آفتاب بی رمق شده بود و داشت خودش را از روی کوه جمع می کرد.بز ها از کنار رود راه گرفته بودند طرف ده لبه کلاهم را پایین دادم و با نوک چوبم سنگ ریزه ها را ول می دادم ته دره و با چشم دنبالشان می کردم. توی فکر قاطر زبان بسته بودم حتما تا حالا کشدیه بودندش بیرون .بزها کوه را دور زده بودن و سرایز می شدند طرف ده.آن پایین روی پل چند تا سیاهی به چشم می آمدند.تا دیدمشان شروع کردم به دویدوم .چوب دستی ام را می اندازم تا سریع تر بدوم .آفتاب قرمز و قرمز تر می شود و از طرف کوه سوز می آید.جلوتر که م روم قاطر را می بینم که با طناب بسته اندش و خرکشش می کنند.حیوان راه نمی آید پایش حالا تا زانو توی پل رفته و ازش خون می چکد. حاج میرزا علی داد می زند."چند نفر طناب را بکشند و مابقی حیوان را هل دهند".رسیده ام به پل داد مزنم ولش کنید دست از سرش بردارید چه کار به زبان بته دارید.کربلایی حسن می گوید: استغفراله برو بچه بذار به کارمان برسیم.طناب کش ها را می گیرم که طناب را نکشند.غلامرضا خان فحش می دهد ."مردیکه کون نشور.گورتو گم کن."پایش را می چسبم .قسمش می دهم به شاهزاده احمد به شاه داروغ بلندم می کند بعد پرتم می کند آن طرف پل پایم می سوزد نمی توانم بلند شوم.یک سنگ قد یک طاس حمام خورده به پایم .پایم می سوزد اما نمی خواهم گریه کنم.مردها طناب را می کشند.حاج میرزا علی دعا می خواند.کربلایی احمد حیوان را هل می دهدو غلامرضا خان دهنه حیوان را می کشد.حیوان دردش می آید.چشم هایش نیمه باز می شود پوزه اش را می جنباند.صدا می کند.غلامرضا با چوب میزندش حیوان تاب نی آوردبلند می شود.و به خودش تکان میده.پل از جایی که پایش گیر کرده و خیس شده ترک بر میدارد.یکی داد میزند پل داره خرا....صدای غلامرضا خان و حاج میرزا علی و بقیه مردها کش می اید و توی صدای رودخانه گم می شود.بز ها رسیده اندبه آنطرف رودخانه کورمال کورمال دنبال پل را می گیرند.چراغ های ده تک تک روشن می شوند.چشم برمی گردانم طرفشان خانه ها را شکسته و درب و داغان میبینم.
بهمن 85- تهران
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.