر از ما رسید. داشتم برای دوستم که خیلی در بند قبر و گورستان نیست  توضیح میدادم  امامی کیست. مرد نگاهی به سنگ کرد خلت سینه اش را بالا اورد تف کرد روی سنگ و رفت.
واکنشی نشان ندادم . جز اینکه از محیط دور شدم. تجربه محیط های  اینچنینی را دارم تشخیص درست و غلط در لحظه سخت است بهترین کار  این است که یک گور پدرش حواله کنی و دور شوی.  توی ماشین و موقع برگشت به این فکر کردم آن مرد سیگار به دست چه آدمی عادی باشد چه عامل حکومت توانست به قبر امامی بی حرمتی کند اما فروزان با اینکه چهل سال کناره گیری و گوشه نشینی را انتخاب کرده بود آنقدر وجهه خوب دارد که در جمع دوستدارانش کسی اجازه هتک حرمت به سرش راه ندهد. ولی دکتر ناتل خانلری نمونه مرد فاضل نه حرص جهان و نه غم دوزخ بود. سکوت بود و ارامش، جوری که کسی حداقل در این مملکت نسیان گر بهت زده حالش را ندارد برود ببیند کیست و چه کرده که بخواهد بی حرمتی کند. 
والسلام
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

امان از آذر

آذر عجیب است و مرموز. حداقل در تاریخ معاصر ما آذر ماه عجیبی است  هم از این رو که عمده قتل های زنجیره ای معروف در این ماه اتفاق افتاده است ، روز دانشجو در این ماه است و هم سالرزو تولد شاملو وبرآهنی (که برای من عزیز و قابل احترامند)در این ماه است.
ترافیک تولد هم در این ماه بالاست. حداقل برای من و در بین آشنایانم آذر ماهی مغرور و  ایده آلیست  فراوان هست.
اما این پست نه به تولدها که بیشتر به کشتارها تاکید دارد . به جریانی به اسم  قتل های زنجیره ای که  از اواخر دهه شصت و  بعد از فوت رهبر ایران شروع شد و در دهه هفتاد با  وجود تند رو های  مدرسه حقانی در راس امور به اوج خود رسید. انتخاب یک  عضو رادیکال به عنوان  معاونت وزیر و بعد استفاده از فضای اعتماد عمومی ،نبود رسانه های جمعی مستقل و آزاد و گردش کند اطلاعات به نفع دستگاه حاکم تمام شد.  این قتلها تا سال 77 که منجر به قتل  داریوش فروهر ،پروانه اسکندری، محمد مختاری و جعفر پوینده نشده بود آنقدرها  عوامل را در محاق قرار نداد. تغییر دولت و روی کار آمدن دولت دوم خرداد محمد خاتمی و به طبع آن تغییر وزیر اطلاعات و  فضای باز تر مطبوعات موجب  افشا شدن موضوع شد تا جایی که عوامل ترور شروع به استتار و تصفیه افراد دخیل کردند. این اتفاق بعد از کشتارهای دهه شصت (مشخصا اعدام های دسته جمعی تابستان 67) بزرگترین و درد آور ترین نوع قتل مخالفین در تاریخ انقلاب اسلامی است.
اما اخیرا و با شکل گرفتن رسانه های مستقل مانند شبکه های اجتماعی،فضای اشتراک مجازی و نفوذ اینترنت، واکاوی پرونده قتل ها  چه اعدام های  سال 67 و چه قتل های زنجیره ای مجددا بر زبان ها افتاده و ماه یا هفته ای نیست که کسی در خصوص آن مطلبی ننویسد یا گزارش یا  مستندی نسازد.
برگزاری مراسم یادبود و سالروز نیز بعد از دو دهه هنوز گرم و کم مخاطره تر در حال انجام است.خانواده های عزیزان از دست رفته به بهانه تولد، سالروز قتل یا ... دور هم گرد می آیند و ضمن یادی از عزیزان از دست رفته آرمان هایی را که عزیزانشان به آن بهانه به قتل رسیده اند را یاد آوری میکنند و مواردی دیگری را نیز که در جریان سالهای بعد از قتل برآنها گذشته را  مرور میکنند.
قدر مسلم این قبیل تجمعات و مراسم یادبود برای حاکمیت جلوه خوشی ندارد اما تحمل این وضع به دلیل تندروی برخی عوامل که در آن زمان خودسر خوانده شده اند هنوز هم هزینه ای برای آنهاست و  هر گونه واکنش تند در فضای کنونی هزینه های زیادی در پی خواهد داشت.
پیش بینی اینکه در آینده چه خواهد شد تقریبا  مشخصا است. در ادوار مختلف تاریخ ایران نیز هرگاه  حکومتی به سرکوب و  فشار روی آورده  شمارش معکوس سرنگونی اش هم آغاز شده  اما در شرایط کنونی سر کار ماندن عوامل اصلی آن اتفاقات و حتی تکریم انها به شکل زبانی و موقعیتی ، نمکی بر زخمه های آخته داغداران  و مدعی العموم اجتماعی است.
شیوه منطقی این  رفتا در جامعه بین المللی برکناری عامل یا عوامل از پست های اجرایی و اعلان عذر خواهی رسمی است. کاری که معمولا در تاریخ جمهوری اسلامی ایران مسئولین  چه به دلیل موارد اینچنینی و حتی به دلیل کوتاهی و قصور در امور اجرایی و صنفی شان از انجام ان اکراه دارند.
 اما یقین است که اگر جریان اجتماعی آنتروپی وار با یک خنکاری سریع به  ساختار آب دیده ،منظم و مقاوم نرسد . آنتروپی ایجاد شده  روز به روز و ساعت به ساعت تشدید شده تا جایی که عوامل اصلی و فرعی را در خود حل خواهد کرد. 
همین یک درس از نعت فولاد سازی و تعمیم آن به واقعیت اجتماعی گویای اتفاق محتمل خواهد بود. حال چه بهتر که این اتفاق با اندک هزینه و در قالب یک اصلاح جزئی انجام گیرد.



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo