برای روشنایی بنویس.

چه عهد شوم غریبی

حالا دیگر باید دقیق بود لااقل در نوشتن و گفتن از چنین چیزهایی باید ارجاعات دقیق داد،کامل شنید، تحلیل کرد و اجازه داد که گَرد تعصب در محلول امولوسیون شتابزدگی ته نشین شود و بعد از آن سخن گفت. من هم مثل شما رفتم و فایل سخنرانی اباذری را شنیدم. پیشتر هم ازش چنین حمله های بی محابایی را دیده بودم. فرق اش این بود که این بار میدانستم دارد در مورد چه کسی حرف میزند. میدانستم دلش از کجا پر است، کجایش سوخته و کجا را دارد فوت میکند. قبل تر نمیدانستم همان زمان که در مورد تشییع جنازه خواننده جوانمرگ پاپ سخنرانی کرده بود راستش من نمیدانستم،خواننده را هم آنقدر نمیشمناختم ولی این را خوب میدانستم که اگر جماعتی را که به چیزی (چه به درست چه به نادرست)علاقمندند، تکفیر و توبیخ آن با این لحن استهزاگونه و گستاخانه کار درستی نیست. شاید 4 چهارتایشان چیزی نگوید اما پنجمی قطع به یقین برمیگردد براق میشود توی صورتت و در کمترین حالت ممکن این است که بهت بگوید بیشعور خودتی. اینبار هم استاد اعظم میکروفون مفت گیرش آمده بود و چاک دهان را گشاده و هرچه در شان و منزلت خود بود در مورد برآهنی و بعد نامجو گفته بودم. من اینجا میخواستم این دو را از هم جدا کنم چون در خوشبینانه ترین حالت ممکن نامجو را دوستدار برآهنی و شعرش میدانم . و تا به امروز هرچه کرد و خوانده تلاش شخصی اش و درکش از شعر برآهنی بوده است نه چیزدیگر.

 

اما برآهنی اینطور نبوده. شعرهایش جان داشته در تصویری ترین حالت ممکن شعر سروده، که نمونه اش در شعر معاصر کمتر دیده شده. حالات وآدمهای شعرش حالت و لحظات آدمهای معاصر است . بر بدن و افعال انسانی تاکید داشته خودش را سانسور نکرده و شعر را اولوهیتی دست نیافتنی بر وصف خدا و فرشتگان ندانشته است .خلا شعر فارسی اقیانوسی بوده که اون به قدر توانش گوشه ای ساحلی به سلیقه خود آراسته. که اگر جذاب نبود،این همه آدم گردش نمی آمدند. پس باز این بار استاد نه به برآهنی یا نامجو به سیل علاقمندشان هجوم آورده همانگونه که چهار سال پیش به شنوندگان آن خواننده جوان هجوم برد. پس پاسخ هایی که این روزها در مطبوعات و مجاز میخوانیم طبیعی ترین واکنش ممکن به حرفهای نامربوط اش است.

اما یک چیزی که در جای دیگر هم ازش حرف زدم و بنظرم رسید عطش بی امان استاد بد دهن است این است او سالی یکبار یک چنین محفلی راه می اندازد که دیده شود. استاد علوم اجتماعی دانشگاه تهران بودن گویا مطلوبش نیست و میخواهد سلبریتی با تعداد بازدید و لایک بالاتری باشد. جنجال را دوست دارد و تنها راه اینکه استاد علوم اجتماعی دانشگاه باشی و عوام مردم ببیندت این است که به آنچه جامعه به آن چشم دوخته دشنام پراکنی کنی. این فرمول اگر چه خیلی سخیف و نخ نما است اما گویا تا حد زیادی جواب میدهد چرا که اگر از شما بپرسند استاد یک استاد علوم اجتماعی نام ببر بین چند صد استاد علوم اجتماعی شریف و شاغل در این مملکت احتمالا یاد اسم استاد اعظم دشنمام می افتی. پس در چنین شرایطی بنظرم سکوت منطقی ترین راه است چرا که آنها که برآهنی را میشناسند و "خطاب به پروانه ها" و "رازهای سرزمین من" را خوانده اند با این دشنام پراکنی ها نظرشان از برآهنی برنمیگردد، آنها هم که برآهنی را نمیشناسنند با این تعبیر بیشتر ترغیب میشوند بروند بخوانند که باز بعید میدانم نظرشان مشابه نظر استاد باقی بماند.

ولی پاسخ به این استاد اشتباه ترین کار ممکن است چرا که به قول آن دیالوگ بی نظیر علی حاتمی در کمال الملک به نقل از رضا شاه:"این جماعت حیاتشان در بذل توجه است ..." اگر بهشان بی محلی کنی میمرند.پس منطقی ترین کار این است که استاد را بی لایک و حتی دیسلایک در چنبره آلوده به دشنام و پر زخمش رها کنی تا بمیرد.

 
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

بهای دروغ چیست؟

چرنوبیل* را دیدم  نسخه کپی و غیر قانونی اش را دیدم. از این بابت از سازندگان و تهیه کننده اش عذر می خواهم .گزینه دیگری برای من ایرانی وجود نداشت نه کارت اعتباری جهانی دارم ،نه حقوق مولف خارجی اینجا به رسمیت شناخته میشود، نه امکان خریدش را داشتم. اگر هم همه اینها را داشتم ارزش پولی کشور من به نوعی است که قطعا نمی توانستم حقوق دو ماهم را فدای یک مینی سریال 5 قسمتی بکنم. 

چرنوبیل را دوست داشتم چون اصل اول دیدن، لذت بردن از سریال بود. چرنوبیل زرق و برقهای بازی تاج و تخت و  صحنه های آنچنانی و  تعلیقها و کشمکش های عاشقانه - عاطفی را ندارد. یک بازسازی موقعیت است  با  لایه ای از داستان پردازی که به نرم افزار موضوع بیشتر از سخت افزارش اهمین میدهد. 

قصه با یک سوال آغاز میشود. بهای دروغ چیست؟ 

بعد پنج اپیزود پیش می رود، داستان را در کنار جریان زیر گذر و نرم اش دنبال میکند تا به این سوال جواب دهد. بهتر است بگویم تا جواب را به مخاطب نشان دهد. یا دست کم راهی پیش رویش بگذارد که مخاطب انتخاب کند بها دروغ چیست؟

این همان مسئله همیشگی است. که برای هر کدام از ما به ازا و تفسیری پیدا میکند. اما برای ما ایرانیان یک وجه دیگری هم دارد. توی سریال بعد از تحقیق در مورد علت حادثه  مشخص میشود تمام نیروگاه های اتمی ساخته شده در یک بازه زمانی شوری چنین مشکلی را دارند. با فرض اینکه تکنولوژی ساخت نیروگاه های اتمی از سی سال گذشته تغییر چندانی نداشته است. و البته خوشقولی روس ها که بیش از بیست سال است در حال ساخت نیروگاه بوشهر اند. اگر خدایی نکرده روزی نیروگاه اتمی بوشهر نیز به مشکلی مشابه دچار شود چاره چیست؟ چه ملاحظاتی برای جلوگیری از بحران و کنترل شرایط دیده شده ؟ قرار داد با روسیه چقدر شامل بند های گارانتی و خدمات پس از فروش میشود؟ ضمانت حسن انجام کار (PBG) برای چند سال از سازنده روس اخذ شده است؟ همه اینها سوالهایی است که توی ذهنم رژه میرود. و نمیدانم پاسخ رئیس آژانس انرژی اتمی و مدیران مملکتی و امنیتی چیست؟

چرنوبیل و خبر نشت رادیو اکتیو یک نیروگاه دیگر روسیه در سیبری لزوم بازنگری به دستور العمل و کنترل تعهدات و ایمنی را دو چندان کرد.

میدانم گفتن چنین مطلبی از بلاگی که روزی ده تا بیست بازدید کننده دارد نتیجه چندانی در بر ندارد اما اگر یک خواست عمومی شود و برای همه ما مهم باشد از طریق همین فضای مجازی و صفحات شخصی کوچکمان قابل پیگیری است. بوشهر بعد از انقلاب 57 آباد نشد لااقل اجازه ویران شدنش را ندهیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لطفا بی تفاوت نباشید.

 

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

تو میتوانی تفنگی داشته باشی*

توی دو هفته اخیر عصبانی نشدم و دلیل این عدم عصبیت و دلخوری را پختگی و سطح برخورد همکاران جدیدم میدانم. وگرنه من همان پسر جوشی پر شوری ام که بی نظمی و  زورگویی فوری مرا از کوره به در میکرد. حالا اینجا آرامم آب زیاد و دمنوش ها ساعت ده را مینوشم و به این فکر میکنم که کار کردن میتواند نه ساده ولی آرام و پر مغز طی شود. طی دوهفته اخیر هیچ برخورد بدی ندیده ام.هیچکس با صدای بلند با کسی صحبت نکرده، وجود تقریبا 50 % خانمها و توزیع مناسبشان در تمام واحدها باعث شده متلک جنسی و شوخی های خارج عرف نبینم و بنظرم زنها هرچقدر هم که با هم پچ پچ کنند و سایتهای خرید اینترنتی را بگردند مزیت هایی در کار دارند. مزیت هایی نامحسوس که معمولا کارفرماها نمیتوانند در چرتکه حساب و کتابشان بیاورند. مهمترینشان همین که جمع را بالانس و کنترل میکنند.آرام ترند وعصبیت را کاهش میدهند.
خانمها آموزش پذیر ترند و در غالب موارد(نه همیشه) منظم تر و ریز بین ترند.و اینکه حداقل برای من یادگرفتن ازشان دلپذیر تر بوده. همکارهای قبلی ام معتقد بودند رابطه خانمها فقط با من خوب است ولی حقیقتا تفاوت چندانی نمیکند و فکر میکنم به هرکسی احترام بگذاری و با لحن درستی ازش درخواست کنی نتیجه میگیری. اگر استثنائی هم وجود داشته باشد باید مجدد و مجدد تست کنی اگر در تمام موارد به نتیجه نرسیدی مسیر دسترسی ات را به آن همکار تغییر دهی.چون بالاخره یک فرد در یک جمع یا سازمانی با یک نفر حالش بهتر است از یک نفر حساب میبرد یا دست کم به یک نفر علاقمندتر است.
من نگاهم در حوزه کاری به زن ها  جنسیت زده بود. البته هنوز هم مخالف دریافت شرایط کاملا یکسان بین زن ها و مردانم، به دلیل اینکه خانمها معمولا ساعت کمتری کار میکنند(معمولا اضافه کار نمی مانند)،از ماموریت های راه دور و سخت معاف اند و اینکه وجه قالب اجتماع (باز هم نه همه ) مرد را مسئول هزینه های زندگی میداند. اما معتقدم این تفاوت نباید زیاد باشد و همچنین نباید در پایه حقوق باشد. باید امتیاز به ازای انجام یک کار فوق برنامه باشد. مثل همان حق ماموریت یا حق اضافه کاری چرا که در این صورت فرد(چه مرد یا زن) در صورت انجام آن فعالیت محق دریافت خواهد بود.
میتوانم بگویم که هر کدام از ما تفنگی داریم که لزومی ندارد ازش استفاده کنیم.بودنش برایمان برای اعتماد بنفس هم نیست. وجود این تفنگ در فطرت ماست. با ما متولد شده و با ما میمیرد.حالا عده ای از آن برای امنیت و آرامش دادن به خود و محیط زندگی شان ازش استفاده میکنند. عده ای هم با آن دیگران را به قصد ترور هدف می گیرند. 
 
پ.ن:بخشی از ترانه ی "الله و اکبر "با اجرا زنده یاد حبیب محبیان
 
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

به ط آلتم...

بی اعتنا به گرمای روزگار

دامن کوهی درستکار

فریاد برآوردم 

که چرا میگذرد روزها بر بطالت ام

پاسخ آمد سریع زسوی کوه :

بر بطالتممممم 

بطالت اممم

به طا لت اممم 

به ط آلت اممممم

آل ت اممممم...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

آلودگی

الکل های خونی 

          و خون های الکی

                       بر زخم های آغشته از کهنگی

                                     نا محرم اند
       
تا بدانی که عشق برایم تک واژه بی معنای فرهنگ لغات نیست


                    در این زمانه که مستی  
                                   
                                   خون تازه طلب میکند 

                                                و  سیگارها  در انتظار
 
                                                                        دود نمیشوند.

تیر 98- تهران
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

گذشتن و رفتن پیوسته

حالا درست یک هفته است که کنده ام. جدا شده ام و این جدا شدن گویی که بخشی از من را با خود برده باشد، سخت درگیرم کرده.دلتنگی هست اما نه به قدری که دلسرد کننده باشد. بیش از شش سال با جوانهای هم سن و سال بودن وابستگی و دلبستگی می آورد. طبیعی است آدمی وابسته میشود.گیریم که جو شرکت و کار هم چندان چنگی به دل نمی زد و تعارضات زیاد بود. اما دوستشان که داشتم. حالا سه روز است سر کار جدید هستم و بیش از هر چیزی قیاس در ذهنم شکل میگیرد. قیاس محیط های کار،قیاس روابط همکاران،قیاس احترامات متقابل،قیاس امکانات متفاوت قیاس اینکه من که ام؟ کجا بوده ام؟ دنبال چه بوده ام؟ چرا تغییر ام دیر بوده است؟ چرا زودتر نرفته ام. قصدم نبوده و نیست که با فکرش اعصابم را به هم بریزم. باورش برایم سخت است ولی باید باور کنم که وقتی را اضافه بر برنامه و مازاد مانده ام . عین انتظار در هواپیما روی باند فرودگاه است. جز ساعت پرواز یا قبل پرواز نیست اما زمانش ازت کسر می شود. سوخت میشود. 2 سال آخر کارم در شرکت قبلی بنظرم مازاد بود. حالا دارم اینطوری خودم را راضی میکنم که اگر دیر آمده ام به این دلیل است که داشتم اره ام را تیز میکردم. به این خاطر که اتفاقات خوب همیشه سر زمانی که میخواهی رخ نمیدهند. رخ دادنش به فاکتور های زیادی بستگی دارد که  حتی تقدیر و نظر صاحب نظر هم درش دخیل است. خودم حداقل خوب میدانم از کی رزومه هایم را به روز کردم. برای پروفایلم برای مصاحبه و ده ها کار دیگر چقدر وقت گذاشته ام.

من عهدی با خودم بستم و در عین حال که داشتم از تغییر نا امید میشدم اتفاق رخ داد. من مومن به عهدم ماندم. هرچند کیفیت اش آن کیفیت همیشگی را نداشت اما سعی ام را  کردم و غر نزدم. (بیشتر از همه به خودم غر نزدم  و پذیرفتم) به همین دلیل آدمهای مومن (نه به معنای متدین) را دوست دارم. مومنین آنهایی اند که با خود و دیگران قرار و مدار می کنند و بعد نسبت به قول و تعهدی که کرده اند وفادار می مانند. دوست دارم مومن به عهد و مرام خود باشم.و بیشتر از همیشه تلاش کنم برای آنچه میخواهم باشم.چون حالا یقینا  بیشتر از هر وقتی نزدیک ام به آنچه میخواهم باشم. ولو که چند گامی از سر قله سی سالگی فرو آمد باشم.



۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

پرنده مهاجر


نه نشان خاصی می­خواهم

نه پراونه ای  که مرا به سوی تو کشان

چرا که فکر پرزدن در این اقلیم

طعمه تیز پروازان شدن است

یا فرورفتن در مشبک منتظم رادیاتور ماشینی

بی هیچ رویا ، یا ترحمی

 

من بوده ام ،

نشده ام.

و تنها امید بودن به وصل تو بود.

حالا چگونه پرواز را بخاطر بسپارم

وقتی که حافظه ای برای ذهن  پرنده ام باقی نمانده است

و عمر بس زود گذر است


۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

سفرنامه جنوب - فصل ششم (فصل آخر) : دلخستگی

شش صبح بیدار شدیم.سه تایمان شب قبل توی مسافرخانه حمام کردیم.حقیقتش مسافرخانه فقط حمام خوبی داشت بقیه چیز هایش چرند بود. صاحب مسافرخانه را بیدار کردیم  مدارک را گرفتیم و راه افتادیم. کور مال کورمال از شهر زدیم بیرون و توی جاده گرگ میش پر باران، اول صبح را تجربه کردیم. جاده خلوت بود و هر چه پیش تر می آمدیم سبز تر و جذاب تر میشد.گلگون، قائمیه و خومه زار شبیه بهشت بودند بهشتی که خیابان هایش آب گرفته بود تا رسیدیم به نور آباد. 

