تا روشنایی بنویس.

۵۷ مطلب با موضوع «پیدای نا پیدا شدن» ثبت شده است

یک نامه عاشقانه

یک جایی یک زمانی در یک کارگاهی قرار شد یک نامه عاشقانه بنویسیم. برای محبوبی که حتی اسمش را هم قرار نبود خودمان انتخاب کنیم. محبوب من به قید قرعه از بین مریم و نازنین و نسترن و شیوا این یکی درآمد. من چند سطری برایش نوشتم. هیچوقت هیچ کجا منتشرش نکرده بودم. حتی از خواندنش در کارگاه هم شرم داشتم. شانسم زد اتفاقی افتاد نوبت خواندن به من نرسید. حالا در بلبشو کرونا و روزهای بارانی لا به لای فایل ها و کاغذهایم مجدد پیدایش کردم. گفتم اینجا منتشرش کنم. شاید بخوانید حالتان کمی بهتر شود. کسی برای آدم نامه عاشقانه بنویسید حال خوب کن است. هرکه میخواهد باشد. یک جور نامه سرگشاده است به همه محبوب های نازنین بی محبوب..... مشغول ذمه من  هستید بخندید یا  فکر کنید خبری هست.

 

نازنینی، نازنین، نازی، ناز خانم، ناز دانه جان

سلام

من چه بخوانم تورا؟ چگونه تورا توصیف کنم؟ روی رج به رج بافت پیراهن و لباسهایت بنویسم Fragile، بنویسم و بچسبانم که  پوست این زن از شیشه است.پوست پیاز است.نرم است،نازک است.با احتیاط و احترام برخورد کنید.زن است.یک زن تمام. که برایم حس مداوم است،انگیزه تمام وقت که به یگانگی و ویرانی می­کشاندم.

به انسانیت و عاشقانگی. به فراموشی،فراموشی محض از خود. بهتر بگویم به فراموشی از هرچه مرا از تو دور می­کند.

نازنینی که اینگونه محو نگاه ات هستم. محو نگاهی که تاب دار است از پشت عینک و من همین تاب را دوست دارم همین منحصر به فرد بودن و قشنگی اش که مرا از خود بی خود می­کند. وقتی آفتاب دم غروب می پاشد روی موهایت ، موهایی که خمیر مایه حریر است دل رعشه آهوی رمیده از صیاد، بس که ظریف است، بس که آدم را می کُشد، بس که آدم را  می کِشد.بس که دستها و انگشتانم را  میخواند. تا تاب دهمشان ، راه بگیرند بینشان و بازی بازی کنند تا خواب بیایید سراغت. خواب شوی یک خواب کوتاه حتی ، همان دم، ساعتها از کار بیافتند.زمان نگذرد. سرو صورت زیبایت و شلال موهایت  لای سر پنجه هایم  باشدو مشامم مملو از عطر تو باشد. بوی مداوم تو.

من دیگر من نباشم. ندانم کی ام؟ بهر چه بوده ام و حس کنم زندگانی (آنچه گذشته است) همه باد هوا بوده ، عذاب مداوم بوده است و حالا  تمام شده. شفق دور در آسمان به روشنی گراییده و حالا آن  دیدنت ،لحظه لمس کردنت، فکر بوییدنت، زندگی است.

نازنینی که نمیدانم  با او چه کنم. پوست کلفتی ام در مقابل تو کلافگی پسر بچه های دم بلوغ است.در ندانستن در شتاب زدگی در کلافگی و استیصال که چه بگویم؟ چه کار کنم؟ کجا بروم.

لابد می­خندی؟شاید هم اخم کنی؟ لابد زنده شوم یا  بمیرم.

لابد می گویی دیوانه ام. می­گویی  دروغگویم و.... باشد همه اینها  را دوست می­دارم. اما خواهشا چیزی بگو. بی حرف نمان. من می­آیم  می­نشینم ساعتها به همین چند عکس ات نگاه می­کنم. به لوزی ای رنگی روی پولیورت به  انعکاس عجیب نور روی موهایت به  تراش بینی و تیزی چانه ات.آنقدر بی حرف می­نشینم که گوشی خاموش شود. که شب تار شود. که چشم هایم آب بیاورد.

به آنچه برایت مقدس و عزیز است،به جان کتابخانه ات. به جان نیما  که دوستش داری وشعرش را میپرستی، جوابم بده.

یا به قول شاملو که میپرستمش  "پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگو"

 

میوه بر شاخه شدم

سنگ پاره در کف کودک ، طلسم معجزتی مگر پناه دهد از گزند خویشتن ام

چنین که دست تطاول به خود گشاده، منم.

بالا بلند

در جلوخان منظرم

چون گردش اطلسی ابر قدم بردار

از هجوم پرنده بی پناهی

چون به خانه باز آیم

پیش از آنکه در بگشایم

بر تخت گاه ایوان

جلوه ای کن

با رخساری که باران و زمزمه است.

                                  

 

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Hamidoo

دلخوشی های صد کلمه ای

به دعوت  دوستان خوبم در رادیو بلاگی ها ، بلاگ بندباز و  بلاگ  نقل قول (Quote) با اینکه به قول مادرم خَر خلوت گوزی هستم . (البته وقت هایی که از دستم دلخور و عصبانی است  این را میگوید) دعوت را می پذیرم . 

 

به دلخوشی های که فکر میکنم. به خودم که فکر میکنم. به روزهای گذشته که فکر میکنم. در ذهنم می آید که دلخوشی ها هم تغییر میکنند. عین خودمان که عوض میشویم ، قد میکشیم، بالغ میشویم. شیدا و عاشق میشویم . پیر میشویم. چاق یا لاغر میشویم . دلخوش هایمان هم به همین سرعت در حال تغییر اند. یک روزهایی دانشگاه نمیرفتم ،میرفتم سینما، سینما عصر جدید. بعد توی ساندویچی چشمک تقاطع وصال و  طالقانی  همبرگر میخوردم با سس و نوشابه دست ساز دلخوشی ام  قدم زدم در پاییز خیابان فلسطین بود و صدای خرد شدن برگ های خشک چنار زیر پایم و بوی خاک برگ ها زیر دماغم. دلخوشی ام دیدن تئاتر های گمنام اما خوش ساخت بود در سالن های کوچک نمدار. تالار سایه تالار قشقشایی ، تماشاخانه دیوار چهارم و... نمایشنامه هایی که خوانده بودم را میدیدم  یا  تئاتررا میدیدم و بعد میرفتم نمایشنامه اش را میخواندم. نشر نی را  به همین خاطر دوست داشتم که منصف بود و تعداد زیادی نمایشنامه داشت.

اما همیشه درب بر یک پاشنه نمیچرخد. همیشه قرار یک چیز نیست. راه طولانی است و جاده بالا و پایین دارد. چند سالی از خیلی چیزها دور افتادم. روزمرگی و عصبیت بیخودی وقت و انرژی ام را گرفت. خیلی زمان برد تا از دستش خلاص شوم. توی آن روزها خوشی هایم دیدن  چند دوست بود. وقت گذراندن باهاشان و ....

حالا اما دیگر فانتزی خ فلسطین را ندارم هرچند هنوز دوست دارم آنجا باشم. در خانه ای با آجر بهمنی که به خواست و سلیقه خودم بازسازی و نوسازی شده. دلخوشی ام داشتن یک محبوب است. محبوب جان به بهار آغشته که برآهنی شرح و تفضیلش را بهتر نوشته است. دلخوشی قشنگی است فکرش هم حال آدم را خوب میکند. در ولشدگی روزها خیلی زیبایی ها را ندیدم یا بی تفاوت برایم یک رنگ شدند. جوان تر که بودم ریز بین تر و دقیق تر بودم. دلخوشی ام دیدن بیشتر زیبایی هاست. اینکه دوباره چشم مشاهده گرم فعال باشد. دوباره قدرت فکر کردن بدون عصبیت و خشم پیدا کنم دارم. دلخوشی ام کار کردن بیشتر روی خودم است. بیشتر به این منابع ترس و یاس آگاه شوم. بیشتر خودم را دوست بدارم . بیشتر پیش بروم.  دلخوشی ام  نوشتن های بیشتر است و به اشتراک گذاشتن است. با جانانی که مرا همینجوری قبول دارند و دوستم میدارند و چه بسا که منم متقابل بلکه چند برابر علقه و مهرشان در دلم است.

نمیدانم صد کلمه شد یا نه توی WORD می نویسی یه شمارشگر تعداد واژگان دارد ولی خب اینجا همان را ندارد. و چه بهتر که ندارد اصلا  گور پدر تعداد کلمات، یک دلخوشی ام هم همین است  که کیلویی ننویسم . هرچقدر دلم است و ذهن و قلبم یاری میدهد بنویسم.

 

برای دعوت به این چالش من فقط یک نفر را میشناسم که گمان خوب میشناسمش یا شاید بهتر است بگویم خیلی وقت است میشناسمش او منبع بزرگی از الهام و تلاش برای  من بوده است. اما نمیدانم چرا بلاگش را رها کرده مدتی است نمی نویسد. من برای این چالش میخواستم سپهرداد را دعوت کنم .

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

نزدیک، نزدیک، نزدیک تر

پوستر کلوزآپ

کلوزآپ - عباس کیارستمی - 8.5/10

بهانه این بود که ویدیو کوتاهی از کیارستمی دیدم . در یک  ورکشاپ یا جلسه نقدی در سال 2013 - دانشگاه استراسبورگ. داشت راجع  تکه ای از کلوزآپ میگفت. وقتی که با مخلملباف حقیقی به منزل آقای آهنخواه برمی گردند. آقای آهنخواهی که قربانی حقیقی یک مخلباف دروغین بود. در مواجه دوباره با مخلباف دروغین و قیاس اش با مخلباف حقیقی، میگوید آن آقای مخلباف الکی خیلی از شما (که حقیقی هستید) بهتر بود. اون نقش اش را بهتر بازی میکرد. چون که میخواسته  مخلمباف باشد و  نقش اش را دوست داشته است.

کل بار فیلم کیارستمی از آن همه برو بیایی که در دادستانی و  دادگستری و ژاندارمری برای اخذ مجوز داشته و همه حرف گوش نکردن های پرسوناژ های مختلف که چندان اهمیتی به کیارستمی نمیدهند و میخواهند خودشان را  روایت کنند. همین بوده است. که یک تصویر دروغین از کسی که میخواهد باشد و انگیزه هایش، باید و نباید هایش، اخلاق و  نوع مواجه اش . و  یک  مخلمباف نیمه جان که نمیداند کجاست و چه میخواهد .

واقعا فیلم مبهوت کننده است. عین یک تصادف می ماند. در اولین برخورد هیچی حس نمیکنی. انگاری هیچ نشده جز ضربه ای که نمیدانی از کجا و به چه وسیله ای خورده ای. اما با گذشت زمان درد سراغ آدم  می اید. درد انسان که چرا باید یک شاگرد چاپچی که ادم محترمی در زندگی است بخواهد مخملباف باشد و  به مخملباف بودنش اصرار داشته باشد؟

کلوزآپ عجیب ترین و شاید  عریان ترین فیلم  کیارستمی است. اقتباس از یک ماجرای حقیقی و بعد موتیف های بی شمار و مهمی که آدم را یاد مفاهیم انسان می اندازد.

به قول خودش باید این فیلم را  چند بار دید. خودش میگوید چندبار دیده ام و در هر بار دیدن به مفاهیمی جدیدی دست پیدا کرده ام. 

 

پ.ن:

حالا جنس سینمایم را  میشناسم . میدانم اکثر فیلم ها شعاری و قمپز در کننده اند، تعداد کمی حال ام را خوب میکنند. درست  مثل آن  وضعیت ها  که  روز اول در باشگاه داری و میخواهی یک شبه خودت را پاره پوره کنی و یت و یغور شوی. اما به محض اینکه کمی ازش میگذرد بادت میخوابد و  میفهمی خوب شدن نیاز به  مداومت دارد و تو گشاد تر از آنی که  بخواهی ادامه دهی.

 اندک فیلم هایی هم هستند که یقه ام را میگیرند. دائم راجعش سوال هایش توی فکر میروم. راجع مسائل انسانی اش توی جانشین سازی میکنم. خود را  آشنایان و دوستانم را  و تا اخر عمر حرفهایی یا صحنه هایی یا دست کم طرحی ازش به یادگار دارم.

کلوزآپ برای من از همین دست فیلم ها است. دوستش داشتم و در زمان مناسبی هم دیدمش.و مطمئنم هرگز فراموش نخواهم کرد.

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

حمید عشقی در ارتفاع 4000 متری با خاطراتش شنا میکند

زندگی آدمی پر از قله است و کوهنوردی مداوم. هر فعالیتی حتی ساده یک اوج و حضیضی دارد. وضعیت سخت و وضعیت آسانتر. نمیشود خوشیها را آنقدر کشدار کرد که به سختیها نرسیم. شاید در ذهن خودمان فکر کنیم نمیرسیم ولی نرسیدن عین بالا نرفتن است. سختی اش را باید تحمل کرد اگر تحمل نکنی حقیقتاً به قله ای هم نمیرسی. 

پنجشنبه و جمعه ای که گذشت رفتم کوه. اولش برایم یک کوهنوردی سبک دو-سه ساعته می آمد و شب ماندن در کلبه دنج و بکری که فقط رفیقمان کلیدش را دارد. همان دو ساعت پیش بینی شده حدود چهار ساعت و نیم طول کشید. بکر بودن کلبه بخاطر موقعیت قرارگیری و مسیر صعب العبورش بود. تقریبا در فاصله چند صد متری هیچ بنی بشری نبود. مسیر پاکوب و مشخصی وجود نداشت و بالا رفتن از دره پر شیب، به مهارت و انتخاب خودت بستگی داشت. با اینکه بریده بودم اما چالش جذابی برایم بود. خصوصاً که امسال بخاطر کرونا فرصت کمتری دست داده بود کوه بیایم. مسیر گلاب دره را بالا رفته بودیم و بعد از دو چشمه چند صخره و یال تند و تیزی رسیده بودیم. البته فشار زیادی هم بهمان آمده بود. دقایقی بعد از اذان مغرب به کلبه رسیدیم. چشم انداز رو به رویمان تهران بود. یک چهارم اش شاید. چراغ های غمبار شهر در غبار عجیبی سو سو میزدند. نیم ساعت نشستن حالمان را جا آورد. تهران در شب تولد امام رضا جا به جا فشفشه و آتش بازی برپا بود.به این فکر کردم حتما آتش سوزی پریشب کلینک سینا هم  شبیه این آتش بازی ها به چشم می آمده اما از این بالا خوشی ها و مصایب در هاله ای از کثافت و آلودگی شکل هم اند. صحبت کرده بودیم که فردا راهی توچال شویم. دو نفر از همنوردها تصمیم داشتند فردا برگردند و قبل ظهر خودشان را به خانه برسانند. دو نفر هم میخواستند بروند قله اسپیلت را بزنند و بعد راهی توچال شوند.دوست داشتم تولدم را متفاوت برگزار کنم. میدانستم خانواده دوست دارد و برنامه دورهم نشستن دارند. میخواستم تولد به دلخواه خودم باشد و این پیشنهاد رفتن به قله بدجور قلقلکم میداد.

کلبه بابا علی

کرونا و اتفاقات 98 باعث شده است فکر کنم که زندگی سخت بی ثبات و نافرجام است. اگر فردا پایین روم معلوم نیست وقت دیگری باشد یا اگر وقت باشد کسی باشد که همراهی کند یا نه. این شد که رفتم شام را آوردم و خوردم توی دلم قرار گذاشتم که بروم. تا هرجایش بدنم یاری کرد بروم. صبح ساعت 6 زدیم بیرون و یک ساعت همان فاصله 150 متری تا قله طول کشید. مسیر کلبه تا قلعه از سمت شرق پرتگاه و صخره ای بود. سهیل لیدر و راهنمای ما مسیر های خوبی را انتخاب میکرد ولی اساساً این مسیر بخاطر سختی هایش داوطلبی ندارد. یک ساعت بعد به پاکوب پناهگاه کلکچال به قله رسیدیم. دیدن آدم های دیگر نشانه خوبی بود. یعنی مسیر مشخص دارد و شیب ملایم تر. مسیر کنار گذر قله کلکچال تا چشمه پیاز چال کمتر از یک ساعت زمان گرفت. قهوه صبحگاهی غلیظ حالم را دگرگون کرد. جان به زانویم بازگشت. آب چشمه پیاز چال جوری است که مرده را زنده میکند. زمهریر و سبک. انگار نه انگار در دل تابستان است، سردی و نشاط اش از عمق برف زمستان سرازیر میشود. رفقا از دوچرخه میگویند. از اینکه چقدر شهری مثل تهران به عوض اتوموبیل و موتور ، دوچرخه لازم دارد . از تجربیاشان. من عقب تر میروم. عین تیم امدادی دوچرخه سوار جایمان را پس و پیش میکنیم که هوای هم را داشته باشیم. اما من عمدتاً و تعمداً  از عقب می آیم. نیم ساعت بعد صبحانه، در مسیر شرقی پیاز چال به توچال راه میرفتیم. پاهایم اتومات شده بود و سبک و کوتاه قدم بر میداشتم. بدنم ریتم گرفته بود و شیب یکنواخت را بالا میکشیدم. به 32 سالگی فکر میکردم به تنهایی باور ناپذیرم. وقتی دوم راهنمایی بودم دبیر حرفه و فن جوانی داشتیم بهم میگفت حمید عشقی، من مدار الکتریکی درسته کرده بودم. یک مدار کامل با کلید و پریز از بساط بابا سیم و کلید پریز برداشته بودم  روی یک تخته چوبی با میخ کوبیده بودم و  لامپ سوار کرده بودم و برده بودم بعنوان کار عملی تحویلش داده بودم. کارم لامپ کوچک و کلید فشاری نبود . همه تجهیزات 220 ولت بودند و دو شاخه اتو بسته بودم. خوشش آمده بود بهم گفته بود کار دیگری هم بلدی....بهش گفته بودم....گفته بودم سفال هم میسازم و کمی معرق کاری که در کانون یاد گرفته  بودم و در کارگاه بابا کمی نجاری یاد گرفته بودم و دکمه زنی هم بلد بودم اما اینها را نگفتم. بعد بچه ها شلوغ کردند که انشا هم می نویسد. یعنی خوب می نویسد. شلوغ و پلوغش کردند معلم هم یک کاره گفت بیا یک چیزی برایمان بخوان. من چیز قابل عرضه ای نداشتم. فقط یک نامه عاشقانه نوشته بودم به دختری که اسمش ناهید بود و مادرش خیاط مادرم بود. نمیخواستم بخوانم. میخواستم نامه را جایی وقتی منتظر سرویس مدرسه  است بهش بدهم. اما خواندم. اصلاً نمیدانم چرا آدم باید نامه عاشقانه شخصی اش را  بخواند. توی نامه اسمی از خودم ناهید نبرده بودم که اگر دست داداش ناهید افتاد برای هیچکداممان شر نشود. داداش ناهید نره خری بود که داشت زن میگرفت . آهنگری داشت و  هیچ ازش خوشم نمی آمد. نامه را خط به خط خواندم. انوقت این حمله ها هم بهم دست نمیداد. در آرامش و خونسردی میخواندم.آخرش معلم حرفه و فن داشت گریه میگرد. سرپوش زخم کهنه ای را در دلش باز کرده بودم و نمک پاشیده بودم رویش. خودش را جمع و جور کرد و  پاشد رفت از کلاس بیرون  موقع بیرون رفتن گفت برو بشین عاشق. از ان روز به بعد تا  سال اخر راهنمایی  همه مدرسه بهم حمید عشقی میگفتند. 

