20 ژانویه (29 دی ماه) سالگرد فرهاد مهراد نوازنده،خواننده و ترانه نویس ایرانی بود. هر چه کردم امسال بیخیال موضوع شوم نشد. بی شک فرهاد در همه آن شبهای سرد خانه دانشجویی و بعدها تنهایی و بیکاری و سربازی یاور همیشه مومن من بود. همیشه با آن لحن جدی اش که کلمات را کامل و سفت ادا میکرد توی گوشم میخاند. "من و تو خم نه و در هم نه و کم هم نه که می باید با هم باشیم، من و تو حق داریم در شب این جنبش نبض عالم باشیم " هم آن تعطیلات شهادت امام صادق که کل پادگان تعطیل شد. به بهانه خط ریش ام و اینکه بچه تهران بودم بازداشت شدم و در پادگان پست دادم و یک بند ویل دورانت خواندم تا آن روز که با آرمان یکه و یلغوز رفتیم تا کلک چال و بعد از گلاب دره برگشتیم و عزلت مان مثل باد پیچید توی تی شرت های عرق کرده و شوره بسته مان. حتی توی شب هایی که سعید عروسی کرد و رفت و واکمن سونی کاست خور برای من شد و تویش مرغ سحر را گوش دادم . همیشه فرهاد بود که می خواند "غمگین بوده و خسته،تنهای تنها" ..حسرت فرهاد و دیدنش مثل فریدون فروغی و پرویز ناتل خانلری و نیما یوشیج و شاملو و خیلی های دیگر دردلمان ماند اما کرم سر زدن به مزارش توی روزهایی که دوره افتادم و قبرستان میروم و عکس میگیرم توی وجودم افتاد. قبرش را جستم توی گورستانی در جنوب پاریس بنام parisien de Thiais حالا دوست دارم به پاریس سر بزنم هم برای دیدن صادق و ساعدی و فرهاد و پیگل و پروست و ایفل و سن ژقمن ...
شنیده بودم فرهاد بچه مسلمان بود. مرام خاص خودش را داشت . پول خوب در می آورد اما همه اش را فدا و فنا میکرد. آنارشیست بود. آنارشیست نسل خواننده های که دوایی بودند در به در مینژوپ چهار انگشت بالای زانو و نج سیری عرقشان بودند اما فرهاد به ورایت شهبال همان زمان نماز میخواند. کوچینی را یک تنه میترکاند. با راک خواندنش با yesterday خواندنش با آن ترجمه غریبش از خواب در بیدارش. بعدها که خانه اش را دیدم آن دو پشتی ترکمن کنار دیوار و جانماز و پیانو محقر 66 شستی را فهمیدم چقدر متکی بنفس و کار کرده است .چقدر خوب بلد است کارش را که می رود پشت پیانو محجوب می نشیند و چشم هایش را میبندد و Hey, That's No Way To Say Goodbye را بدون اشکال و با حس واقعی اش میخواند.
قطعا روزی نه چندان دور به پاریس خواهم رفت. قطعا قبر فرهاد را ملاقات میخوانم . روزهایی شاید اواخر اسفند و پیش خودم آن ترانه "در روزهای آخر اسفند ..را زمزمه میکنم . قطعا ،قطعا .به قول فریدنی ها به شرافتم سوگند که می روم ...
پ.ن: تیتر بخشی از ترانه کتیبه
ترنج مشتق دوم من بود از کار های نامجو پسرک مشهدی لاغر و دماغ دراز(به تعبیر خودنامجو) جایی که تابع تغییر جهت تقعر داد و صعودی اش نزولی شد، حتی "میدان انقلاب باش" هم نتوانست تقعرش را برایم عوض کن و این تابع برایمان اکیدا نزولی ماند.ترنج اما در تمام این مدت ماکزیمم مطلق بود و ماند. بین همه آهنگ هایش آنهایی که با سه تار و بغض ، به شکل اجرا زنده ازش شنیده بودم تا "دهه شصت" و "عقاید نوکانتی" و "دماوند " این ترنج بهترین برایم بود. شاید هم چون توی مسیر دنشگاه شهرستان گوش میدادم. توی غربت ترمینال های کم اتوبوس و پر مسافر. توی خشکی هوای جاده های کمربندی و آن لحنش که با فریاد و اعتراض آغاز میشد همه و همه برایم یاد آور خاطره روزهای سرد و پر خاطره است. هر چه که بود امروز صبح که توی خلوتی اتوبان بعد زلزله میراندم هوای ترنج باز به سرم زد . شاید تنها هدیه که توانستم توی این حال هوا و ورزهای سرد و پرخاطره و آلوده به خودم تقدیم کنم همین بود. ..ترنج را گوش کنید. یلدا را مبارک بدارید.