روز تعطیل بود و شهر هنوز در خواب بود. نمیخواستیم وقت تلف کنیم و در ثانی باران بی امان می بارید و توقف معادل بود با خیس شدن هفت بندمان. از نور آباد تا مصیری جاده شکل و شمایل یکسان داشت اما بابا میدان را که رد کردیم . کوه ها بلند و وحشی شد. پر از درخت های راش و بلوط . بارانی که می بارید تبدیل به برف شد. برای ما که دو روز پیش در گرمای جان دار بنود و تبن داشتیم توی ساحل قدم میزدیم. این برف نوعی تلافی بود و تمامی نداشت. جاده خلوت بود و سکوت وهم انگیز مینمود. شیب زیاد بود و رانندن پشت تریلی و ماشین های سنگین کار حوصله سر بری بود. گردنه را بلا کشیدیم و  با  دقت و تعجب تابلو های راهنما را می خواندیم. پیمان از یک تریلی سبقتی گرفت و دویست مترجلوتر پلیس کفگیرک تکان داد که ای داد ای هوار چرا سبقت گرفتی و ما پُررو وار بدون ترمز یا تصور اینکه ما پلیس را ندیدیم بیشتر گاز دادیم و رد شدیم. توجیه من حداقل این بود که اگر پلیس به فکر امنیت ما بود. اعلائم راهنمایی راه را بیشتر میکرد یا  به فکر امنیت جاده می افتاد نه اینکه بالای گردنه کمین بگیرد که کسی راجریمه کند. ضمن اینکه حضور خودرو های سنگین 40-50 سال پیش با میانگین سرعت 10-30 کیلومتر بر ساعت در جاده ای دوطرفه باریک که سواری هم تردد دارد واقعا ظلم است.البته با حفظ احترام به رانندگان کار درست پایه یک و تریلی .اما این کار آمار تلفات جاده ای را بالا میبرد. اعصاب رانندگان و سرنشینان را به هم می ریزد.  

با هول و ولا که جریمه می شویم و جلوتر خودرو را متوقف می کنند و هزار و یک بیم امید راندیم و از تنگاری و دشت بوم رد شدیم و وارد استان کهکیلویه و بویر احمد شدیم. حامد گفت پلیس راه ها  کنترل استانی دارند و اینجا دیگر دنبالمان نمی آیند. اما تا یاسوج با هول و ولا راندیم. حوالی یازده صبح به یاسوج رسیدیم. برف و باران قاطی می بارید. شهر شکل و شمایل  روز بیست و دوم بهمن را نداشت. آنقدر گشتیم تا بالاخره یه یک آش فروشی رسیدیم. مغازه ای نسیتا بزرگ با درب شیشه ای که آش و حلیم  میفروخت. مغازه میز و صندلی داشت و  خیالمان راحت شد مجبور نیستیم توی این برف و باران  غذا را بیرون ببریم و میتوانیم با خیال راحت همینجا  غذا بخوریم.من حلیم سفارش دادم و حلیم اش جا ندار و زندگی بخش بود. مثل خرس های گرسنه بعد از یک خواب زمستانی پر برف خسته و با رخوت رسیده بودیم  به یاسوج و حالا اینجا در یاسوج یک آش فروش بهمان زندگی دوبراه بخشیده بود. بعد از صبحانه سلانه سلانه سوار شدیم. میدانستیم باید راه  سمیرم را پیش بگیریم. یاسوج را تا انتها آمدیم. در خروجی شهر پمپ بنزین رفتیم و من به همان عادت مالوف دستشویی پمپ بنزین را تست کردم. برف و یخ بندان دسترسی به  دستشویی را  سخت کرده بود. اما کیفیت دستشویی هایش بدک نبود. سه دستشویی داشت و هم اینکه مجبور نبودی منتظر بمانی عالی بود.

از یاسوج که در آمدیم باز هم برف میبارید. جاده یاسوج به سمیرم هم خلوت بود. از یاسوج تا  پاتاوه دو مسیر وجود درد . یکی جاده اصلی که  چهار لاین است و مسیر رفت و برگشت از هم جداست . دومی مسیر سی سخت که کوهستانی است و از داخل جنگل ا میگذرد.

توی آن تف تف برف و زمستان  تصمیم گرفتیم جاده اصلی را بیاییم .بنابراین  حاشیه رودخانه خرسان را  گرفتیم و امدیم. از بطاری ،پاتاوه و میمند رد شدیم. تا به دوراهی رسیدیم. یک راه به سمت بروجن میرفت و دیگری مارا به سمیرم و شهر رضا میرساند. جاده به شکل مشهودی گردنه دار و سفید از برف بود. دلمان نیامد این همه مسیر را که آمدیم چای نخوریم و برف بازی نکنیم. ماشین را کنار جاده پارک کردیم و با برف افتادیم به جان هم. تا جایی که دست و پاهایمان از سرما بی حس نشده بود برف بازی کردیم . چای خوردیم و مجدد راه افتادیم. نیم ساعتی تا  سمیرم راندیم. سمیرم پر از برف بود. عمق دید کم بود و شهر مثل سطح شیب داری پر اب پر از صدای جریان آب و اذان ظهر بود. فقط برای خرید چند قلم خرده ریز و عکس گرفتن توقف کردیم. از اینجا به بعد را من قرار بود پشت فرمان بنشینم. برف تا  پنج کیلومتر بعد از سمیرم بود. بعد از ان باران هم نمیبارید. اقلیم به شکل کاملا ناگهانی خشک شد. بچه ها توی ماشین چرتشان گرفته بود. قرار گذاشتیم نهار را  هر ساعتی که رسیدیم در اصفهان بخوریم.جاده صاف و بی دغدغه بود. ارام میراندم از کهرویه رد شدم و  به شهرضا رسیدیم. یک خروجی را  اشتباه رفتیم  و کمی راهمان دور شد. پیمان بیدار شده بود و اردس میداد. از شهرضا تا اصفهان یک ساعتی در راه بودیم.هر چه به اصفهان نزدیک تر میشیدم  جاده شلوغ تر میشد. حامد بزرگ شده استان اصفهان بود و طلاعاتی میداد که هیچکداممان نداشتیم. بالاخره به اصفهان رسیدیم. شهر شلوغ و اعصاب خرد کن بود توی شهر کنار پل خاجو ماندیم. ماشین را  توی فرعی ها کنار یک مادی نیاسرم پارک کردیم. بعد از چندین سال  زاینده رود و مادی ها را پر آب میدیدم. حس زندگی داشت. روز تعطیل بود و  خواجو پر از مسافر و ادم که به قصد دیدن پل و زرودخانه از خانه زده بودند بیرون. نهار را  از بریانی اعظم  گرفتیم. یک مهمان ویژه اصفهانی بهمان اضافه شد که من اندکی میشناختمش. دیدن مهمان بین سفر از دست اتفاقات  قشنگ است. کلی اطلاعات ریز و درشت از ان منطقه رو میکند که در ده سفر هم شاید نتوانی بفهمی. مثلا  یکی اش این بود که بعد از خوردن بریانی که بنظرم غذای سنگین و نه چندان لذیذی است. مارا  کنار مقبره  آرتور اوپهام پوپ و همسرش فیلیس اکرمن برد. فیلسوف و شرق شناس امریکائی که به بخش وسیعی از فرنگ و تمدن مهجور ایرانی را به جهانیان معرفی کرد. بچه ها رفته بودند دستی به آب برسانند. توی دالان های شلوغ پل خواجو اواز و پای کوبی به راه بود. ترانه ها ترانه های فاخری نبودند اما همین که  جمعیت زیادی را  گرد هم جمع کرده بود زیبا بود.

بعد از چند عکس و یادگاری و مراسم خداحافظی از مهمان یا بهتر بگویم میزبان افتخاری اصفهانی مان دوباره توی جاده افتادیم.کمربند شرقی شهر را آمدبم تا نزدیک وزرشگاه نقش جهان و مجدد اتوبان را ادامه دادیم. از اینجا به بعدش را حامد پشت فرمان نشست.چون اصفهان و جاده هایش را از همه مان بهتر می شناخت. غروب بود و آفتاب داشت پشت افق مسطح و پهناور غروب میکرد. خسته بودم  اصلا نفهمیدم کی پلک هایم روی هم رفت .


بیدار که شدم باورم نمیشد که در محاصره صدهاخودرو آهنین هستیم. جایی در اتوبان کاشان به اصفهان و در صف پمپ بنزین بودیم. نم کشیده و خسته بودم. حوصله صف های طولانی دستشویی را نداشتم. خوبی استان های جنوبی این بود که خیلی خلوت تر بود. هر چه از پایتخت دورتر باشی آسیب های کمتری هم از پایتخت نشینان بهت میرسد. ولی کاشان و قم معبر گذر همه مسافران است. شلوغ است. جاده را خورد خورد آمدیم. چایی خوردیم. دائم راننده را عوض میکردیم که کسی خسته نشود.نزدیک تهران دیگر قلمرو من بود. منی که شش سال تمام در راه اتوبان تهران-قم و در مسیر شهرک صنعتی رفت و امد کردم . چهل کیلومتر آخر را من راندم. نزدیک شهرها رانندگی ها ترسناک تر میشود. تراکم ماشین ها بیشتر است و باید بلد باشی چطور گلیم خودت را از آب بیرون بکشی. از مسیر جاده بهشت زهرا و تندگویان آمدم. بعد فرعی را را راندم تا به اتوبان نواب رسیدیم. توی ماشین  وقتی حامد و امیرحسین را رساندیم. یک عکس پایانی انداختیم. از این عکسها که اخر دوره ها یا پروزه ها گرد هم می اندازند . بنظرم زیبا ترین اتفاق آخر کار همین است. همیشه می ماند یادگار. بقیه مسیر داخل شهر تا خانه را پیمان آمد. جلو خانه مان ترمز زد. وسایل را یک به یک از ماشین آوردم. کلید انداختم. حیاط سکوت بود و شب تهران از نیمه گذشته بود. توی پارکینگ کمی با خودم که بوی جاهای مختلف گرفته بودم به چیزهایی که حقیقتا نمیدانستم چیست فکر کردم. خسته بودم. شاید به همین دلخستگی اش فکر کردم. به اینکه سفر ها  ختستگی می آورند اما کلی خاطره و تجربه در ما میکارند. تجربه هایی که اگر بهشان برسی اگر بهشان نور برسانی هرکدام در وجودمان رشد می کنند. خیلی ها را می شناسم که سفر برایشان از چند دوره دانشگاهی مفید تر بوده است. به دید کوتاه مدت و کم عمق اش نگاه کنی سفر خستگی و هزینه است اما وقتی عمیق تر نگاه کنی سفر  خستگی جسمی نیست سفر نوعی دل خستگی است. مثل شخم زدن زمین و آماده سازی برای کشت می ماند. خسته میشوی که یاد بگیری و باور کنی.تا بذر تجربه در تو کاشته شود. اینکه به ثمر برسانی اش  بیشتر و بیشتر کار میطلبد.حوصله ماندنم نبود. یکسری از وسایل را توی همان پارکینگ کنار در انباری گذاشتم  کلید آسانسور را فشار دادم.

