خروار گون ولو می شود روی پل .خاکش بلند می شود.صدای جیرجیر کها هم قطع می شود. رسیده ام  پای پل.رود آن پایین مثل ماری در کمین شکار است می خزد.پهلو های قاطر بالا و پایین می شود.دنده هایش پیدا و پنهان .پرهای دماغش  می پرد و چشم های ماتش روی نقطه ای ثابت مانده.بز ها هنوز نرسیده اند توی خم سر بند مانده اند به آب خوردن .صدای زنگوله هاشان را می توانم بشنوم.پای چوبم را می کوبم توی خاک که نشان بدهم اینجایم.حواسشان به من نیست.کربلایی احمد زانو زده و و پای قاطر را وارسی می کند.قوزک پایش را فشار می دهد .لحظه ای بدنش پر می خورد.غلامرضا خان دهنه اش را می کشد.با زانو قایم می زند توی پهلویش .درد می دود زیر پوستش و سرش را کج می کندبه طرف پایین رودخانه.-"تو چه مکی اینجا تخم جن.غلامرضا خان است.غیض کرده.اصلا حواسم بهش نبود.سر بر می گردانم طرف بزها.-"آمده ای پی قباله ننه ات.دندان قروچه می کنم از وقتی که غلامرضازد و پای محمد علی را شل کرد خیلی دل خوشی ازش ندارم بعد هم با سر کار استوار ساخت و پاخت کرد و دادمان بی دادشد.ازش بدم می آید.حالم ازش به هم  یخورد.می خواستم بر گردم و چوب دستی ام را ول بدهم طرفش و دندانش را تو دهنش خورد کنم.بزها حالا دیگر رسیده اند.و صدای زنگوله هایشان عالم را برداشته. چوب دستی ام را توی هوا تکان می دهم و هی اشان می کنم.طرف پل بالا.حیوان ها را جلو می اندازم سر بر می گردانم طرف پل.قاطر زبان بسته را می بینم سرش را کمی کج شده و پره های دماغش هنوز می پرد.دو سه نفری دیگر هم آمده اند سر پل.حیف که غلامرضا خان نگذاشت جلو بروم من می توانستم حیوان را از رها کنم.سه ماه تمام باهاش رفته بودم مار گیلان دشت بانی کرده بودم .حیوان سر پایی بوداز هیچی هم خوف نداشت.اما حیف که افتاده بود دست غلامرضا خان و ...

 

آفتاب بی رمق شده بود و داشت خودش را از روی کوه جمع می کرد.بز ها از کنار رود راه گرفته بودند طرف ده لبه کلاهم را پایین دادم و با نوک چوبم سنگ ریزه ها را ول می دادم ته دره و با چشم دنبالشان می کردم. توی فکر قاطر زبان بسته بودم حتما تا حالا کشدیه بودندش بیرون .بزها کوه را دور زده بودن و سرایز می شدند طرف ده.آن پایین روی پل چند تا سیاهی به چشم می آمدند.تا دیدمشان شروع کردم به دویدوم .چوب دستی ام را می اندازم تا سریع تر بدوم .آفتاب قرمز و قرمز تر می شود و از طرف کوه سوز می آید.جلوتر که م روم قاطر را می بینم که با طناب بسته اندش و خرکشش می کنند.حیوان راه نمی آید پایش حالا تا زانو  توی پل رفته و ازش خون می چکد. حاج میرزا علی داد می زند."چند نفر طناب را بکشند و مابقی حیوان را هل دهند".رسیده ام به پل داد مزنم ولش کنید دست از سرش بردارید چه کار به زبان بته دارید.کربلایی حسن می گوید: استغفراله برو بچه بذار به کارمان برسیم.طناب کش ها را می گیرم که طناب را نکشند.غلامرضا خان فحش می دهد ."مردیکه کون نشور.گورتو گم کن."پایش را می چسبم .قسمش می دهم به شاهزاده احمد به شاه داروغ بلندم می کند بعد پرتم می کند  آن طرف پل پایم می سوزد نمی توانم بلند شوم.یک سنگ قد یک طاس حمام  خورده به پایم .پایم می سوزد اما نمی خواهم گریه کنم.مردها طناب را می کشند.حاج میرزا علی دعا می خواند.کربلایی احمد حیوان را هل می دهدو غلامرضا خان دهنه حیوان را می کشد.حیوان دردش می آید.چشم هایش نیمه باز می شود پوزه اش را می جنباند.صدا می کند.غلامرضا با چوب میزندش حیوان تاب نی آوردبلند می شود.و به خودش تکان میده.پل از جایی که پایش گیر کرده و خیس شده ترک بر میدارد.یکی داد میزند پل داره خرا....صدای غلامرضا خان و حاج میرزا علی و بقیه مردها کش می اید و توی صدای رودخانه گم می شود.بز ها رسیده اندبه آنطرف رودخانه کورمال کورمال دنبال پل را می گیرند.چراغ های ده تک تک روشن می شوند.چشم برمی گردانم طرفشان خانه ها را شکسته و درب و داغان میبینم.

بهمن 85- تهران