تا روشنایی بنویس.

۵۶ مطلب با موضوع «پیدای نا پیدا شدن» ثبت شده است

سفرنامه جنوب - فصل سوم : گم گشتگی

از آنجا که در پنجاه متری نصیر الملک اقامت داشتیم به سرمان زده بود صبح قبل از ترک شیراز سری به نصیر الملک بزنیم و از نقش رنگی افتاده روی قالی های لاکی رنگش کیفور شویم. این شد که کوله ها بستیم و  توی اتاق گذاشتیم، راه افتادیم سمت مسجد. آن ساعت صبح مسجد پر از توریست شرقی و غربی بود. حوض حیاط آب راکد و صاف داشت و آفتاب هنوز آنقدر بالا نیامده بود که نور، پنجره های رنگی را بگیرد. برایم عجیب بود مسجد که در آیین اسلام فقط محل حضور مسلمانان است چطور پر از توریست خارجی است. البته شخصا مخالفتی با این موضوع ندارم  اما تا اآنجا  که از فقه اسلام میدانم حضور غیر مسلمان در مسجد مسلمانان جایز نیست.بنظرم  به نوعی چند مسجد مثل این مسجد و مسجد شاه نقش جهان را فاکتور گرفته اند. دیده اند پولش خوب است و مزه میدهد گفتند باشه بیایند. یادم هست کلاس دوم راهنمایی که بودم همکلاسی زرتشتی مان را توی نمازخانه مدرسه راه نمیدادند. نشسته بودند آن بند از رساله مجتهدی را که این جمله را گفته بودند دراآورده بودند(رساله آقای لنکرانی ) که غیر مسلمان حق حضور در مسجد را ندارد. ولی عبور به نوعی که از دری وارد و  بلا وقفه از دری دیگر خارج شود موردی ندارد. این شده بود که 300 نوجوان متعصب چیز خور شده پیله کرده بودند که این بنده خدا کی میرود داخل نمازخانه که خفتش کنند. فاشیستی بودیم در نوع خود، هیچ تعجب نمیکنم که آن نسل الان موقع رانندگی یا در بر خورد غیر ایرانیان صف کشیده اند که  همدیگر را  پاره و پوره کنند.


یک ساعت و نیم در مسجد نصیرالملک ماندیم . آفتاب بالا آمد و نقش نورهای پنج دری را روی قالی و دیوار ها دیدیم. ارزش اش را داشت. ده ها بار هم شیراز بیایی و ببینی باز هم خالی از لطف نیست. نصیر الملک انتهای تعهد و زیبایی شناسی و تخصص است. افسوس که دیگر نه آنقدر متعهدیم نه آنقدر زیبا می بینیم نه متخصص هستیم. راه افتادیم که به فیروزآباد برسیم. شب قبل توی مسیر رفتن به صوفی راننده اسنپ آش فروشی را  بهمان معرفی کرده بود به اسم آش مشتی  حوالی دروازه کازرون دو صد تعریف که آش های این عمو مشتی حرف ندارد. صبح های روز تعطیل از اینجا صف میکشند تا کجا.. صبح جمعه بود و شهر خلوت نزدیک دروازه کازرون ترمز زدیم. رفتم نزدیک دو کیلو اش خریدم برای چهار نفر کنار یک پارک بساط کردیم و حرفهای شب قبل راننده تپ سی را راست آزمایی کردیم. آش اش معرکه بود. راست میگفت. برای من که آنقدر ها هم پا سفت آش خور نیستم جذاب می نمود. بعد صبحانه یکراست راه جنوب گرفتیم. به سمت فیروز اباد یک جایی سر سه راهی فیروز اباد و جهرم  سوتی دادم و  اشتباه ی رفتیم به سمت شرق. خدا یارمان بودم جلوتر گارد ریلی را برداشته بودند و دور زدیم. سر و شکل  جاده تغییر کرده بود. هوا به شکل مشهودی گرم شده بود. مغازه های بین راهی قلیان و تنباکو برازجان و گوشت شتر میفروختند. گوجه فرنگی و خرما و پرتقال هم پای ثابت وانتی های مسیر بود. ایستادیم و چند کیلو پرتقال خریدیم. گاز پیکنیکی شعله ای  کم جا داشت پرش کردیم. چهار تا اسپرسو که حالا دیگر بهش نمیخندیدم  خوردیم و راه افتادیم. 


آنچه به نظرم عجیب بود. کش آمدن جاده ها بود. استان فارس برایم نوعی کشور است. یک کشور پهناور یک ساعت  بی هیچ  چیز عجیبی راندیم . بعد از طسوج و کوار و شاه شهیدان و رنجبران و سفیدان جاده کوهستانی شد. چند تونل و بعد پهنه پر آب سد تنگاب ، پهنای سد مرا یاد سد منجیل میانداخت  البته بدون بادهای آزار دهنده، وقت ماندن نداشتیم  مسیر را ادامه دادیم قلعه دختر  را فقط از داخل ماشین تماشا کردیم اما برای بازدید از قلعه اردشیر بابکان وقت گذاشتیم. بنای بزرگی بود اما شک نداشتم باز هم به خون دل ساخته شده است. اردشیر بنیانگذار سلسه ساسانیان بوده و برای رسیدن به قدرت از هیچ کاری دریغ نکرده است و حتی خود را فرستاده ای از جانب خدا خوانده است.


چهل دقیقه قلعه و چشمه کنارش را گشتیم. وقت تنگ بود. هوا خوش بود . تاریخ زیر پایمان میرقصید باید اعتراف کنم خیلی کمتر از آنچه که باید قبل  سفر تحقیق کرده بودیم. حتی قائل به مسیر خاصی هم نبودیم. casual  می رفتیم. خوش خوشان فقط مقصد را میدانستیم و تابع مسیر نبودیم. بعد از قلعه دختر پیمان  گفت میخواهید از جاده فرعی برویم تا هایقر ، برایمان از هایقر گفت و اینکه دره خفن و زیبایی است. اسم  Grand Canyon ایران است. راستش را بخواهی من هم مستندی راجعش دیده بودم ولی عظمتش را تا وقتی گردنه سد را بالا کشیدیم و از پشت سد تازه تاسیس هایقر بهش نگاه نکرده بودیم نمیدانستم. چیزی ورای باور و تصور بود. پنداری که مرزی را در نوردیده ایم و وارد never land بی درو پیکری شدیم که خودمان هم نمیدانیم کجاست. از گلوگاه دره که سه شعبه میشد حداقل  70 متر با کف دره فاصله داشتیم. فاصله ای که صخره ای کاملا عمودی پرش کرده بود. دوستش داشتم. حس ترس و بادی که توی مو و آستینم ولوله می انداخت دیوانه کننده بود.


 یکی دو گروه گردشگری هم امده بودند. یک خانواده هم بودند که نشسته بودن  بساط آش درست کرده بودند. اما گروه از تهران آمده بود شیراز و مینی بوسی گرفته بود. موها را و تن و جان را باد داده بودند. این سومین سفرنامه است که مینویسم و درش آدمهایی میبینم که در جای جای کشور بی حجاب میگردند. و برای بار سوم است که تاکید میکنم تئوری حجاب تئوری شکست خورده ای است که فقط به خاطر رو دربایستی برایش بودجه هزینه میکنند و بگیر و ببند راه می اندازند. باز من مثل مسجد نصیر الملک نظر شخصی خودم  چیز دیگری است ولی گویا در کشور ما  بین حرف تا عمل بین حدود عرف تا آنچه مردم عمل میکنند فرسنگ ها فاصله است. این قضیه گذشته از مشکلات دیگر بزرگترین چیزی است که در اولین برخورد توی چشم آدمها میزند. تظاهر و عدم اطمینان. آدمهای دیگر میفهمند که ما به آنچه میگوییم عمل نمی کنیم و نمیتوانند اعتماد کنند و پس یا عذاب میکشند یا به سرعت خود همرنگ جماعت میشوند. دلیل اش همین میشود که  وقتی ایرانی از این جامعه جدا میشود خیلی سریع  با جامعه جدیدش کنار می آید. چون فطرتا ان رفتار را قبول دارد چون عقلا آن نوع رفتار را تایید میکند. و فشار اهرم های بیرونی اجازه تخطی را هم ازش می گیرند. 

دو ساعتی هایقر گذراندیم. هنوز نهار نخورده بودیم ولی انقدری هم گرسنه مان نبود. برای رفتن به سمت  جم باید بر میگشتیم فیروز آباد و از جاده فیروز آباد به جم میراندیم. اما 40 کیلو متر آمده بودیم و دوست نداشتیم این مسیر را برگردیم. من و  امیر حسین با راننده مینی بوسی که  از شیراز امده بودیم حرف زدیم. روی نقشه های گوشی جاده فرعی مارا به وسط های جاده  فیرزو آباد به جم میرساند اما راننده مینی بوس نهی کرد. بهمان گفت از این سمت نروید. راهی پیدا نمی کنید. شاید اگر هیچ نمی گفت یا نهی نمیکرد ما بر میگشیتم اما همین نهی کردنش مصمم ترمان کرد. چند متری به سمت فیروز اباد آمدیم اما دست آخر باز دور زدیم و برگشتیم سمت جاده فرعی ، اطلس جاد های ایران و نقشه روی گوگل میگفت راه هست. جلوتر رفتیم و از هر جنبده زنده ای که در مسیر بود پرسیدبم. نگهبانان شرکت  انتقال گاز ایران،یک کشاورز ،یک راننده وانت هم شان گفتند با این ماشین (سواری ) نمیشود این مسیر را رفت.


ما دو راه داشتیم  توی عکس بالا مسیر اول از  دره هایقر با رنگ آبی نشان داده شده  که از روستاهای پنج شیر و دهرود  جاده کاملا خاکی و  پر از سنگلاخ و  مسیر پست و بلند بود اما حدودا 6 کیلومتر جاده خاکی داشتیم.

