تا روشنایی بنویس.

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

چه میکند به تو دوزخ؟که خود بهشت برینی

ازقدما خیلی نمیدانم اما در شعرای معاصر "شهریار" درد عشق کشیده است. خودویرانگر و شوریده . جوری که درس و دکتر شدن را رها کرده بود و در حسرت عشقش مانده بود. اینکه چقدر دیدگاهش برای رسیدن به عشقش فعال بوده یا منفعلانه را کاری ندارم . اینکه اینقدر سخت و آرمانگرایانه به سمت و سوی محبوبش رفته هدف صحبت من است. یعنی با اینکه میدانسته طرف مزدوج شده و درگیر  آداب و احوال زناشویی است باز نتوانسته توی ذهنش دل بکند.



دل کند یا نکندن از همان بحث هاست که وقتی دو طرفش انسان باشند ابعاد پیچیده ای پیدا میکند.

خودم معیار دقیق و درستی از این اتفاق ندارم اما  میدانم اخلاق گرایی به شدت میتواند به این موضوع کمک کند. یعنی فرض کنیم  شما به فردی علاقه داری و  به هر دلیلی پذیرفته نمیشوی ، توی ذهنتان هم نمیتوانید بیخیال موضوع شوید. بعد به تدریج حس فاصله و نسیان اجازه میدهد شخص دیگری وارد کارزار عاطفی شما شود. آنوقت ازآنجا مهمان یا نمی آید یا اینکه یکهو یک عالمه با هم هوار میشوند روی سرت، آن نامبرده قبلی می آید و دوباره ابراز علاقه میکند و شلنگ تخته می اندازد.

اینجاست که شعله های علاقه مثل فتیله به ته رسیده  گرد سوز پت پت میکنند و  دوباره دود میکنند. تقلا میکنند که روشن شوند.

اگر اما اخلاقی به موضوع نگاه کنیم و به تعهد اتفاق و آدم جدیدفکر کنیم. خیلی راحت میتوانیم روی از آن عشق قدیمی  خط بکشیم و بیخیالش شویم.

گمان نمیبرم که این موضوع خیلی درگیر بحث های دیگر مثل سطح تحصیلات یا مذهب و ... باشد. وا دادن فقیر و پولدار ،شیخ و فاحشه نمیشناسد.

نسخه عطاری ما  اخلاق گرایی است. چرا که اخلاق گرا بودن قصه همان لاکپشت آهسته و پیوسته است، یعنی آهسته میرود  ولی بیم نرسیدنش از خرگوش تیز پا به مراتب کمتر است.


عنوان این پست انتخابی بود از شعر شهریار  که به مرحله ای از خواستن و نرسیدن رسیده که به نفرت از محبوبش بلد شده .

متن کامل غزل را اینجا بخوانید.





۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

تفاوت

خب برای  ما ولخرجان جهان سومی که ته ته همه بی مبالاتیمان به یک چاه نفت میرسد شاید درک تصویر نخست وزیر بودن و نشستن روی نیمتکهای چوبی پرچ شده و خوردن یه پاکت کوچک سیب زمینی و مرغ سوخاری حاضری غیر ممکن باشد. از آن نیمکت ها که جا بجای پارک جنگلی های خودمان زیاد داریم. 

دیدن یک وزیر با دوچرخه یا مدیر عامل یک سازمان عریض و طویل که با اسکیت به محل کار خود میرود برای ما در حال توسعه گان بعید و دور است.

این را هم قبول دارم که بخشی از این حرکت فیدبک پوپولیستی است که شاید میخواهد وجوه مختلفی از زندگی ساده این آدمها را  عیان کند اما  هرچه که هست از نخست وزیر کانادا زیاد شنیده و دیده ام. 

نمونه اش همین عکس پایین که نخست وزیران دو کشور بلژیک و  کانادا به همراه همسرانشان پای یک نیکمت چوبی در عین سادگی نشسته اند به گپ زدن و شاید صحبت های مهمی  دارند که روی سرنوشت  تک تک آدم های کشورشان اثر گذار باشد.


نشست دوستانه نخست وزیران بلژیک و کانادا


این سوی جهان نه تنها از این ساده زیستی ها خبری نیست بلکه به خاطر وجه ریاکارانه اتفاقات  اعتماد که به گمانم بزرگترین واژه در هر جمع و جامعه ای است ، از میان رفته است.

دقیقا نمیدانم چه میشود کرد آنچه میدانم این است که این اتفاق دفعتی نیفتاده و به مرور زمان این دیوار که از بن کج بوده تا ثریا  زاویه دار بالا رفته است.

این را هم میدانم اگر هرکسی که اولین بار چنین کرده اگر اندکی کلاه خود و وجدان درونی اش را  به قضاوت کارش می نشاند شاید ما  در بی نهایت این اتفاق وضعمان خیلی فرق میکرد.



 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

رسولی - بخش اول

پنجم ب دبستان پیچک . معلمان خانم رسولی ، بیوه قد کوتاه و تپلی بود که مقنعه اش قالب غبغب اش بود و دستهای گرمش انگشت هایی گرد و نرم داشت . صدایش همیشه گرفته بود و در اندک مواردی که میخواست از خود باد و بُرودی نشان دهد صدایش جیغ کشیده شدن کچ خشک روی تخته سیاه می شد. مخاطب نود درصد این جیغ ها هم حیدری مبصر دیلاق و  بی ریخت کلاس بود که توی آن سن و سال با موتور می آمد مدرسه و از دختر های مدرسه معرفت که lمدرسه ای راهنمایی بود دوست دختر داشت. کلاس سی و دو دانش آموز داشت و برای من که سال چهارم را در مدرسه ای سه شیفته و با چهل و پنج دانش آموز در هر کلاس سر کرده بودم حسابی خلوت و به درد بخور می آمد. چند روزی که از سال تحصیلی گذشت فهمیدم شوهر رسولی در جنگ مفقود شده و از شانزده هفده سال پیش هیچ رد و نشانی از شوهرش نیست. امید رسولی هم با آمدن اخرین کاروان اسرا جنگ ناامید شده بود. رفت و آمدش به بنیاد شهید و وضعیتش به آنجا کشیده شه بود که اسم همسرش به عنوان جاوید الاثر ثبت شده بود و از بنیاد شهید امتیازاتی دریافت میکرد. که توی آن وضعیت کاملا منطقی می آمد.


رسولی یک پسر و یک دختر داشت که سن پسرش به بیست سال نمیرسید و توی دفتر بسیج مسجد محلشان برو بیایی پیدا کرده بود و از بی استعداد ترین ادمها در شاخه مداحی و نوحه خوانی بود. یعنی صدایش چیزی توی همان مایه های مادرش بود که حزن و درد اضافی قاطی اش کنی.
و دخترش که خوشگلی اش به رسولی رفته بود و  تقریبا که نه تحقیقا همه پسرهای گردن دراز کلاس دوستش داشتند دانشجو نقاشی بود من از قیافه اش که مثل رسولی رب النوع همه دوایر بود خوشم نمی آمد بیشتر به این خاطر دوستش داشتم که نقاشی میخواند و همیشه با خودش کاغذ کالک داشت.
کاغذ کالک در آن سن  یعنی بیست در زنگ هنر یعنی تابلو سهراب سپهری را در کسری از ساعت کُپ بزنی برود پجوری که پروانه خواهر سهراب هم نفهمد این کار خودش نیست.
یادم است زنگ علوم هردو هفته یکبار توی آزمایشگاه مدرسه برگزار میشد. آزمایشگاه که چه عرض کنم یک کوریدور شیشه ای که دورتا دور پرده های پارچه ای طاقی ده هزار تومان بود که به جای چوب پرده یک سرش را لبه برگردان کرده بودند و با لوله آب وصلش کرده بودند روی دیوار اتاق. تمام دارایی آن آزمایشگاه  یک مدل پلاستیکی آدم و امحا و احشایش بود. تازه نصف مغزش هم نبود. و یکی از بچه ها کلیه اش را  هم کش رفته بود. دو تا میز سه کشو سه تا  شر و یک ارلن و یک پیپت و چهل تا صندلی گردان فلزی که همیشه خدا یخ بودند. اسم همین اقلام هم بعدها که دبیرستانی شدم و آن آزمایشگاه خوب دبیرستان  شریعتی را دیدم متوجه شدم.

خانم رسولی در تمام خاورمیانه و نقاط مختلف جهان با چادر رفت و آمد می کرد غیر از دو جا یکی کلاس پنجم - ب دبستان پیچک و دوم  دفتر بهداشت دبستان .
چادر سر کردنش هرجی ورایی و شکل مادر های ما نبود. چادرش برای پشت گردن کش داشت ،نه کش سفید . کش مشکی و همرنگ چادر مشکی خاویاری اش. پشت مقنعه جایی میزانش میکرد چادر را سر میکرد خودش را ورانداز میکرد و همیشه با متانت مثال زدنی راه می رفت. محال بود لکه ای ، خاک،سفیدکی،شوره یا چیزی دیگری توی چادرش پیدا کنی. چادرش چروک نبود. چرک نبود بوی عرق نمیداد بوی کرم دست و صورت میداد که با بوی تاید قاطی شده باشد.
محجبه و معتقد بود هر چند از بد حادثه بی شوهر شده بود و  بار زندگی را  یک تنه به دوش میکشید.
عمو نیکی ناظم شیره ای ما بود قد بلند و صورت  تکیده و استخوانی داشت. با دماغی به هیبت دماغ ابی ، غوز دار و  بزرگ. خیلی ملو بود مگر معدود مواردی که ارسلان را داشت به خاطر شیطنت هایش کتک میزد در باقی موارد اصلا  ا جانفشان ناظم مدرسه قبلی قابل مقایسه نبود.قلب مهربانی داشت بعدها که بزرگتر شدم و از مدرسه رفتم فهمیدم از سر ناچاری شده بود ناظم ما و اصلا هیچوقت دوست نداشتم جای او باشم. عمو نیکی با همه خوبی هایش یک خصیصه بد داشت آن هم  چشم چرانی اش بود و سلیقه مثال زدنی اش در زیبایی شناسی آدمها. یعنی محال بود مادر امیدبرای گرفتن کارنامه یا جویا شدن وضع تحصیلی اش به مدرسه بیایید و کمتر از یک ساعت او را توی اتاق خودش و این طرف و انطرف مدرسه معطل نکند. یا غیر ممکن بود بگذارد وحید خوشگله زنگ ها تفریح مثل ما  ما توی حیاط درندشت مدرسه شلنگ تخته بیاندازد. هیزی نیک اعتقاد طبعا مختص اولیا و بچه های خوشگل دبستان نمیشد و چشم های زهر دارش به همان دو جا که رسولی چادر از سر بر میداشت هم نفوذ میکرد. خلاصه نیمی از ساعت های  درسی هفته آقای ناظم برای سرکشی اینکه آیا رادیاتور های کلاس ما بعد از هوا گیری مش قربان خوب و گرم کار میکنند یا اینکه  پکیج امکانات اموزشی کلاس ما تکمیل و دل و درست هست یا نه سر کلاس ما بود. رسولی ازش رو نمیگرفت.سن و سالی داشتن دوتا بچه بزرگ پخته تر و آرام ترش کرده بود اما قشنگ معلوم بود پیش عمو نیکی مافنگی معذب است .
ما از این خصیصه جرمان میگرفت اما زورمان به نیک اعتقاد نمی رسید.

پایان بخش اول







۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

آهستگی

دوراهی رفتن و ماندن. دوراهی مرگبار عمده هم نسلان من است. اینکه زور بزنند خود را مسلط و مسلح به زبان و مدرک و مقاله و سابقه کار بکنند. ساعت ها توی فروم ها بخوانند و بنویسند و فرم های مختلف پر کنند ،مدارک ترجمه کنند درخواست بدهند،توی صف بایستند، توصیه نامه بگیرند تا بلکه گلچین سفارت های فرنگی آنها را هم در سبد خود راه دهند. کمتر دیده ام کسی هم از رفتنش پشیمان باشد گویا مشکلات بلند مدت و سطح رفاه و کار و درآمد در حدی است که بر دلتنگی و مشکلات دوری از خانه و خانواده اش بیارزد.این میشود که پیش بینی میکنند حدود 0.5 میلیون دانشجوی تحصیلات تکمیلی فقط به هدف تحصیلات تکمیلی از ایران راهی ینگه دنیا شده اند و هرگز برنگشته اند.گشتاور صنعت و علم آن کشور شدند. موتور مولد یا در بدترین شکل ممکن اش به آن فرم از لودگی و عیاشی که مدنظرشان بود رسیده اند. خب لابد کشور نباید فقط در نوابغ شهرت داشته باشد اینکه کشوری باشد که بتوان در آن به بهترین شکل ممکن هم اعیاشی کرد خودش قابلیت بزرگی است.

بحث مالی هم بسیار پر رنگ است آمارحداقل دستمزد در ایالات متحده آمریکا نشان می دهد اگر بخواهیم حداقل حقوق یک شهروند ایراین با آمریکایی را قیاس کنیم . شغل آمریکایی تا ده برابر بیشتر در آمد دارد. یقین میگویدخب هزینه زندگی هم بالاست. بله ، اما معیار اصلی معیار قدرت خرید است نه در آمد که متاسفانه مردم کشور ما در قدرت خرید هم  رتبه های انتهایی جدول را دانرد.

دنیای امروز دنیای عرضه عمده و قیمت جهانی است. آیفون  گوشی های جدیدش را برای فروش در سرتاسر دنیا به قیمت 999 دلار عرضه میکند. حالا اینکه روزی 5 دلار درآمد داشته باشی یا 500 دلار به آیفون ربطی پیدا نمیکند. دقیقا مسئله خودت هست و سطح تلاشی که باید برای به دست آوردن آن گوشی انجام دهی. این سطح تلاش رابطه مستقیم با هویت آن کالا و شخص خریدار پیدا میکند. اگر با دو هفته کار یک آیفون خریده باشی طبعا دزدیده شدنش ،ضربه خوردنش یا خود سخت افزار به اندازه همان دوهفته می ارزد و بیشتر محتویات و اطلاعات شخص و حساب کاربری ات برایت مهم میشود. اما وقتی شش ماه  برای خریدش جان کنده باشی آن وقت شاید ماهیت حفظ خود گوشی از اطلاعات شخصی ات مهم تر شود. پنج تا قاب محافظ و شش تا محافظ صفحه نمایش بگیری که هیچ ضربه ای نتواند گوشی ات را تخریب کند.


اخیرا دنبال دوربین عکاسی بوم و از چند عکاس حرفه ای ایرانی و خارجی در مورد دوربین ها اطلاعات کسب میکردم . آنچه چیزی که در خلال این جستجو ها برایم جالب شد رویکرد بسته عکس های وطنی بود. همه ایرانی ها  فقط دو برند کانن و نیکون را پیشنهاد دادن توجیه این بود که بقیه یا پیدا نمیشوند یا اداوت و خدمات پس از فروش خوبی ندارند.

در حالی که عکاس های خارجی تنوع برند داشتند و هرکس با هر برندی که فکر میکرد جوابگوی نیازش است کار میکرد و محدودیت در تامین برایش ملاک انتخاب نبود.

عکاس های وطنی به شدت به دوربین ها ی فول فریم و سنگین پیشنهاد میدادن اما عکاس های خارجی در مورد نوع عکاسی سوال میکردند مثلا برای عکاسی طبیعت یا مستند دوربین های ساده و سبک پیشنهاد میدادند و برای کارهای آتلیه و پرتره  دوربین های فول فریم و سنگین تر .

عکاس های ایرانی تو را صاحب و مالک مادام العمر دوربین میدانستند و بر روی قیمت بدنه اصلی تاکید داشتند در حالی که  خارجی ها بیشتر در مورد لنز خوب حرف میزدند.

در بیان و نوع نگرش قطعا استثناتی هم وجود داشت اما میانگین صحبت ها همین سه بند بود که نوشتم.

بی شک اگر شما زاده و بزرگ شده هر کشوری باشی توی همین تصمیم گیری به ظاهر ساده انتخاب مختلفی خواهی داشت. انتخابی که جدا از دانش و سبک کاری صرفا نشات گرفته از جبر جغرافیایی باشد که در آن زندگی میکنی.

آدمهای کمی دیده ام که انتخاب هایشان  جدا از جبر حاکم و البته به انتخاب و تصمیم معقول خودشان است. خیلی ها هم انتخاب متفاوت میکنند که بگویند متفاوتیم ولی در عمل  ایدولوژی یا خودشان پشت انتخاب نیستند.

همه اینها را نگفتم که ناراحتتان کنم یا حتی باعث شوم که به این فکر کنید بسیار از دنیا عقب هستید خودم فکر میکنم اگر به آگاه انتخاب کنیم مابقی کار فقط تفاوت در همت هاست و فرقی نمیکند در کجا زاده شده باشی . در قلب نیویورک، تهران یا هندوستان شما دارای قدرت تصمیم گیری درست هستید و از زندگی تان لذت خواهید برد. همین

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

تو مشغول مردنت بودی

آمده ام سرکار. بیست روز گذشت. من افسردگی خوابیدن های زیادم را داشتم. گیجی بعد از دیدن فیلم ها را در سینما و مستی چشم ها بعد از خواندن کتاب ها. تار میزدم و انگشت هایم درست سیم ها را نگه نمیداشت. صدای ساز در نمی آمد. صدای نصفه نیمه داغونی می آمد که مطلوب خودم هم نبود. اما  آنقدر سال و روزها خوب بود. درس و مشق دانشگاه را کنار گذاشته بودم هر آنکاری را  کرده بودم که  مطلوبم بود و دوست  میداشتم که انجام دهم.

از روزهایم راضی ام چون که دوست میداشتمشان. توی دفتر بنفش نوشتم سالم را با روزهای دوست داشتنی بیشتری داشته باشم.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

میرسه روزی که دیگه، قعر دریا میشه خونم*

پاره یکم:
خاطره بازی ذات  هر آدم وسواسی و عمیقی است. اینکه ریز بین باشی و یکایک تصاویری را  که دیده ای یادت مانده باشد. فضا و حال و هوای آن روز توی ذهنت باشد و آن حس دایما  با  رزونانس های مختلف برایت تکرار شود.
خانه نشین بودم و صورت سوخته . مدرسه تعطیل  بود و باید میماندم تا خوب شوم و اتفاق جدید حضور کامپیوتر در خانه مان بود.کامپیوتری که به قیمت  پیکان دولوکس سبز رنگ بابا تمام  شده بود و نوی نو بودن  قطعات الکترونیکی اش بوی زخم خورده و سوخته اتاق را عوض میکرد.
دوم راهنمایی بودم و از کامپیوتر فقط به قدر روشن و shut down کردنش را  یاد گرفته بودم. بهزاد یک  عالمه  آهنگ بهم داد و پسر عمه  بابا  که  آن زمان  دانش آموخته کامپیوتر بود و بنظر ما فرقی با  یک  موجود از مریخ  امده نداشت آمد و ویندوز برایمان نصب کرد. ویندوز 98. بعد پارتیشن بندی ها را انجام داد و بیست  گیگ حافظه  را به چهار بخش مساوی تقسیم کرد. یکی برای ویندوز و نرم افزار ها یکی برای سعید یکی برای وحید و یکی هم باری من.
Need For Speed 2 نصب کرده بودم آهنگ گوگوش پلی میکردم  ... و وقتی گوگوش داشت  فریاد میزد "خدایا،خدایا،کویرم کویرم" من داشتم توی جاده های کویری یا  سبز و زرد میراندم  و دل به جاده میدادم.مک لارن مشکی را  انتخاب میکردم و بعد از  شستشو و کندن پوشت های سوخته صورتم که  با عر و اشک همراه بود. با  صورتی به شکل ارواح  پنجشنبه ها جلوی مانیتور می نشستم تا اینکه  یک روز بین  آهنگ هایی که  JET AUDIO  پلی میکرد صدای دیگری شنیدم. صدای  پیر و خش دار که شکل ترک خوردگی کف پای بی جوراب مادرجون بود.صدای آروم که اوج میگرفت  و همه شگفتی را  یکجا  برایم داشت.
بعدها که  به مدرسه برگشتم فرزاد هم داشت  قمیشی گوش میداد. با  تیغ مداد تراش تمام  ترانه را  روی نیمکت چوبی به خط خودش کنده کاری کرده بود. کنار "یاور همیشه مومن" دارویوش و "شب زده "ابی ما یک سرود ملی جدید هم داشتیم.

پاره دوم:
از کوالالامپور برام عکس فرستاد از بار بزرگ و پر مشتری اش. از دیجی مستر و قر قمبیل های آن ور آبی اش و درست آن پشت  روی دیوار بارش یک تکه چوب یک رویه کثیف و چرکمرد کلاس دو/چهار به خط خودش روی دیوار چسابنده که در تاریک و روشن  چرخان بار اش یک خط خواندنی داشت

 "میرسه روزی که دیگه قعر دریا  میشه خونم / اما تو دریای عشقت  باز یه گوشه ای... می مونم"




۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo