ایده های مربوط به نیروهای
ماورالطبیعه و تناسخ، یا حداقل آدم هایی که به این موضوعات اعتقاد دارند،
ایده های مرکزی فیلم تو یک غریبه ی بلند قد سیاه پوش را ملاقات خواهی کرد
است.چه چیزی شما را به این موضوع علاقه مند کرد؟
وودی آلن
: موضوع اعتقاد داشتن به چیزی برای من جذاب بود.وقتی به این شکل بیانش
میکنم خیلی ساده به نظر می رسد،اما برای ادامه دادن به زندگی به یک فریب
احتیاج داریم. و کسانی که موفق می شوند خودشان را فریب دهند خوشحالتر به
نظرمی رسند از آنها که موفق نمی شوند خودشان را فریب دهند.من کسانی را
می شناسم که به طالع بینی اعتقاد دارند و به ذهنم رسید که چنین آدمی ،
کاراکتر مناسبی برای یک فیلم است: زنی که همه چیز برایش بی ارزش شده ، و
ناگهان معلوم می شود که زن دیگری که برایش طالع بینی می کند و آینده اش را
می گوید ، دارد کمکش می کند. مشکل اینجاست که چنین آدمی در نهایت ، متوجه
حقیقت تلخ زندگی خواهد شد. در
مقایسه با دیگر با دیگر بازیگران مرد که شما با آنها کار کرده اید، انتخاب
جاش برولین خیلی دور از ذهن بود. چه چیزی باعث شد او را برای این فیلم
انتخاب کنید؟آلن : نکته جالب انتخاب جاش برولین این است که
از اواسط نوشتن فیلمنامه، او بازیگری بود که به نظرم برای این نقش مناسب
آمد. پیش از این یکبار خیلی مختصر با او کار کرده بودم ، و در فیلم دبلیو
هم او را دیده بودم، و به نظرم می رسید که بازیگر فوق العاده ای است. من
کسی را می خواستم که توی خانه بنشیند ، عصبانی ، ناتوان از عمل کردن قول
هایی که داده، مستاصل برای اینکه به یک شکلی در یک زمینه موفق شود ، و فکر
کردم که جاش می تواند همه این ویژگی ها را بازی کند. او می توانست نقش یک
آدم تنبل را بازی کند، اما در عین حال می توانست کیفیت همدردی برانگیزی هم
به این کاراکتر بدهد.او مخصوصاً برای بازی در این نقش وزن اضافه کرد. او می
توانست نقش کسی را بازی کند که می نشیند توی خانه، وقت تلف می کند و سعی
می کند بنویسد ، اما موفق نمی شود، و زنی که توی پنجره ی خانه روبه رویی می
بیند حواسش را پرت می کند. به نظرم طرح داستانی «زنی در پنجره» در شهرهای دیگر هم می تواند اتفاق بیفتد، اما این قصه نمونه ی یک قصه ی نیویورکی است، مگر نه؟آلن : آره، من در نیویورک چنین خانه ایی دارم، اما همیشه در پنجره روبه رویی ام مردهایی را می بینم که توی اداره کارمی
کنند وپشت کامپیوتر می نشینند.گاهی فکر می کنم که اگر زنی در آن پنجره
بود، خیلی رمانتیک می شد. می شد یک عالمه قصه در موردش سرهم کرد و اگر با
همسرش در آنجا زندگی می کرد، می شد در باره ی او و شوهرش خیال بافی کرد و
به این فکر کرد که وقتی برای خرید به سوپرمارکت محل می روم، ممکن است آنها
را ببینم ؟ در چنین موقعیتی خیلی ماده خام وجود دارد. اما اینجا نیویورک
است.
در فیلم های شما، از جمله همین فیلم
جدیدتان، یک موتیف تکرار شونده وجود دارد: آدمی با استعداد نگران است که
توانایی هایش از بین می رود.چرا این ایده هنوز برای شما جذاب است؟
آلن
: این یکی از آن ترس های زندگی است که من هیچ وقت تجربه اش نکرده ام، اما
سالهای سال است که مدام با چنین افرادی مواجه هستم.کسانی هستند که از من می
پرسند: « هیچ وقت به این فکر نمی کنی که ممکن است یک روز صبح از خواب
بیدار بشوی و دیگر با مزه نباشی؟» نه، من هیچ وقت به چنین چیزی فکری نکرده
ام. ظاهراً نویسندگانی هستند که از انسداد ذهنی رنج می برند، و می دانم
برخی نوزندگان موسیقی جاز بوده اند که یک زمان عالی بوده اند و بعد دیگر
هیچ وقت به آن کیفیت نرسیده اند. یک چیزی به یک شکلی از وجود آنها بیرون
رفت.اما من اصلاً با آنها همزاد پنداری نمی کنم.
عد از همه ی این سال ها، هنوز نوشتن فیلمنامه برایتان سخت است ؟آلن
: فیلم ها همه شان سخت است .هیچ کدامشان راحت نیست.همه شان در لفافی از
نگرانی پیچده شده اند.وقنی ساخت فیلمی را شروع می کنی، فکر می کنی قرار
است همشهری کین یا دزد دوچرخه بسازی و فکر می کنی بهترین فیلمی خواهد شد که
تاکنون جهان به خود دیده است، بعد وقتی داری آن را مونتاژ می کنی، فقط
امیدواری که مردم فیلم را تا انتها تماشا کنند، و تمام آن فکرهای بزرگ
درباره ی آن فیلم هایی که می خواستی بسازی، می بینی که داری از آنها چشم می
پوشی، وصحنه پایانی را روبه رویت می گذاری، و فقط داری برای بقا می جنگی!
در نتیجه ساخت هر فیلمی سخت است.فکر می کنم که تنها مرتبه ایی که کمترین
مشکلات از این نوع را داشتم، سر فیلم امتیاز نهایی بود. در آن فیلم به شکل
غیر عادی ای خوش شانس بودم.خیلی غیر معمول همه چیز درست سر جای خودش قرار
گرفت. برگردیم به سال 1982، فکر
نمی کنم که حتی یک سال بوده باشد که شما در آن حداقل یک فیلم جدید نساخته
باشید. آیا هیچ وقت فیلمسازی برای شما تبدیل به یک تعهد شده، انگار که فقط
باید فیلم بسازید تا وقفه ای در این مسیر نیفتد؟ آلن : اوه،
نه، من هیچ وقت به این قضیه این طور فکر نکرده ام.وقتی یک پروژه فیلمسازی
به پایان می رسد،برای یکی_دو هفته،یا یک ماه،به خودم می رسم و موسیقی گوش
می دهم و ساز می زنم.اما واقعاً کار خیلی بیشتری نمی شود کرد. کمی ول می
گردم و بعد چی؟ بعد باید چکار کنم ؟ شروع می کنم به نوشتن.یک عالمه ایده
دارم، بعضی هایشان خوب اند، بعضی کمتر خوب اند، و من آنها را می نویسم.
اما فیلمسازان دیگری هم هستند که شور وشوق شما را دارند، و ممکن است به
مدت پنج سال در پروژه ایی گم بشوند، یا درمدت زمانی طولانی ما هیچ فیلمی از
آنها نبینیم.آلن : من همیشه با بودجه های کم کار می کنم.
همیشه پیش از آنکه فیلم نامه را بنویسم پول ساخت آن را دارم. در نتیجه وقتی
صفحات فیلمنامه را از دستگاه تایپ بیرون می کشم، روز بعد آن را به مسؤولین
تولید می دهم و کار تولید را شروع می کنیم.در حالی که یکی دیگر یک
فیلمنامه واقعاً عالی می نویسد و بعد از پایان آن تازه سعی می کنند سی تا
چهل میلیون دلار جذب کنند تا فیلم را بسازند.آنها فیلمنامه را می برند پیش
یک تهیه کننده ی مهم و او هم آن را میدهد به کمپانی کلمبیا، آنها هم می
گویند که خوب، اگر بتوانید برد پیت را برای بازی بیاورید ، باشد، ما آن را
تولید می کنیم.من تا به حال چنین کاری در زندگی امنکرده ام.من هیچ وقت
معطل کسی نشده ام.موضوع کسی است که من می خواهم و کسی که در آن لحظه در
دسترس است. اگر بازیگر ایده آل برای آن نقش جک نیکلسون باشد و او در آن
لحظه نتواند بازی کند اما در ظرف هشت ماه یا چهار ماه امکان بازی را پیدا
کند، من صبر نمی کنم.این به این دلیل است من آنقدرها هم هنرمند نیستم. چرا این حرف را می زنید؟
آلن
: من این قدر صبر ندارم. وقتی آن اوایل شروع کردم به ساخت فیلم پول را
بردار و فرار کن و دیوانه را ساختم، همه لحظات زندگی ام را مشغول کار بودم.
همه چیز در فیلم خلاصه می شد.بعد به خودم گفتم که این دیوانگی است ؛من
اولویت های دیگری هم دارم که مهم تر از فیلمسازی هستند.نباید بنشینم آنجا و
از یک نما 14 برداشت بگیرم تا عالی ترین برداشت را به دست بیاورم، چون می
خواهم بروم خانه و بازی بسکتبال و بیسبال تماشا کنم. آنقدر به کارم اهمیت
نمی دهم که تا این حد سختگیر باشم.
نظرتان در مورد پیر شدن چیست؟آلن
: خب، من با آن مخالفم.[ میخندد ] فکر می کنم که هیچ ویژگی ندارد که آن را
توصیه کنم.من هیچ فایده ایی در بالا رفتن سن نمی بینم.با گذر سالها هیچ
خردی حاصل نمی شود.صورت آدم چین می افتد، ضعیف و فرتوت می شود، توانایی
هایش را از دست می دهد، همسالانش از دنیا می روند، آدم در یک اتاق می نشیند
و با لثه غذا می خورد و آب از دهانش می ریزد.آدم از هم می پاشد، این است
اتفاقی که می افتد.مردم سعی می کنند یک لعاب خوب روی آن بریزند و می گویند
که خب، آدم جا می افتد، آدم زندگی را درک می کند و چیزها را می پذیرد.اما
حاضر است همه چیزش را بدهد تا دوباره 35 ساله شود.من این را تجربه کرده ام
که نیمه شب بیدار شوم و به مرگ خودم فکر کنم و آن را تصور کنم، و این فکر
آدم را به لرزه می اندازد.این اتفاقی است که در ابتدای این فیلم برای
آنتونی هاپکینز می افتد و از آن لحظه به بعد، از همسر واقع بین ترش بشنود
که « اوه، تو دیگه نباید این کارو بکنی...تو دیگه جوون نیستی ». بله،حق با
اوست،اما هیچ کس نمی خواهد این جمله را بشنود.در حقیقت این یک جور کابوس
است و به نظرم بهترین کاری که می توان کرد این است که حواس خودمان را پرت
کنیم.در نتیجه آدم می رود فیلم تماشا می کند،درگیر روابط بی معنی می شود،و
نتیحه اش هم هیچ معنایی در طرح اصلی عالم ندارد.آدم بازی های راجر فدرر را
تماشا می کند، همه این کارها را می کند تا حواس خودش را پرت کند از فکر
کردن به آن غریبه ی بلند قد سیاه پوش که با تمام وجود تمام تلاش های او
برای خوردن غذاهای سالم، به سراغش می آید تا او را با خود ببرد. آیا پیر شدن کار شما را به هیچ شکلی تغییر داده؟ به نظرتان یک جور حسرت در این فیلم های اخیرتان ظاهر نشده است؟آلن
: نه، این هم تصادفی است.هیچ نظم یا دلیلی در کارهایی که من می کنم وجود
ندارد.من کاری را می کنم که در لحظه درست به نظر برسد.در تمام زندگی ام
یکبار هم اتفاق نیفتاده که یکی از فیلم هایم را بعد از اکرانش تماشا
کنم.هیچ وقت پول را بردارو فرار کن را از سال 1968 دیگر ندیده ام. آنی هال
یا منهتن یا هیچ فیلمی را که بعد از آن ساختم ندیده ام. اگر یک زمانی به
یکی از فیلم هایم بربخورم، فوراً از آن عبور میکنم چون حس می کنم فقط
افسرده ام می کند.فقط احساس می کنم که « خدا، چقدر این فیلم بد است، ای
کاش می شد دوباره آن را بسازم.» به تازگی در مصاحبه ایی گفته اید که فیلمبرداری در نیویورک خیلی گران شده است.فکر می کنید دیگر اینجا فیلم نسازید؟آلن
: انتخاب اول من همیشه نیویورک خواهد بود.بیشترین چیزی است که دلم می
خواهد. فیلم ساختن در همان مکانی که آدم زندگی می کند بهترین امتیاز است، و
مطمئنم که باز هم اینجا فیلم خواهم ساخت.اما برای چند دلار کمتر باید به
شهرهای دیگری بروم.شهرهایی مثل لندن، پاریس، بارسلونا، اینها شهرهای جهانی
هستند، و شبیه به نیویورک.پول فیلم ساختن در آنجا را می توانم راحت تر
فراهم کنم. برای من فیلم ساختن در نیویورک امتیاز است و پول بیشتری دادن
برای آن مهم نیست.فقط باید آن پول را داشته باشم.من همیشه فیلم هایی را که
با 15 میلیون دلار در نیویورک و با 12 میلیون دلار در جایی دیگر می توانم
بسازم، در نیویورک خواهم ساخت.اما اگر آن پول را نداشته باشم، نمی توانم
این کار را بکنم. دلیلش این موقعیت نیست که شهرهای اروپایی برای شما فرش قرمز پهن می کنند در حالی که نیویورک قدر شما را ندانسته؟آلن
: نیویورک همیشه با من همکاری کرده و کمک کرده و فیلمبرداری در آن لذت بخش
است.اما کشورهای اروپایی به میزان خیلی خیلی زیادی با من همکاری می
کنند.هنوز هم گاهی مجبور می شوم از چیزهایی در فیلمم بگذرم تا بتوانم در
همان کشورهای اروپایی هم فیلم بسازم.من همیشه با پولی کمتر از آنچه نیاز
دارم باید فیلم بسازم.این قطعی است. گاهی مجبورید مجانی فیلم بسازید.آلن : در واقع ، خیلی پیش می آید که برای بازیگرها، بودن در فیلم من خرج برمی دارد.چون ما کمترین دستمزد را به آنهامی
دهیم ،و خرج های اضافی را هم نمی دهیم.برای اینکه آنها به نیویورک یا
بارسلونا یا هر جای دیگری بیایند باید پول خرج کنند.و من هم واقعاً درآمد
خیلی کمی دارم، وقتی در نظر بگیرید که خودم فیلمنامه را می نویسم و گاهی در
آن بازی می کنم، تمام مدت روی فیلم کار می کنم، در اتاق مونتاژ یا روی
موسیقی و روی تصحیح رنگ و میکس صدا. من برای همه ی اینها خیلی کمتر از آنچه
که تعداد زیادی از هم نسلانم فقط برای نوشتن فیلمنامه یا ساختن فیلم می
گیرند، عایدی دارم. وقتی بین ساخت فیلم ها فراغت پیدا می کنید، مثل همین حالا، آن را چطور می گذرانید؟آلن
: کارهای معمولی انجام می دهم.صبح ها بچه هایم را به مدرسه می برم، با
همسرم به پیاده روی می روم، با گروه موسیقی جازم ساز می زنم. بعد هم مجبورم
ورزش کنم تا وزنم ثابت بماند و سرحال بمانم تا بیش از این فرتوت نشوم.
معمولاً فیلم های بزرگ هالیوودی را تماشا نمی کنم .چند روز پیش استخوان
زمستان ( دبرا گرانیک 2010 ) تماشا کردم و خیلی از آن خوشم آمد، بازیگرها
خیلی خوب بودند.و وقتی هم در پاریس بودم فرصت کردم که مقدار زیادی تولستوی و
نورمن میلر بخوانم.کارهایی که در این سال ها فرصت انجامشان را نداشته ام. فکر می کردیم شاید در اجرای 12 ساعته ی رمان شیاطین داستایسفکی ببینمتان.
آلن
: نه، نه، من آدم بی فرهنگی هستم.من این چیزها را بیشتر از روی اجبار می
خوانم تا لذت بردن.لذت بردن برای من خوردن و تماشای فوتبال است.
منبع :همشهری ماه