پایان 


۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

شعبده بازان لبخند در شب کلاه درد*

سال 86-87 سال های میانی دوره کارشناسی ام تصمیم گرفتم  یک دوره سینمای قبل از انقلاب را رج بزنم . علت تصمیم دیدن اتفاقی فیلم "رگبار " بود که بنظرم به شدت قابل تعمل می آمد. دنبال فیلم گشتن با اینکه در آن سالها  اینترنت سر و شکلی به خود گرفته بود و اینترنت ثابت از شرکت مخابرات داشتیم باز هم سخت بود. این شد که  دست به دامن شبکه های فارسی زبان وکم کیفیت ماهواره ای شدم. حقیقتش تجربه زننده و تلخی بود . صاحبان شارلاتان این شبکه ها وسط تبلیغ  لارجر باکس و داروی تقویتی قوای جنسی چند پلانی هم فیلم پخش می کردند و نگه داشتن خط و ربط داستان بین آن همه وقفه و نمایش تبلیغات تکراری کار اعصاب برانگیزی بود. معمولا هم، فیلم ها کامل پخش نمی شدند و نصفه و نیمه وسطشان قیچی می شد و آدم را در برزخ دانستن و ندانستند رها میکرد.

این شد که از دوستان و آنها که مطلع بودند خواستم فیلم ها را بهم بدهند. دوستان فیلم باز من آن زمان جوان بودند و آرشیو های پر و پیمان نداشتند. و بیشتر فیلم های عامه پسند تر گنج قاورن و سلطان قلبها و در امتداد شب را بهم دادند.

در شش و بش ماجرا برادرم که آن زمان دوره های شبکه و خفن کامپیوتری میدید یک روز فلشی مموری بهم داد . دست کم سیزده، چهارده فیلم قبل انقلاب که "بن بست" و " تنگسیر" و "گوزن ها "و"قیصر" هم داخلشان بود. طی یکی ماه، ده دوازده فیلم دیدم و نام سه بازیگر برایم ترجیع بند بازی های خوب بود. "بهروز وثوقی"،"پرویز فنی زاده" و "پرویز صیاد" اسامی درخشان تر از دیگران بودند.

سه رفیق قد بلند سینما ،  بهروز وثوقی - محمدعلی فردین - ناصر ملک مطیعی

اما دست تقدیر وضعیت کشور و این سه بازیگر را به شکل غریبی تغییر داد. فنی زاده خیلی زود دستش از دنیا کوتاه ماند ، بهروز وثوقی و پرویز صیاد شرایط را مناسب ندیده و ناچار ازکشور کوچیدند و در یک بی خبر وهم انگیز ماندند. برای سوپر استار های سینما  هیچ چیز سخت تر از بیکاری  و بی توجهی در اوج توانمندی نیست. اینکه بتوانی بازی کنی و  فیلیم نباشد که بازی کنی. اینکه بیان فارسی داشته باشی و  در بین ناهمزبان ها باشی. داخل کشور تو را  یاغی و بدکاره بدانند و خارج کشور کسی اجر و قربی برای کارت قائل نباشد.

بیش از سی سال از کوچ گذشت تا کم ک  شبکه های فارسی زبان آنطرف آبی فعال تر شدند.برای بخش های خبری یا فرهنگی خود خبر و  گزارش کم آوردند و باز سراغ همان جماعت کوچیده و دل خسته رفتند. یکی از این بازیگران و کارگردانان توانمند که من در اینجا دلخسته خطابش میکنم جایی در مصاحبه ای گفته بود. "بالاخره دنیا اینقدر کوچک نمی ماند" معنی حرفش این بود که شاید ما را  40 سال از همه زندگی ساقط کرده باشید و در یک تبعید ابدی رها کرده باشید اما بلیط بخت ما هم  یک روز برنده خواهد شد.

همه اینها را گفت و دست آخر چشم هایش خیس و بغض راه گلویش را بسته بود.

پرویز فنی زاده(راست)، جهانگیر فروهر(چپ) در سریال دائی جان ناپلئون - ناصر تقوایی


اما حقیقتا من آنها را موفق میدانم. حتی اگر در سی سالگی بازنشست شده باشند. بنظرم آنها شکل و کیفیتی از سینما را تعریف کرده اند که پایه و اساس تغییر شده است. حرکت سینمای ایران که پس از  انقلاب 57 ادامه پیدا کرد بی تردید خیلی قبل تر (از دهه چهل خورشیدی) شروع شده بود.

این بزرگان  ابتدا با  فیلم هایی که  به ذعم ما مبتذل است  سلطه هالیوود و بالیوود را از سینمای ایران برداشتند و  بعد با  حضور سینماگران جوان خون تازه در رگ های پیکره سینما دواندند.

بعید میدانم این چند خط به دست یا استحضار هیچکدامشان برسد . اما به هر حال فکر میکنم باور ذهنی اش، آرامشی در کالبد خسته و رنجورشان یک به یک شان خواهد دمید.


* برگرفته از شعر کاشفان فروتن شوکران - احمدشاملو

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

سفرنامه جنوب - فصل پنجم : دلبستگی

باران امانمان را بریده بود. بدتر از باران، باد همراهش بود. باد و تکان های شدید که میخواست چادر را از جا بکند. از کیسه خواب و چادر که بیرون آمدیم. جز هفت هشت چادر و گروه کسی در محوطه کمپ نبود. همه آن جمعیت دیشب که سرخوشانه میخندیدند و سرگرم بودند حالا رفته بودند. انها که مانده بودند هم تجهیزات بهتر داشتند هم علاقمندتر بودند. مختصر صبحانه ای داخل چادر زدیم که مانده نان و مربا و کره روز قبل بود. بعد وسایل ارزشمند را داخل ماشین جا دادیم . چادر را جمع کردیم و دوربین ها را برداشتیم و زدیم به  ساحل. باران ریز و طولانی مدتی در انتظارمان بود. این را میشد از سماجت اش فهمید. روی ماسه های ساحل تبن پا برهنه راه افتادیم . خوبی اش این بود که به جز سه چهار نفر هیچ کس دیگری روی ساحل نمیدیدم. چند عکس گرفتیم. ساحل از بیشتر کرانه های آبی که در ایران دیدم تمیز تر بود اما باز هم مقداری پلاستیک و لنگه دمپایی و پاکت خالی و کیسه فریز دیده میشد تا دماغه ساحل جلو رفتیم و موقع برگشت ویرمان گرفت آشغال ها را جمع کنیم. داغ بودیم و بیش از پانصد متر توی خط ساحلی پیش رفته بودیم و برگشت از آن مسافت توی چنین بارانی با یک بار زباله کار طاقت فرسایی بود. به هر زحمتی بود اشغال ها را به سطل زباله رساندیم. 

پاهایمان را تا جایی که میشد خشک کردیم و از شن پاک کردیم. مراسم خداحافظی با دریا را به شیوه سامورایی وار خودم انجام دادم سوار شدیم بااینکه از تبن سیر نشده بودیم راه افتادیم. تا کوشکنار کسی صحبت نمیکرد. کوشکنار پیمان گفت که ماشینش نیاز به تعویض روغن دارد باید ماشین را جایی به تعویض روغنی میرساندیم. تنها تعویض روغنی که در آن روز بارانی در کوشکنار یافت شد پر بود و گفت حداقل نیمساعت زمان می برد بتوانیم داخل شویم. شاید همینقدر هم کارمان طول میکشید. پیمان را راضی کردیم در شهر دیگری روغن ماشین را عوض کند و راه افتادیم.نقشه گوگل در جاده اصلی پارسیان به چاه مبارک اندکی ترافیک را نشان میداد. این شد که راه افتادیم و از همان جاده فرعی تا عسلویه و فرودگاهش آمدیم و بعد توی جاده اصلی افتادیم. مسیر طولانی بود و باران شلاقی می بارید.


 نمی خواستیم راه آمده از استان فارس را برگردیم و برای برگشت به شمت شمال (تهران) دو راه داشتیم یکی اینکه به سمت شرق برویم و از جاده لامرد- لار- جهرم بیاییم دوم اینکه از سمت غرب فارس و از استان بوشهر محور  اهرم-برازجان-کازرون رو پی بگیریم. برایم رسما فرق نمیکرد از کدام طرف بیاییم . بلم بی پارویی بودم که از حضورم در آب راضی بودم اینکه کدام طرف بروم دیگر برایم مهم نبود. تنها چیزی که ته ذهنم بود این بود که روز سه شنبه را سر کار حاضر باشم. جمع هم به این اتفاق راضی بود. از سیراف رد شدیم و از اینجا به بعد جاده جدید بود که ندیده بودم . پیمان هنوز لنگ روغن موتور بود. بالاخره در کنگان یک تعویض روغنی دیدیم که پرنده درش پر نمیزد. زودتر پیاده شدم و  رفتم داخل مغازه . اوستای کار برای خودش ته مغازه یک اندرونی درست کرده بود که با یک گاز پکنیکی کوچک گرم نگهش میداشت. وارد اتاق که شدم ماتم برد. اوستا قانون روی پایش بود و پولکی فلزی انگشتش کرده بود و داشت ساز تمرین میکرد. نمیدانم جاهای دیگر ایران یا حتی دنیا اوستای تعویض روغنی کاری داریم که قانون بنوازد. گویا او هم متوجه نگاه پرتعجب من شد و سریع ساز را توی کاورش گذاشت و از پشت میز بلند شد.گفتم روغن مزدا نداریم اما از این روغن ها داریم. و بعد به ردیف روغن های قد و نیم قد روی قفسه ها اشاره کرد به پیمان گفتم که اینها را دارد گفت خوب است و دنده عقب گرفت و بعد آمد روی چال تعویض روغنی. بیست دقیقه با روغن و تشریفاتش گذشت. دستمزد سرویسکار را دادیم و حرکت کردیم. هر چهار نفر گرسنه بودیم . دوتای مان پیله کرده بودند که رستوران اول شهر برویم و دوتای دیگر معتقد بودند برای ذخیره زمان از رستوران های جلوی رویمان استفاده کنیم. بعداز کلی تلاش و اینطرف و آنطرف بالاخره نزدیک خروجی شهر رستوارنی به اسم آرمیان را پسند کردیم. رستوران از مجموع دو آقای میانسال یک خانم جوان و یک پسر نوجوان دو ردیف میز شیشه ای بی تکلف تشکیل شده بود. سفارش هایمان هم غذاهای محلی و ساده بود که ضریب اطمینان بیشتری در سفر دارند. مدت زمانی که غذا را بیاورد رستورانی که فقط ما درش بودیم تبدیل به شلوغ ترین رستوارن بندر کنگان شد. جوری که پسر نوجوان که مسئول پخش غذا بود اشتباه میکرد و غذاها را اشتباهی میرساند. اما غذا و قیمت های رستوران مناسب و منصفانه بود. پیشنهاد میکنم اگر سفر کم خرجی را امتحان میکنید و غذای مناسبی میخواهید به این رستوران بروید.