داشتم فکر میکردم چقدر ما با هم تعارض داریم . از جای پارک توی خیابان تا خاص ترین تصمیمات خانوادگی در تعارضیم. از انتخاب محل سفر تا تصمیم گیری در مورد رشته و شغل و هزار و یک تصمیم دیگر تعارض داریم. داشتم فکر میکردم نسل پدر و پدربزرگان ما هم همین طور بودند. یقیین سر حق آب و چرا داشتند با هم جر و بحث میکردند. بعد این وسط نمونه ای مثال زدنی یادم امد از یکی از پیرمردهای اقوام که به رحمت خدا رفت و همه او را ر بی آزاری و طبع لطیف شاعر روستا میدانستند.
مکتب خانه رفته بود سواد خواندنش بسیار بیشتر از نوشتنش بود اگر چه به وقتش از لیسانسه ها بسیار پربارتر و جلی تر می نوشت. کشاورز بود و در اوقات فراغت سلمانی و خطاطی میکرد . عریضه مینوشتو شعر و گلیم بافی بلد بود. آنقدر منظم و به وقت که گمان می بردی مطمئن تر از این آدم نیست و روز شب بر مبنای ساعت بدن او تتظیم کرده اند. توی کوچه به همه سلام میداد. بزرگ و فکور و مشاور بود. میگفتند آداب بچه و عروس و داماد و همسایه و ... را خوب میداند و به کار میبندد. تا اینکه یک روز مُرد. بی وقفه تر و منظم تر از آنی که حتی هولناک باشد. خوابیده بود و نماز صبح بیدار نشده بود. ساعت Seiko 5 صفحه سبزش مانده بود توی اشکاف کنار مهر و تسبیح و انگستری عقیق و ماشین سر تراشی دستی اش، یادم است همان زمان روستا بودم. رسم است برای سر سلامتی تا چند شب اهالی روستا توی خانه متوفی رفت و آمد میکنند. من هم با جماعت همراه شدم. توی مهمان پذیر خانه کنجی دنج گیرم آمد روبرویم درست روی دیوار تابلوئی به خط خودش نوشته بود. زیرش امضا هم زده بود. یکجور وصیت نامه بود بنظرم .قلم را کمتر پیچ و تاب داده بود و نستعلیق اش به سبک میرعماد بود . با مرکب سیاه روی کاغذی که به زردی می گرایید نوشته بود: " که رستگاری جاوید در کم آزاریست".
تکانم داد. به فکر فرو رفتم. موقع خداحافظی امضا را دقیق دیدم. تاریخ برای حدودا بیست سال پیش بود. اینکه اون در آن محیط روستا با ارتباط کم به دنیای پیرامون و در کنار چند همشهری معمولی اش بیست سال پیش به این جهان بینی رسیده بود برایم عجیب بود. آنقدر عجیب که وقتی به تهران برگشتم همین یه بند را روی کاغذ کوچکی با خودکار و نه به خط جلی نوشتم و روی دیوار بالای میز چسباندم. بعد دیدم من با این همه نوشته و پست و عکس و اطلاعات از گاندی و دالای لاما و بیل گیتس و الخ قد همان یک جمله آن پیرمرد دهاتی برداشت نکردم.شایدم دانستم و پشت گوش انداختم.
در آستانه سی سالگی هنوز رویایی در سر دارم که کله ام به حال انفجار میرساند گاهی قبل خواب رویا بافی میکنم گاهی هنگام راه رفت با خودم از رویاهایم حرف میزنم و بعضی وقتها خیال را قاطی کارهایم میکنم و معجون های عجیب و غریب می سازم. اینکه چقدر ریسک پذیریم همه به درصدی از رویاپردازیمان ربط پیدا میکند. اما اینکه رویایی که ساختیم چقدر عملی و انجام شدنی است همه اش به جدیت و جَنم خودمان ربط پیدا میکند. بنظرم هر وقت بتوانیم رویاهای بزرگ بپروارنم، به همان اندازه توانستم راه رسیدم برای رسیدن بهشان را هم پیدا کنم.
سالها پیش که شاگرد مدرسه قدیر بودم بهمان از مادری میگفت که پسرخردسالش را برای داشتن آینده درخشان پیش اینشتین بردهب ود و ازش اینشتین پرسیده بود چکار کنم پسرم مثل تو شود. اینشتین یحتمل کمی به بچه و مادرش نیگاه کرده و دست آخر گفته بود برو برایش قصه های جن و پری بخوان. منظور قدیر از بیان همچین خاطره ای تبلیغ همین وجه رویا ردازی بوده است.
بارها شده خودم چیزهایی را در خواب یا رویا دیده ام که عینا به همان رسیده ام .حتی در جزییات هم مشابه هم بوده اند. خیلی این عینیت را قضا و قدری نمیدانم . یه چیزی پشتش هست.
این روزها دارم به رویاهایم و به اتفاق های افتاده فکر میکنم. به اینکه هرچقدر سعی کنی به تحقق اش فکر کنی همان میشود. همه اتفاق های خوبی که منتظرش بودم رسید با کمی تاخیر رسید،اما رسید.
ازقدما خیلی نمیدانم اما در شعرای معاصر "شهریار" درد عشق کشیده است. خودویرانگر و شوریده . جوری که درس و دکتر شدن را رها کرده بود و در حسرت عشقش مانده بود. اینکه چقدر دیدگاهش برای رسیدن به عشقش فعال بوده یا منفعلانه را کاری ندارم . اینکه اینقدر سخت و آرمانگرایانه به سمت و سوی محبوبش رفته هدف صحبت من است. یعنی با اینکه میدانسته طرف مزدوج شده و درگیر آداب و احوال زناشویی است باز نتوانسته توی ذهنش دل بکند.
دل کند یا نکندن از همان بحث هاست که وقتی دو طرفش انسان باشند ابعاد پیچیده ای پیدا میکند.
خودم معیار دقیق و درستی از این اتفاق ندارم اما میدانم اخلاق گرایی به شدت میتواند به این موضوع کمک کند. یعنی فرض کنیم شما به فردی علاقه داری و به هر دلیلی پذیرفته نمیشوی ، توی ذهنتان هم نمیتوانید بیخیال موضوع شوید. بعد به تدریج حس فاصله و نسیان اجازه میدهد شخص دیگری وارد کارزار عاطفی شما شود. آنوقت ازآنجا مهمان یا نمی آید یا اینکه یکهو یک عالمه با هم هوار میشوند روی سرت، آن نامبرده قبلی می آید و دوباره ابراز علاقه میکند و شلنگ تخته می اندازد.
اینجاست که شعله های علاقه مثل فتیله به ته رسیده گرد سوز پت پت میکنند و دوباره دود میکنند. تقلا میکنند که روشن شوند.
اگر اما اخلاقی به موضوع نگاه کنیم و به تعهد اتفاق و آدم جدیدفکر کنیم. خیلی راحت میتوانیم روی از آن عشق قدیمی خط بکشیم و بیخیالش شویم.
گمان نمیبرم که این موضوع خیلی درگیر بحث های دیگر مثل سطح تحصیلات یا مذهب و ... باشد. وا دادن فقیر و پولدار ،شیخ و فاحشه نمیشناسد.
نسخه عطاری ما اخلاق گرایی است. چرا که اخلاق گرا بودن قصه همان لاکپشت آهسته و پیوسته است، یعنی آهسته میرود ولی بیم نرسیدنش از خرگوش تیز پا به مراتب کمتر است.
عنوان این پست انتخابی بود از شعر شهریار که به مرحله ای از خواستن و نرسیدن رسیده که به نفرت از محبوبش بلد شده .
متن کامل غزل را اینجا بخوانید.
تا بیش تر مه گرفته باشد یکشنبه ام
کنار خرمن گیسوانش
بی تاب آغوش امن دستهایش
و همه کاج های خاک گرفته شهرم
تا تیر بکشد قفسه سینه ام،
تا تیر بکُشد این تن نیمه جان را
تا تیر باشد سیگار پدر عبوس اش
با تاول لبهای تف زده اش
بوسه ای شود
کونه ی خیار
روی لبهایم
شاید کسی باور کند
که دوستش می¬دارم
شعرش از دیوار نوشته مدرسه راهنمایی شروع شد. آنجا درست پشت لوله های 2 اینچی که دروازه زمین فوتبال مدرسه ما بود توی یک کادر مستطیلی نوشته شده بود"درخت تو گر بار دانش بگیرد/به زیرآوری چرخ نیلوفری را ." و همیشه موقع پنالتی زدن باید توپ را درست سمت چرخ نیلوفری شوت میکردی ، رد خور نداشت . گل می¬شد.
بعد ها یک شعر ازش توی کتاب درسی مان آمد که حفظ کردنش اجباری بود و بعد دیگر آن گوشه دنج کتابخانه کانون که برای مربیان کتاب نگهداری میکرد دیوان اشعارش را داشت. از مناظره هیچ نمیدانستم. خیلی هم در بند فرق قصیده و غزل نبودم. میخواندم. چون احساس خوبی میداد می خواندم. واژه ها وزن داشتند و قشنگ کنار هم چیده شده بودند. پروین را دوست میداشتم. یک عکس هم بیشتر ازش نبود که شبیه عکس دیپلم ماشین نویس مادرم بود. با روسری که ریز چانه گره خورده بود . محکم و جدی و بسیار شیک.
خیلی از بیوگرافی و حال روزش نمیدانستم همینقدر میدانستم که جوان مرگ شده و حصبه امانش را بریده. یاد گرفتم بیشتر و بیشتر بخوانم.
پروین کتابداری کرده و بیشتر از هرکسی ارامش حتی توی مجمسه اش موج میزند.
اسفند و فروردین امسال که سالمرگو سالروز تولدش بود. بسیار یادش کردم و بسیار ازش خواندنم .