در مسیر پیازچال

نمیدانم چه صیغه ای بود که من در آن یال شیب دار وقتی نفسم کشیدنم را با گام هایم تنظیم میکردم.یاد آن دبیرحرفه  فن و ماجرای عاشق بودنم افتادم. چرا یادم ناهید افتادم. چرا یاد این افتادم که همه فکر میکردن ازدواج به سالهای سربازی هم نمیرسید و احتمالا در موقع ترخیص سربازی بچه ای چند ماهه دارم . اما اینطور نشد من هنوز تنها کوه را بالا میکشم. حوصله ی آدمها را ندارم و این ایده آلیست بودن بی امان، امانم را بریده است.

 ... اسپیکر بلوتوث ام را در می اوردم  با کارابین وصلش میکنم به  کوله و  رندوم آهنگ های گوشی را  پلی میکنم.

در سکوت محض قدم بر میداریم. شقیقه هایم نبض دارند. آهسته و پیوسته می رویم. کمتر حرف می زنیم. سهیل گاهی از اسم محل و موقعیت می گوید. از مسیرها، پیمان هم از موزیک ها میگوید از وضعیت کوهنوردی های قبل، رفقای مشترک. با اینکه شل و شیت از عرقم اما میتوانم با این ریتم تا غروب آفتاب راه بروم. یواش بروم. از روی یال از گوسفند سراها از کنار گون های گل داده، ریواس های خشک شده از کنار تیغاله های قد علم کرده و اویشن های معطر بروم. حس سبکی دارم. حس سبک بودنم حال خوبی بهم میدهد. به کارهای نکرده فکر میکنم. به ول کردن دانشگاه و  یک خط در میان زبان خواندن. به داستان هایم که کم مینویسم، کم میخوانم حس نفرت بهم میدهند. حس اینکه هر کاری را میتوانم شروع کنم. میتوانم بروم به تهش برسم. یک ساعت بیشتر روی یال کوها رفته ایم. شارژ اسپیکر خوب همراهی میکند. گمانم پیمان و سهیل خوب نتوانستند بشنوند. بادی که روی یال می وزد موسیقی را میدزد. میبرد با خودش و صدا خش خش خارها و  له شدن ریگ ها زیر پاها میماند. خاموشش میکنم .اب مینوشم. حس میکنم رگ هایم جلا آمده اند. هرچه عقده و چربی و کثافت و خشم تویش لانه داشته شسته و رفته و برف آب چشمه صفایشان داده است. فکر میکنم بدنم را خوب میشناسم اما بهش کم توجهی کرده ام. دبیرستانی که بودم. مدرسه مان سه دبیر ورزش داشت. سختگیر ترینش اسمش آقای گل چوبیان بود. یک مرد و پنجاه و چند ساله که شقیقه هایش به سپیدی نشسته بود. همیشه خدا کرونومتر حرفه ای خرگوشی گردنش بود. لباس پولار میپوشید ریش هایش را همیشه میتراشید و سبیل کت و کلفتی داشت. تیکه کلامش کره خر و یابو بود. با  لحن فاخرانه ای داد میزد آقاااای یابببببببو.... گمانم اقتضای آن سن و سال بود که ازش میترسیدیم و ار حرفش ناراحت نمی شیدم. شاید هم نسل دهه شصت نابودی بودیم که یابو شنیدن را بد نمیدانستیم . هرچه که بود من باکی از امتحان ورزش نداشتم. هرچند 18 بالا تر نمیداد. تیز کرده بودم حالش را بگیرم . شانس بدم سال دوم هم معلمم ورزشم شد. یاد گرفته بودم که جلسه اول میایید و میگوید هر کسی یه رشته انتخاب کند. عمدتا  بچه ها فوتبال بازی میکردند. ده نفری والیبال، شش یا هفت نفر بسکتبال و  شاید دو سه نفر پینگ پونگ ... من اما  صبر کردم همه رفتند و دست آخر که گل چوب با ان سبیل و ابروهایخمینی طورش نگاهم کرد گفتم اقا اجازه ما  شنا بلدیم. توی دلم مردد بودم که یابو بارم میکند یا الاغ اما برعکس با لحن دوستانه تری گفت چه شنایی بلدی؟ گفتم کرال بلدم. آقا ... ازم پرسید قورباغه چی؟ گفتم نه فقط کرال البته کرال پشت هم بلدم. گفت باشگاه رفتی گفت نه از برادرم یاد گرفتم. باشگاه تهران جوان آموزش دیده. آقای گل چوبیان دیگر چیزی بهم نگفت دست کرد توی جیب پولارش دو تا برگه قد قبض جریمه درآورد. روی کاغذها نوشته شده بود استخر فرات، خط پایینش با قلم ریز تر نوشته بود مخصوص دو نفر .  بعد یک شماره قرمز رنگ نوشته شده بود. پشت برگه کروکی استخر بود. برگه ها امضا کرد. امضایش عجیب خرچنگ قورباغه بود. ازم پرسید خانه تان کجاست؟ گفتم تازه آمدیم فرجام. گفت میدان وثوق را بلدی. بلد بودم. سر سی متری نارمک بود. صد قدم پایین تر. گفت امروز عصر راس ساعت 4 می آیی آنجا ... دیر نکنی ... بعد لبخند زد. باورش سخت بود. گل چوبیان داشت میخندید. توی دفترش جلوی اسمم که اخرین اسم بودنوشت شنا. 

تابلو راهنما

من ده تا پنجشنبه ساعت 4 عصر رفتم میدان وثوق و در استخر فرات شلنگ و تخته انداختم. وزنم به 50 کیلو نمیرسید و همه توانم را گذاشته بودم که نمره خوب از گل چوبیان بگیرم. دست آخرش گل چوبیان بهم 19 داد و سال بعدش که سال دیپلم بود باز هم معلم ورزشم شد. آن سال هم بهم 20 نداد. اینکه در آن ارتفاع (حدود 3500 متری از سطح آب های آزاد) دردویست متری قله توچال قاطی کوهنوردانی که جبهه های از شرق و غرب و جنوب و شمال راهی قله بودند چرا یاد گل چوبیان افتادم و آن سالهای دبیرستان دلیلش را نمیدانم. اما آنچه که فهمیدم اینکه آدم در ارتفاعات بالا وقتی پشت پا و عضلات چهار سر رانش ذق ذق میکند به تصویر با کیفیتی از خودش میرسد. یک حالت تدافعی جوجه تیغی واری نسبت به هجوم باد و آفتاب و باران و  طبیعیت میگیرد و ذهنش متمرکز تر میشود.

با نفس های بریده بریده به قله رسیدم. سهیل خواست معطل نکنیم. برای برگشت باید سریع برگردیم که تل کابین گیرمان بیاید. توی مسیر قله تا ایستگاه هفت توچال عضلات حال بهتری داشتند. عرق نمیکردم و زندگی روی دیگری بهم نشان میداد. حال خوب یک اتمام، انجام یک  TASK به شکل تمام. باید بیشتر به اتمام ها فکر کنم. برای ایده آل گراها اتمام یک قله است. یک اوج بلندی که کمک میکند برای کار بعدی انگیزه پیدا کنند. هرچند عشقی باشند و  در ارتفاع  4000 متری  با خاطراتش شنا کند.

قله توچال از جبهه شرقی

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

باران

 

کلاغی روی دیش ماهواره مان رید

اخبارگو به نقل از خبرگزاری فلان

                     از مرگ 176 نفر می گوید.

خط سرخی چسبیده در آسمان 

باران فقط رد کلاغ ها را میشوید.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۳
Hamidoo

دریای تهران

‫باران می‌بارد‬
‫در آشپزخانه سبزی‌پلو با تُن ماهی می‌خورم‬
‫فردا در بالاترین نقطه رودخانه ‬
‫تخم خواهم ریخت.‬
‫⁧‫#بهار‬⁩ ⁧‫#باران‬⁩ ⁧‫#هزار_ماهی_آزاد‬⁩‬

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲
Hamidoo

برای باهار

چه ناتمامانه می خواهمت 

ای دوست تر از دوست

 

وقتی کلامت 

در ریشه دار ترین شیارهای ذهن می نشیند

و دستانت بی وقفه به بهشت برین ام چنگ می اندازد.

 

در گورستان بیجدنو

پ.ن : عکس از سفر اردیبهشت 97 است به مزار بیژن الهی در بیجدنو مرزن آباد

۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Hamidoo

هاویه

قرار کردیم هاویه را بخوانیم. پاره اول درباره ی مرگ بود. ما دنبال داستان هایی پیرامون مرگ بودیم. چند باری از بچه ها خواستم بیایند راجعش حرف بزنیم. سر نگرفت. حضور اتفاق جدی تری است. مجاز خیلی استرس کمتری دارد اما حضور الزام قوی تری ایجاد میکند. کسی حرفی نزد و پاسخی نگرفتم و روزهای نعطیلی و قرنطینه طی شد. این شد که آمدم اینجا حرفم را بزنم. شاید کسی در مورد آن بداند یا بخواهد به اشتراک بگذارد.

هاویه اولین مجلد "ابوتراب خسروی" است. چاپ اولش را ناشری شیرازی بنام نوید شیراز چاپ کرده است. 1370 چاپ شده و برای نویسنده اش جایی برای ارائه بیشتر باز کرده است. چاپ های بعدی اش را نشر مرکز بیرون داده است. داستان ها در ناکجایی و هر کجایی اتفاق می افتند. یعنی ما نمیدانیم قصه در تهران است یا شیراز در شهر بزرگی است یا کوچک اما آنچه میدانیم اینکه فضای خانه ها و محیط حقیقی است. آدمها و شخصیت ها هویت شبیه ما دارند. حرف میزنند. غذا میخورند. جدل و مرافه میکنند. قصه ها در لا زمانی و هر زمانی اتفاق می افتند. ما نمیدانیم قصه برای سالهای اخیر است یا برای قبل از انقلاب یا بعد از آن است. اینقدری میدانیم که اتومبیل هست.تلفن و شهر و غیره هستند اما نمیدانیم مثلا در کدام ساعت و کدام زمان است.فقط همین که عصر معاصر است. خود این ترکیب هر زمانی و هر مکانی یک جور فضاسازی سورئال با خود دارد. یک جور مه رقیق که به تفاوت داشتن فضای داستان سایه افکنده است.به همین خاطر به متر و معیار داستان رئال از نوع فراوان اش بروی ضربه میخوری. توی ذوق ات میخورد.وقتی به بچه ها تلفن زدم و ازشان پرسیدم چندتایی همین را  میگفتند که داستان به دلشان ننشسته است. من انتظارش را داشتم. داستانی که ظاهر رئال دارد ،محتوای سورئال دارد.چرا که حرف از مرگ زدن مگر بدون وهم و رویا میشود؟؟؟ جملات کوتاه و خشک اند به غایت وهم انگیز بی جذبه ای که بخواهد الکی راجع فعل یا عملی توضیح اضافه دهد. انگاری که فضاسازی در عین بی فضایی است. و سکوت گویا ترینِ حرف ها. دیالوگ ها کوتاه است. آدمها به حداقل انرژی بسنده میکنند. انگاری که مردگان نای حرف زدن ندارند. ولی زندگان  میفهمند. کنجکاوی میکنند و این خط محور بین مرده و زنده گاه آنقدر ظریف و باریک است  که قابل  تشخیص نیست.

نمادگذاری به آن روش کافکا در هاویه به شکل شرقی تر و ظریفتری اعمال شده است. اما گاه خط و ربط و نشانه ها را نیافتن. به پوچی از مفهوم رسیدم و در گفتن این که جاهایی را نفهمیدم ابایی ندارم.

                    هاویه

برهنه و باد و میخانه سبر را بیش از بقیه داستانها دوست داشتم.

اگر هاویه را نخوانده اید خواندش را توصیه میکنم.اگر خواندید هرچه دستگیرتان شد با من هم به شریک شوید.

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

لیکن هرگز عشق گم نمیشود*

                   

شب سیزدهم - The Weight Of Water - کاترین بیگلو  امتیاز 7/10

وزن آب را به پیشنهاد رفیق بازیافته سال 98، مهدی ربی دیدم. فیلم خوبی بود. داستان، دو جریان موازی را، یکی در 1873 و دیگری در زمان حال (2002 میلادی) روایت میکند. در حین فیلم گاه این دو جریان به هم نزدیک و گاه از هم دور میشوند. ولی در نهایت در دراماتیکترین نقطه به هم میرسند.یکی میشوند. یک میشوند تا به نشان بدهند که عواطف انسانی هیچگاه رنگ نمیبازند. هیچوقت از بین رفتنی نیستند و هر گاه از آن حرف میزنیم. مفهومی یکسان دارند ولو اینکه در ذهن ما دور،خرافات یا مسخره جلو کنند. عشق،خیانت، جرم و احساس گناه از ابتدای تاریخ در بشر بوده و هست. وسایل و رنگ لعابش عوض شده ولی بن مایه آن یکسان است و هیچ رنگ نمی بازد.

فیلم داستان یک زوج نویسنده - خبرنگار را روایت میکند که برای چند روزی به سرشان میزند در قایق برادر شوهر به همراه دوست دخترش بگذرانند. حین این سفر و غوطه ور بودن روی عرصه کشتی زن خبرنگار که دارد برای تکمیل گزارش خود در خصوص ماجرای یک قتل در 1973 تحقیق میکند. راهی جزیره صحنه جرم میشود و ....

روایت های موازی را دوست دارم. حال تازه ای به آدم میدهند ولی اختلاف زمان 250 سال برای یک روایت تصویری (فیلم) چالش بزرگی است. شاید به همین خاطر و سوتی های احتمالی بیگلو در آفرینش آن صحنه ها باعث شده منتقدان آمریکایی روی خوشی فیلمش نشان ندهند. اما روایت موازی و زندگی خصوصی زن و مرد و اردوی کوتاهشان روی قایق تفریحی به شدت لطیف و حساس است. علایق، حسادت ها و تردیدها وقتی قوت میگیرد که دوست دختر برادر همه شعرهای برادر شوهرش را خوانده و به او علاقمند است. غوطه ور بودن روی سطح آب با آن نوازش ها و بالا و پایین شدن های غیر ارادی،انتخاب هوشمندانه ای برای ساخت چنین قصه ای بوده است. و کاملا در خدمت  داستان است. در ماجرای 1873 خیانت رخ داده . زن گمان میکند بر روی قایق هم خیانتی رخ داده است.  درآن ماجرا جنایتی رخ داده زن دست به جنایتی میزند همه و همه روایت هایی است که مثل شاخه های یک درخت به تنه و سپس ریشه تنومند و کهن وصل میشوند. برادر شوهر اشراف به استعداد و  تخم سگی برادرش دارد آنجا در نسخه 1873 هم برادر میداند خواهرش یک ذیوث به تمام معناست و ....

                                                                                             

شاید اون دو خط شعری که شون پن با بازی خوبش در نقش شاعر و نویسنده و همسر زن خبرنگار برایش میخواند تمام باز معنایی و تجلی قصه بیگلو است. تمام ساختار شبکه شده داستانش در قالب یک مفهوم

اگر چه آنها در میان دریا غرق میشوند

لیکن دوباره بخواهند خواست

اگر که عشاق می میرند

لیکن هرگز عشق گم نمیشود.

 

* عنوان پست بخشی از فیلمنامه است.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

طلای سرخ

                                                                 

شب دوازدهم - طلای سرخ - جعفر پناهی  امتیاز 8/10

بهانه دیدن فیلم خواندن بلاگ سپهرداد بود. همان موقع دانلود کرده بودم. اماتازه فرصت شد بنشینم به دیدنش. حسین آقا دیدن هم داشت. 

فیلمنامه یک لوپ بود و ای کاش نبود. ای کاش میشد آخرش بگویند این پایانش نیست. چون از وقتی دیدم طلا فروشی همان است و مرد طلا فروش همان بند دلم لرزید. دلم نمیخواست حسین اقا تمام کند خودش را ... دلم میخواست بعد از دیدن ها،بعد پرسه ها برگردد به اتاق محقر خودش. برگردد به نامزدش، برود پیش علی که قدر جفتشان حرف میزند، مثل وقتی که به سرباز تفنگ به دست پانزده ساله گفت حال کردی؟ خودش دست زنش را بگیرد برقصد. حال کند. برقصاند و کمی بخندد.فراموش کند مرد طلا فروش را، سرباز جوان را، فرمانده قدیم جبهه اش را، سگ دو زدن پشت موتورش را دلم میخواست این پایان فقط یک پیش فرض به درد نخور باشد . دلم میخواست حسین آقا  آنجا که رفت  توی آن برج و با پسر جوان  دم خور شد. عوض شود. سردی آب استخر سرحالش بیاورد. دلم میخواست همه گند و گه هایی که خورد را با نفرت و خشم اش را  یکجا از همان تراس بالا بیاورد روی سر تهران و  بعد خلاص...

سناریو را کیارستمی نوشته بود، پناهی هم جمع و جورش کرده بود. پول از جیب خرج کرده بود و فیلم از بدو تولید توقیف شده بود و هیچوقت  اکران نشده بود.

پناهی هم مثل حسین آقای فیلمش تحقیر شده بود. نه فقط برای این برای خیلی اتفاق های بعد از آن هم ، اما کلک خودش را نکند. پناهی امیدوار تر ماند حتی وقتی مجبور بود خانه نشین شود. یا با موبایل فیلم بسازد.

من طلاس سرخ را دوست داشتم. آن روزی دیگر سینمای جنگی همین حسین آقاها هستند. که از آنجا رانده و از اینجا مانده اند. منتهی هیچوقت به این صراحت بدون شعار نمیتوانند جلوی دوربین قرار بگیرند. حسین آقای ما فقط یک بار آنهم برای اینکه فرمانده اش به جا نیاورد، نشانی داد.فقط یکبار برای اینکه چهره اش شناخته نشد گفت  که بیمار است و کورتون مصرف میکند.حسین آقا در بقیه موارد ساکت بود. دل گنده و سخی هم بود. به همه سیگار تعارف میزد با اینکه سیگارش 57 ارزان و تلخ بود. به همه پیتزا تعارف میزد با اینکه باید پولش را از جیب میداد. این حسین آقاها نقطه مقابل همه سینمای جنگ است. بنابراین این سینما،سینمای ضد جنگ است.با این فرق که گلوله اش فقط قهرمان خودش را میکشد نه دشمن را . ولی همان یک گلوله نشان میدهد دشمنی واقعی کیست و کجاست.

پ .ن : طی وب گردی ها برای این فیلم این یادداشت  را هم دیدم گفتم بد نیست بخوانید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo