تا روشنایی بنویس.

۵۶ مطلب با موضوع «پیدای نا پیدا شدن» ثبت شده است

چنان قصری است حصن من که امن الؤمنین دارم*

بازیگران خردسال  قصر شیرین

شب ششم- قصر شیرین ، رضا  میرکریمی    امتیاز 7/10

قصر شیرین از دو منظر برایم مهم بود اول اینکه داستانی بود نه در مورد بچه ها ولی با محوریت بچه هاست، یعنی گره داستانی جز در حضور آنها شکل نمیگرفت و  شخصیت  شیرین (مادر بچه ها) صرفا در گرو خرده رفتارها و اطلاعاتی بود که بچه ها با طبیعت گرایی و ذات بی دریغ خود بیان میکردند. اتفاقی که  کمتر به این ظرافت در فیلم های ایرانی دیده ایم.

دوم آنکه خط داستانی و شیوه نگارش سناریو شیوه خاصی است. اطلاعات وشبکه شده در سرتاسر فیلم نهفته است.اطلاعات یکباره پهن نمی شود. ما از ابتدا نمیفهمیم فتوحی کیست؟ حتی باور میکنیم خریدار ماشین است. دل نگرانی های خاله بچه ها را نمیدانیم. همینقدر میدانیم که پدر از زنش جدا شود و سه سالی است  که در این زندگی نیست . نقش پدری و همسری خود را از دست داده است. مادر، بچه ها را مهربان و بخشنده تربیت کرده. میفهمیم علی و سارا بیشتر از سنشان میفهمند. و این مواجه درست تر و واقعی تر از فیلم های دیگری است که در آن از بچه استفاده میکنند. انگاری که راوی در پس قصه و بالای جاده ایستاده است و دارد قصه را روایت میکند. و قرار نیست فیلم به چیزی شعار دهد یا اعترافی کند یا بچه ها یک شبکه به  ذلت یا موفقیتی دست یابند. قرار نیست کسی جایی را بترکاند کسی مقامی به دست آورد. قرار است پدر راننده کامیون، که قتل غیر در پرونده داشته، زنش را هم از دست داده و قلبش را فروخته با  یک روز کنار بچه ها بودن بفهمد که لنگه آن گوهر نابی که از سینه زن بی جانش جدا کرده و به قیمت پنجاه میلیون فروخته است، در قلب دو بچه اش یدکی دارد. در قلب سارای پیش دبستانی که مدیر روابط عمومی شرکت (ماشین مادرش) خودش را معرفی میکند. و وقتی میخواهند تعریف کند مدیر روابط عمومی چیست. همینقدر میداند که کسی که حیوانات و آدم ها را دوست دارد و خوب حرف میزند. یا علی که ده ساله است اما حساب و کتاب سرش میشود. آدرس ها را بلد است ، میداند آمپر بنزین ماشین خراب است. کارت  بانکی مادر دستش است تا مرد موقت این زندگی باشد. بچه های بیغوله مادر که  سقفش چکه میکند و  یخچال و  لوازم  زهوار در رفته دارند را  قصر میخوانند. با نقاشی هایشان با گلدان هایشان  گوشه گوشه  خانه را آراسته اند.

این ها همان گوشه های تیز خلق و خوی پدر را فیلت میزند. نرم تر و صیقلی ترش میکند. جاده پر شیب کوهستانی را بالا میکشد. تا دست  آخر بعد اینکه روی صندلی جلو پسر به پدرش میگوید که من آدرس را به دایی ها داده بودم ،پدر با مکث بگوید اشکال ندارد. گویی که پذیرفته بهای پلشتی هایی که انجام داده و مطاعی که به دست آورده، چیزی فراتر از آن کتک کاری کنار جاده با برادر زن هایش بوده است و حالا خودش را سبک تر و آینده را بدون قصر، بدون شیرین، با بچه هایش،  روشن تر می بیند.

پسر کوچکش ازش میخواهد روباهی را زیر گرفته کمک کند پدر به جای فرار یا اوقات تلخی، از ماشین پیاده میشود. قصر شیرین را بخاطر نگاه به همین ریزه  کاری ها دوست داشتم. 

 

پ.ن :

مصرعی از شعر مولوی، شعر را  به شکل کامل اینجا بخوانید.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

خالی شدن و گسستن پیوسته

ب بسم اله

تعطیلات من ار عصر 27 اسفند شروع شد. روزی که دیگر لگد را کشیدم زیر باسن کارمندی و گفتم من دیگر نمی آیم. از قرار معلوم امسال تا 16 فروردین هم تعطیلات کش پیدا میکند. حداقلش تا اینجایش را مطمئنم. شاید بیشترهم شود، نمیدانم. این غیر قابل برنامه ریزی بودن زندگی در کشوری مثل ایران همیشه بوده است. اما ورود Covid-19 گویا همه دنیا را درگیر بی برنامگی کرده است. مزیت اش شاید این بود که توانستیم روی روزهای تعطیلی مان خرده خرده و ریز ریز برنامه ریزی کوتاه مدت تمرین کنیم. من فهرستی نوشتم از کارهایی باید انجام بدم. کارهایی که روحیه ام  توی این  چند روز حفظ میکند. توی فهرستم روزانه دیدن سینمایی بند ثابت است. خواستم نتایج این مشاهدات را جایی مکتوب کنم که بعد تر کسی شاید آن را دید چیزی به آن افزود یا نکته ای را خواند که خودش از آن منظر بهش نگاه نکرده بود. بنابراین این  پست ها  روزانه تا 15 فروردین به مدد تعطیلات کشدار نوروز  1399 نوشته خواهد شد.بعد آنکه دست کم هر 24 ساعت بعد از دیده شدن  به یادداشت  تبدیل میشوند.

 

DETACHMENT MOVIE

 

شب اول - DETACHMENT  امتیاز 7.5/10

 Detachment داستان گسستن است. رها کردن و کناره گرفتن وقتی آخرین گلوله ات هم به خطا رفته، وقتی پلی پشت سرت نیست یا حتی امیدی یا انگیزه ای که تغییر ایجاد کنی. در پلات فیلم نوشته است  هنری بارتز معلم جایگزین برای یک ماه وارد مدرسه ای بدنام میشود. مدرسه ای که معلم هایش از دانش آموزان و دانش آموزان از دست معلمان به ستوه آمده اند. ارزش های اخلاقی وارانه است. کسی معلم را به یک طرفش هم نمیگیرد. والدین فقط بچه ها پس انداخته اند و تربیت شان را شش دنگ وظیفه مدرسه میدانند.این وسط معلمی موقت که برای چهار هفته قرار است به بچه ها درس بدهد. میخواهد بچه ها را از منجلابی که اسیرش هستند بیرون بکشد. بهشان یاد بدهد به زندگی و اتفاق هایش به تصمیم هایشان بزرگتر فکر کنند. داستان زندگی معلم با ورود سه زن به زندگی اش در مدرسه تمام میشود. سه زنی که ذره به ذره او را یاد مادر خودش و  ضربه ای که در کودکی از خودکشی مادرش دیده می اندازند. معلم  کسی را در زندگی نداشته و  پدر بزرگی الکلی و مادری که در کودکی از دست داده، ولی نمیخواهد بچه های دیگری مثل او بزرگ شوند. نمیخواهد آدمهای داستانش از خشم پر باشند و از زندگی تهی. میخواهد به زندگی دختر جوان روسپی به  شاگرد چاق هنرمندش حتی به معلم لوند کمر باریک و خوشگل هم  انگیزه بدهد، دلیل بدهد

برای من چند جای فیلم تو دهنی محکمی بود. یک جای فیلم  معلم به دختر روسپی پناه میدهد. زخم های روی رانش که موقع تجاوز ایجاد شده را  ضد عفونی میکند. غذایی برای خوردن و امکان حمام کردن به دختر میدهد. درست فردایش وقتی از مدرسه بر میگردد دخترک مشغول ساکیدن آلت  پسر جوانی روی کانه خانه معلم است. پیش خودم  قبل از اینکه معلم کلید بیاندازد و بیایید تو  گفتم الان میزند پسر را درب و داغان میکند و از خانه پرت میکند بیرون. آمد داد هم کشید عصبانی شد. اما نه از پسر،از دختر که ذیشب بهش پناه داده بود. کمک اش کرده بود به خودش و کارش فکر کند و حالا همان کار قبلی را داشت میکرد فرقش این بود که ر خانه معلم  بی دردسر.  وقتی هم پسرک خواست پول وعده شده را بدهد معلم نگرفت. گفت به من نده مگر من برایت خوردم؟ پول را به خودش بده. یعنی حتی فاحشگی هم دلیل میخواهد،هدف میخواهد.

معلم به شاگردش میخواهد یاد دهد که خودشان فکر کنند. برای آینده شان تصمیم بگیرند، خشم نداشته باشند و اگرخشمی دارند دلیلش را  بفهمند.

یا جایی از فیلم  وقتی دختر چاق (تعبیر قشنگی نیست اما اینجوری در ذهنتان میماند) برای درد دل و البته خرده آرامشی در آغوش معلم، به او پناه آورده بود . زن سوم قصه وارد میشود. معلم آمپر میچسباند اما نه به این خاطر که از معلم عصبانی باشد یا اینکه  باسن و سینه های اندختر بزرگتر و  گوشتا آلود تر باشدو برای دست زدن جذاب تر باشد. برای اینکه تک شانس اش برای برگرداندن دختر چاق را از دست میدهد. گسسته میشود و آن تصمیمی که روزی در انشای بی نام خود نوشته بود را  عملی میکند.

اینجاهاست که معلم دل میکند، خسته میشود وقتی میبیند در سیاهی مطلق چیزی قابل  تغییر نیست.کت و  کیفش را جمع میکند و از مدرسه میرود. و تا لحظه آخر این زوال را  میبیند. زوال آدمها ،معلم ها ، انرژی ها ،انگیزه ها

توقع بیشتر از فیلم نداشتم  به اندازه یک فیلم 100 دقیقه ای سینمایی تکانم داده بود. یک جاهایی هم زیاده روی کرده بود شاید. شعار داده بود اما  تا همین جایش را دوست داشتم.

بلاک سپهرداد هم  اینجا در مورد این فیلم کامل تر و دقیق تر از من نوشته است. اگر علاقمندید حتما بخوانید.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

پیرامون فیلم "رضا" : آنچه شبیه ماست

امروز بعد از تقریبا دو ماه از توصیه آن دوست و استاد عزیز فیلم رضا را دیدم. اولین ساخته بلند #علیرضا_معتمدی در مقام نویسنده و کارگردان و بازیگر نقش اول. فیلم داستان مردی بنام رضا را روایت میکند که در زندگی آرام و بدون مشکل خود بعد از نه سال زندگی مشترک به خواست زنش میخواهد از او جدا شود. او مایل به این جدایی نیست اما با زنش همکاری میکند و قاضی دادگاه را راضی میکنند تا بدون هیچ درگیری و در کمال آرامش از همسرش جدا شود. رضا گیج و سر در گم به خانه برمیگردد. ناراحتی نمیکند برای به دست آوردن و برگردان زنش هم تلاشی نمیکند.یک انفعال مطلق که خودش را هم کلافه کرده است. در عوض سراغ دختر عمه خودش میرود که با او آشنا شود ولی موقعیت را خوب نمی یابد، از همکلاسی سابق دانشگاهش میخواهد رابطه تمام شده 15 ساله را از سر گیرد اما او هم با گفتن اینکه رابطه ای بین ما نبوده دست رد به سینه اش میزند. دست آخر رضا در پرسه زدن های شبانه خود راهی کافه ای در محله جلفای اصفهان میشود و با دختر کافه چی(ویولت) که دارد گریه میکند(دلیلش را ما نمیدانیم و اصلا کارگردان هم نمیخواهد روایت کند) آشنا میشود و خیلی ساده با آن دختر ارمنی آشنا میشود و رابطه عاطفی را شروع میکند درست در یک ظهر قشنگ که خورشت ایرانی پخته و حسابی به همه چیز رسیده و ویولت را دعوت به نهار کرده است همسر سابقش (فاطی) زنگ میزند که دارد می آید پیش او  و او در کمال خونسردی با آرام کردن دختر کافه چی را دست به سر میکند و با همسر سابقش عین دو دوست باحال قدیمی ناهار میخورند و  بعد زن در خانه رضا استراحت میکند و حتی از رضا میخواهد اورا سر ساعت مقرری بیدار کند و بعد میرود. رضا که یک شرکت مرمت و بازسازی بناهای تاریخی دارد سردرگم و آشفته است و دل به کار هم نمیدهد. رفت و آمدهای بیشتر زنش اورا به این فکر میاندازد که میخواهد برگردد موضوع را به ویولت تلفنی خبر میدهد. ویولت با عصبانیت او را طرد میکند و رضای تنها و خسته در سرگشتگی های خود موقع پیاده روی بیهوش میشود و یک اسب سوار که زن زیبا  اسب سوار که سمبل و مظهر زیبایی و زایندگی است به کمکش می آید و او را به بیمارستان میرساند و بعد با نگاههایش به رضا میفهماند که شیفته رضا و شخصیت نویسنده اش است. همزمان رضا دارد در هفت  روایت  ماجرای زندگی پیرمردی را روایت میکند که پانصد سال پیش از مسیری دور راهی مکه بوده و در مسیر (حوالی اصفهان امروزی) مریض میشود و حکیمی که بالینش می آید تشخیص میدهد پیرمرد به علت کهولت خواهد مُرد. پس پیرمرد را در بیابان زیر سایه درخت گز رها میکنند تا بمیرد اما  پیرمرد نمیمیرد و  به کمکش می آیند و  در بین همراهی کنندگان زن جوانی را میبیند که دلداده اش میشود و با اون ازدواج میکند و از اون صاحب دختری میشود که اسمش را اصفهان میگذارد. به نوعی معتمدی دارد داستان اصالت و اجداد خود را به شیوه ای اساطیری در هفت تکه نریشن وار بر روی قصه فیلم میخواند. پیرمرد نماد رضا و زن نماد زایش و زندگی دوباره است. رضا دوست دارد زنش برگردد تا مثلث های عشقی نیمه بسته را رها کند. هم دوست دارد برگرد  هم در بی عملی و بی تفاوتی طنز گونه ای هیچ کاری برای برگشت زنش نمیکند. انگاری هم دوست دارد برگردد هم دلش نمیداند چه میخواهد.

ریتم فیلم کند و با حوصله است اما ابدا خسته کننده نیست. تعلیق ایجاد شده که بالاخره چه میشود تا دم آخر مرا برای دیدن فیلم روی صندلی نشاند. اما درک اینکه رضا چرا باید به طلاق تن دهد در حالی که زنش را  تا این حد دوست دارد برایم باور ناپذیر بود. رضا در بی عملی محضی مانده تنهایی اذیتش میکند اما زن دیگر را هم مثل زن خودش نمیابد . فضاهای داخلی و غذا و موزیک دوست دارد.  درست مثل زنش فاطی اما بعد جدایی فاطی عاشق کسی میشود یا بهتر است  بگویم وارد رابطه با کسی میشود که میل به تفریح خارج شهر و ماهی گیری دارد.

دومین سوالی که برایم ماند حضور آن زن سوارکار است. زن می آید کارکردی هم پیدا میکند اما ابتر از فیلم خارج میشود و هیچوقت دیگر بهش بر نمیگردند. مگر اینکه در نظر بگیریم  معتمدی کارکرد سکسی و تمایل جسمی را برای زن متصور بوده که خب در حد و اندازه های فیلم های ایرانی همین عشوه و کرشمه بیشتر راه ندارد.

دلیل اینکه  معتمدی خودش خواسته بود نقش اول را بازی کند نفهمیدم. بنظرم خوب نبود.فیلم را از یک روایت داستانی به فیلمی مستند تبدیل میکرد.آنهم وقتی بازیگران مقابل همگی بازیگر حرفه ای بودند. این تفاوت در نقش بازی کردند بدجور به چشم می آمد. 

در کل من رضا را دوست داشتم. حال و روز پاییز و زمستان و این گمگشتگی اش شبیه خودم بود. ما به ازا برایم داشت. گیج زدن هایش، درخواست های فلاکت بارش، خنده هایش در گُه ترین موقعیت ها  همه برایم تداعی خودم بود. پس توصیه به دیدنش هم میکنم.

اگر چیزهای بیشتری شما دیدید که از نظر من پنهان مانده شما برایم بنویسید.

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

سفرنامه تا جیرفت - فصل 2- کویر آدم را به اعتراف وا می دارد.

به دلیل مشکلات اینترنت  امکان افزودن  لینک برای  این سفرنامه محیا نشد.

به زودی با رفع مشکلات لینک و نقشه  اضافه خواهد شد.

 

 

هفت صبح بیدار شدیم. خواب درستی نکردیم. شوفاژ های مسافرخانه روشن بودند. گرم بود .رضا که حساس تر از همه بود بد خواب شده بد. تخت اش درست کنار رادیاتورها بود و معلوم بود نخوابیده بود غیراز گرما گویا من هم سمفونی خر و پف جانانه ای برگزار کرده بودم که نگذاشته بود بخوابند. حامد غر نمیزد چیزی هم ناراحتش کرده باشد با ایهام و اشاره منظورش را میرساند. پیمان اما آنقدری خسته بود که خر و پف اذیتش نکرده بود. زود آماده میشویم که برویم دیشب آخر وقت پسر و دختر جوانی دیدیم که از پایه بودن صاحب مسافرخانه استفاده کرده بودند و اتاقی اجاره کرده بودند. ناخودآگاه یادشان افتادم یاد آن لبخند فاتحانه پسر و نگاه های کرشمه دار دختر،صاحب مسافرخانه مشغول تریاک صبح بود اما خوب برخورد کرد کارت ملی را پس داد پول را گفت و آرزوی سلامت برایم کرد. رفتیم مرکز شهر برای صبحانه مربا و پنیر و چند قلم خوراکی خریدیم و درست در چمن کاری کنار آرامگاه شاه نعمت اله روی چمن نشستیم به صبحانه خوردن.

مقبره شاه نعمت اله ولی- ماهان کرمان by Hamid v.Farahani

 بعد صبحانه برای آخرین بار شاه نعمت اله را زیارت کردیم و  همان بلوار اصلی که دیشب برای شام رفته بودیم راندیم و از روی گوگل باغ شازده را پیدا کردیم. یک باغ هفت  طبقه در حاشیه  شهر ماهان  درست  جایی که فکرش را هم نمی کنی. باغ طبقاتی مربوط به یکصد سال پیش است  که کنار یک قنات پر آب و  پدر و مادر  که آب ماهان را تامین می کند. ورودی و ردیف باغ و درختان بیشتر از هر چیز و هر کسی آدم را  تحت تاثیر قرار می دهد. پله پله بالا میرویم. بیشتر از ایرانی ها توریست های شرقی و غربی اند که اول صبح برای دیدن  باغ شازده آمده اند. هر کادر به هر شکلی مبتدی یا حرفه ای ببندی نتیجه عکس زیبا در می آید.

نور و هوای پاک، طراوت گل و گیاه ها و  شرشر آب که از حوضی به حوض پایین تر سرازیر میشود  همگی حال خوب به آدم میدهند. دو ساعتی در گیر باغ و فضولی توی دالان ها و سرک کشیدن به هوای عکس خوب و استفاده از فضاییم. با چند توریست و مسافر ایرانی و خارجی خوش و بش می کنیم. و راه می افتیم. موقع  رفتن پارکینگ محوطه باغ شازده خیلی شلوغ تر شده.

از همانجا یکراست به سمت سیرچ می تازیم. پیمان خودش پشت فرمان نشسته، یکبار دوران دانشجویی به هوای کویر شهداد اردوی دانشجویی آمده و می گوید جاده کوهستانی دارد. بعد 30 کیلومتر شیب و کوه شروع میشود. جاده شیب زیادی دارد. حالا آن حال و هوای کتاب خمره مرادی کرمانی را میفهمم. مرادی کرمانی بچه سیرچ است. سیرچ با اینکه در استان کرمان است  اما آب و هوای کوهستانی دارد و در دل زاگرس واقع شده.  بعد از یک ساعت راندن در میان کوهها به هفت چنار میرسیم. از آن توقفگاه های کوتاه بین راهی است که جان می دهد که لوکیشن فیلمی شود. فیلمی که موضوع جاده ای دارد. چای میخوریم و از آب خنک امامزاده کمی استفاده میکنیم. بعد مجدد میزنیم به جاده نیم ساعت نشده به سیرچ میرسیم.  سیرچ مثل پاوه ، مثل اسد آباد و  مثل ماسوله در شکاف بین کوه و جاده  جا خوش کرده است. یک رودخانه که در این فصل  بسیار کم آب بود و  ردیف درخت های گردو ، بِه ، انار ، گلابی و  سیب که شاخه هایش از خانه ها بیرون زده بود. جلوی اولین ورودی سیرچ یک وانتی میوه فروش دیدیم.از خودش و مشتری اش سراغ  سرو کهنسال سیرچ را گرفتیم. سرو بعد از سرو  هرزویل منجیل دومین سرو کهنسالی است که با پیمان دنبالش رفتیم تا ببینیمش. سرو غیر از آنکه درخت استعاری و  شاعرانه است بسیار مقاوم است و  ایران سروهای چند هزار ساله ای  زیادی دارد که اگر مثل بناهای خشتی و سنگی قصه با خود نداشته باشند دست کم  عمر طول و درازشان یادشان داده خیلی چیزها را ببینند اتفاقات مختلف را  درک کنند ولی از پا نیافتند و زنده بمانند. به همین خاطر نماد پایداری اند. 

 آدرسی که به ما  دادند این بود که مستقیم تا دو راهی برانیم و بعد  دست چپ برویم. توی سیرچ یواش می راندیم و از فضا و دار و درختهایش لذت می بردیم. پیش یک  بقالی توقف کردیم و از فروشنده که خانم بود راه پرسیدیم. عجیب این که  اینجا نشانی از مرادی کرمانی نداشتند. خانه پدری یا اجداش را هم نمی دانستند. خیلی هم در بندش نبودند. دو راهی زیاد رد کردیم  یک جایی جاده خاکی داشت. نرفتیم. در عوض یک امامزاده بالای سیرچ سمت کوه دیدیم رفتیم انجا که بهتر از ان بالا سیرچ را ببینیم. در امامزاده بسته بود امامزاده جمع و جوری در حاشیه روستا بود. از آن بالا تخمین زدیم سرو کجاست و سمتش رفتیم. آدرس میوه فروش و آن خانم بقال درست بود. یک محوطه چند صد متری که سرو  افتاده و بی سرو صدا  وسطش بود. هیچکسی برای دیدن سرو نیامده بود. حسابی ژانگولر در آوردیم و  عکس گرفتیم. پیمان می گفت  بعد از سرو  ابرکوه این دومین سرو کهنسال ایران است. من سرو ابرکوه را ندیده ام اما از سرو هرزویل خیلی عظیم و کهن تر به نظر می رسید. آسمان باز دانه دانه باران نثار ما کرد. توی دِه کمی چرخیدیم و مسیری از مابین خانه باغ ها به سمت جاده پیدا کردیم.  نقشه می گفت  همینقدر که از ماهان تا سیرچ امده ایم باید برانیم تا به شهداد برسیم. پیش خودم با این هوای کوهستانی حساب کردم  شب سرد خواهد بود و لباس گرم کافی همراه ندارم. بچه ها توی صندلی عقب خوابشان برده بود. بعد از چند دقیقه به سه راه سیرچ - اندوهجرد و شهداد رسیدیم. پیمان توی جست و جو هایش از کرمان به قلعه کوت کوتو برخورده بود که از آثار تاریخی شهرستان اندوهجرد بود. اندوهجرد سی کیلومتر از سه راهی راه فاصله داشت. جاده ای که  هر ده - پانزده دقیقه  یک خودرو  ازش عبور میکرد. گازش را گرفتیم و  به سمت  اندوهجرد میخواستیم قبل شهداد اندوهجرد و قلعه کوت کوتو را ببینیم. جاده صاف و آسفالت زیر بود. یک جایی هم داشتند پل میزدند و مسیر فرعی درست کرده بودند. تقریبا ناامید شده بودیم و مردد بودیم که ادامه دهیم یا برگردیم. کارگران بهمان امید دادند که داریم درست می رویم. اندوهجرد شهر بود. یک شهر بزرگ با جمعیت کم ولی خانه ها و خیابان های فراخ داشت. پوشش گیاهی به شکل محسوسی تغییر کرده بود دیگر خبری از درخت به و گلابی نبود. خانه ها و بلوار های شهر پر نخل بود. وروردی شهر جایی که اسم اندوهجرد را به لاتین  با  ورق فلزی درست کرده بودند  شوره زار بود و  اینها  نشان میداد که داریم به کویر نزدیک می شویم. هوا هنوز ابری بود و گه گاهی دانه می انداخت و نمی انداخت. از دوتا پیرمرد که مشغل آبیاری به نهال های تازه کاشته بودند ادرس قلعه قلعه را گرفتیم. یکیشان با شلوار شش جیب نظامی به پا داشت با لهجه قشنگ کرمانی توضیح داد. جلوتر دست چپ برویم و ادامه دهیم شهر که تمام شد یک گدار (دره) است  از گدار که سرازیر شویم کوت کوتو را میبینم. 

خیابان ها پر از بچه و موتوری بود. آهسته میراندیم و خوب نگاه می کردیم .به گدار رسیدیم .ردش کردیم قلعه را هم دیده بودیم اما باورمان نشده بود که کوت کوتو همین باشد. دور زدیم و برگشتیم. دوزاریمان افتاده بود همین است. کوت کوتو در گویش محلی یعنی سوراخ سوارخ و پیش رویمان یک کوه پر از سوراخ بود. جاده خاکی ناهماوری داشت که نمیشد با این ماشین برویم. پارک کردیم و  آن یکی دو کیلومتر را پیاده گز کردیم. بیابان ترک خورده و خاک بی حاصلی بود که کوه سراخ سوارخ ازش سر در آورده بود. یک تپه به ارتفاع حدود30-40 متر که جا به جایش پر از سوراخ بود. داخل هر سوارخ ها  طاقچه و  محل آتش (اجاق)تعبیه شده بود. بنظر می رسید کوت کوتو  یک قلعه یا  پایگاه نظامی خیلی قدیمی بوده است. تپه را  که دور زدیم  دشت هموار و صافی به خوبی دیده می شد. مشخص بود که آدمهایی اینجا اقامت داشتند و  آمار می گرفتند شاید نوعی محافظ برای شهر از شهر حرامیان و  بیابان نشین ها بودند. هر چه بود این تپه که اسم قلعه رویش گذاشته بودند روزگاری  محل استراتژیکی بوده است. از اینکه  گردشگران شهداد پایشان هم به چنین جایی باز نمیشد هم خوشحال بودم هم حس میکردم وقت زیادی برایش گذاشته ایم. پیاده برگشتیم تا ماشین. باران باز نم نم میبارید.

مسیر برگشت را پیمان  می تاخت. حتم دارم  اگر اتفاقی برای ماشین می افتاد یا مثلا جانوری می پرید وسط جاده هر چهارتایی به همراه آن جانور نفله شده بودیم. به سراهی رسیدیم. و بی معطلی سمت شهداد راندیم. خیلی زود به شهداد رسیدیم. برخلاف تصورم شهداد جای سر سبزی بود خیلی فراخ تر از اندوهجرد و شهری که مشخص بود توریست ها جا به جایش حضور دارند. این را از اقامت گاه ها بوم گردی و سوپر مارکت های شیک اش می شد فهمید. جا به جای شهر تبلیغ اقامتگاه بود. توی یکی از مغازه ها که دنبال خرید گوجه فرنگی و  میوه بودیم جوان یاماها سواری  جلوی ماشین پیاده شد با خودش شراب خرما آورده بود که بهمان بفروشد. بطری اش را لای یک دستمال پیچیده بود و  پنجاه تومن میفروخت. بدم نمی آمد شراب خرما را هم تجربه کنم اما نه دلم می آمد برای 700-800 میلی لیتر شراب 50 تومن بسلفم نه اینکه جراتش را داشتم به این پسری که نمیشناسم و شرابی که نمیدانم چیست توی سفر شلوغ و پر برنامه اعتماد کنم. 

از خیر شراب گذاشتیم . دنبال اقامتگاه راهمان به اقامتگاه بومگردی کاشکیلو افتاد. کاشکیلو در لغت به معنی غلاف شکوفه درخت نخل است  که خوش عطر است و عرق معطری از آن میگیرند. اقامتگاه تر و تمیزی بود یک خانه بومی که بازسازی شده بودی. گرداننده پسر جوانی بود به اسم وحید که خیلی دوست داشت که بها حال بنظر برسد. اولین سوالش از ما این بود که از کجا آمدیم. وقتی فهمید از تهران آمدیم کلی قمپوز از خودش در کرد. اقامتگاهش هم شلوغ بود پر از آفرود سوار که داشتند غذا می خوردند. عذر خواست و گفت جا ندارد. دلمان نمیخواست نور را از دست بدهیم دلمان میخواست  زودتر از غروب آفتاب برویم کلوت های دشت لوت را ببینیم. برای همین از وحید شماره تلفن گرفتیم و گفتیم برای شام برمیگریم. 

راه افتادیم. راه بیابان را گرفتیم. تابلو های شهداد کافی و مشخص بود. بعد از شهر خیلی زود کویر شروع شد اول درختچههای گز که کنار هرکدامشان نیم متر تا یک متر خاک جمع شده بود. مواقع طوفان این گز ها تنها  موجودات زنده بیابان اند که از فرسایش خاک جلوگیری میکنند. ده کیلومتر جلوتر از گز هم خبری نبود. بیابان کامل جا به جا  یک  ستون  شنی به ارتفاه 10-15 متر که بهشان کلوت میگفتند دیده  میشد. بیشتر  ماشین ها شاسی بلند بود و بیشتر از بومی دختر و پسر آفرود باز که دستار به سر بسته بودند. بعداز راندن توی جاده شهداد به نهبندان به جایی رسیدیم که جاده شسته شده و به تازگی با خاک ترمیم شده بود تا جایی که دیگه جاده رسما بسته شد. جاده زیر آب رفته بود.

گویا بارندگی های خوب بهار امسال (1398) باعث شده بود اینجا در پست ترین  نقطه کرده خاکی دریاچه ای درست شود. دریاچه بزرگ و شور که جاده را هم در خود بلعیده بود. هر چه بود منظره بدیع و خفنی درست کرده بود که توی آن غروب آفتاب به قدری زیبا بود که دلمان نمی آمد ازش  دل بکنیم. از گلدن تایم عکاسی استفاده کردیم چند عکس گرفتیم با خانوده دوچرخه سوار که مجموع پدر و مادر دختر و پسر بودند  و با دوچرخه آنهمه راه را آمده بودند (حداقل شصت کیلومتر با  دوچرخه رکاب زده بودند) خوش و بش کردیم. بعد آرام برگشتیم انداختیم توی جاده و تا جایی که  افتاب وجد داشت  راندیم. هوا که تاریک شد کنار یکی از کلوت ها پارک کردیم . زیر انداز پهن کردیم. شانه به شانه دراز کشیدیم و به راه شیری و میلیون ها ستاره آسمان کویر چشم دوختیم. گاه گاه شهابی از گوشه آسمان در می رفت و  گوشه دیگری خاموش می شد. من  دوازده تا دیدم و  بچه های یکی کم یکی زیاد  گوشه ای از آسمان را نگاه میکردند که شهاب ببینند. هر کدامشان  که توی آسمان پیدا میشد شعفی با خود داشت .پیمان میگفت اگر موقع دیدن شهاب آرزو کنی برآورده میشود اما راستش فاصله دیدن تا گفتنش که من شهابی دیدم به قدری کوتا بود که  صدایی شبیه عه و جیغ خفه و  اینها بیشتر از دهانمان خارج نمیشد. چه برسد به آرزو کردن.

دو ساعتی همانطور ولو از هر دری حرف زدیم و برای دیدن هر دانه شهابی جیغ و هورا کشیدیم. راه شیری هم هاله روشن بود از جنوب شرقی تا غرب و شمال غربی کشیده شده بود. هیچکدام از آن درس های ستاره شناسی هم که در سربازی یادمان داده بودند را نتوانستم یاد بیاورم به جز پیدا کردم  دب اکبر که بابا ابراهیم (پدر بزرگم ) یادم داده بود. کلی هم سر این فخر فروختم. پیمان پرسید سه آرزوی مهم زندگی مان چیست. جوری این سوال را پرسید که انگاری میخواهد مچ بگیرد. یا  اینکه جواب هایمان بخشی جدا ناپذیر از یک پژوهش است و اگر نظر ندهیم پزوهش ابتر میماند.

خیلی به آرزوهایم فکر نکردم یعنی باورم این است که چیزی که آرزوی واقعی است در ناخوآگاه آدم  رسوخ کرده و نیاز به فکر ندارد اما بعدش دوتا دیگر یادم آمد اما نگفتم. آرزو ها تقریبا شبیه هم بود. زیر هر سقفی باشیم یک چیز را طلب می کنیم. پولدار شویم، خارج برویم، با ادم مناسبش اشنا شویم ، فلان کار را بکنیم و ...

واقعیتش اش فکر میکنم خوشحالی و شادمانی در تمام این برهه ها مهم تر از هرچیزی است. خیلی پیش آمده کسی را با خودم قیاس کنم و بعد احساس کنم جامانده ام  و تِر زده ام  اما  خب من همین ام  قرار نیست شبیه او هم باشم قرار است خودم باشم به شدت خودم باشم. پس پشیمانی احمقانه ترین کار است.

بساطمان را جمع  کردیم برای شام و خواب راندیم سمت شهداد، بد نبود توی کویر هم بخوابیم ، ترسی نداشتم کویر شلوغ بود. گرسنگی را هم میتوانستم تا صبح تحمل کنم. احساس پوچی میکردم.  و این  کویر . عظمت آسمانش به پوچی ام می افزود. برگشتیم شهداد کورمال کورمال آمدیم . بنظرم پیمان  توی آن تاریکی و ظلمات جاده اذیت شد. برگشتیم شهداد بنزین زدیم و رفتیم کاشکیلو، نبودند در زدیم. رفیقمان وحید خوابیده بود بنظر خسته بود،بیدارش کرده بودیم. راهمان داد.کاشکیلو خلوت شده بود همه آفرود بازها رفته بودند بیابان ،گفتیم گرسنه ایم شام میخواهیم  ازمان سفارش گرفت ادمهایش را صدا زد. خانم های افتاب سوخته و کم حرف آمدند. غذاها درست شده بود از جایی اوردند و گرم کردند و خوردیم . کیفیتاش خوب بود یا خیلی گرسنه بودیم هرچه بود بهمان چسبید با وحید و کاشکیلو و درخت های حنای توی حیاط اقامتگاه خداحافظی کردیم و  رفتیم. یک پارک در مرکز شهر نشان کرده بودیم. هوا اصلا سرد نبود و  میشد کمپ زد. مشکل چند خانواده و جوان  ول توی پارک بود. یک پاترول که پلاک اش برای رشت بود هم پارک کرده بود. پیدا بودند مسافرند و میخواهند کمپ بزنند. اما شهدادی ها نمی رفتند. نشسته بودند توی پارک به تخمه شکستن و تفریح و قلیان کشیدند. ساعت از دوازده گذشته بود و انها هنوز نشسته بودند و خیال رفتن نداشتند. ما هم چند دست ورق بازی کردیم که پوزشان را بزنیم  بلکه بروند رد کارشان اما نرفتند. بیخیال نشدند. خوابمان می آمد چادر را علم کردیم و رفتیم برای خواب اما تا وقتی که خاطرم هست حتی نیمه شب هم از خواب پریدم صدای موتوری ها می آمد. که در رفت و آمد بودند.

حس میکردم کرمان را ندیده ام.کرمان را نمیشناختم. حس میکردم  کرمان هم دیر آمده ام مثل همه آن کارهایی که یک وقت هایی یادم می افتد باید انجام دهم و برای انجاشم  لفت داده ام.

پایان روز دوم

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

به ط آلتم...

بی اعتنا به گرمای روزگار

دامن کوهی درستکار

فریاد برآوردم 

که چرا میگذرد روزها بر بطالت ام

پاسخ آمد سریع زسوی کوه :

بر بطالتممممم 

بطالت اممم

به طا لت اممم 

به ط آلت اممممم

آل ت اممممم...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

آلودگی

الکل های خونی 

          و خون های الکی

                       بر زخم های آغشته از کهنگی

                                     نا محرم اند
       
تا بدانی که عشق برایم تک واژه بی معنای فرهنگ لغات نیست


                    در این زمانه که مستی  
                                   
                                   خون تازه طلب میکند 

                                                و  سیگارها  در انتظار
 
                                                                        دود نمیشوند.

تیر 98- تهران
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

گذشتن و رفتن پیوسته

حالا درست یک هفته است که کنده ام. جدا شده ام و این جدا شدن گویی که بخشی از من را با خود برده باشد، سخت درگیرم کرده.دلتنگی هست اما نه به قدری که دلسرد کننده باشد. بیش از شش سال با جوانهای هم سن و سال بودن وابستگی و دلبستگی می آورد. طبیعی است آدمی وابسته میشود.گیریم که جو شرکت و کار هم چندان چنگی به دل نمی زد و تعارضات زیاد بود. اما دوستشان که داشتم. حالا سه روز است سر کار جدید هستم و بیش از هر چیزی قیاس در ذهنم شکل میگیرد. قیاس محیط های کار،قیاس روابط همکاران،قیاس احترامات متقابل،قیاس امکانات متفاوت قیاس اینکه من که ام؟ کجا بوده ام؟ دنبال چه بوده ام؟ چرا تغییر ام دیر بوده است؟ چرا زودتر نرفته ام. قصدم نبوده و نیست که با فکرش اعصابم را به هم بریزم. باورش برایم سخت است ولی باید باور کنم که وقتی را اضافه بر برنامه و مازاد مانده ام . عین انتظار در هواپیما روی باند فرودگاه است. جز ساعت پرواز یا قبل پرواز نیست اما زمانش ازت کسر می شود. سوخت میشود. 2 سال آخر کارم در شرکت قبلی بنظرم مازاد بود. حالا دارم اینطوری خودم را راضی میکنم که اگر دیر آمده ام به این دلیل است که داشتم اره ام را تیز میکردم. به این خاطر که اتفاقات خوب همیشه سر زمانی که میخواهی رخ نمیدهند. رخ دادنش به فاکتور های زیادی بستگی دارد که  حتی تقدیر و نظر صاحب نظر هم درش دخیل است. خودم حداقل خوب میدانم از کی رزومه هایم را به روز کردم. برای پروفایلم برای مصاحبه و ده ها کار دیگر چقدر وقت گذاشته ام.

من عهدی با خودم بستم و در عین حال که داشتم از تغییر نا امید میشدم اتفاق رخ داد. من مومن به عهدم ماندم. هرچند کیفیت اش آن کیفیت همیشگی را نداشت اما سعی ام را  کردم و غر نزدم. (بیشتر از همه به خودم غر نزدم  و پذیرفتم) به همین دلیل آدمهای مومن (نه به معنای متدین) را دوست دارم. مومنین آنهایی اند که با خود و دیگران قرار و مدار می کنند و بعد نسبت به قول و تعهدی که کرده اند وفادار می مانند. دوست دارم مومن به عهد و مرام خود باشم.و بیشتر از همیشه تلاش کنم برای آنچه میخواهم باشم.چون حالا یقینا  بیشتر از هر وقتی نزدیک ام به آنچه میخواهم باشم. ولو که چند گامی از سر قله سی سالگی فرو آمد باشم.



۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

سفرنامه جنوب - فصل ششم (فصل آخر) : دلخستگی

شش صبح بیدار شدیم.سه تایمان شب قبل توی مسافرخانه حمام کردیم.حقیقتش مسافرخانه فقط حمام خوبی داشت بقیه چیز هایش چرند بود. صاحب مسافرخانه را بیدار کردیم  مدارک را گرفتیم و راه افتادیم. کور مال کورمال از شهر زدیم بیرون و توی جاده گرگ میش پر باران، اول صبح را تجربه کردیم. جاده خلوت بود و هر چه پیش تر می آمدیم سبز تر و جذاب تر میشد.گلگون، قائمیه و خومه زار شبیه بهشت بودند بهشتی که خیابان هایش آب گرفته بود تا رسیدیم به نور آباد. 

روز تعطیل بود و شهر هنوز در خواب بود. نمیخواستیم وقت تلف کنیم و در ثانی باران بی امان می بارید و توقف معادل بود با خیس شدن هفت بندمان. از نور آباد تا مصیری جاده شکل و شمایل یکسان داشت اما بابا میدان را که رد کردیم . کوه ها بلند و وحشی شد. پر از درخت های راش و بلوط . بارانی که می بارید تبدیل به برف شد. برای ما که دو روز پیش در گرمای جان دار بنود و تبن داشتیم توی ساحل قدم میزدیم. این برف نوعی تلافی بود و تمامی نداشت. جاده خلوت بود و سکوت وهم انگیز مینمود. شیب زیاد بود و رانندن پشت تریلی و ماشین های سنگین کار حوصله سر بری بود. گردنه را بلا کشیدیم و  با  دقت و تعجب تابلو های راهنما را می خواندیم. پیمان از یک تریلی سبقتی گرفت و دویست مترجلوتر پلیس کفگیرک تکان داد که ای داد ای هوار چرا سبقت گرفتی و ما پُررو وار بدون ترمز یا تصور اینکه ما پلیس را ندیدیم بیشتر گاز دادیم و رد شدیم. توجیه من حداقل این بود که اگر پلیس به فکر امنیت ما بود. اعلائم راهنمایی راه را بیشتر میکرد یا  به فکر امنیت جاده می افتاد نه اینکه بالای گردنه کمین بگیرد که کسی راجریمه کند. ضمن اینکه حضور خودرو های سنگین 40-50 سال پیش با میانگین سرعت 10-30 کیلومتر بر ساعت در جاده ای دوطرفه باریک که سواری هم تردد دارد واقعا ظلم است.البته با حفظ احترام به رانندگان کار درست پایه یک و تریلی .اما این کار آمار تلفات جاده ای را بالا میبرد. اعصاب رانندگان و سرنشینان را به هم می ریزد.  

با هول و ولا که جریمه می شویم و جلوتر خودرو را متوقف می کنند و هزار و یک بیم امید راندیم و از تنگاری و دشت بوم رد شدیم و وارد استان کهکیلویه و بویر احمد شدیم. حامد گفت پلیس راه ها  کنترل استانی دارند و اینجا دیگر دنبالمان نمی آیند. اما تا یاسوج با هول و ولا راندیم. حوالی یازده صبح به یاسوج رسیدیم. برف و باران قاطی می بارید. شهر شکل و شمایل  روز بیست و دوم بهمن را نداشت. آنقدر گشتیم تا بالاخره یه یک آش فروشی رسیدیم. مغازه ای نسیتا بزرگ با درب شیشه ای که آش و حلیم  میفروخت. مغازه میز و صندلی داشت و  خیالمان راحت شد مجبور نیستیم توی این برف و باران  غذا را بیرون ببریم و میتوانیم با خیال راحت همینجا  غذا بخوریم.من حلیم سفارش دادم و حلیم اش جا ندار و زندگی بخش بود. مثل خرس های گرسنه بعد از یک خواب زمستانی پر برف خسته و با رخوت رسیده بودیم  به یاسوج و حالا اینجا در یاسوج یک آش فروش بهمان زندگی دوبراه بخشیده بود. بعد از صبحانه سلانه سلانه سوار شدیم. میدانستیم باید راه  سمیرم را پیش بگیریم. یاسوج را تا انتها آمدیم. در خروجی شهر پمپ بنزین رفتیم و من به همان عادت مالوف دستشویی پمپ بنزین را تست کردم. برف و یخ بندان دسترسی به  دستشویی را  سخت کرده بود. اما کیفیت دستشویی هایش بدک نبود. سه دستشویی داشت و هم اینکه مجبور نبودی منتظر بمانی عالی بود.

از یاسوج که در آمدیم باز هم برف میبارید. جاده یاسوج به سمیرم هم خلوت بود. از یاسوج تا  پاتاوه دو مسیر وجود درد . یکی جاده اصلی که  چهار لاین است و مسیر رفت و برگشت از هم جداست . دومی مسیر سی سخت که کوهستانی است و از داخل جنگل ا میگذرد.

توی آن تف تف برف و زمستان  تصمیم گرفتیم جاده اصلی را بیاییم .بنابراین  حاشیه رودخانه خرسان را  گرفتیم و امدیم. از بطاری ،پاتاوه و میمند رد شدیم. تا به دوراهی رسیدیم. یک راه به سمت بروجن میرفت و دیگری مارا به سمیرم و شهر رضا میرساند. جاده به شکل مشهودی گردنه دار و سفید از برف بود. دلمان نیامد این همه مسیر را که آمدیم چای نخوریم و برف بازی نکنیم. ماشین را کنار جاده پارک کردیم و با برف افتادیم به جان هم. تا جایی که دست و پاهایمان از سرما بی حس نشده بود برف بازی کردیم . چای خوردیم و مجدد راه افتادیم. نیم ساعتی تا  سمیرم راندیم. سمیرم پر از برف بود. عمق دید کم بود و شهر مثل سطح شیب داری پر اب پر از صدای جریان آب و اذان ظهر بود. فقط برای خرید چند قلم خرده ریز و عکس گرفتن توقف کردیم. از اینجا به بعد را من قرار بود پشت فرمان بنشینم. برف تا  پنج کیلومتر بعد از سمیرم بود. بعد از ان باران هم نمیبارید. اقلیم به شکل کاملا ناگهانی خشک شد. بچه ها توی ماشین چرتشان گرفته بود. قرار گذاشتیم نهار را  هر ساعتی که رسیدیم در اصفهان بخوریم.جاده صاف و بی دغدغه بود. ارام میراندم از کهرویه رد شدم و  به شهرضا رسیدیم. یک خروجی را  اشتباه رفتیم  و کمی راهمان دور شد. پیمان بیدار شده بود و اردس میداد. از شهرضا تا اصفهان یک ساعتی در راه بودیم.هر چه به اصفهان نزدیک تر میشیدم  جاده شلوغ تر میشد. حامد بزرگ شده استان اصفهان بود و طلاعاتی میداد که هیچکداممان نداشتیم. بالاخره به اصفهان رسیدیم. شهر شلوغ و اعصاب خرد کن بود توی شهر کنار پل خاجو ماندیم. ماشین را  توی فرعی ها کنار یک مادی نیاسرم پارک کردیم. بعد از چندین سال  زاینده رود و مادی ها را پر آب میدیدم. حس زندگی داشت. روز تعطیل بود و  خواجو پر از مسافر و ادم که به قصد دیدن پل و زرودخانه از خانه زده بودند بیرون. نهار را  از بریانی اعظم  گرفتیم. یک مهمان ویژه اصفهانی بهمان اضافه شد که من اندکی میشناختمش. دیدن مهمان بین سفر از دست اتفاقات  قشنگ است. کلی اطلاعات ریز و درشت از ان منطقه رو میکند که در ده سفر هم شاید نتوانی بفهمی. مثلا  یکی اش این بود که بعد از خوردن بریانی که بنظرم غذای سنگین و نه چندان لذیذی است. مارا  کنار مقبره  آرتور اوپهام پوپ و همسرش فیلیس اکرمن برد. فیلسوف و شرق شناس امریکائی که به بخش وسیعی از فرنگ و تمدن مهجور ایرانی را به جهانیان معرفی کرد. بچه ها رفته بودند دستی به آب برسانند. توی دالان های شلوغ پل خواجو اواز و پای کوبی به راه بود. ترانه ها ترانه های فاخری نبودند اما همین که  جمعیت زیادی را  گرد هم جمع کرده بود زیبا بود.

بعد از چند عکس و یادگاری و مراسم خداحافظی از مهمان یا بهتر بگویم میزبان افتخاری اصفهانی مان دوباره توی جاده افتادیم.کمربند شرقی شهر را آمدبم تا نزدیک وزرشگاه نقش جهان و مجدد اتوبان را ادامه دادیم. از اینجا به بعدش را حامد پشت فرمان نشست.چون اصفهان و جاده هایش را از همه مان بهتر می شناخت. غروب بود و آفتاب داشت پشت افق مسطح و پهناور غروب میکرد. خسته بودم  اصلا نفهمیدم کی پلک هایم روی هم رفت .


بیدار که شدم باورم نمیشد که در محاصره صدهاخودرو آهنین هستیم. جایی در اتوبان کاشان به اصفهان و در صف پمپ بنزین بودیم. نم کشیده و خسته بودم. حوصله صف های طولانی دستشویی را نداشتم. خوبی استان های جنوبی این بود که خیلی خلوت تر بود. هر چه از پایتخت دورتر باشی آسیب های کمتری هم از پایتخت نشینان بهت میرسد. ولی کاشان و قم معبر گذر همه مسافران است. شلوغ است. جاده را خورد خورد آمدیم. چایی خوردیم. دائم راننده را عوض میکردیم که کسی خسته نشود.نزدیک تهران دیگر قلمرو من بود. منی که شش سال تمام در راه اتوبان تهران-قم و در مسیر شهرک صنعتی رفت و امد کردم . چهل کیلومتر آخر را من راندم. نزدیک شهرها رانندگی ها ترسناک تر میشود. تراکم ماشین ها بیشتر است و باید بلد باشی چطور گلیم خودت را از آب بیرون بکشی. از مسیر جاده بهشت زهرا و تندگویان آمدم. بعد فرعی را را راندم تا به اتوبان نواب رسیدیم. توی ماشین  وقتی حامد و امیرحسین را رساندیم. یک عکس پایانی انداختیم. از این عکسها که اخر دوره ها یا پروزه ها گرد هم می اندازند . بنظرم زیبا ترین اتفاق آخر کار همین است. همیشه می ماند یادگار. بقیه مسیر داخل شهر تا خانه را پیمان آمد. جلو خانه مان ترمز زد. وسایل را یک به یک از ماشین آوردم. کلید انداختم. حیاط سکوت بود و شب تهران از نیمه گذشته بود. توی پارکینگ کمی با خودم که بوی جاهای مختلف گرفته بودم به چیزهایی که حقیقتا نمیدانستم چیست فکر کردم. خسته بودم. شاید به همین دلخستگی اش فکر کردم. به اینکه سفر ها  ختستگی می آورند اما کلی خاطره و تجربه در ما میکارند. تجربه هایی که اگر بهشان برسی اگر بهشان نور برسانی هرکدام در وجودمان رشد می کنند. خیلی ها را می شناسم که سفر برایشان از چند دوره دانشگاهی مفید تر بوده است. به دید کوتاه مدت و کم عمق اش نگاه کنی سفر خستگی و هزینه است اما وقتی عمیق تر نگاه کنی سفر  خستگی جسمی نیست سفر نوعی دل خستگی است. مثل شخم زدن زمین و آماده سازی برای کشت می ماند. خسته میشوی که یاد بگیری و باور کنی.تا بذر تجربه در تو کاشته شود. اینکه به ثمر برسانی اش  بیشتر و بیشتر کار میطلبد.حوصله ماندنم نبود. یکسری از وسایل را توی همان پارکینگ کنار در انباری گذاشتم  کلید آسانسور را فشار دادم.

پایان 


۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

سفرنامه جنوب - فصل پنجم : دلبستگی

باران امانمان را بریده بود. بدتر از باران، باد همراهش بود. باد و تکان های شدید که میخواست چادر را از جا بکند. از کیسه خواب و چادر که بیرون آمدیم. جز هفت هشت چادر و گروه کسی در محوطه کمپ نبود. همه آن جمعیت دیشب که سرخوشانه میخندیدند و سرگرم بودند حالا رفته بودند. انها که مانده بودند هم تجهیزات بهتر داشتند هم علاقمندتر بودند. مختصر صبحانه ای داخل چادر زدیم که مانده نان و مربا و کره روز قبل بود. بعد وسایل ارزشمند را داخل ماشین جا دادیم . چادر را جمع کردیم و دوربین ها را برداشتیم و زدیم به  ساحل. باران ریز و طولانی مدتی در انتظارمان بود. این را میشد از سماجت اش فهمید. روی ماسه های ساحل تبن پا برهنه راه افتادیم . خوبی اش این بود که به جز سه چهار نفر هیچ کس دیگری روی ساحل نمیدیدم. چند عکس گرفتیم. ساحل از بیشتر کرانه های آبی که در ایران دیدم تمیز تر بود اما باز هم مقداری پلاستیک و لنگه دمپایی و پاکت خالی و کیسه فریز دیده میشد تا دماغه ساحل جلو رفتیم و موقع برگشت ویرمان گرفت آشغال ها را جمع کنیم. داغ بودیم و بیش از پانصد متر توی خط ساحلی پیش رفته بودیم و برگشت از آن مسافت توی چنین بارانی با یک بار زباله کار طاقت فرسایی بود. به هر زحمتی بود اشغال ها را به سطل زباله رساندیم. 

پاهایمان را تا جایی که میشد خشک کردیم و از شن پاک کردیم. مراسم خداحافظی با دریا را به شیوه سامورایی وار خودم انجام دادم سوار شدیم بااینکه از تبن سیر نشده بودیم راه افتادیم. تا کوشکنار کسی صحبت نمیکرد. کوشکنار پیمان گفت که ماشینش نیاز به تعویض روغن دارد باید ماشین را جایی به تعویض روغنی میرساندیم. تنها تعویض روغنی که در آن روز بارانی در کوشکنار یافت شد پر بود و گفت حداقل نیمساعت زمان می برد بتوانیم داخل شویم. شاید همینقدر هم کارمان طول میکشید. پیمان را راضی کردیم در شهر دیگری روغن ماشین را عوض کند و راه افتادیم.نقشه گوگل در جاده اصلی پارسیان به چاه مبارک اندکی ترافیک را نشان میداد. این شد که راه افتادیم و از همان جاده فرعی تا عسلویه و فرودگاهش آمدیم و بعد توی جاده اصلی افتادیم. مسیر طولانی بود و باران شلاقی می بارید.


 نمی خواستیم راه آمده از استان فارس را برگردیم و برای برگشت به شمت شمال (تهران) دو راه داشتیم یکی اینکه به سمت شرق برویم و از جاده لامرد- لار- جهرم بیاییم دوم اینکه از سمت غرب فارس و از استان بوشهر محور  اهرم-برازجان-کازرون رو پی بگیریم. برایم رسما فرق نمیکرد از کدام طرف بیاییم . بلم بی پارویی بودم که از حضورم در آب راضی بودم اینکه کدام طرف بروم دیگر برایم مهم نبود. تنها چیزی که ته ذهنم بود این بود که روز سه شنبه را سر کار حاضر باشم. جمع هم به این اتفاق راضی بود. از سیراف رد شدیم و از اینجا به بعد جاده جدید بود که ندیده بودم . پیمان هنوز لنگ روغن موتور بود. بالاخره در کنگان یک تعویض روغنی دیدیم که پرنده درش پر نمیزد. زودتر پیاده شدم و  رفتم داخل مغازه . اوستای کار برای خودش ته مغازه یک اندرونی درست کرده بود که با یک گاز پکنیکی کوچک گرم نگهش میداشت. وارد اتاق که شدم ماتم برد. اوستا قانون روی پایش بود و پولکی فلزی انگشتش کرده بود و داشت ساز تمرین میکرد. نمیدانم جاهای دیگر ایران یا حتی دنیا اوستای تعویض روغنی کاری داریم که قانون بنوازد. گویا او هم متوجه نگاه پرتعجب من شد و سریع ساز را توی کاورش گذاشت و از پشت میز بلند شد.گفتم روغن مزدا نداریم اما از این روغن ها داریم. و بعد به ردیف روغن های قد و نیم قد روی قفسه ها اشاره کرد به پیمان گفتم که اینها را دارد گفت خوب است و دنده عقب گرفت و بعد آمد روی چال تعویض روغنی. بیست دقیقه با روغن و تشریفاتش گذشت. دستمزد سرویسکار را دادیم و حرکت کردیم. هر چهار نفر گرسنه بودیم . دوتای مان پیله کرده بودند که رستوران اول شهر برویم و دوتای دیگر معتقد بودند برای ذخیره زمان از رستوران های جلوی رویمان استفاده کنیم. بعداز کلی تلاش و اینطرف و آنطرف بالاخره نزدیک خروجی شهر رستوارنی به اسم آرمیان را پسند کردیم. رستوران از مجموع دو آقای میانسال یک خانم جوان و یک پسر نوجوان دو ردیف میز شیشه ای بی تکلف تشکیل شده بود. سفارش هایمان هم غذاهای محلی و ساده بود که ضریب اطمینان بیشتری در سفر دارند. مدت زمانی که غذا را بیاورد رستورانی که فقط ما درش بودیم تبدیل به شلوغ ترین رستوارن بندر کنگان شد. جوری که پسر نوجوان که مسئول پخش غذا بود اشتباه میکرد و غذاها را اشتباهی میرساند. اما غذا و قیمت های رستوران مناسب و منصفانه بود. پیشنهاد میکنم اگر سفر کم خرجی را امتحان میکنید و غذای مناسبی میخواهید به این رستوران بروید.

رستوران

باران هنوز بی امان میبارید و کلافه مان کرده بود. از کنگان باید سمت اهرم و برازجان میرفتیم. این مسیر یک جاده بیشتر نداشت آن هم از شهرهای آبدان،کاکی،ناصری و خورموج میگذشت. مسیر بین دو شهر حدود 160 کیلومتر بود ما بیش از دو ساعت طول کشید تا در آن باران بی وقفه به اهرم برسیم. بی توقف راندیم و انچه دیدیم به قول ایشی گورو منظر پریده رنگ تپه ها بود و البته پوشش گیاهی سبز آن مناطق بود. بعد از اهرم و در مسیر برازجان خسته شده بودیم کنار کیوسکی کنار زدیم که نفسی چاق کنیم و  اسپرسو بزنیم. حالا دیگه حسابی اسپرسو خور شده بویدم . همان استراحتگاه یک مینی بوس کاوشگر ایتالیایی بودند که برای بازدید از تپه نمکی جاشک آمده بودند. بهشان نمیخورد جوان یا بازنشسته باشند و برای گردشگری آمده باشند به همین خاطر اسمشان را کاوشگر گذاشتم. پیمان میگفت حیف که تپه نمکی جاشک نمیرویم. افسوس بزرگی بود اما جاده و باران ناشناخته معلوم نبود تا کجا با ما بود.
بعد ازاسپرسو مجددا تا  برازجان راندیم. جاده به شکل حیرت انگیزی سبز تر شده بود.اول نخلستان های منظم و هم قد در سطرها و ستون های منظم ، بعد مزارع مرکبات و سبزی و همه جور سیفی کاری دیگر. وقتی موقع نوشتن این گزارش نقشه هوایی برازجان را  نگاه کردم علت این همه کشاورزی و آبادانی را دریافتم. ازکوه های اطراف برازجان بیش از بیست چشمه و رودخانه فصلی و نهر آب به سمت برازجان وجود دارد.  همین باعث  بزرگ تذ شدن فضای شهر و  اباد شدن روستا ها و  مزارع این منطقه شده است. برزجان غیر از آبادی اش برای من یاد دائی جان ناپلئون و دلیرستان تنگستان حتی شهرام آذر ( با نام مستعار سندی) را زنده میکند. عصر بود که به شهر رسیدیم. باران نه نای باریدن  داشت  نه تاب ایستادن. گرسنه بودیم. و این گرسنه بودیم از نهارمان  حداقل 4 ساعت میگذشت و  فرصت و زمان مناسبی برای رفتن به رستوران نبود. توی شهر یک  مغازه  پکورا پزی دیدیم. پکورا فست فود برازجان است. کتلت نخود که با  فلافل فرق دارد. در نان با گوجه و خیارشور سرو میشود و  برام ما  مسافران گرسنه طعم دلپذیری داشت. پکورا پزی رضا یک  اشپز با حوصله و خوش برخورد داشت که با من گپ هم زد. باز هم قدممان سبک بود به محض رسیدنمان سه خانم دیگر هم مشتری مغازه شدند. با همین رویه پیش برود می توانم در تهران از کسب و کارهای مختلف جهت شلوغ کرده مغازه و سر چراغ شدن  کسبشان  پول بگیرم. پکورا را  خوردیم و راه افتادیم. خروجی کازرون به بعد هوا کم کم تاریک و  شد و باران دوبار از سر گرفته شد. از راهدار و قراول خانه رد شدیم و  نزدیک دالاکی که جاده کوهستانی و پر از دره شد گیر افتادیم توی ترافیک. ماشین ها به رسم رانندگی زشت  همه ما ایرانی ها  جلوی هم میپیچیدند و راه هم را سد میکردند. عمده پلاک ها  برای استان فارس بودند.  باران و ترافیک  4 ساعت در گیرمان کرد. مورچه وار توی  سیاهی و دره ها پیش میرفتیم  جز برای یک چای و  قضای حاجت پیاده نشدیم.


باران پیوسته میبارید . کلافه شده بودیم. راه افتادیم کنار تخته را که رد کردیم کمی جاده وضعیت بهتری پیدا کرد. ساعت ده شب رسیدیم به کازرون. بنزین نداشتیم توی پمپ بنزین از چند نفر در خصوص اقمتگاه و جای خواب سوال کردم. باران میبارید و  هوا سرد بود از طرفی فردا  راهپیمایی 22 بهمن ماه بود و شهر با حالت  عجیب امنیتی داشت خود را برای راهپیمایی فردا آماده میکردیم. مسافرخانه ای که ادرس داده بودند ظرفیت نداشت اما بهمان ادرس جای دیگری را داد. در مرکز شهر به اسم مسافرخانه مهر صاحبش ادم گیر و دندان گردی بود. خدماتش به قیمتش نمی ارزید اما چاره نبود  ترافیک و ماندن در ماشین خسته مان کرده بودم. قبول کردیم رفتیم توی اتاق وسایلی که از شب پیش در ساحل تبن هنوز خیس بود را از کوله بیرون اوردیم و دراز نکشیده خوابمان برد.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

سفرنامه جنوب - فصل چهارم : دلدادگی

با صدای بچه ها بیدار شدیم. بچه هایی که دریا را دیده بودند و از هیجان به وجد امده بودند.جیغ می کشیدند و داد و فریادی راه انداخته بودند. باور وجود آن همه آب برایشان عجیب بود و عمق تلاششان انداختن سنگ در دریا بود. بی تصور اینکه دریا چقدر میتواند بزرگ و مهیب و قدرتمند باشد. 

پهلو به پهلو شدن توی کیسه خواب فایده نداشت. پاشدیم از چادر زدیم بیرون،کمی صحنه زیبای صبح را دیدیم. ابری بود و  طلوع افتاب فروغی نداشت. بعد راه افتادیم سمت شرق،توی پرک که دیشب نشان کرده بودیم دستشویی رفتیم و پیش خودمان گفتیم چه خوب که شب اینجا نیامدیم . چادرها کیپ هم علم بودند و قیل و قال بچه امان نمیداد. بعداز پرک داخل جاده اصلی خیلی زود به نخل تقی رسیدیم و بعد نخل تقی توی جاده کنار دریا فازهای مختلف پارس جنوبی را دیدیم. بوی گوگرد و گاز ترش بیداد میکرد.


  عسلویه را داخل نشدیم درست از کنارش رد شدیم. جاده ساحلی درست از کنار خلیج نایبند میگذشت و نایبند اولین ساحلی بود که زیبایی دریای جنوب را اعیان فریاد میزد. ماشین ها از 50 متری ساحل جلوتر نمیرفتند. پیاده شدیم. کفش هایم را درآوردم  صندل نداشتم  شنی شدن کفش ها مصیبت بود.ماسه ها  نرم و  یک دست  بدون زباله یا ترس از شی تیز توی ساحل قدم زدم. ساحل ساکت و تمیز بود. اب موج نداشت و گه گاهی از فشار باد لمبری میخورد و دلبری میکرد و  پیش می آمد. تصور اینکه پانزده دقیقه از عسلویه رانندگی کنی و در حالی که داری خطوط لوله و شعله های چاه های گاز را میبینی به همچین جایی برسی واقعا جذاب است. نمای پارس جنوبی از ساحل نایبند دودی و غبار آلود است. برای نایبند آرزو کردم که هیچ وقت کثیف نشود. جاده ساحلی را تا هاله  ادامه دادیم .آخرین روستا و جاده تا هاله ادامه داشت. از آنجا به سمت بساتین در شرق حلیج نایبند رفتیم. 

 از سیراف به این طرف عمده شهرها و روستا  اهل سنت بودند و مساجد زیبا و تمیز تک مناره داشتند با نماد زیبای هلال ماه و ستاره  در بالای آن. بعد از عبور از روستاهای صفیه و زبار به بَنود رسیدیم . اقلیم به شکل قابل توجهی تغییر کرده بود. سرد آبهای زیاد ،نخلستان ها و گاومیش و شتر بیانگر تغییر بود. برای ما که دو روز کامل در استان فارس رانده بودیم اقلیم جدید هنوز موجودی ناشناخته بود. جلوی یکی از آب انبار ها ایستادیم و  رفتیم از درب های کوتاه هشتی شکلش نگاهی به داخل انداختم. خشک بود و تویش زباله ریخته بودند. اما سقف گنبدی و معماری خاص است داخلش را خنک و  مطبوع کرده بود. کمتر از پنج دقیقه بعد از آب انبار به بنود رسیدیم. حقیقتش را بخواهی با خودم کلنجار رفتم که بنود را شهر بنامم ولی اگر اینکار را کنم باید تمام روستاهای بعد از سیراف را هم باید به اسم شهر عوض کنم. حتی بنود به مراتب از خیلی هایشان کوچکتر بود. تفاوت بنود با بقیه روستاها در این بود که از انتهای روستا  یک جاده خاکی حدودا 8 کیلومتری  مارا به ساحلی زیبا میرساند. ساحلی شنی با تپه ها و صخره های مرتفع که دومین نشانه زیبایی دریای جنوب بود. مسیر خاکی شلوغ بود و پیدا بود ساحل شلوغی در انتظار ماست. حوالی ساعت 11 کنار ساحل جلوی یک اتاقک کوچک بساط کردیم. افتاب گرم و جان دار بالای سرمان بود و توی ساحل مسافران محو تماشای دریا و آب بازی بودند. همانجا املتی درست کردیم و  قیلوله کوتاهی کردیم. بعداز ظهر برای دیدن  لوکیشن فیلم  "محمد رسوال الله " - مجید مجیدی - به سوی دیگر ساحل رفتیم. لوکیشن  قشنگی بود. بالقوه قابلیت درآمد زایی داشت. هم بنود هم لوکیشن فیلم هم کارهای خدماتی اما تقریبا یک نفر را هم ندیدم که چنین کاری انجام دهد.

توی دالان های پایین صخره سرک کشیدیم . حفره های امن و کوتاهی که در اثر جر و مد توی دل صخره پدید آمده بود.حوالی سه عصر تصمیم جمعی بر این شد که شب را بنود نمانیم. هم بخاطر شلوغی اش هم به این دلیل که پیمان ساحل تبن را پیشنهاد میداد که تعریفش را  زیاد شنیده بود . البته در مورد پیمان بهتر است بگویم خوانده بود. راه افتادیم سمت پارسیان دلمان میخواست پارسیان را ببینیم و قبل از غروب آفتاب خودمان را به تبن برسانیم. جاده خاکی را برگشتیم و از بنود باز هم به سمت  شرق آمدیم. بعداز عبور از خِره ، فارسی ،کوشکنار و دشتی به  شهر پارسیان رسیدیم.  پارسیان به شکل مشهود تری آباد بود. بانک های زیاد تری داشت. ساخت شهری داشت بیمارستان و امکانات رفاهی بهتری در خود جای داده بود.

بین راه پیمان برای بنزین توی یک پمپ بنزین در شهرستان دشتی ترمز زد از موقعیت برای رفتن به دستشویی استفاده کردم، دستشویی خلوت و  بزرگ و متروکی بنظر میرسید که  از چنین پمپ بنزین خلوتی  بعید به نظر نمی رسید. دو روز گذشته توی چادر و راه امکان شستن سر و کله را نداشتم تا اوضاع را مناسب دیدم حوله و شامپو بچه را برداشتم و تو همان روشویی پت و پهن  دستشویی سرم را شستم . پمپ بنزین آبگرم داشت و هوا  آنقدری سرد نبود که بیم سرما خوردگی داشته باشم.

توی مغازه کوچکی نهار را فلافل بندری زدیم. چهل دقیقه ای طول کشید تا غذای ما را آماده کند.بابت این موضوع دلخور شدیم. چون  ساندویچی همشهری و آشنایان خود را خارج از نوبت راه انداخت. اما فلافل اش با سبزی و معرکه بود.

فلافلی کلبه شهر پارسیان

بعد نهار پرسان پرسان تا بیمارستان پارسیان رفتیم تا برای امیر حسین  اسپری مسکن دندان درد بگیریم. بیمارستان با صفا بزرگی بود ضرورت وجودش هم  عیان بود اما اینکه چقدر خوب خدمات ارائه میکنند را نتوانستیم بفهمیم. داروخانه اش که با ما مهربان بود. برگشتیم سمت پارسیان و از آنجا برای رفتن سمت تبن از جاده کوشکنار رفتیم.  توی مسیر در کوشکنار نان و  مرغ خرد شده و ماست و  یک سری خوراکی خریدیم میخواستیم شب را کنار ساحل و در چادر صبح کنیم و از اینجای سفر به این طرف آسوده و با خیال راحت تری طی کنیم.  تبن هم نسبتا شلوغ بود اما نسبت به بنود خلوت تر بود. یک جایی روی خط ساحل چادر زدیم .بساطمان را پهن کردیم. جوجه ها  خرد شده و اماده  جوه کباب نبودند. پیاز درشان خرد کردم و کمی ماست  بهشان اضافه کردم. حامد در تاریکی ساحل کورمال کورمال داشت برنج آبکش میکرد. بعداز دو ساعت تقلا بالاخره جوجه کباب نیم پز آماده ش سفره و همه چیز را اماده خوردن کرده بودیم که باران گرفت. باران  درشت دانه که امان نداد شام را تمام کنیم. دوباره برگشتیم تو چادر شام را تمام کردیم کمی جمع و جور کردیم . باران کمی آرام تر شده بود که بیرون /امدیم. ساحل خلوت تر شده بود خیلی از مسافرانی که سر پناهی برای باران نداشتند رفته بودند. چای کنار اتش زدیم و  به امید صبح بی باران توی چادر خوابیدیم. 

پایان روز چهارم



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo