تا روشنایی بنویس.

۵۷ مطلب با موضوع «پیدای نا پیدا شدن» ثبت شده است

دل نامه


عصر سرد مه آلود زمستان . روی شیب تپه ای خوشنام با زمینی سرد ما گرم ،بغل هم نشستیم و بی زبان حرف زدیم. حرفهایی سبز. حرف زدیم نه از هردری ، عاقلانه تر،  زور نزدیم هدفمند باشیم حرف زدیم و آخرش نمی¬دانم چه شد که بحثمان به شما کشیده شد. حرف شما وسط آمد.بهم گفت در بند نباش. آنکه دائم دنبال خواست مخاطب بوده همانی بوده که خیلی زود از سمت مخاطبش رها شده.ایده داشته باش، ایدولوژیک ها آدمهایی را به سمت خودشان می کِشند و عاشق های  میلیون ها را به دنبال خود میکُشند. فرق بین  این دوفعل در ضم و کسره نیست . در اختلاف دو حس در قلب است. بازی غریبی است همه می¬دانند اما تن می¬دهند. این  فلسفه غنیمت دانستن دَم است . زندگی در حال استمراری . گور پدر ماضی بعید و بیخیال آینده .
این شد که گفتم برایتان بنویسم . چند خطی برای شما که عزیزانید. شما  که دعوت شدید. شما که خودتان پی لینکی کشیده شدید. شما  که  دوستی بهتان گفت پاشید بیایید دور هم باشیم یا  شما که  روزی پی حرفی،عکسی ،شعری آهنگی ته ته دلتان  چیزی لرزید انگشتی روی صفحه روشن گوشی لغزید و ماندگار شدید.
خواستم  حرف هایم را برایتان بگویم با  پیرمردی که روی خوشنام ترین  تپه جان  خاک بود. با زمینی سرد در عصر یک روز سرد زمستانی.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

دانستیه غم


جرم بغض های این شهر
  
بر حجم سرگردانی کوچه هایش

دانستیه غم تهران است 

بر چشمان خسته ساکنان ،

اگر باران نیسان نیستی 

لااقل سرخوشی شکفتن نوبرانه باش.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

12-سینما


کاش می توانست 
 
در تاریکی عمیق سینما

در مخمل های چرک 

فرو برود 

بی آنکه به  بازتاب  نقره فام نور 

بر شعور آدمیت فکر کند

محسور موسیقی شناور فیلم باشد.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

موسیو ابراهیم

نمی‌دانم شما هم درگیرش هستید یا نه ، آدم شش ماه شش ماه نمی‌نشیند چهار خط کتاب بخواند یا فیلمی ببیند یا تیا‌تر برود .بعد درست نزدیک امتحاناتی که توی طول ترم هیچ کاریبرایش نکرده می‌رسد. همزمان نویسنده و نقاش و عکاس و منتقد سینما و کار‌شناس تیا‌تر و مجسمه ساز می‌شود. ویر آدم می‌گیرد همه این‌ها را انجام دهد. 
مدت‌ها بود دنبال تیاتری می‌گشتم تا روز‌های سرد و کوتاه را با دیدن تیاتری سر کنم دست آخر سر خوش از دیدن تیا‌تر توی پیاده راه‌های خلوت مرکز شهر قدم بزنم و به خودم، به تیا‌تر به ادامه راه فکر کنم. امروز که کارخانه به خاطر قطعی برق تعطیل شد و حواس و حوصله خانه ماندن و کار دیگر نبود، رفتم. پیشنهاد «موسیو ابراهیم» را از دوستی شنیده بودم. ولی می‌دانستم اخرین اجرا‌هایش است و دارد تمام می‌شود. شانسی بلیتی جور شد و رفتم و نشستم. با آن یش زمینه که از امانوءل اشمیت داشتم یک بار دیگر از کوشک جلالی و کارش لذت بردم. برای بار چندم برایم محرز شد تیا‌تر به متن زنده است و بازیگرانی که زندگی کنند. رضا مولایی را خب می‌شناختم راستش به خاطر شباهتش به جک نیکلسون دنبالش می‌کردم اما دیدن موسیو ابراهیم برایم ثابت کرد که بازیگر توانمندی است. اشکان خطیبی هم پیش‌تر توی «خدای کشتار» دیده بودم و می‌شناختم که پر انرژی و کم اشتباه است.


قصه تیاتر قصه آشنایی یه پسر نوجوان یهودی و سر خورده با پیرمرد مسلمان و عاشق زندگی است . پیرمردی است که پسر یهودی کنارش احساس آرامش میکند و تجربیات جدید پیدا میکند. 

"شعور تو در وجود توست و وجود تو میتواند بسیار عمیق فکر کند."

اینکه اشمیت  دکتری فلسفه داشته و  گل های معرفت و خرده جنایات  زن و شوهری را نوشته همیشه برایم تصور یک ادم شعار زده و نوشتن  یک  قصه تمام اخلاقی بود. تیاتر و خواندن ان کتاب  بل کل  نظرم را  عوض کرد. اشمیت  فقط آدم ها را ، آدم های واقعی را  در جای درست قرار داده ، تضاد را نشان داده .  


از دیدن تیاتر نه خیلی راضی ام نه  ناراحت . بنظرم کاری بود که ارزش دیدن داشت هرچند آنقدر توی فکر نبرد و درگیرم نکرد. اما  برای من  خواب زده و دور افتاده  فرصت  دوباره بود و کمی قدم زدن و فکر کردن  در خلوت ترین  آخر هفته تهران.




۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

باید یکی باشد.

 فورد ماستنگ قرمز وسط کویر آیداهو یا تگزاس میراند. رادیو محلی ترانه ای از موسیقی کانتری پخش میکند، دوربین توی جریان مغشوش عبور ماشین  میچرخد و می رود روی کاکتوس های گوشتی کنار جاده زوم میکند. پلان بعدی موهای راننده در باد می رقصد عینک دودی اش که نیمی از صورتش را گرفته  بازتاب سکه  طلاگون خورشید را  نشان میدهد فضا  آبستن  یک اتفاق است. پلیسی که به راننده مشکوک شود، موتوری که  یکهو یاتاقان بزند یا جوش بیاورد حتی عابری که دستش را به نشانه هیچهایک کنار جاده بالا برده باشد.

همه این ها تصاویر ذهنی اند از راندن در جاده بیابانی، اتوبان قم اما تف زده تر و نامرد تر از این حرف هاست. سکوتش مرموز و گردنه هایش نفس گیر است. روی تپه های مجاور رد از سالهای دور است  که نشان میدهد روزگاری آب تا آنجا ها  می رسیده است. رانندگانی منگ از گرما دارد و خودرو هایی بی تاب از  گرمای آسفالت با  رادیاتوری تف زده. سر تا ته اتوبان  نیسان های آبی یدک کش نامردی اند که  امداد را  به قیمت خون پدرشان حساب میکنند. پلیس هایی که  بعد از هر سر پایینی می ایستند و جایی که  کسی میخواهد به ماشینش فضای حرکت دهد جریمه اش میکنند. برایشان  سرعت ایمن مهم نیست بنظر بیشتر نگران  شیتیل  خود و بودجه  راهنمایی و رانندگی اند.

توی این  اتوبان ها حالم بد میشود تنهایی نمیتوانم تحمل کنم، حتمی باید کسی باشد. به حرف بگیردم، از هر سری بگوییم و همینطور برانیم تا نفهمیم اتوبان مزخرف کی تمام میشود. بابا چهارده روز پیش توی عصر همین اتوبان تصادف کرد. خودvو دلبر و رفیق شقیق بیست ساله اش به آهن غراضه بدل شد و خدا رحم کرد که  خودش سالم ماندکمی دماغش ورم کرد و یکی از دنده هایش فر رفت. که بعد از یک هفته مرتب شد. 

با حبیب توی اتوبان میرانم . به بابا به اتوبان قم به کار به  نها که رفته اند، به امتحانات مزخرف دانشگاه، فکر میکنم. به آنچه میخواهم باشم و برایش دارم جان میکنم و به اینکه  شاید بد شانسم و کمتر از آنچه تلاش میکنم به دست می آورم. به دوستانم فکر میکنند که بعضا بد شانس تر از من اند. به دوستانی که موفق اند. به رفت یا ماندن. حبیب انگاری فکر را خوانده میگوید رفتن و ماندن حرف خیلی هاست. میگفت یک جای زندگی قبل از سی سالگی  من هم سر این دوراهی بودم. بعد نشستم با خودم فکر کردم. که بروم یا بمانم و کار کنم. توی این جدل ماندن را انتخاب کردم. وقتی میگوید انتخاب کردم با شناختی که ازش دارم میدانم واقعا انتخاب کرده از سر ناچاری نمانده نشسته ساخته و پرداخته کرده. دو دوتا های خودش را کرده دلیل اورده و دست کم خودش را قانع کرده. خوشحال میشوم که در این روزگار یکی دردم را فهمید. حبیب هرگز به دنبال مدرک ارشد در رشته اش نرفت هرچند بسیار بیشتر از دکتر های رشته مکانیک میداند. اما هرگز نرفت و ماند و سعی کرد این سطح را فتح کند . سعی کرد با وسواس ذاتی اش تمام کند بعد به مرحله بعد گام بگذارد.

به همه حرفهایش فکر میکنم و میرانم. اتوبان تمام شده .آفتاب سوزان ماه رمضان و تابستان پس رفته . توجیه تر به جایگاه خود ایستاده ام. حداقل حالا میدانم با خودم چند به چندم. و حالا میدانم که  خوش شانسم که موجودات نازنینی چون حبیب را  میشناسم.



۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

بخاطر یک کار بلند لعنتی

رخوت ام زیاد شده،آستانه تحملم زیاد تر. مسیر 75 کیلومتری تا  کارخانه برایم یک جور عادت روزانه شده و توقف تولید و جنجنال های داخل جلسه اتفاقی لوس و بی نمک. آنقدر که حالا حس میکنم بیخیال تر از آقا داود با  سه زن و ده سر عائله ام.آنقدر آرام که خودم هم از خودم میترسم.می نشینم به اتفاقات این روزها فکر میکنم به دوسال نیم گذشته به دوره زمان نوجوانی که سرخوش بودم و داشتم درش میدرخشیدم و نیمه کاره رها  کردم. به زبانی که تا  advance رسانده بودم و رها کردم به هزار یک کاری که به واسطه کارم ازشان دست کشیدم.به همه قرار های پنج عصر که سر کار بودم و همه اتفاقات عجیب ، همه سفرهایی که کار اجازه نداد بروم همه فرصت  ودن با خانواده  که به خواب گذشت. 

دارم به کار فکر میکنم به عوایدش چرا که آن خانم مشاور که اتاقش بوی جوراب و عرق میداد بهم گفت در موردش فکر کن فهرست مقایسه ای تهیه کن و ببین مزایای اش بیشتر است یا معایبش من هم نشستم و به مزایا و معایب کارم فکر کردم. به اینکه کدام بیشتر برایم می ارزد. نون می گوید از کارت بکش بیرون بیا تی پیمانکاری های پتروشیمی. میگوید پترو شیمی اما من میدانم  پترو شیمی صنعتی است که همه زورم را هم بزنم باز درش کارمندم. استاد بهم پیغام داد که آموزشگاهشان دوره آموزش طراحی قالب پلاستیک  برگزار میکند. از اول بهمن. درست بعد از امتحان های پایان ترم این ترم لعنتی. هزینه اش زیاد است اما برایم یک جور ماورایی و مالیخولیایی جذاب است . با اینکه نمیدانم کدام احمقی قرار است آنجا تدریس کند. پلاستیک برایم از قالبهای فلزی به مراتب جذاب تر است. باید بنشینم دل و دین آن جزوه شناسایی پلاستیک ها را در بیاورم. به نون هم  میگویم  دوست ندارم دیگر برای کسی کار کنم.حسن و اکبر و  حسین و حبیب و جواد هم از کارمندیشان به ستوه آمده اند.جسارت  پریدن نیست. آنقدر بال نزده ایم از پریدن می هراسیم. 

میخواهم اینبار دنبال علاقه ام بروم.ولو از کار و آن شهرک صنعتی بیرونم کنند. من دنبال آنچه دوست دارم میروم. باقی اش درست میشود. شاید قبل از دانشگاه و انتخاب رشته جسارت الان را داشتم الان وضعم بهتر بود. یا شایدم بدتر بود اما  مطمئن نیستم آنوقت هم باز این حس در من بود که پشیمان باشم یا نه.

میخواهم مجدد شروع کنم.

پ.ن: تو اگر راه ندانی همه گویندبه چه سوی/ من اگر راه ندانم همه گویند که چه بد.

عنوان متن برگرفته از کتابی از داریوش مهرجویی " بخاطر یک فیلم بلند لعنتی" که  قدیر از نمایشگاه سال 92 برایم خریده ولی بهم نداده است هنوز. 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

کله خر

توی تولد خاله ام ، در سال  1963

اون و دوستاش ضد یخ خوردند 

چهارده تا نوجوون سرخپوست  اون شب مردند

خاله ام جون سالم به در برد، اما خیلی زود کور شد

گرچه اون قهرمان نقابدار *نشد

اما با حواس دیگرش من رو تشخیص میده

اصلا هم مهم نیست چه مدتی غیبم بزنه

همین که  بی سر و صدا  پشت درش بایستم 

اون درب و باز میکنه و اسم منو صدا  میزنه



*اشاره به  قهرمان مجموعه نقاب دار قهمران است  که نابینا بود.



sherman-alexie



شرمن الکسی

دومین تجربه ترجمه شعره دیگه، زیر سبیل و اینا



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo