فورد ماستنگ قرمز وسط کویر آیداهو یا تگزاس میراند. رادیو محلی ترانه ای از موسیقی کانتری پخش میکند، دوربین توی جریان مغشوش عبور ماشین میچرخد و می رود روی کاکتوس های گوشتی کنار جاده زوم میکند. پلان بعدی موهای راننده در باد می رقصد عینک دودی اش که نیمی از صورتش را گرفته بازتاب سکه طلاگون خورشید را نشان میدهد فضا آبستن یک اتفاق است. پلیسی که به راننده مشکوک شود، موتوری که یکهو یاتاقان بزند یا جوش بیاورد حتی عابری که دستش را به نشانه هیچهایک کنار جاده بالا برده باشد.
همه این ها تصاویر ذهنی اند از راندن در جاده بیابانی، اتوبان قم اما تف زده تر و نامرد تر از این حرف هاست. سکوتش مرموز و گردنه هایش نفس گیر است. روی تپه های مجاور رد از سالهای دور است که نشان میدهد روزگاری آب تا آنجا ها می رسیده است. رانندگانی منگ از گرما دارد و خودرو هایی بی تاب از گرمای آسفالت با رادیاتوری تف زده. سر تا ته اتوبان نیسان های آبی یدک کش نامردی اند که امداد را به قیمت خون پدرشان حساب میکنند. پلیس هایی که بعد از هر سر پایینی می ایستند و جایی که کسی میخواهد به ماشینش فضای حرکت دهد جریمه اش میکنند. برایشان سرعت ایمن مهم نیست بنظر بیشتر نگران شیتیل خود و بودجه راهنمایی و رانندگی اند.
توی این اتوبان ها حالم بد میشود تنهایی نمیتوانم تحمل کنم، حتمی باید کسی باشد. به حرف بگیردم، از هر سری بگوییم و همینطور برانیم تا نفهمیم اتوبان مزخرف کی تمام میشود. بابا چهارده روز پیش توی عصر همین اتوبان تصادف کرد. خودvو دلبر و رفیق شقیق بیست ساله اش به آهن غراضه بدل شد و خدا رحم کرد که خودش سالم ماندکمی دماغش ورم کرد و یکی از دنده هایش فر رفت. که بعد از یک هفته مرتب شد.
با حبیب توی اتوبان میرانم . به بابا به اتوبان قم به کار به نها که رفته اند، به امتحانات مزخرف دانشگاه، فکر میکنم. به آنچه میخواهم باشم و برایش دارم جان میکنم و به اینکه شاید بد شانسم و کمتر از آنچه تلاش میکنم به دست می آورم. به دوستانم فکر میکنند که بعضا بد شانس تر از من اند. به دوستانی که موفق اند. به رفت یا ماندن. حبیب انگاری فکر را خوانده میگوید رفتن و ماندن حرف خیلی هاست. میگفت یک جای زندگی قبل از سی سالگی من هم سر این دوراهی بودم. بعد نشستم با خودم فکر کردم. که بروم یا بمانم و کار کنم. توی این جدل ماندن را انتخاب کردم. وقتی میگوید انتخاب کردم با شناختی که ازش دارم میدانم واقعا انتخاب کرده از سر ناچاری نمانده نشسته ساخته و پرداخته کرده. دو دوتا های خودش را کرده دلیل اورده و دست کم خودش را قانع کرده. خوشحال میشوم که در این روزگار یکی دردم را فهمید. حبیب هرگز به دنبال مدرک ارشد در رشته اش نرفت هرچند بسیار بیشتر از دکتر های رشته مکانیک میداند. اما هرگز نرفت و ماند و سعی کرد این سطح را فتح کند . سعی کرد با وسواس ذاتی اش تمام کند بعد به مرحله بعد گام بگذارد.
به همه حرفهایش فکر میکنم و میرانم. اتوبان تمام شده .آفتاب سوزان ماه رمضان و تابستان پس رفته . توجیه تر به جایگاه خود ایستاده ام. حداقل حالا میدانم با خودم چند به چندم. و حالا میدانم که خوش شانسم که موجودات نازنینی چون حبیب را میشناسم.
رخوت ام زیاد شده،آستانه تحملم زیاد تر. مسیر 75 کیلومتری تا کارخانه برایم یک جور عادت روزانه شده و توقف تولید و جنجنال های داخل جلسه اتفاقی لوس و بی نمک. آنقدر که حالا حس میکنم بیخیال تر از آقا داود با سه زن و ده سر عائله ام.آنقدر آرام که خودم هم از خودم میترسم.می نشینم به اتفاقات این روزها فکر میکنم به دوسال نیم گذشته به دوره زمان نوجوانی که سرخوش بودم و داشتم درش میدرخشیدم و نیمه کاره رها کردم. به زبانی که تا advance رسانده بودم و رها کردم به هزار یک کاری که به واسطه کارم ازشان دست کشیدم.به همه قرار های پنج عصر که سر کار بودم و همه اتفاقات عجیب ، همه سفرهایی که کار اجازه نداد بروم همه فرصت ودن با خانواده که به خواب گذشت.
دارم به کار فکر میکنم به عوایدش چرا که آن خانم مشاور که اتاقش بوی جوراب و عرق میداد بهم گفت در موردش فکر کن فهرست مقایسه ای تهیه کن و ببین مزایای اش بیشتر است یا معایبش من هم نشستم و به مزایا و معایب کارم فکر کردم. به اینکه کدام بیشتر برایم می ارزد. نون می گوید از کارت بکش بیرون بیا تی پیمانکاری های پتروشیمی. میگوید پترو شیمی اما من میدانم پترو شیمی صنعتی است که همه زورم را هم بزنم باز درش کارمندم. استاد بهم پیغام داد که آموزشگاهشان دوره آموزش طراحی قالب پلاستیک برگزار میکند. از اول بهمن. درست بعد از امتحان های پایان ترم این ترم لعنتی. هزینه اش زیاد است اما برایم یک جور ماورایی و مالیخولیایی جذاب است . با اینکه نمیدانم کدام احمقی قرار است آنجا تدریس کند. پلاستیک برایم از قالبهای فلزی به مراتب جذاب تر است. باید بنشینم دل و دین آن جزوه شناسایی پلاستیک ها را در بیاورم. به نون هم میگویم دوست ندارم دیگر برای کسی کار کنم.حسن و اکبر و حسین و حبیب و جواد هم از کارمندیشان به ستوه آمده اند.جسارت پریدن نیست. آنقدر بال نزده ایم از پریدن می هراسیم.
میخواهم اینبار دنبال علاقه ام بروم.ولو از کار و آن شهرک صنعتی بیرونم کنند. من دنبال آنچه دوست دارم میروم. باقی اش درست میشود. شاید قبل از دانشگاه و انتخاب رشته جسارت الان را داشتم الان وضعم بهتر بود. یا شایدم بدتر بود اما مطمئن نیستم آنوقت هم باز این حس در من بود که پشیمان باشم یا نه.
میخواهم مجدد شروع کنم.
پ.ن: تو اگر راه ندانی همه گویندبه چه سوی/ من اگر راه ندانم همه گویند که چه بد.
عنوان متن برگرفته از کتابی از داریوش مهرجویی " بخاطر یک فیلم بلند لعنتی" که قدیر از نمایشگاه سال 92 برایم خریده ولی بهم نداده است هنوز.
توی تولد خاله ام ، در سال 1963
اون و دوستاش ضد یخ خوردند
چهارده تا نوجوون سرخپوست اون شب مردند
خاله ام جون سالم به در برد، اما خیلی زود کور شد
گرچه اون قهرمان نقابدار *نشد
اما با حواس دیگرش من رو تشخیص میده
اصلا هم مهم نیست چه مدتی غیبم بزنه
همین که بی سر و صدا پشت درش بایستم
اون درب و باز میکنه و اسم منو صدا میزنه
*اشاره به قهرمان مجموعه نقاب دار قهمران است که نابینا بود.
شرمن الکسی
دومین تجربه ترجمه شعره دیگه، زیر سبیل و اینا