یک ماه تمام است صبح ها خواب نما شده بیدار میشوم. نمیدانم چند دقیقه یا چند ده دقیقه روی تخت مینشینم. به سایه محو پرده روی میز و گلدان نگاه میکنم. به تاریک و روشنای شش صبح زمستان، بعد بلند میشوم در رخوت مطلق روی سرامیک های سرد پا میگذارم کورمال کورمال روی دیوار به دنبال چیزی میگردم که نمیدانم چیست. بلکه دستم به چیزی بخورد قاب عکسی، کلید برقی یا تابلو نقاشی. انگاری که کاملا کورم،نمیبینم. نمیدانم و تنها تفاوتم با نابینان در این است که اصلا نمیخواهم هم که بدانم چه گذشته است.عین اولین روز بعد از خاکسپاری عزیزانت میماند. بیداری اما باور نداری و نمیتوانی بیش از این بهش فکر نکنی. یک هفته نفرت بعد از یکماه نکبت میرسد. بلندگوها از جنگ میگویند و گپ زدن های دوستانه بی شباهت به دعواهای لفظی و آنچنانی نیست. کسی را کشته اند، کسانی به خون خواهی برخواسته اند. هوا سرد سرد است. مثل رابطه های نیمه کاره و معلق این سالها.شهر آلوده است و پر از نفرت. رسانه ها به جای آرامش و تعقل بر طبل جنگ می کوبند. احساسات مردم جریحه دار شده است. یک روزی را تعطیل کردند که مانور انسانی جنگ بدهند. پرچم اتش بزنند و فحاشی کنند. نمیدانم چرا ولی عین احمق ها اخبار را دنبال میکنم. با اینترنت نیم بند فرمایشی با سایت های داخلی با 20.30 حتی که هر بار زخم را تازه میکند با حرفهایش. گوش میکنم و باور نمیکنم. میدانم آنچه میگویند فرسنگ ها با واقعیت تفاوت دارد. سردار ترور شده را دفن نمیکنند دور میگردانند.شهر به شهر ایستگاه به ایستگاه نمیدانم چرا به تنش رحم نمیکنند. چرا به عزیزانش رحم نمیکنند. در ایستگاه آخر تشییع 50 نفری را به کام مرگ میفرستند. حرفش را نمیزنند و وقتی نمیگویند یعنی عمق فاجعه زیاد بوده. داغ دوباره تازه میشود.حوصله بحث ندارم اما مجبورم بحث کنم. با آنها که انتقام از دشمنی که 20 هزار کیلومتر دورتر از خاک خودش میجنگد که انتقام نیست. برایش از بین بردن تجهیزات لطف است. دوباره میسازد. بهترش را میسازد پولش را هم از با دلارهای نفتی تهاتر میکند. نفر را هم که نمیگذارد ازش بگیری پس به انتقام فکر کردن در این شرایط خطر محض است. خون دل دادن مردم است.بازارها معطل اند معطل اینکه چه میشود. بابا میگوید در این 41 سال 4 سال هم ما تکلیفن روشن نبوده است که خب بالاخره چه میشود. برنامه ریزی نمیتوانیم بکنیم.من عقل بیش از این کار نمیکند. چهارشنبه روزی که شرکت میروم خبر حمله موشکی میدهند. ته دلم خالی میشود. چهل دقیقه بعد خبر سقوط هواپیما می آید.گفته میشود هواپیما اوکراینی به دلیل نقص فنی سقوط کرده است. شب هول ما پایانی ندارد. رخت سیاه همیشه بر تن ماست گیرم که گاهی در بیاوریم شوره های اشک و عرق را از تنش پاک کنیم. اما همیشه آن رااز عزایی به عزای دیگر میکشیم.دو ساعت بعدتر اسامی عزیزان به خاک و خون نشسته می آید. 6 نفر را دورا دور یا از نزدیک دیده و میشناسم. اعصابم برانگیخته است. حتی برانگیخته تر از زمانی که این سطرها را مینویسم. یک جمعه و شنبه در هول و لا میگذرد . صبح شنبه که امید داشتم همه چیز قدری آرام تر شود. به یکباره خبر می آید که نیروهای سپاه هواپیما را زده اند. نمیدانم به چه انگیزه ای؟ سهوا؟عمدا؟ هرچه بود مهم جان آن 176 مسافر بود. بخوانید 176 انسان آنها که در ترور سردار نقش نداشته اند ربطی هم به حمله موشکی نداشته اند.آنها که رسانه عمومی نداشتند که نفرت پراکنی کنند، لشکر کشی کنند و احساسی جمعی را جریحه دار کنند. پس به کدامین گناه کشته شده اند؟این بار عزا غیر رسمی بود. خبری از مرسم تشییع نبود آنچه هم برگزار شد آنان که زیر تابوت بودند عزیزان از دست رفته نبودند.
زنی مادری را به سکوت میخواند. پدری از پشت میل های سرد داربست استخوان سوخته پسر را نگاه میکرد که دفن میشد. فیلم های تکراری از صدا و سیما پخش میشد، ظاهر سازی های غیر انسانی. تاکید بر پیگیری آمد اما خبری نشد. دادگاه کسی که زنش را کشته بود یک هفته ای شروع شد اما از دادگاه فرمانده ای که با خطای نیروهایش 176 نفر کشته شدند؟ مسئولین برگزاری مراسمی که 50 نفر در آن کشته شدند؟ یا دادگاه عاملان قتل چند ده نفر در آبان 98 خبری نشد؟
بله، البته که عصبانی هستم اما احمق نیستم. میدانم چه بر ما گذشت. میدانم وقتی آن دختر گفت ما همه گروگانیم منظورش چه بود. میفهمم وقتی آن یکی دختر گفت دلتان آن سبک زندگی میخواهد از ایران برودتفکرش از کدام چاه متعفنی می آمد؟ البته که میفهمم وقتی مجری تلویزیونی به زن هموطنش میگوید شاید دوست داری مورد تجاوز خارجی ها قرار گیری منظورش چیست؟ متاسفانه باز هم میفهمم که وقتی پیرزنی برای اینکه نتوانسته بود در غارت یک فروشگاه زنجیره ای برنج بردارد گریه اش معنای چه بود.
این ها را میفهمم و ملغمه شان، چند معادله چند مجهولی بزرگی است که حل کردنش رمق را ازم میگیرد.فکر کردن بهش امید را نور را گرما را از میگیرد. مرا به گرگور سامسا مسخ شده تبدیل میکند. اما نه در هیبت یک سوسک زشت که به شکل یک انسان بی امید افسار گسیخته.
چاره میجویم.با دوستانم حرف میزنم با مشاور،ورزش میکنم یک روز در میاندر اب سرد استخر 800 متر شنا میکنم. انقدری که عضله پشت پا هایم بگیرد. و دیگر نتوانم راه بروم. میروم سر میگذارم به کوه،از کجا تا کجا را پیاده گز میکنم.هر چه میکنم فقط جوش اولیه ام ازم گرفته میشود.جنایات یادم نمیرود.یادم نمیرود. یادم نمیرود شاید حتی تفاوت در نوع انتقام گرفتنم باشد.
این قصه سر دراز دارد. چیزی که من از انتهایش نمی ترسم. این انتهایش است که باید از من بترسد!