دوراهی رفتن و ماندن. دوراهی مرگبار عمده هم نسلان من است. اینکه زور بزنند خود را مسلط و مسلح به زبان و مدرک و مقاله و سابقه کار بکنند. ساعت ها توی فروم ها بخوانند و بنویسند و فرم های مختلف پر کنند ،مدارک ترجمه کنند درخواست بدهند،توی صف بایستند، توصیه نامه بگیرند تا بلکه گلچین سفارت های فرنگی آنها را هم در سبد خود راه دهند. کمتر دیده ام کسی هم از رفتنش پشیمان باشد گویا مشکلات بلند مدت و سطح رفاه و کار و درآمد در حدی است که بر دلتنگی و مشکلات دوری از خانه و خانواده اش بیارزد.این میشود که پیش بینی میکنند حدود 0.5 میلیون دانشجوی تحصیلات تکمیلی فقط به هدف تحصیلات تکمیلی از ایران راهی ینگه دنیا شده اند و هرگز برنگشته اند.گشتاور صنعت و علم آن کشور شدند. موتور مولد یا در بدترین شکل ممکن اش به آن فرم از لودگی و عیاشی که مدنظرشان بود رسیده اند. خب لابد کشور نباید فقط در نوابغ شهرت داشته باشد اینکه کشوری باشد که بتوان در آن به بهترین شکل ممکن هم اعیاشی کرد خودش قابلیت بزرگی است.
بحث مالی هم بسیار پر رنگ است آمارحداقل دستمزد در ایالات متحده آمریکا نشان می دهد اگر بخواهیم حداقل حقوق یک شهروند ایراین با آمریکایی را قیاس کنیم . شغل آمریکایی تا ده برابر بیشتر در آمد دارد. یقین میگویدخب هزینه زندگی هم بالاست. بله ، اما معیار اصلی معیار قدرت خرید است نه در آمد که متاسفانه مردم کشور ما در قدرت خرید هم رتبه های انتهایی جدول را دانرد.
دنیای امروز دنیای عرضه عمده و قیمت جهانی است. آیفون گوشی های جدیدش را برای فروش در سرتاسر دنیا به قیمت 999 دلار عرضه میکند. حالا اینکه روزی 5 دلار درآمد داشته باشی یا 500 دلار به آیفون ربطی پیدا نمیکند. دقیقا مسئله خودت هست و سطح تلاشی که باید برای به دست آوردن آن گوشی انجام دهی. این سطح تلاش رابطه مستقیم با هویت آن کالا و شخص خریدار پیدا میکند. اگر با دو هفته کار یک آیفون خریده باشی طبعا دزدیده شدنش ،ضربه خوردنش یا خود سخت افزار به اندازه همان دوهفته می ارزد و بیشتر محتویات و اطلاعات شخص و حساب کاربری ات برایت مهم میشود. اما وقتی شش ماه برای خریدش جان کنده باشی آن وقت شاید ماهیت حفظ خود گوشی از اطلاعات شخصی ات مهم تر شود. پنج تا قاب محافظ و شش تا محافظ صفحه نمایش بگیری که هیچ ضربه ای نتواند گوشی ات را تخریب کند.
اخیرا دنبال دوربین عکاسی بوم و از چند عکاس حرفه ای ایرانی و خارجی در مورد دوربین ها اطلاعات کسب میکردم . آنچه چیزی که در خلال این جستجو ها برایم جالب شد رویکرد بسته عکس های وطنی بود. همه ایرانی ها فقط دو برند کانن و نیکون را پیشنهاد دادن توجیه این بود که بقیه یا پیدا نمیشوند یا اداوت و خدمات پس از فروش خوبی ندارند.
در حالی که عکاس های خارجی تنوع برند داشتند و هرکس با هر برندی که فکر میکرد جوابگوی نیازش است کار میکرد و محدودیت در تامین برایش ملاک انتخاب نبود.
عکاس های وطنی به شدت به دوربین ها ی فول فریم و سنگین پیشنهاد میدادن اما عکاس های خارجی در مورد نوع عکاسی سوال میکردند مثلا برای عکاسی طبیعت یا مستند دوربین های ساده و سبک پیشنهاد میدادند و برای کارهای آتلیه و پرتره دوربین های فول فریم و سنگین تر .
عکاس های ایرانی تو را صاحب و مالک مادام العمر دوربین میدانستند و بر روی قیمت بدنه اصلی تاکید داشتند در حالی که خارجی ها بیشتر در مورد لنز خوب حرف میزدند.
در بیان و نوع نگرش قطعا استثناتی هم وجود داشت اما میانگین صحبت ها همین سه بند بود که نوشتم.
بی شک اگر شما زاده و بزرگ شده هر کشوری باشی توی همین تصمیم گیری به ظاهر ساده انتخاب مختلفی خواهی داشت. انتخابی که جدا از دانش و سبک کاری صرفا نشات گرفته از جبر جغرافیایی باشد که در آن زندگی میکنی.
آدمهای کمی دیده ام که انتخاب هایشان جدا از جبر حاکم و البته به انتخاب و تصمیم معقول خودشان است. خیلی ها هم انتخاب متفاوت میکنند که بگویند متفاوتیم ولی در عمل ایدولوژی یا خودشان پشت انتخاب نیستند.
همه اینها را نگفتم که ناراحتتان کنم یا حتی باعث شوم که به این فکر کنید بسیار از دنیا عقب هستید خودم فکر میکنم اگر به آگاه انتخاب کنیم مابقی کار فقط تفاوت در همت هاست و فرقی نمیکند در کجا زاده شده باشی . در قلب نیویورک، تهران یا هندوستان شما دارای قدرت تصمیم گیری درست هستید و از زندگی تان لذت خواهید برد. همین
اسفند 79 فردای شبی که اسمش چهارشنبه سوری بود سوختم. سوختگی 13 درصدی از نوع درجه دومش که صورت و دو دست و بخشی از کتفم را گرفته بود. حماقتی که به هر شکلی حادث شده بود و بیشتر از هر چیز و هرکس خانواده را توی آن سالهای نوجوانی نگران و آشفته کرده بود. خانه نشین بودم و خبری ار مدرسه نبود. صورتم بعد از 15 روز شستشو با گاز استریل و شامپو بچه و بی شمار نفر ساعت عر زدن پیوسته ، پوست های مرده اش را از دست داده بود و شبیه شَبهی به رنگ لبو شده بودم. قرمز و حساس. دوست نداشتم با آن قیافه ای که حتی خواهر 7 ساله ام را میترساند از خانه بیرون بروم و تنها همدم ام توی روزهای کش دار، بهار 80 کامپیوتر و ویندورز 98 و بازی need for speed 1 بود. هارد سیستم ام 20 گیگا بایت ظرفیت داشت و دو گیگ موزیک داشتم همه اش گوگوش و سیاوش قمیشی . چند ساعتی می نشستم آهنگ فمیشی پلی میکردم ماشین مک لارن مشکی را انتخاب میکردم و عوض همه عقده های خانه نشینی توی جاده های سر سبز می گازیدم. قمیشی میخواند "اون روزها ما دلی داشتیم واسه بردن جونی داشتیم ..." " فاصله یه حرف ساده است..." " من همون جزیره بودم خالی و صمیمی گرم .." " چشم های منتظر به پیچ جاده "
میخواند چشم های منتظر به پیچ جاده و من پیچ ها را با دور تند می پیچیدم و و جهانم کوچک و تَک غصه ای بود. غصه ام سوختگی و عوارض اش بود که با بوی پماد سوختگی که مغز خورد شده بود قاطی شده بود.
قمیشی بی شک قهرمان آن سالهای من بود، بعد ها که اینترنت Dial Up مُد شد با کارت های اینترنت مروا که دوساعته بود و شبها رایگان ، نصف شبها که پول تلفن کمتر بود آهنگ هاش را دانلود میکردم. دبیرستانی شدم "نقاب" را بیرون داد و بعدتر هم که دانشگاه میرفتم هر دو سال یکبار یه آلبوم داشت و حسابی کیفور میشدم. همان زمان سخن از مراتب و درجات عالی موسیقی که گذرانده بود زیاد بود و این بحث ها و حرفها تا قبل از رشد اینترنت و راه افتادن جایی مثل ویکی پدیا و هزار و یک وبلاگ و وب سایت بحث های کاملا پسرانه به حساب می آمد. که توی جمع بچه دبیرستانی کلاس سه/هفت رد و بدل میشد. قمیشی قهرمان رویاهای من شده بود. رویاهایی که در مساحت چند وجهی بی قواره کله من جا نمیشد دانه به دانه به نت موسیقی تبدیل کرده بود. انگاری که همان نوجوان پر سودای سرخورده باشد. که سر دوراهی مکبری مسحد و ژل زدن مویش گیر داشت و نمیدانست کدام درست است.
قمیشی شکاف عمیق طبقاتی بود بین نسل پسران دبیرستانی که توی دو قطبی اِبی و داریوش گیر بودند. کلاس اول دبیرستان سه ردیف آخر در سلطه داریوش بازها بود. مبصر کلاس آرمین روی تمام نیکمتش با تیغ مداد تراش ترانه "یاور همیشه مومن" را تراشیده بود و مابقی کلاس با گچ های لیمویی روی تخته سیاه "نفس نفس توی سینه" ابی را می نوشتند. ما دو سه نفر اصلاح طلب تنوع طلب بودیم که یواشکی توی کتاب زیست شناسی کنار عکس امام ، " پرنده های قفسی "رو نوشته بودیم. توی انگشت شمار عروسی های مختلط از باند تقاضای آهنگ "گله" و "رسواترین عاشق" را می کردیم.
شاید درک قمیشی برای نسل های بعد از ما مثل درک ویگن باشد برای نسل ما ، اما هرچه هست قمیشی بخشی از خاطرات و غم های الکی و بزرگ شدن های من را به دوش کشیده. امروز فهمیدم تولدش است. بعد از این همه سال به لطف کانال ها و صفحه های اطلاع رسانی ،حیفم آمد از این اتفاقات از حال و هوای ان روزها و نوجوانی پر تجربه و نترس ننویسم.
دلم نیامد نگوییم من قمیشی را به رقم همه گند دماغ بودن شخصی اش دوست دارم، و با آن بزرگ شده ام.
دوساعت زمان برد. عین این دوساعت دست کم ده تایی طی یکسال گذشته داشته ایم. همیشه من متهم بودن به سخت گرفتن و برخورد تند و قاطع و او را محکوم کردم به عدم تعریف شفاف و سیستمی از فرآیندها،کارها و وظایف آدمها.
خیلی شیک آدمهای سازمان به مرز بی تفاوتی و لیز خوردن از زیر بار مسئولیت رفته اند.نمی خواهند هیچ کاری کنند و اگر مجور باشند به انجام کاری ولو ساده اصلا دقتی در انجامش به خرج نمیدهند این شده که هر روز احساس منفی تری بهم دست میدهد از طرفی نمیخواهم چشمه هایی از وجدان و کار خوب و خلاق درونم کشته شود. از سویی از این همه بی معرفتی و فرار به ستوه آمده ام،خسته شده ام و امیدی به بهبودش ندارم.
پیش مدیر هم میروم و می خواهم که مرزها و اختیاراتم را معلوم و مشخص کند میگوید خیلی به مرز اعتقادی ندارد. این جوابش نه از سر روشن بینی و مدرن بودنش که بخاطر از سر باز کردن مسئولت میگوید. میخواهد هر زمان خواست کار و وظیفه ای را به کسی تحمیل کند.
خدا داند یک روز هم شرکت نیامده ام بی احساس اینکه باید تغییر ایجاد کنم باید دست کم حقوقی که سه ماه تاخیر دارد را حلال کنم. ولی با این اوضاع و تفاسیر نمیدانم تا کی میتوانم بمانم....
نشد. هر چه کردم بیخیال باشم و یادداشتی روی این تک آهنگ نگذارم نشد. سعی کردم به چشم یه آهنگ معمولی یا حتی نوستالژیک نگاهش کنم نشد که نشد. متولد دهه شصت باشی و نوجوان مغرور دهه هفتاد که وِیدیو برایت ابتذال باشد و ماهواره برایت حرام چاره ای نداری جز اینکه بچسبی به تلویزیون با چهارتا و نصفی کانال که به زور می توانند تا ساعت 10شب برایش برنامه جفت و جور کنند و دست آخر 15ساعت از شبانه روز برفک و خطوط عمودی رنگی تحویل مردم می دهند. آن وقت باید روزی پنج بار توی سر تلویزیون ناسیونال و فیلیپس آنالوگ بکوبی که بفهمی آنکه از چپ به راست توپ میزند استقلال است و آنکه راست به چپ پرسپولیس. بنشینی روزهای هفته را بشمری تا برسی به جمعه و غروب زمختش که بغض توی گلویت قلمبه شود و با هیچ کوکاکولایی پایین نرود بعد کانال دو یکهو یک موزیک جاندار پخش کند که هم ارزشی است هم خوب کار شده هم شعرش سرجایش است هم آهنگش ازت دلبری کند هم ویدیو های لانگ شات و به درد بخور بدهد از مناظر ایران و جانباز و یک پوتین یک قمری که درون پوتین رزمنده لانه کرده . بعد فکر کنی به امروز که دوباره کی نفر بعد نزدیک بیست سال این آهنگ را برایت فرستاده تلوزیون با بیست چند کانال بیست و چهار ساعته و چند زبانه چقدر می تواند مخاطب را اینطوری میخکوب کند؟چقدر میتواند آدم بنشاند پای برنامه هایش بنشاند؟ چقدر توانسته است اصلا دلبری کند؟
+آهنگ را اینجا گوش کنید.