رستوران

باران هنوز بی امان میبارید و کلافه مان کرده بود. از کنگان باید سمت اهرم و برازجان میرفتیم. این مسیر یک جاده بیشتر نداشت آن هم از شهرهای آبدان،کاکی،ناصری و خورموج میگذشت. مسیر بین دو شهر حدود 160 کیلومتر بود ما بیش از دو ساعت طول کشید تا در آن باران بی وقفه به اهرم برسیم. بی توقف راندیم و انچه دیدیم به قول ایشی گورو منظر پریده رنگ تپه ها بود و البته پوشش گیاهی سبز آن مناطق بود. بعد از اهرم و در مسیر برازجان خسته شده بودیم کنار کیوسکی کنار زدیم که نفسی چاق کنیم و  اسپرسو بزنیم. حالا دیگه حسابی اسپرسو خور شده بویدم . همان استراحتگاه یک مینی بوس کاوشگر ایتالیایی بودند که برای بازدید از تپه نمکی جاشک آمده بودند. بهشان نمیخورد جوان یا بازنشسته باشند و برای گردشگری آمده باشند به همین خاطر اسمشان را کاوشگر گذاشتم. پیمان میگفت حیف که تپه نمکی جاشک نمیرویم. افسوس بزرگی بود اما جاده و باران ناشناخته معلوم نبود تا کجا با ما بود.
بعد ازاسپرسو مجددا تا  برازجان راندیم. جاده به شکل حیرت انگیزی سبز تر شده بود.اول نخلستان های منظم و هم قد در سطرها و ستون های منظم ، بعد مزارع مرکبات و سبزی و همه جور سیفی کاری دیگر. وقتی موقع نوشتن این گزارش نقشه هوایی برازجان را  نگاه کردم علت این همه کشاورزی و آبادانی را دریافتم. ازکوه های اطراف برازجان بیش از بیست چشمه و رودخانه فصلی و نهر آب به سمت برازجان وجود دارد.  همین باعث  بزرگ تذ شدن فضای شهر و  اباد شدن روستا ها و  مزارع این منطقه شده است. برزجان غیر از آبادی اش برای من یاد دائی جان ناپلئون و دلیرستان تنگستان حتی شهرام آذر ( با نام مستعار سندی) را زنده میکند. عصر بود که به شهر رسیدیم. باران نه نای باریدن  داشت  نه تاب ایستادن. گرسنه بودیم. و این گرسنه بودیم از نهارمان  حداقل 4 ساعت میگذشت و  فرصت و زمان مناسبی برای رفتن به رستوران نبود. توی شهر یک  مغازه  پکورا پزی دیدیم. پکورا فست فود برازجان است. کتلت نخود که با  فلافل فرق دارد. در نان با گوجه و خیارشور سرو میشود و  برام ما  مسافران گرسنه طعم دلپذیری داشت. پکورا پزی رضا یک  اشپز با حوصله و خوش برخورد داشت که با من گپ هم زد. باز هم قدممان سبک بود به محض رسیدنمان سه خانم دیگر هم مشتری مغازه شدند. با همین رویه پیش برود می توانم در تهران از کسب و کارهای مختلف جهت شلوغ کرده مغازه و سر چراغ شدن  کسبشان  پول بگیرم. پکورا را  خوردیم و راه افتادیم. خروجی کازرون به بعد هوا کم کم تاریک و  شد و باران دوبار از سر گرفته شد. از راهدار و قراول خانه رد شدیم و  نزدیک دالاکی که جاده کوهستانی و پر از دره شد گیر افتادیم توی ترافیک. ماشین ها به رسم رانندگی زشت  همه ما ایرانی ها  جلوی هم میپیچیدند و راه هم را سد میکردند. عمده پلاک ها  برای استان فارس بودند.  باران و ترافیک  4 ساعت در گیرمان کرد. مورچه وار توی  سیاهی و دره ها پیش میرفتیم  جز برای یک چای و  قضای حاجت پیاده نشدیم.


باران پیوسته میبارید . کلافه شده بودیم. راه افتادیم کنار تخته را که رد کردیم کمی جاده وضعیت بهتری پیدا کرد. ساعت ده شب رسیدیم به کازرون. بنزین نداشتیم توی پمپ بنزین از چند نفر در خصوص اقمتگاه و جای خواب سوال کردم. باران میبارید و  هوا سرد بود از طرفی فردا  راهپیمایی 22 بهمن ماه بود و شهر با حالت  عجیب امنیتی داشت خود را برای راهپیمایی فردا آماده میکردیم. مسافرخانه ای که ادرس داده بودند ظرفیت نداشت اما بهمان ادرس جای دیگری را داد. در مرکز شهر به اسم مسافرخانه مهر صاحبش ادم گیر و دندان گردی بود. خدماتش به قیمتش نمی ارزید اما چاره نبود  ترافیک و ماندن در ماشین خسته مان کرده بودم. قبول کردیم رفتیم توی اتاق وسایلی که از شب پیش در ساحل تبن هنوز خیس بود را از کوله بیرون اوردیم و دراز نکشیده خوابمان برد.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo