آنقدر ملال روزها زیاد بود که خودم هم نفهمیدم.تولدم است و این را یک روز قبل تر که احسات توی ایستگاه نمور و خنک مترو کتابی دستم داد و با لب های خشکیده ازروزه اش بوسه ام زد فهمیدم.بیست و هفت ساله شده ام . باور اینکه همان پس شلوارک پوش لاغر مردنی هستم که کلاسور زیر بغل میزد و مسیر کوچه فرزه تا کتابخانه کانون را یکسره بالا می کشید .ساعتها بی صدا پشت میزها مینشست . بوی خوب کاغذ و چمن تازه اصلاح شده را استشمام میکرد و تصمیم داشت یک روز تمام کتاب های آن کتابخانه را بخواند. باورش برایم سخت است.
اینقدر فکر کرده اش در موردش که دیگر تریدی ندارم که بیخودی است. جان کندن و امیدوار بودن به اینکه روزهای بهتری در انتظارش است بیهوده است. خیال خام و اتفاق محالی است. این هزار توی مارپیچ داستان همیشه است. باید قواعد بازی را عوض کرد وگرنه روز به روز موهای سفید بیشتر و میشود و این لکه های ریختگی ریش صورتم بیشتر و بزرگتر میشوند. یا میشود مثل محمد زد به خط بیخیالی و صبح به صبح توی هر سایت و آگهی روزنامه ای دنبال ماشین و کفش و جوراب کالج گشت.
حوصله نوشتن بقیه اش را هم ندارم
سال بی باران جل پاره ایست مان
به رنگ بی حرمت دلزدگی به طعم دشنامی دشخوار و به بوی تقلب
ترجیح می دهی نبویی نچشی ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن
گواراتر از فرو دادن آن ناگوار است
سال بی باران آب نومیدی است
شرافت عطش است و تشریف پلیدی
توجیه تیمم
با خود میگویی خوشا عطشان مردن
که لب تر کردن از این گردن نهادن به خفت تسلیم است
تشنه را گر چه از آب ناگزیر است و گشنه را از نان
سیر گشنگی ام سیراب عطش
در آب این است و نان است آن
داشتم شاملو گوش می دادم و ون سفید توی اتوبان می تاخت و ماه رمضان بود و هشت جوان خوابزده توی سرویس خسته بودند و بوی عطر علف می آمد و شیارهای موازی برخاک تف دیده دشت و تابستان که حالا حالا ها خیال تمامی نداشت.از عشق حرف شنیده بودم و قبل ترش یادداشتی از بزرگمهر خوانده بودم و دیده بودم که از تابستان بیست سالگی اش گفته و حکایت حزن آلود عاشقی اش، و به این فکر میکردم که این روزها این کار و این کارخانه که تب دار شعله های آتش اردیبهشت ماه خودبودند. دغل های مصلح نما که صبح تا شب به شکل پست ترین حواریون گرد عیسی سیاه سوخته میگردند.بدون اینکه بدانند که واقعیتشان را در عشرتکده ای دیکر به حراج گذاشته اند.
باید روزه بمانم.