مسیر دوم که با رنگ قرمز نشان داده شده  از روستاهای شهرک ابوعسگر ،هنگام و هورز رد میشد و مسیر جاده بعد از روستای هورز کاملا خاکی بود طول جاده حدود 14 کیلومتر خاکی اما  مسطح تر و تردد بیشتری هم داشت. بعد از آنکه راننده وانت بهمان خندید و جاده سنگلاخ دهرود را دیدیم فهمیدیم آنقدرها که فکر میکردیم شاخ نیستم و یک راه بیشتر برای رفتن به سمت جاده جم نداریم آن هم مسیر هورز است. در آخرین تیکه از هورز توی بغالی توقف کردیم که فروشنده سه انگشت از دست راستش را از دست داده بود. بهمان گفت میتوانید با ماشین بروید اما یک ساعتی در راه خواهید بود. ازش اب میوه وکیک خریدم.خوش و بشی کردیم. فهمید خیره به دستش هستم و گفت برقکار بوده و برق سه فاز این بلا را سرش آورده. آفتاب داشت پس کوه ها پس میرفت . بهمان گفت مراقب باشید. ولین کسی بود که از ابتدای این جاده نهی مان نکرد و تشویقمان کرد. گرسنه بودیم و باید زودتر خود را به جاده میرساندیم. مسیر خاکی و  سرعت کمتر از ده کیلومتر در ساعت بود. گردنه و دره و دورخانه فصلی خشک و هر چه فکر کنید در مسیر بود داشت.جاهایی مجبور بودیم پیاده شویم تا ماشین قدری سبک شود و بتواند بدون برخورد کف ماشین رد شویم.


 توی مسیر گله به گله سیاه چادرهای قشقایی ها بود که با چند بز و  یک لندوور قدیمی یا نیسان وانت و امکانات ناچیز زندگی میکردند. مشخص بود زندگی شان با همین دامداری میگذرد. اما قبل از جاده خاکی شهرک ابوعسکر و هنگام و هورز پر از طرح های آبیاری قطره ای و درخت های نخل و مرکبات بود  اکثرا لیمو  ترش یا پرتقال پیدا بود که کار کارشناسی انجام شده و  توی آن برهوت روستاهای سبز و قشنگی ساخته بودند. توی مسیر همش با خودم فکر میکردم  همین جاهای دور افتاده و مولد هستند که کشور را نگه داشته اند. همین ایل نشینان  که نه برق نه اب نه گاز هیچ درخواستی نداشته اند.  زندگشان خیلی خیلی حقیر تر از تولیدشان است. پیش سیاه چادری ترمز زدیم. سگ گله کمی شاخ و شانه کشید اما   وقتی بی تفاوتی مارا دید راهش را کشید رفت. حامد کمی با زن روستایی صحبت کرد. اطلاعات دقیقی راجع زمان رسیدن به جاده نمیدانست اما  میگفت مسیر را درست میروید. بیش از دو ساعت در جاده خاکی راندیم تا آن 14 کیلومتر تمام شد. توی مسیر دو 206 با دو پسر و دختر جوان دیدیم که نفهمیدیم  چه شده اند پون دنبالمان نیامدند. فقط برایشان آرزوی سلامتی داشتم. از دور چند کانکس و ساختمان دیدیم. جاده هموار تر شده بود. جلوتر که امدیم تابلو شرکت اکتشاف نفت را دیدیم. گویا مستغلاتی از شرکت نفت بود . 


جاده هنوز خاکی بود ولی کوبیده شده و هموار چند صد متر جلوتر به جاده آسفالتی رسیدیم و پلیس راه فراشبند-جم ، سروان یکم ای ایستاده بود و ماشین ها را نگاه میکرد. کفگیرک را برای ما تکان داد و ما کنار کشیدیم. پیمان گواهی نامه همراه نداشت و  کمی خوف داشت اما افسر کار خاصی نداشت.کمی خوش و بش کرد که از کجا می آیید و به کجا میروید. بیشتر دلتنگ و منزوی نشان میداد تا بخواهد جریمه کند. او نفر دومی بود که برایمان ارزوی سلامتی کرد و باز راه افتادیم. از پلیس راه تا جم تقریبا  100 کیلومتر راه داشتیم. اذان مغرب توی پلیس راه پخش میشد. به افق کجایش را دقیقا نمیدانم. الان جایی در مرز استان فارس و بوشهر بودیم. از اینجا به بعد هر چه به جم نزدیک شدیم جاده شیب ها تند و پیچ های خطرناک پیدا میکرد. تریلی ها زیادی بودند و جاده از 40 کیلومتری جم دوطرفه و باریک شد. به هر دردی بود خودمان را به جم رساندیم. یعنی به پمپ بنزینش. از دور نور خطوط فلر پالایشگاه شهر را زعفرانی رنگ کرده بود. بعد از بنزین و دستشویی فهمیدیم ورودی شهر عقب تر از پمپ بنزین بوده بیخیال دور زدن شدیم. سیراف بهمان نزدیک بود و شوق دیدن دریا و بیدار شدن با صدای موج های ساحل ترغیب مان کرد که برانیم. ساعت از ده شب گذشته بود که به سیراف رسیدیم. شهر کوچک ولی با قدمتی بیش از چند قرن. از ورودی پیدا بود شهر از حالت معمولش شلوغ تر است. تعطیلات چند روزه خیلی از ساکنان فارس و بوشهر را به این سمت کشانده بود.بعلاوه اینکه هوا در چله زمستان خیلی خب بود.توی رستورانی شام خوردیم. این تنها وعده غذایی گرمی بود که بعداز آن آش مشتی  میخوردیم. هر چه بود زیر دندانم لذیذ بود. برای کمپ زدن ساحل سیراف بی نهایت شلوغ بود. پارک های نصوری و  ساحلی پر از آدم و ماشین و سر و صدا بود. نمیشد اینجا آسایش یافت. 



تن خسته مان برای ادامه دادن نیاز به ارامش داشت.خروجی شهر سیراف به سمت عسلویه  یک روستایی به اسم  پرک هست. امیرحسین نظرش بود که شب را در پرک بگذارنیم. از شهر که خارج شدیم. یک تکه یک دست و صاف از ساحل دیدیم که  خورده محوطه سازی داشت. خوبی اش این بود که از  پارک ساحلی به مراتب خلوت تر بود. باورمان بود که در چنین شبی هر کجایی که اسمش پارک  ساحلی باشد مملو از ادم است پس همینجا بهترین جای  برای ماندن است. از دور نور اتش پتروشیمی های پارس جنوبی دیده میشد. نور کشتی های راکد رو آب نور چراغ های برق ..خسته تر از ان بودیم که به صدا ها توجه کنیم. چهار نفری چادر علم کردیم. اتشی درست کردیم و بعد از خوردت  سیب زمینی اتشی،  توی کیسه خواب هایمان رفتیم و پیش از آنکه بتوانیم به روز گذشته فکر کنیم خوابمان برد.

پایان فصل 3

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

سفر نامه جنوب- فصل دوم : فروغ هخامنشی

شش صبح بیدار شدیم. خوب خوابیده بودم. بچه ها میگفتند با پیمان خُر و پُف میکردید. محتمل بود چرا که کیسه خواب بالش ندارد. ارتفاع سر که به هم بخورد خر و پف محتمل است. فقط یه لبخند تحویلشان دادم و از تکنیک اغراق استفاده کردم گفته حالا خوبه ، بعضی شبها تو خواب آواز هم میخوانم و بعد از اتاق زدم بیرون. دستشویی مسجد در حال بازسازی و توسعه بود بعد  مسواک زدن سرم را هم توی روشویی دلباز مسجد شستم. سرمای اباده زیر صفر بود و آب جوی ها یخ زده بود لباس پوشیدیم و وسایل را جمع کردیم. ازسرم بخار بلند میشد برای خرید آبجوش هرکول را برداشتم و به بچه ها گفتم بیرون مسجد منتظرتان هستم. دیشب چند مغازه جلوی مسجد دیده بودم.اما هیچکدام آبجوش نداشتند یعنی صبح اول وقت بود و آب هنوز جوش نیامده بود. از شهر که خارج شدیم. جلوی یک دکه آب جوش و تنقلات خریدیم. مغازه دو در سه متری بود دو تا یخچال ویترینی ایستاده داشت. کنار دخلش یک اسپرسو ساز هم داشت. به لحن طعنه طوری گفتم  اسپرسو هم داره. پسر جوان  پاسخ داد. عامو  همه اینجا اسپرسو میخورن. حرف درستی بود. هرکجا و هر مغازه ای که در این منطقه رفتیم اسپرسو ساز داشت. لیوان های کاغذی کوچک 40 میلی لیتری و عطر خوش قهوه. 


هدف اولمان پاسارگاد بود. روز شلوغی در پیش داشتیم و فرصتمان کم بود. گفتیم صبحانه را آنجا بزنیم. الان زودتر برویم تا محوطه پاسارگاد خلوت است بازدید کنیم.جاده بعد از  بیدک و سورمق کوهستانی شد . گردنه های ملایمی که بعداز هرکدام دشت های سبز و خرمی وجود داشت. چند معدن برداشت سنگ و کارخانه سنگ بُری. این اتفاق بعداز اینکه از صفاشهر رد شدیم سر و شکل انبوه تری به خود گرفت. معادن تراوتن های نسکافه ای رنگ که توی شهرک صنعتی که کار میکنم مشابهش را زیاد میبینم. تا آرامگاه کوروش 60 کیلومتر راه داشتیم و  برای ما که هیچکدام پاسارگاد را ندیده بودیم هیجان انگیز می آمد. از گردنه مرغاب که رد شدیم دشت سبز و پهنی جلوی رویمان بود،خرافاتی نیستم اما آن وجه حماسی و بزرگی و فراخی محیط کمی در فهم فضا اثر گذار بود. 9 صبح رسیدیم پاسارگاد.آرامگاه کوروش مثل شاگرد های دیلاق ته کلاس از دور خودنمایی میکرد. مقبره کوروش از جاده اصلی صفاشهر به شیراز  کمتر از 5 کیلومتر فاصله داشت. ورودی در حال بهسازی بود. نوعی تدارکات برای استقبال از مسافران نوروزی که کمتر از دوماه دیگر از هر جای ایران برای بازدید می آیند. بلیت گرفتیم و راهرو سنگفرش مارا مستقیم رساند به مقبره کوروش. اخیرا از فاصله 3-4 متری شیشه سکوریت گذاشته اند تا مستقیم در تماس دست نباشد اما ازیادگاری های نوشته شده م.م از فلان جا و مریم عاشقت هستم از الف.ر می شد فهمید روزگاری نه چندان دور مراجعین حتی تا بالای مقبره و دالان ورودی هم شرف حضور داشتند.

 
راستش را بخواهید اگر نخواهم خیلی هم تقدس به فضا دهم فقط آرامگاه یک شاه بود. قداستی در کار نبود بیشتر وجه تاریخی و قدمت اش است بهش تقدس  بخشیده بود و البته اینکه به هر حال ساخت آن بنا در آن دوره از تاریخ کار بزرگی بود، همین حالا هم بسیار عظیم بنظر میرسد. در شرق مقبره ماشین های برقی بودند که بلیت میفروختن و به ازاء ان بازدیدکنندگان را به بخش های دیگر میرساندند.کاخ (بارگاه)عمومی و خصوصی، زندان شاهی و... دو ساعتی توی محوطه چرخیدیم. آرامگاه کوروش از سالم ترینشان بود اما  کاخ بار عمومی و باغ های شاهی که در حال حاضر زمین بایری بیشتر ازشان نمانده بود بنظرم جذاب ترین بخش محوطه پاسارگاد بود. از اینکه آن همه راه را پیاده آمده بودیم و میخواستیم پیاده هم برگردیم هم خوشحال بودم هم ناراحت. خوشحال بودیم چرا که هم وجب آن فضا خود تاریخ بود . روزگاری آدمهایی زیست میکرده اند. کاخ شاهی بوده ،بزرگانی رفت و آمد داشتند و این برای من تاثیر گذرا و جذاب بود. 


ناراحت از این بودیم که خیلی وقت برای پاساگاد گذاشتیم و خسته شده بودیم. بعداز دو ساعت بالاخره  محوطه را ترک کردیم . پیشنهاد صبحانه کنار سیوند را دادم. طبق نقشه گوگل سیوند درست کنار جاده پاسارگاد به مرودشت بود. پانزده دقیقه ای در جاده راندیم. جاده بدی نبود اما حجم ماشین ها زیادتر میشد.
رودخانه ای پیدا نبود. یعنی یک جاده مارا به سد می رساند اما اثری از آب و ساحل رودخانه نبود. جاده فرعی سد را ادامه ندادیم . برگشتیم و 500 متر جلوتر کنار یک راه فرعی دیگر نشستیم به صبحانه. شبیه گراز های گرسنه در چشم بر هم زدنی صبحانه را نیست و نابود کردیم.
بعد از صبحانه راه افتادیم. معبد زرتشت و نقش رستم اولین مقصد بود. همانقدر وهم انگیز و اساطیری می نمود که در عکس هایش دیده بودم. فکر اینکه روزگاری آدمهایی با تیشه های آهنی بدون هیچ  ابزار پیشرفته ای این همه کوه و صخره را تراشیده باشند برایم درد آور بود. چه تعدادشان  اینجا  مریض شده و جان داده اند. چه تعدادشان  به خاصر بی احتیاطی  و سقوط جان خود را از دست داده اند. چه تعداد به خشم ارباب جان داده اند؟ سعی کردم بهش فکر نکنم.
 کعبه زرتشت بی شک برجسته ترین بنای نقش رستم است بود. یک عبادتگاه که  تم عرفانی به محیط آرامگاه های هخامنشی و ساسانی میداد. نقش رستم از نظر تاریخی متعلق به دو سلسله است، اولی هخامنشیان و بعد ساسانیان  اینکه چطور این بناها و  نمادها شبیه به هم اند را باید در نوع تفکر ساسانی و علاقمندی اش به شباهت با  هخامنشی نام برد. ساسانیان به شدت تحت تاثیر هخامنشیان بودند.


اما هر دو از تئوری شبیه بهم داشتند خود را فرستاده ایزد منان میدانستند و  برای شوکت و جلال پادشاهی شان از کاری دریغ نمی کردند.  جالب اینکه ساسانیان برای وجاهت دادن به حکومت خود از هخامنشیان و نماد هایشان استفاده کردند. آرامگاه شاهان و استفاده از تخت جمشید و هزار یک کپی برداری دیگر که نعل به نعل از روی هخامنشیان کپی برداری شده بود. پیمان میگفت  همه حکومت ها به نوعی ایدولوژیک اند. حتی مفتخر ترین و  بزرگ ترینشان. راست میگفت. مشابه اش رفتار جمهوری اسلامی در کپی برداری از شاهان شیعه صفوی در مناسک محرم و صفر تا معماری مساجد و آرامگاه همه به نوعی ازصفوی تقلید شده است. صفویه  علمائ جبل عامری را برای تبیین تفکر شیعه از لبنان به ایران آورد و جمهوری اسلامی از عراقی های متولد نجف را برای پیشبرد ایدولوژی خود استفاده کرد. توی همین فکر ها بودم و تک و توک عکس هم میگرفتم. قاب کوه و آبی یک دست آسمان نقش رستم ترکیب فئق العاده ای میسازد.
نقش رستم را به فکر مقبره زرتشت و ساسانیان ترک کردیم و تخت جمشید، آن سازه که واقعا بزرگتر و عظیم تر بود آنقدر که گمان میکردم کاخ هیچ شاهی در هیچ کجای دنیا به این عظمت و وسعت نیست از چند صد متر جلوتر توی چشممان بود.
کاخ با سرسرای اصلی شروع شده و  شاه به شاه و  دروه به دوره گسترش یافته از شرق به کوهی سنگی ختم میشود که آرامگاه دوتا از شاهان  ساسانی (اردشیر) آنجا تعبیه شده از جنوب و غرب به دشتی فراخ مرودشت متصل شده. طراحی به شکل اغراق آمیزی ابهت و عظمت دارد به گونه ای که اولین حس مراجعه کننده عظمت کاخ و حقیر بودن خودش است.

کاخ آپادانا ،دروازه ملل،کاخ صد ستون،کاخ جی،کاخ هدیش ،کاخ ه ، کاخ تچر ، کاخ سه در ،کاخ ملکه و کاخ شورا،خزانه شاهی به انظمام سرباز خانه و چندین و چند پلکان ورودی و خروجی مجموعه تخت جمشید را تکمیل کرده است. تخت جمشید بعد حمله اسکندر متروک مانده بود. گفته شده است  صدها سال پس از حمله اعراب به ایران این بنا که به تلی از خاک و ستون سوخته تبدیل شده بود از نظر مردمان و گذر کنندگان همان تخت شاه جمشید بوده است که فردوسی در شاهانامه از آن نام برده است. بعدها با کاوش در کتیبه ها و خطوط میخی مشخص شد که نام این بنا  پارسه بوده و در دوران هخامنشیان پایگاه فرانروایی بوده است.

کاوش بر روی کتیبه های تخت جمشید  تا زمان پهلوی به شکل مدرن و گسترده انجام نشد تا  در زمان پهلوی اول (رضا شاه) ارنست امیل هرتسفلد باستان شناس آلمانی  بیش از سه سال اقدام به کاوش و ثبت کتیبه ها و تعداد زیادی دفینه سفالی کرد. بی تردید نام هرتسفلد بیش از هر شخص دیگری در ثبت نام تخت جمشید تاثیر گذار بوده است.

همچنین جشن های 2500 ساله که در زمان پهلوی دوم (محمدرضاشاه ) برگزار کرد . باز سازی هایی در سطح  ایجاد سکو نشیمن گاه ، دیوار کشی های کاهگلی و سنگی انجام شده است که از نظر باستان شناسی فاقد ارزش حساب میشوند. هدفش به نوعی مانند آنچه درخصوص هویت جویی ساسانیان بیان شد. پهلوی نیز علاقمند بود که خود را وابسته به دوران پر شکوه شاهی نشان دهد و از این طریق به دنبال تقدس جویی بود. بی توجه به  تغییرات  زمان و تفکرات و سطح دانش آدمها. پس شد آنچه شد.

بعداز انقلاب اما  تندروهای راست گرا  با محوریت صادق خلخالی بعد از تخریب مقبره  رضاشاه در شهر ری به دنبال تخریب آرامگاه فردوسی و تخت جمشید بود.اما مخالفت شدید پرویز ورجاوند ،وزیر فرهنگ وقت ، نصراله امینی استاندارد فارس و آیت اله سید محمود طالقانی از روحانیون  میانه رو  باعث ممانعت در تخریب این آثار ملی برآمد.



حوالی ساعت 3 عصر از تخت جمشید بیرون زدیم  تا شیراز 45 دقیقه ای راننگی داشتیم. جاده پر تردد تر شده بود. نشسته بودم پست فرمان و جاده را آرام میراندم. بین مسیر درست روبروی پالایشگاه شعبه شیرازِ محل کارمان را  نشان بچه ها دادم و فیگور آمدم. از اینجا تا شیراز را  10باری رفته بودم. به دروازه قرآن که رسیدیم نظر بچه ها بود که باغ ارم را ببینیم. تنها جایی که باید میدیدم و فقط تا 5 عصر بلیت فروشی داشت. داخل باغ یک ساعتی چرخ زدیم و عکس گرفتیم. ارم همیشه  طرب انگیز است. فصل اش فرقی ندارد. بهار، تابستان،پاییز یا زمستان قشنگ است. سرو دارد سروهایی که نماد شیراز است. حوش و فواره دارد. طرح باغ و عمارت اش ایرانی است و آن راحتی و آرامش شیرازی را میتوانی آنجا  رک کنی. در پس و پناه هایش درختهایش آدم ها با هم حرف میزنند اما صدایشان کسی را اذیت نمیکند. عشاق قرار میگذارند و توریست ها عکس میگیرند.

 آفتاب داشت پس می رفت. عکس هایمان دیگر رنگ آب دهان مرده میشد. افتاده بودیم به جان گوشی و آشناهایمان که جایی برای شب ماندن پیدا کنیم. جایی کوچک و ارزان  که حوصله  چهار تایمان را داشته باشد. حامد مسافرخانه ای جفت و جور کرد. صاحب مسافرخانه پشت تلفن خط و نشان کشیده بود که اگر تا نیم ساعت دیگر نیایید اتاق را به تیم دیگری اجاره میدهد. سریع سوار شدیم و بلوار کریمخان و لطفعلی خان زند ترافیک دامن گیر و بی درویی داشت. به انضمام این همه خودرو سواری اتوبوس و موتور سیکلت و  عابر پیاده را هم اضافه کنی تازه میفهمم  پیمان آن ده دوازده کیلومتر چی کشید تا برسیم. مسافرخانه حیدری از آن بناهای متوسط بود نه خیلی تمیز نه خیلی کثیف اما ارزان بود. از منظر مارکتینگ بخواهی نگاهش کنی جایی بود که به قیمتش می ارزید. بزرگترین مزیت اش این بود که تا مسجد نصیرالملک فقط 50 متر فاصله داشت. دقیقا طول یک کوچه چند متر این طرف و آنطرف تر. وسایل را توی مسافرخانه گذاشتیم. ماشین را توی پارکینگ عمومی پارک کردیم(چون ان منطقه از شیراز جای پارک پیدا نمیشود) نهار نخورده و گرسنه بویدم. جمع راضی بود به اینکه به عوض نهار شام را در بهتربخوریم. گزینه های من در شیراز صوفی و هفت خان و شاطر عباس بود. توی آن ترافیک ترجیح دادیم ماشین بیرون نبریم. با تپ سی تا رستوران صوفی ستارخان 7000 تومان شد.رستوران صوفی اما گوشمان را برید. باز هم از منظر کارکتینگ اش بخواهی نگاه کنی نسبت  کیفیت و حجم غذایش با پولی که سلفیدیم برابری نداشت. 250 هزار تومان برای ما با انگیزه و شکل سفرمان هزینه بزرگی بود.(توصیه میکنم  هیچوقت هم رستوران صوفی نروید) بعدتر توی گوگل و تریپ ادوایزر دیدم که  میهمانان  همه این موارد را ذکر کرده بودند و ما بی توجه به آن رفته بودیم. بعداز سوفی با تپ سی به حافظیه زفتیم. حافظیه جای داغ شده صوفی را کمی التیام داد. هوای میانه بهمن ماه سرد بود اما حافظیه مملو از گرمای حضور بود. بعد از قرائت فاتحه برای روح لسان الغیب بچه ها به حیاط غربی حافظیه بردم و مزار حمیدی شیرازی، رسول پرویزی و دکتر افراسیابی را نشان دادم. از میان بازدید کنندگان حافظیه کمتر کسی میداند که حیاط و محوطه حافظیه مملو از قبور آدمهای بزرگ و مفاخر شیراز است و این محوطه در زمان پهلوی اول و توسط معماری فرانسوی و شرق شناس بنام آندره گودارد و دستیارش ماکسیم سیروکس ساخته شد

باغ ارم


پشت آرامگاه خانوادگی قوام ها با اپلیکیشن فال حافظ موبایلم چندتا فال گرفتم فالها را چپ و چول میخواندیم اما کژ دار و مریض متوجه منظور غزل ها میشدم. فال خودم خوب بود. تعبیر داشت.فال حافظ جوری است  که برای همه تعبیر دارد. بی دلیل و با منت هم  ورق زده باشی فال حافظ یک جای منظورت را نشانه میگیرد و در گیرت میکند.  همین شده است که حافظ با حدود 350 غزل منصوب اینقدر مورد توجه ایرانیان قرار گرفته است.

از حافظیه زدیم بیرون  قول فالوده شکر ریز  میدان ارگ  را  به بچه ها داده بودم. تپ سی این بار مارا با 3500 تومان از چهارراه حافظیه تا جلوی ارگ کریمخان رساند. بستنی فروشی در آن ساعت شب و سرمای شیراز شلوغ بود. صف ایستادیم چهار تا  فالوده بستنی دیوانه کننده ترین تصمیم بود که نمی شد ازش گذشت. مسیر ارگ تا مسافرخانه  را قدم زدیم. نزدیک بود. سر راه به شاهچراغ هم رفتیم. شاهچراغ را دوست دارم گنبدش کاشی کاری است و ستون هایش چوبی، حرم وسعت یافته اما هسته مرکزی همان امامزاده با صفاست که حیاطش درخت دارد. از صحن های حرم مشهد خوشم نمیآد انجا همیشه تا مسیر را به صحن اصلی برسم خیس عرق میشوم. گرم و بدون سایه است. درخت توی صحن هایش نیست. فقط مسطح بزرگ و تب دار است. اما شاهچراغ حوض و درخت دارد. ایوان و پرده دارد. شبهای سرد زمستان یا روزهای پر آفتاب پرده ها را می اندازند. صحن آینه کاری مراسم عزاداری برپا بود. مردها با لباسهای مشکی (تا بالای زانو)  به تن سینه میزدند. لباس ها جوری دوخته شده بود که محل خوردن دست به سینه عزادارن لخت باشد. ریتم واحد سینه میزدند و بنظر دست ها آرام ولی محکم سینه می زدند.خسته بودیم. تاب نشستن و تماشا کردن بیشتر نداشتیم.از حرم زدیم بیرون. نیازمند خواب بودیم.من قبلش دوش هم گرفتم،حمام بزرگ و جا داری ته راهرو  داشت. پیمان نهیب زد که شش صبح برپا می دهم. حال تایید یا رد کردنش را نداشتم. روی تخت هایش دلم نمی آمد بخوابیم کیسه خواب هایمان را باز کردیم و توی کیسه خواب روز را تمام کردیم. مثل تلویزیون های قدیمی تصاویر امروز توی ذهن مچاله شد،جمع شد و جمع شد و یک نقطه شد توی ذهنم و بعد همه چیزخاموش شد.

 

پایان روز دوم


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

سفرنامه جنوب _ فصل اول : آغاز شدن


پیش درآمد
حالا دریافته ام که سفر چیزی شبیه الکل است. درست ترش را بخواهم بگویم شبیه شراب  دُرد دار است. سفرنامه نوشتن هم ظرف نگهداری این شراب است. آنها که سفرنامه نوشتند از سعدی و ناصر خسرو گرفته تا زین العابدین مراغه ای و ایرج افشار و دیگران همه یک کلکسیون از مشروبات هیجان انگیز برای فارسی زبانان جمع کرده اند. 
میماند زمان نوشتن این سفرنامه که بنظرم باز هم از همان قانون توقف ناپذیری زمان تبعیت میکند. شرابی که ظرف بسته نداشته باشد حجمش کم میشود. الکلش میپرد، لذتش هم به تدریج از بین میرود. میماند دُرد و پیمانه ای خالی که تجربه است. تجربه زیست که فقط برای سفر کننده است. کس دیگری نمیتواند استفاده کند. الزاما هم به درد بخور نمیتواند باشد. گاهی این دُرد تبدیل  به  دَرد میشود. درد و خطر بالقوه در همه جا هست. در سفر بیشتر.


آغاز شدن
یک هفته قبل ترش پیمان ازم استعلام گرفت که می آیم یا نه . به رسم پیرمردهای ترسو جواب دادن را منوط کردم به  فکر بیشتر و  عصر همان روز بهش تایید دادم. نق و نوق هم کردم  ولی در نهایت تیم خوب چهارنفره مان شکل گرفت. 4.5 صبح چهارشنیه 17 بهمن 97 پیمان  دنبالم آمد ، کوله را بسته بودم و حاضر یراق نشسته بودم که آب جوش بیایید و  هرکول را پر آب کنم. بعد رفتیم سراغ حامد و امیرحسین ، با حامد سفر کردستان رفته بودم و  تقریبا میشناختمش،امیر حسین را ندیده بودم. ولی از همان خنده دندان نشان سر صبحش فهمیدم میتوانم باهاش ایاغ شوم .

6 نشده از تهران زدیم بیرون. ساعت خوبی بود راه ترافیک نداشت و طلوع آفتاب را در گردنده نعلبندان جاده تهران - قم تجربه کردیم.قصدمان بود تا جایی که میتوانیم برویم و بعد برای صبحانه بنشینیم. حامد از تجربه سالها زیست مجردانه اش استفاده کرده بودم و عدسی پخته بود. از قم به کاشان و از کاشان تا اردستان رفتیم. آفتاب حسابی بالا آمده بود. هوا سوز عجیبی داشت. رفتیم داخل شهر اردستان خیلی کوچک تر و  محقر تر از تصوراتم یا حتی اسمش بود. کوچه ها و خیابانها شدیدا خلوت و بی روح بود و غیر از یک قصابی که گوشت با سوبسید(یارانه) میفروخت جلوی هیچ مغازه ای آدمی ناایستاده بود. ترمز زدیم و حامد برای خرید نان پیاده شد. پیرزنی چروکیده نزدیک ماشین شد. ازمان میخواست تا خانه اش ببریمش، ما به ذهنیت بدگمان خود فکر کردیم گداست و پول نشانش دادیم. پیرزن هم به طبع زرنگی و تجربه زندگانی اش 5هزار تومانی را گرفت و سوار ماشین هم شد. تا نزدیک خانه رساندیمش بعد جایی نزدیک کلانتری و در بلوار ورودی شهر عدسی خوردیم و  رویش هم یک چای به درد بخور. از قم و کاشان  بی چشم داشتی گذشته بویدم و اردستان هم  طعمه دندان گیری برایمان نداشت. تا اینجا  مجموعا سه عکس با دوربین و یک عکس با موبایلم گرفته بودم و  جز آن پیرزن متمارض که بنظرم صورتش نشان میداد در جوانی  از خیلی ها دلبری کرده. چیز دیگری گیرمان نیامد.
بساط صبحانه و ظرف کثیف عدسی را  روزنامه پیچ کردیم . چپاندیمش توی صندوق عقب و راه افتادیم. 
نقشه میگفت  شهر بعدی نائین است. آخرین باری که نائیین آمده بودم  تابستان 1386 بود. کنار امامزاده معروفش همبرگر خورده بودم. خاطر هست همبرگری آن تعداد همبرگر نداشت و مجبور شد برای باقیمانده بچها  همانجا گوشت چرخ کند و همبرگر درست کند. و آن تعدادی که  جدید درست کرد تومانی ، پنج زار با آن همبرگر های آماده فرق داشت. بدم نمیآمد دوباره به نایین بروم و پز اینکه من جایی در نائین را میشناسم.
اما اصلا با قیافه ما چهار دیلاق اذب اوقلی نمی آمد که بخواهیم جاده صاف را برویم. جاده فرعی هویت نزدیک تری به ما داشت. جاده اصلی برای آنهاست  که عجله رسیدن دارند. ما به عشق راه  آمده بودیم. اینکه مقصدی هم برای خود تعریف کرده بودیم صرفا به این خاطر بود راه دیگر نرویم. هر چهار نفر اهل برنامه ریزی بودیم. اما این جمع  و این شش روز در آن لحظه زیستن را میطلبید.


این شد که بعد از ظفرقند و پمپ بنزین اش قرار کردیم  راه های فرعی را برویم. یک قرار دیگر هم با خودم گذاشتم که به هر پمپ بنزین بین راهی رسیدیم، بروم دستشویی اش را  امتحان کنم و برای خودم رَنک بندی کنم.
 اولین دستشویی هم  دستشویی همین پمپ بزنین ظفرقند بود. در حال توسعه بود. داشتند ظاهرش را قشنگ میکردند اما داخلش تنگ و تار بود. آنجوری که میباید مستراح باشد نبود. فشار قبر داشت. پیمان موقع آمدن سرش به داربست های وصل شده خورده بود. 
بعد از ظفرقند توی یک فرعی پیچیدیم به سمت فاران و سناباد و کیچی و علون آباد یه دوجین آباد دیگر را رد کردیم. از آن جاده که حتی توی روزهای آخر هفته و تعطیلات هم ساعتی یکی دوماشین  بیشتر درشان تردد میکند.  بعد از یک گردنه نه چندان مرتفع به یک عمارت و سرآب رسیدیم. یک قنات که از چند صدمتر آنطرف تر کنده بودندو کنار چشمه اش سرا و خانه ای علم کرده بودند. یک مقر فرماندهی یک سیوان *پیشرفته که نشان از تمول و تکبر مالک اش داشت. هرچند بنا از دوران اوج و شکوه اش فاصله داشت .پایین عمارت و استخر پر از آبش ردیف درختان گردو و بادام بود. برای من که اصالتا فراهانی ام روستا آبا و اجدادی ام به همین سبک قنات و کهریز آبرسانی میشود درک اهمیت همچین فضایی برایم راحت بود. مردم حاشیه کویر آب برایشان از هرچیز دیگری با اهمیت تر است. آنکه آب دارد باغ دارد.آنکه باغ دارد ملک کشاورزی هم میتواند داشته باشد. چرا که از سهم آب باغش میتواند استفاده کند. آنکه باغ دارد درخت دارد آنکه درخت دارد. زیشه دارد. حق دارد. زور دارد. میتواند زور بگوید. می تواند بگوید اینجا چیکار میکنی. ولو آنجا باغش هم نباشد. جایی در مسیر باغش باشد. اما اینجا کسی از ما نپرسید چه کار دارید. نمیگفت داخل ملک و باغ من چه میکنی  چون که باغ ، باغ بی برگی بود. فصل کرسی خوابی بود. درخت های گردو به آفت کِرم خراط نشسته بودند و  بادام های توی باد سرد می جنبیدند.
کاروانسرا وجه خاطره انگیز برایم بود. باید زودتر حرکت میکردیم. گمانم بود تا قبل از ظهر به ورزنه برسیم.


اولین جاده اصلی که رسیدیم .جاده اصفهان به نایین بود. شهری که ما واردش شدیم  اسمش کوهپایه.از پمپ بنزین ظفرقند به این ور من پشت فرمان بودم و آنجا که بعداز تودشک  پیمان فرمان داد که باید بپیچی به راست  ظن ام برد که  آن همه مهملی که برای جاده و هویت نوشتم آنقدر ها هم الله بختکی و  انتخاب در لحظه نبوده. حکایت به نوعی حکایت کنده شدن  بیستون به عشق و بردن شهرت اش توسط فرهاد میمانست. اما از این اتفاق راضی بودیم. جشوقان یک روستا نبود. بیشتر به موزه ای می مانست یا  دمو یک گیم کامپیوتری اول شخص . بنظرم روستا بود اما تمیز بود به نظر مدرن می آمد اما چشمه داشت و کوچه های باریک و آشتی کنان. روستا یک مسجد جامع بزرگ داشت. همین کافی بود که بفهمی که اهالی روستا از متدین بوده اند. چرا که  مسجد خیلی آینده نگرانه و بزرگ ساخته شده بود. مثل دژ عظیمی بود در میدان اصلی روستا که بر پایین دست مشرف بود. کنار چشمه ساخته شده بود دلیل اش هم پیدا بوده که در عزا و عروسی آب کشیدن راحت باشد. از هم جا امکان دسترسی داشته باشد و مرکزیت روستا باشد. اقتصاد روستا غیر از کشاورزی و دام پروری بر فرشبافی و  نقشه کشی فرش یگذشت. دوست داشتم  فرصتی دست میداد و قالیباف خانه ای را هم میدیدم.
به مقصد روستای مجاور و مسجدی دیگ رراه افتادیم. میدانستیم نام روستا چیرمان است و یک محلی  نصفه نیمه راه را نشانمان داد. بی اعتمادی به غریبه های تازه از راه رسیده را میشد در نگاهشان خواند. این خاصیت هرچه به سمت جنوب میرفتیم کمتر میشد. دلیلش را دقیق نمیدانم اوایل فکر میکردم بخاطر مصایب زندگی در کویر است اما کویر نشینانی دیدم که بخشنده و  پر اعتماد بودند. 


به چیرمان رسیدیم و مسجدش، مسجد همان مسجد بود چرا  که کنار چشمه روستا بود اما  در ساخت قدیمی اش دست برده بودند. به خیالی مدرن و درستش کرده بودند اما این مساجد را نباید به روز کرد. در آلومینیومی بیشتر شبیه فحش است تا مدرن سازی. طاق ضربی و درب چوبی و  کنگره سازی مسجد جشوقان گواه نوعی اعتبار بود که در اولین نگاه جذبت میکرد . بقیه راه را  با پرس جو از دو سه عابر و  دیدن چند مرغداری و کوشک و خانه متروک  گذرانیم تا جاده خراب را  مجددا به جاده نائین رساندیم. اما  ماشینمان تاب جاده اصلی را نداشت و  5 کیلومتر جلوتر به سمت ورزنه پیچیدیم. یک ساعت بعد توی سکوت جاده و سایه کوتاه دکل های فشار قوی به ورزنه رسیدیم. اسم ورزنه  مرا یاد کشاورزهای بی آب می اندازد. یاد عصبیت  یاد دعوا بر سر آب و لوله های ترکیده. سیمای شهر در ورود هم  بر این تفکر صحه گذاشت. زاینده رود بی آب، بوی لای و لجن و اب گندیده. اما مردم شهر خوش برخورد بودند. عصبی نبودند. گوجه و تخم مرغ خریدیم و املت خوردیم. املت درست و حسابی.... بعدش کنار زاینده رود بی اب قدم زدیم.پانزده روزی است که آب زاینده رود باز شده و اصفهان اب دارد اما گویا  مردم ورزنه دیگر زانیده رود آبی را تجربه نخواهند کرد.در سکوت شهر را ترک کردیم .. قبل از افتادن به جاده و در مسیر رمل های شنی  جا به جا تابلو گاو چاه و شتر آسیاب را  میدیدم . حامد که  بلد تر از ما بود ما را  به یکی از گاوچاه های قدیمی رساند. قصه گاوچاه  قصه  نیاز و  خلق است. یک فرآیند بویم حل مسئله  که حالا اگر چه نیست اما  ارائه ایده ناب اش هنوز برای  آن اهالی نان دارد.
بیشتر در مورد گاوچاه  اینجا بخوانید..


آفتاب داشت پس کوه میرفت.ما در مسیر ایزدخواست بودیم. میخواستیم  شب را آباده بمانیم. حقیقت به آباده فکر نکرده بودیم. به فکر محل اقامت هم نبودم. چند دقیقه ای خوابم برده بود. بیدار که شدم تنها توی ماشین بودم. از ورزنه به بعد حامد پشت فرمان بود. بچه ها  رفته بودند آسمان شب را تماشا کنند. شب کویری و  پر ستاره بود. آن درس مسیر یابی در شب که در دوران خدمت یاد گرفته بودم  به لعنت شیطان هم نمی ارزید چون آنقدر ستاره میدیدم که دست کم  سه تا  دُب اکبر در آسمان پیدا کردم و  4 تا ستاره قطبی. بیخیال مسیر یابی ام شدم و بعد از یک چای سرپایی همراه با سوز اضافی که به لرزه انداخته بودمان دوباره راه افتادیم. حوالی نُه شب رسیدیم  آباده. چندتا مسافرخانه و اقامت گاه سر زدیم. بچه ها راضی نبودند. دست آخر ادرس مسجدی را گرفتیم به اسم مسجد اما رضا در کمربندی آباده. مسجد در حال ساخت بود و  گوش تا گوش حیاط اش اتاق های کوچک  پنج در چهار بود . متولی را یافتیم. بهش گفتیم مسافریم. اول مکثی کرد و بعد ازمان پرسید مُجردید. نگاهمان  پاسخ میداد که  " تو غیر از این فکر میکنی؟" بعد گفت  شبی سی تومان است  هزینه مسجد و اب و برق و گاز ، ان یکی اتاق را  هم بروید. که از بقیه اتاق ها  دورتر و به درب دوم مسجد نزدیک بود. منطقش این بود که خب مجرد اند آنجا برایشان بهتر است . سر و صدا نداشتیم . شام از کبابی کنار مسجد خریدیم . خوردیم و  بلافاصله توی کیسه خوابهایمان وار رفتیم.اتاق کوچک بود اما بخاری دیواری اش الو میکرد و حسابی گرم بود.


 شروع خوبی برای سفر جنوب بود.


پایان فصل1


۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

معامله سِه سَر بُرد

اوایل ازش خوشم نمی آمد. چشمانی هیز داشت . رنگی و هیز. با کله ی که مثل خودم در دو نما از سه نما مو دار می نمود اما از top view خالی بنظر میرسید. اخبار و روزنامه ها پر بود از صحبت هایش،مبلغ حقوق و دستمزدش. کج خلقی هایش . از بازیکنان مستعفی تیم ملی تا رئیس فدارسیون و وزیر ورزش هیچکس در امان نبود همه راجعش حرف میزدند و او یک تنه جواب همه شان را میداد. به تندی و  بدون تعلل حرف میزد. مهدی رحمتی و هادی عقیلی ستاره های دروازه بانی و خط دفاع تیم ملی را به خاطر یک اشتباه یا عملی که آن را غیر حرفه ای میدانست خط زد. هزینه سنگینی هم برای تصمیمش پرداخت اما هیچگاه اظهار پشیمانی نکرد و همواره از تصمیمش دفاع کرد. بازیکنان دو تابعیتی ایرانی- اروپایی  و حتی ایرانی - آمریکایی را  به تیم ملی دعوت کرد. بازیکنان شاغل لیگ شکایت کردندمدعی شدند کی روش لیگ ایران را خار و خفیف شمرده است. کیروش انکار نکرد و  از بازیکنان ایرانی خواست خودشان را  به تیم های اروپایی برسانند تا بتوانند در تیم ملی بازی کنند. تعداد لژیونر ها که بعداز نسل اول لژیونر ها کم و  انگشت شمار بودند. چند برابر شد. جام ملتهای اسیا 2015 را با یک باخت دراماتیک برابر عراق تمام شد. جام جهانی هرچند خوب بودیم اما بی نظم بازی کردیم و  بایک مساوی برابر نیجریه  برگشتیم. هرچند تعداد معدودی در پنج لیگ معتبر اروپایی بودند. چهار سال بعد اون اتفاق چند بازیکن معدود در لیگ های معتبر بودند و تعدادی زیادی در لیگ های پایین تر و  کشورهای عربی.
ایران بازی های مقدماتی جام جهانی را  تا بازی آخر بدون گل خورده ادامه داد. بازی آخر را با سوریه که در اوج جنگ و  غارت مینمود به نتیجه 2-2 رضایت داد. جام جهانی 2018 بهتر و منظم تر بودیم. از سخت ترین گروه مرحله مقدماتی با چهار امتیاز کنار رفتیم و  صعودمان  یک بغل پای با دقت  کم داشت.


حالا در جام آسیا 2019 بدون گل خورده و دوازده گل زده تا نیمه نهایی آمده ایم. حسرت پنجاه ساله که در جمهوری اسلامی تا به حال حاصل نشده است. اما آقای سر مربی هرچقدر خوب بازی میکند بد صحبت میکند. گزنده و  تیز. حرفهایش بو دار است عقبه ای دارد که نمیدانم چیست ولی هرچه هست  آزارش داده است. گویا متوجه مافیایی شده است که نمیتواند دست از سرش بردارد. دشمن شماره یک اش  برانکو است. مربی اسبق تیم ملی که به مقامی بهتر از سومی در آسیا و نایب قهرمانی باشگاه های آسیا با پرسپولیس نرسید. بنظر میرسد مافیا باز هم میخواهد برانکو را مربی اعلام کند و کیروش از این  سو گیری به شدت  دلخور است. بدی قصه این است که  پرسپولیسی ها به شکل طرف برانکو را میگیرند چون سرمربی محبوبشان هست. چون با اون به یکی از بزرگترین دست آوردهایشان رسیده اند. و میدانند در صورت مربی گری اش در ترکیب تیم ملی جای دارند. پس از تلاش مضایقه نمیکنند. تلاشی که دو قطبی بین ملیت و قومیت پرسپولیسی ها  را ایجاد کرده است. این روزها خیلی از پرسپولیسی ها علاقه دارند تیم ملی در آسیا نتیجه نگیرد چون اگر کیروش قهرمان شود امکان ماندش زیاد است و آنوقت نه تنها  برانکو سرمربی تیم ملی نمیشود ،بلکه جنگ با قدرت بیشتری ادامه خواهد داشت و بازیکنان پرسپولیس بیشتر باید در پشت خط بازیکنان شاغل در لیگ خارجی بمانند.


نتیجه این اتفاق هرچه که باشد و تصمیم کیروش و برانکو به ماندن یا رفتن یک پیام از این  دو قطبی به شکل مصدر بی واسطه خودنمایی میکند.  عدم کفایت فدارسیون
فدراسیون و دستگاه ورزش در ایران .
فدراسیون با سرعتی که مردم و فوتبال رشد داشته اند رشد نکرده . قدش هنوز کوتاه است. در بخش عمرانی نسبت به  رشد جهانی سخت افزاری در فوتبال کاملا عقب مانده و مجبور است انتقاد هایی و  ملامت هایی بابت  این  اتفاق تحمل کند. از طرفی غالب جامعه مدیران در ایران  مدیران انتقاد ناپذیرند ، آنها به جای رشد خود در تمامی ابعاد سعی در کوچک نگه داشتن  و عدم رشد حوزه مدیریت خود میبینند. مخالفان را منزوی و  خارج میکنند و بیشتر از هرچیزی علاقمند اند تصویر خود را خوب جلوه دهند. لذا  از معاونت های خود برای اینکار استفاده میکنند.



آنچه که خود به ان معتقدم این است که اگرچه فدارسیون موفق نبوده و  برانکو  رانت ایجاد کرده و کیروش تند و تیز و گستاخانه صحبت کرده اما تیم ملی دو بازی تا قهرمانی جام فاصله دارد. دو بازی که با نمایش این تیم ملی قهرمانی اش هیچ بعید و دور از دسترس نیست. حسرتی که پنجاه ساله است. پس اگر فدارسیون کمی باهوش باشد. برانکو کمی با سیاست و  کیروش کمی معقول تر  همه میدانند منفعت شان در قهرمانی است.  قهرمانی از نظر مالی و بقای پرسنل به  فدارسیون کمک میکند. رزومه کیروش را به عنوان مربی 8 ساله و دارای عنوان قهرمانی اسیا ماندگار میکند و برانکو را بعنوان مربی تیمی که  بدون هیچ بازیکن سطح بالایی تیمش را تا فینال جام باشگاه ها ستایش میکند.
این یک معامله چند سر برد است .
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

Jazz`s Labyrinth

حق دوستی را تمام کرد و  مارا با خودش برد کنسرت. کنسرت شب های جز  اتفاقی است که سازباز با کمک مالی هاکوپیان برگزار کرد. چهارمین دوره در چهار شب و با اجراء هشت گروه در فرهنگسرای نیاوران برگزار شد. بلیت ما برای شب اول بود زودتر از موعد اجرا رسیدیم و عین قحطی زده ها توی محوطه نیاوران با یادی از کامران دیبا ول گشتیم و حرف زدیم و بعدمری_های خود را  نوشیدن چای داغ  به یک سرطان ناقابل دعوت کردیم و یکباره کنده شدیم. از این جهان رفتیم و  یک ایتالیایی مو فرفری با  لهجه قشنگ و  بیان انگلیسی ضایع اش مارا به هزار توی jazz دعوت کرد. سازش را دست گرفت و انچه از jazz در ایتالیا و امریکای جنوبی و افریقا میدانست اجرا کرد. حقیقتش من فریفته شکل و قیافه و خارجی بودن هایشان نشدم  فقط از اخرین اجرایشان لذت بردم . جاندار بود و  با آن تعریف ذهنی ام از جاز متناسب تر.
برق ها روشن شد ادمها  توی ان صندلی های باریک و معذب همدیگر را  لگدمال کردند و برای تنفس ده دقیقه ای زا سالن بیرون رفتند. پسر کچل قد بلند مودبی امد جزوه هایی بهمان فرما زد. نه یا ده تا ترانه انگلیسی بود. سردار سرمست بود. میشناختش. از آن بچه های مرفه لوس بنظر میرسید که بخاطر اختلاف رنگ  پلیور و شلوار عنبه ای رنگش قهر میکنند و  میروند توی اتاق خودشان را حبس میکنند.
آدمها برگشتند به سالن برقها خاموش شد . اینجور وقتها شبه آدمهای جامانده گوش و کنار سالن وول میخورد. یه نقطه نور روی پیانو 88 شستی افتاد. همان پسر خیلی جدی و مصمم پرید پشت پیانو با حالتی که تنها وجه مشترکش با ده دقیقه قبل فقط قد بلندش بود. پیانو زد. پیانو زد و زد و مارا عجیب تر از آن آلیس موفرفری به سرزمین ناشناخته Jazz برد. بهمان گفت که امشب کارهای cole porter را مینوازد. به زعم خودش از بزرگان موسیقی jazz بود و دست آخر بهمان گفت چون خواننده نداشتیم  و احتمالا ساکسیفون هم نتوانستند بیاورند. همآن جزوه  چند صفحه  ای را چاپ کردم که کمی این  بی نمکی اجباری را  مرتفع کرده باشم.
غیر از یکی دو نوبت که گروه سوتی داد که من هم فهمیدمش مشکل دیگری نداشت. نقط قوت گروه، پیانو زدن سردار بود. خیلی جدی و  با تمرکز پیانو میزد. حواسش به کارش بود و اسیر جور سالن نبود.
وسط چند اجرا چشم هایم را بستم و از زمین اندکی کنده شدم. توی  یک سال گذشته فقط یکبار دیگر این حس را تجربه کرده بودم.
اجرا تمام شد. دوست داشتم یک کار دیگر بشنوم یا حتی کار اخر را یکبار دیگر تکرار کنند اما گویا به موقع رسیدن  به خانه بر شنیدن یک کار دیگراولویت داشت. این شد که  خیلی از حضار سالن را ترک کردند. از شب ام راضی بودم. توی این ایام  پر دردی غنیمت است. نمیدانم چرا فکر کرده بودم jazzدوست دارم. من  چندسالی است که ایرانی گوش میکنم شاید بخاطر این است که دارم پیر میشوم اما از انتخابش راضی بودم. اتفاقی که بهش نیاز داشتم و ذخیره اش میکنم تا چند روز و هفته ذره ذره خوشی اش را مصرف کنم.



۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

تو مشغول گریه کردنت بودی

آنقدر درگیری که نمیشود هیچ حرفی را  بهت زد جوری که بهت بر نخورد. آنقدر حساس و  زود رنج که نمیشود دیرتر سلامت را علیک گفت. من هم روزی درگیر بوده ام من هم آرزوهای هزار توی بی انتها هفتاد من توی مخم بود. هزار تا آرزوی نیم بند که هرچه بیشتر خانه مینشستم بیشتر توی مخم بود. و مرا بیشتر از بچه های کوچه و خیابان جدا میکرد.فرق اش هم از همان نوجوانی هویدا بود. من کتابخانه میرفتم یک روز در میان دو کتاب برای گروه سنی و ج و د به امانت میگرفتم اما آنها داشتند توی کوچه به بچه گربه های  ساعت دو  عصر سنگ میپراندند. من کتاب میخواندم و نعشه از خیال های خودم میشدم .با بوی پوشال خیس کولر و کاغذ کتاب خوابم میبرد و بیدار که میشدم ادم دیگری بودم.
اما جایی در دبیرستان بود که سعی کردم پیله ام را بترکانم . تصمیم گرفتم نزدیک تر شوم به واقعیات و از وهم آلودگی دور باشم. تصمیم گرفتم خطر مرگ در اقیانوس را  به محدود بودن  در سه بُعد آکواریوم انتخاب کنم. سخت بود اما شد. آنوقت فهمیدم که باید خودم باشم . با اندکی حقیقت ،اندکی دروغ ،اندکی رویا و خباثت و  هزاران آرزو که  انگیزه ادامه مسیرم بودند.
این چند خط را  به بهانه تولدت مینویسم. نمیتوانم بهت بگویم چون حق خودت میدانی  احساسی شوی و توقع داری همدردی کنم. ولی من آن کاپیتان  بی رحم "غلاف تمام فلزی" هستم  که برای تربیت  سرباز پای  باید به او سخت بگیرد. 
اینکه زمان و زندگی چه بلاهایی بر سر ما خواهند آورد بماند. اما  مطمئن باش حداقل به تعداد آدمهای این کره خاکی درد وجود دارد و  هر دردی اگر از نظرگاه ضعف بهش بنگری شایسته گریستن است و گریستن شاید فقط چند گرمی ملاتونین در خونت ترشح کند. که درد را کمتر حس کنی وگرنه درمانی نیست. اگر که درمان بود یعقوب نبی که از گریستن کور شد باید به هر آنچه نیازش بود در زندگی می رسید.
امیدوارم سن جدید را  توجه بیشتر به خودت برای خودت آغاز کنی.
ارادتمند

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

ما دل شکستگان

احتما که نه یقینا برای هم شما پیش آمده در سنینی از نوجوانی عاشق موسیقی و ساز خاصی شده اید و بعد تحقق ایده اش به خاطر جبر زمانه یا پشت گوش انداختن و امثالهم محقق نشده .یک وقت یک جا در دهه سوم و چهارم زندگانی یادش افتاده اید و با یادش وا مانده اید که چرا من پی اش را نگرفتم ؟ چرا دنبالش نکردم چرا ماندم منتظر و حالا یادم افتاده که باید شروعش می کردم؟ رویای موزیسین شدن رویای عشقبازی با ساز در همه ما بوده و هست. اینکه زمانی با گوش دادن پاییز طلایی خواسته باشید لاچینی شده باشید و با گوش دادن به موسیقی متن فیلم آبی کیشلوفسکی خواسته باشید پرایزنر شوید یا وقتی چشم های تقریبا نگران فردین خلعتبری را شنیده اید به فکر ویولن نواختن افتادید و با تار لطفی مجنون شدید و با کمانچه کلهر سرمست همه اش به خاطر فطرت موسیقی دوست انسان است و اتمسفری که درش نفس میکشید.

اما من اول میخواستم شادمهر عقیلی باشم در شب برهنه. شیدای کسی باشم و بهش نرسم.  دقیقا میخواستم بهش نرسم و آن ترانه ها را برایش بخوانم. توی آن سن و سال نوجوانی و بی قهرمان بودن جامعه قصه عقاب سبلان علی دایی را در کیهان بچه ها میخواندم و دهاتی شادمهر را گوشی میدادم. جو خانواده متوسط ما خیلی زور میزد اجازه میداد کلاسهای زبانم را ادامه دهم و بودجه شان به کلاس موسیقی نمیرسید. طبیعی هم بود دوبرادر و یک خواهر و  پدری که تنها فرد شاغل خانواده بود،حقیقت زندگی ما بود و بابت این موضوع دلخور نبوده و نیستم.

هرچه که بزرگتر شدم رویای موسیقیدان شدنم بیشتر خودش را نشان میداد. رویای موسیقی بزرگتر از رویای فوتبالیست شدن یا شناگر شدن یا بازیگر شدن یا حتی نویسنده شدن داشت به حجم کوچک جمجمه بدقواره من فشار می آورد.قهرمان های موسیقی عوض میشدند شادمهرقمیشی میشد  قمیشی جایش را به pink floyd, linkin park ,metallica anathema  میداد . لطفی ، شجریان ،احمد عبادی ، پرویز یاحقی یا حتی yan tiersen  این روند هر زمان بسته به حال و احوالم تغییر میکرد اما  آنچه که ثابت بود دلبستگی به همین  7 نت بود که گاهی به اوجم میبرد و گاهی غصه دارم میکرد.

بالاخره ساز خریدم و شروع کردم به کلاس رفتن. بیست و هشت سالم بود و کار میکردم و مستقل شده بودم. دستم در جیب خودم بود و با این حال در مورد قیمت سازم با خانواده حرفی نزدم. استادم جوان بود و با حوصله T اما تار سخت بود و  یاد گرفتنش زمان میخواست. کارم داخل شرکت سنگین بود هر هفته میرفتم و  مشق میگرفتم و چند نت ساده میزدم اما آنطور که باید و شاید تمرین نمیکردم.

انگاریآنهمه شور و علاقه فرونشسته بودم و داشت فرو مینشست. با این حال ادامه دادم. چندین جلسه رفتم و  دستم درحال یادگیری بود. استادم  نمیتوانست مسیر غرب به شرق را بیاید من هم دیگر نرفتم. عین خر توی گل گیر کرده منتظر یک اتفاق بودم. الان دو سالی است سازم کنار خانه است. گاه بهش سری میزنم نگاهش میکنم پاکش میکنم اما نمیزنم. دوست ندارم صداهای  ناله طور ازش بشنوم. شوق موزیسین شدن هرچند دلپذیر است اما مثل هر کاری مهارت میخاد و سخت است.وقتی برای کار آنقدر هزینه میکنی که  نای کار دیگر برایت نمیماند دیگر نمی شود انتظار زیادی هم داشت.

آن علاقه باید رد زمان مقتضی اش پاسخ پیدا میکرد وگرنه  در زمان های دیگر هم شدنی است اما با  صرف وقت و هزینه ای به مراتب بالاتر. فکر کردم این  قضیه تقریبا در تمام اتفاقات زندگی جاری و  حاکم است. باید هزینه دهی.. 

حالا مدتی است که مصرف کننده سفت و سخت موسیقی ام. سازم را هم نفروختم نگاهش داشتم. دیدنش برایم دلگرمی است. که شاید روزی بتوانم باز بنوازم. فکر میکنم تار بخشی از زندگی ایرانی ماست  یک خط و ربط چفت و بست دار که به ایران گره ام میزند. چند ماه پیش داشتم موزیکی گوش میدادم  نوای تار لطفی با صدای شجریان که شعری از حافظ را میخواند برایم عین روایت خودم بود که مفلسی بودم که هوای مطرب داشتم. موزیک را میتوانید از اینجا دانلود کنید.


۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

مارکوس مسنر

اول از همه خبر را از صفحه اینستاگرام حامد اسماعیلیون خواندنم. یک خط بود. کاملا خبری و بی قر و فر های مالوف ژونالیستی نوشته بود . فیلپ راث نویسنده از دنیا رفت. تازه افطار کرده بودم و آن اندازه دم داشتم که یک الکی از نوشیدن چند گیلاس بی الکل بهش دست می دهد. طول کشید تا پرت شوم اما به سال 1390 پرت شدم . عاشورا در آذرماه بود و من در اوج سربازی و علافی و بی علاقگی ام به ادامه زندگی وقتی احساس پوچی میکردم و شبها توی هییت صنایع دریایی وزارت دفاع  عدس پلو به عزاداران خنده روی گرسنه  تعارف میکردم و روزها قایم از چشم سرتیپ دوم  گردالوی دوست داشتنی با هدفنم Anathema  گوش میدادم و به ادامه زندگی نا امید بودم. تازه از دوست داشتن کسی به خاطر اینکه به رویم ریده بود فارغ شده بودم  و  فکر میکردم  باید مغرور باشم و  آنقدر هم دل گنده نبودم  بتوانم متقابلا بهش برینم . چون واقعا دوستش داشتم. القصه اینکه وضعیت گه مرغی بود که بعدها هر وقت یادم می افتاد اعصابم خط خطی میشد .بگذریم که الان هم دورادور از اوضاع و احوالش مطلعم و هیچ پخی نشد.


اما آن سال  آن شب شام غریبان که من از ظهر عاشورا تا هشت شب خوابیده بودم  فرصت شد که  "خشم " را بخوانم. تنها کتابی که به اندازه ناطوردشت بهم حال داد از یگانگی و تنهایی و تر زدن های شخصیت اصلیش. آدمی که دانسته تر میزند آدمی که میتواند  بهتر یا بهترین باشد و تر میزند آن حس وحشیانه  خود ویگرانگری اش رام ام میکرد. آرامم میکرد سر وجدم می آورد که تنها  نیستم. از این حیث من مدیون  فلیپ راث هستم  نویسنده  کهنه کارو کار درست که  دیر در ایران  شناخته شد و  هفت  هشت سالی است کارهایش ترجمه میشود. یکی دو داستان در داستان همشهری خواندم و کتاب "خشم " کتاب دیگرش "شوهر کمونیست  من" را سالهاست  میخواهم بخوانم  راستش آنقدر که  خشم برایم خوب بوده که دوست ندارم با  خوانش دیگری از راث خرابش کنم. امیدوارم ازم بابت این قضیه نارحت نشود. فعلا نمیتوانم یا نمیخواهم  که چیز دیگری از راث بخوانم.  مارکوس مسنر کتاب بودم من. همانقدر دلشکسته و  سر خورده و وسواسی که دارد یک به یک  به تپه های زندگی اش میریند و جلو میرود. بدی اش این بود که  این گند زدن ها  افتخاری به همراه نداشت. چیزی نبود که بشود به دوستت تعریف کنی و بیشتر آن روی وسواسی ات را اذیت  میکند و افسرده ترمیکند. روحش قرین رحمت خدای خودش باد و اینکه  حتم دارم  جایش در حوالی بهشت است چرا  که با کتابش دوزخی را لحظاتی برای از آدمیانی دریغ کرد.

یادش گرامی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

وهم آلودگی

شش صبح جلوی درب منتظرم بودند. تا کتری جوش بیایید و فلاسک را آب کنم دیر شده بود. سفر از آن دیواره سنگی کلک چال آب میخورد. سه چهار ساعت کوهنوردی در کلک چال و درکه ارضایمان نمیکرد. دلمان کوه و جنگل و جاده میخواست. پیشنهاد من مرداب هِسل بود و چالوس، پیمان مزار دکتر ستوده را میخواست ببیند.بیخیال کلاس و کار و پایبندی ها زدیم به جاده ،  قبل از شش و نیم صبح پیمان با مزدای 323 پلاک تهرانش می تاخت را قبل از 6.5صبح دروبین های زوج فرد را رد کنیم.فرق طبیعت با شهر از همینجا  شروع میشود. طبیعت محدود نمیکند. مرد و زن و  زوج و فرد ندارد. برای هر جنبده ای جا در خودش دارد اما شهر برای انسان ها هم محدودیت قائل است. کنارشان میگذارد، پسشان میزند. مهم ترین دلیلی کهباعث شد  یکهو تصمیم بگیرم همراه شوم همین  دلزدگی ام از تهران بود. میثم هم حالش شبیه من را داشت و گفت. پیمان هم داشت اما چیزی نگفت. تا از حال احوال و گپ گفت با اسماعیل و میثم فارغ شوم رسیده بودیم کرج، جاده چالوس به شکل دلپذیری خلوت بود. صبح زود بود و شیفته این زمانم برای سفر. پیمان میخواست جاده شمشک به دیزین را  یایید .میگفت برای شرق نشینان تهران بهتر است اما جاده  بسته بود. و شب قبلش مطلع شده بودیم. من  مرداب هسل و  روستای بیجده نو را  روی گوگل مپ نشانه گذاشته بودم. 

کندوان که رسیدیم نشد از خیر آش جو و صبحانه بگذریم. بعدش تا خود متل قو  جز فرصت نوشیدن یک لیوان چای توقف نداشتیم. 10.30چالوس بودیم و کمربندی را به سمت متل قو می راندیم. پیمان  گفته بود مزار دکتر ستوده در تازه آباد است. چهار تازه اباد در سه استان شمالی پیدا کردم اما هیچکدامشان نزدیک متل قو نبود. متل قو که رسیدیم از محلی ها ادرس را پرسیدم و راهنماییمان کردند.قبرستان دلی بود. فراخ ،با غسالخانه ای مفصل و کلی فضا برای توسعه . درست کنار جاده تنکابن به متل قو . محلی ها  قبر ستوده را  بدل نبودند و 10:30 صبح ادم زیادی در قبرستان نبود.

تازه آباد سلمان شهر


 غیر از پیمان، اسماعیل و میثم خیلی از قبرستان خوششان نمی آمد. پیدا کردن قبر سخت بود. پیمان عکسی با موبایلش بهم نشان داد که نمای سقف شیروانی حسینه درش معلوم بود. 10 دقیقه ای  قبرستان را  از نظر گذراندم تا  زاویه عکس را  پیدا  کنم و  قبر ستوده را دریابم. قبری مرتفع بود . با گرانیت مشکی ، از درب ورودی اصلی  فاصله زیادی نداشت.اما برای آدم بزرگی چون ستوده  واقعا محقر می نمود. دو نوبت فاتحه خواندم و سنگ را  شستم . خیلی معطلش نکردیم.چندتا عکس برای پیدا کردن دوستان بعدی گرفتم که مستند سازی کرده باشم و راه افتادیم به سمت متل قو، بچه ها رفتند خرید برای نهار و من توی شعبه ای از بانک های طبقه همکف برج های عظیم زاده کلک یک کار کوچک را کندم. 

در مسیر برگشت به سرم زد حیف است تا شمال بیای و دریا را نبینی . هتل هایت در نظرم بود. پیشنهاد را دادم. بدون مقاومت قبول کردند. نمیدانستند کجاست ، من دو باری رفته بودم. میدانستم زیباست  اما مطمئن نبودم خوششان بیایید. هتل هایت  فاصله زیادی تا جاده  ندارد  تفاوتش این است  به جای  ویلای زشت و فکسنی توی مسیر درخت کاشته اند و مسیر ورودی را عمدا  پیچ و تاپ داده اند. کمتر از 1 کیلومتر که در جاده  پیش میروی جز سکوت و ارامش چیزی نیست. صدای پرنده و امواج دریا ، صدای گذشته های خوبی که بر این هتل و مسافران و کارکنانش گشذته. هتل هایت از آن عرضه های کم اما با کیفیت  دوران آخرین  پادشاه ایران است. محمدرضا  هتلی  رو به دریا ساخت. بابام میگفت  به عشق زنش ساخت اما ویکی پیدا  تاریخ ساخت هتل را  اواخر دوره پهلوی میداند. پیداست معمار و فکر پشت این  فضا  هرچه بوده دید درستی از نیار انسان ها دیده است. اینکه بعد از 42 سال هنوز عاشقانی می آیند و دوران ماه عسل و  نامزدیشان را اینجا میگذرانند یا از مدرسه  دانش آموزانی جهت بازدید می آورند خودش گویای این اتفاق هست.

هتل هایت


ساعت 2 به زور بچه ها را راضی میکنم که از هتل دل بکنند. بایددریاچه هسل برویم و نهار بخوریم. روی نقشه دنبال مسیر می گردیم. گوگل نمیتواند مسیر دقیق ارائه کند. اتوبان را نشان میدهد. نمیداند اینجا کشوری است که راهدرای اش از ترس پیچاندن پانصد تومان عوارض کلیه فرعی ها را کور کرده است. 10 کیلومتری راه رفتیم و دم عوارضی دور زدیم و برگشتیم  جاده قدیم را رفتیم. از جاده قدیم  مسیر خاکی اغاز میشود . مسیری حدود 3کیلومتر اما خاکی و سنگلاخ، یواش میراندیم. میانه راه  درب اهن یکشیده بودند و ازمان  به شکل غیر مستقیم  شتیل خواستند. ماشین را تا بالای مرداب بردیم از انجا سرازیر شدیم . بساط نهار و جوجه را  میثم  ردیف کرد. نهار خوردیم و کنار مرداب ولو شدیم. 

ابتدای جاده هسل


حوالی 4.5 راه افتادیم تا آخرین  بهانه سفرمان را ه ببینیم. بیژن الهی یک شیرازی متولد تهران است که در مرزن آباد دفن شده. درست سه کیلومتر بعد از مرزن آباد به سمت تهران جاده فرعی است که تعدای روستا را به هم وصل میدکند. جادهای  اسفالته که جا به جا اسفالتش از بین رفته و خراب است . با شیب زیاد از جاده اصلی ارتفاع گرفتیم. نمیشد سرعت گرفت. همانطور که پیمان داشت با ماشینش از سراشیبی بالا میکشید. یک لحظه توی دلم خالی شد مبادا اشتباه کرده باشم و  قبر بیژن الهی توی روستای دیگری باشد. یک بیجده نو دیگر یا چیزی که تشابه اسمی است.  از جاده اصلی تا بیجده نو 17 کیلومتر راه بود و ما نزدیک یک ساعت تو راه بودیم. بیجدنو جز آخرین روستاهای آن راه فرعی است. به شدت آرام و با طمانینههیچی جر صدای رودی که در شکاف دره در جریان است و صدای گنگ خندیدن چند بچه و  ماغ کشیدن گاه به گاه گاوهای محلی نبود. حتی آدم های کمی هم توی روستا دیده میشدند. خانمی راهنماییمان کرد اما  باز نتوانستیم راه را پیدا کنیم. تا انتهای روستا رفتیم و دور زدیم. مسیر سراشیبی را رفتیم که به سمت مسجد آبادی برویم. میانه راه چند قبر دیدم که گویا گورستان بود و نبود.سنگ قبرها دو طرف یک جاده خاکی بود. و تعدادی زیر خاک و  راه گم شده بود.  هرچه  گشتم  قبرها با آن تصویر سنگ قبری که دیده بودم خیلی فرق داشت. پایین تر  یک جوان  با لباس پشمی محلی دیدم. ازش پرسیدیم با لبخند و احترام جواب داد. پیدا بود که بچه محل است و  بیجده نو را خوب میشناسد. راه پله ای را نشانمان داد. گفت بالای پله ها سمت مقابل قبر بیژن الهی است.میثم تنگش گرفته بود بالا آمدن از ان همه پله برایش سخت بود. از شنیدن حرفش خون تو رگهایم دوید،پله ها را دوتا یکی بالا کشیدم. روبرو درب قبرستان را با میل گرد قفل کرده بودند. کلون را باز کردم. گورستان یک محوطه یک دست چمن بود که بعد از دو ساختمان نیمه کاره که حکم مصلی را داشت شروع میشد. جابه جا  مصالح و بیل و گلنگ  بود. انگاری حین کار زمان توقف خورده . مرگ  سراغ همه آمده و سکوت حرف اخر اینجاست.

قبر الهی بالای گورستان است. سنگی که به وصیت خودش نوشته ای ندارد جز امضائ خودش. روبرو کوههای البرز سبز از چمن بود. 


 تا قبل از این برایم عجیب بود این  شیرازی مقیم تهران  چرا  آنجا را برای دفن شدن انتخاب کرده، حالا که رفته و دیده ام. وقتی توی سرتا سر آن جاده کوهستانی دنج و  سبز به صعود فکر کردم به وهم آلودگی شعرهایش به نگاه های  عجیب و گیرایش جوابم را  گرفتم. 


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

چرا جاه طلب نیستم

رفته بودم که فکر کنم. میدانستم زانو چپم خراب است اما رفتم که فکر کنم. به خودم که 10سالی است با کوه رفتن فکر میکنم. وقتی سربالایی ها را بالا میکشم و هن هن میکنم. وقتی عرق روی گردنم سر میخورد توی یقه ام و میدانم روی کمر شلوارم  قد یک هفت بزرگ خیس از عرق است. رفته بودم با خودم فکر کنم که کجای زندگی ایستاده ام. چرا یکسال است دانشگاه نمیروم و پایان نامه را جدی نمیگیرم. چرا هرچه دوره آموزشی رفته ام نیمه کاره رها کرده ام  یا  نرفتم حتی مدرک اتمام دوره ام را  بگیرم.رفته بودم فکر کنم که به یک مترجم ادبیات خوانده سی و چند ساله عاشق باشم بهتر است  یا بروم خواستگاری بازی های خاله خانباجی طور با دخترداروخانه چی که زن دایی برایم لقمه گرفته. یا اصلا تارک دنیا شوم و بگردم در خودم  بلکه همسفری هم این وسط خودم برای خودم  دست و پا کنم. یا باز هم مثل این شش سال توی چشم فامیل نگاه نکنم ، سر پایین بیندازم و در جواب  اینکه کی بهمان شیرینی میدهی لبخند الکی تحویل بدهم و انشاله ماشاله بگویم.
پذیرفته ام که این سوالات هست. فامیل هم لایتغیر هست کاری اش نمیتوانی بکنی. باید بپذیری. زندگی با خانواده بعد از بیست و چهار سالگی چهار تا خوبی دارد چهل تا بدی اما باید چهار و چهل را با هم مساوی بگیری. باید حسابت را با خودت صاف کنی تا دوام بیاوری.  نشستم فکر کردم همین حالا اگر بخوابم  خانه مستقلی در تهران اجاره کنم و مستقل زندگی کنم همه  پس انداز شش ساله هم کفاف نمیدهد. پس بهتر از گنده گوزی نکنم بنشینم سرجایم به همین رویه مورچه وار خودم ادامه دهم.از طرفی الان آنقدر در خانه محدودیت ندرام که بخواهم ازش خلاص شوم. میدانم درست نگاه کنم بیشتر دارم هزینه میکنم و فرصت میسوزانم تا جلو بروم.
رفتم و فکر کردم که زندگی شاید همینه  همونطور که شاملو میگفت  "عشق رطوبت چندش انگیز پلشتی هاست" زندگی ما هم  چه خوب چه بد همینه . 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
Hamidoo