با دکتر سین قرار مدار کردیم دوم مرداد به بهانه هجدهمین سالمرگ شاملو امامزاده طاهر باشیم. برنامه به بهانه شاملو بود اما قول داده بودم مزار احمد محمود و گلشیری و محمد مختاری و غزاله علیزاده را هم نشانش دهم. این شد که از قطعی برق کارخانه و بیکاری استفاده کردم و در گرمای خفه مرداد زدم به جاده . از شهرک صنعتی تا مهرشهر کرج باید میراندم . مسیر را بلد بودم باید جایی بنزین میزدم و بعد قبل از 6 عصر میرسیدم ایستگاه مترو گلشهر. راحت به گلشهر رسیدم اما حوالی ایستگاه مترو چیزی شبیه بمبئی در دهه 1970 میلادی بود. شلوغ،گرم و بی نظم وپر از آدمهای کلافه که از خودشان هم فرار میکردند. سین آمد با هم آن یک کیلومتر راه تا امامزاده را راندیم. از قرار و دورهمی مان شاد بودم. اما جلو در امامزاده که رسیدیم. همه قشنگی ها نقش بر آب شد. دست کم 8 خودرو پلیس انتظامی و 2 خودرو پلیس راهنمایی رانندگی جلوی دربهای امامزاده تجمع کرده بودند. همه درب ها را با زنجیر قفل کرده بودند و مانع از ورود افراد به امامزاده میشدند. بین نیروهای موجود سرباز صفر و درجه دار کم بود . عمدتا افسران میانسال و شکم گنده ای بودند که صحبت و بحث کردن باهاشان بی فایده بود. چندنفر با لباس شخصی هم دیدم که نوک بیسیم شان از گوشه جیب بیرون زده بود و ورود خروج ها را کنترل میکردند. گویا یک ساعت پیش درب ها را بسته بودند و معلوم نبود تا کی قرار است درب های امامزاده بسته بماند. انتخاب اینکه چه کسی حق ورود دارد بسیار جالب بود. گویا چشمی و از روی قیافه تشخیص میدانند برای شاملو آمدی یا متوفی دیگری در این امامزاده داری. اما در کل ندرتا کسی را راه میدانند.راضی شده بودم که داخل بروم حتی سر قبر شاملو هم نروم. راه زیادی را آمده بودم و دلم میخواست حداقل برای دلکش و علیزاده فاتحه ای بفرستم. ساعت از هفت گذشته بود. خبری نبود نمیگذاشتند داخل برویم. میگفتند عده ای شلوغ بازی در اورده اند. توی فکر بودم که امامزاده به آن بزرگی جا برای صد یا دویست نفر یک روز در سال ندارد؟ به کجای عالم میخواهد بر بخورد؟ راه بندان و مزاحمتی هم که ندارند. هجده سال هم هست که از مرگش گذشته . پس گیر کار کجاست؟ توی روزهایی که اخبار بد دزدی و تجاوز و مشکلات اقتصادی از در و دیوار میریزد چرا هنوز از مرده شاملو واهمه دارند؟ چرا نمیروند دنبال کارهای مهم تر. این همه افسر پلیس چرا باید یک روز خودشان را برای ممانعت مردم از ورود به گورستان بگذرانند؟ توی همین فکر ها بودم که صدای سروان سبز پوشی را شنیدم. - " شما کجا دیدی بیایید سر قبر دست بزنند؟ بعدش بی حرف با یک نگاه که دوست نداشتم عاقل اندر سفیه باشد گذشتم. تمام ضلع شمالی و شرقی و غربی را پی راه عبور گشتیم. نشد. موقع برگشت همان سروان سبز پوش بهمان گفت فردا شب بیایید جشن میلاد امام رضا هست دست میزنند شیرینی و شربت هم داریم. و من تازه فهمیدم کجای دنیا بالای سر قبر دست میزنند. ، احمد محمود، گلشیری ،م.آزاد،پوینده و علیزاده و دلکش و مرتضی حنانه و ... فاتحه ای توی دلم فرستادم . به بی منطقی این آدمها حسرت خوردم و با آب یخی که توی درب ماشین گذاشتم بودم همه را یک جا فرو داد و تا شب این شعر را با خودم زمزمه کردم
مردی ز بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست
آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت
وین، نام را، بدونِ سپر خواست.
ابری رسید پیچانپیچان
چون خِنگِ یالش آتش، بردشت.
برقی جهید و موکبِ باران
از دشتِ تشنه، تازان بگذشت.
آن پوکتپه، نالاننالان
لرزید و پاگشاد و فروریخت
و آن شوخبوته، پُرتپش از شوق،
پیچید و با بهار درآمیخت.
پرچینِ یاوهمانده شکوفید
و آن طبلِ پُرغریو فروکاست.
مردی ز بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.